ساعتهای آخر این تعطیلات!
تعطیلات به پایان رسید،
عمر گران به سرعت میگذرد!!
امروز هم در مقام یک بانوی خانه دار، به سختی و طولانی ای گذشت!
صبح با صدای تلفن چندین و چند بار از خواب بیدار شدم، مادر و خواهر و خاله و مامان بزرگ!
آخرین بار با تماس بابا دیگه پاشدم و جمع کردم خودمو.
صبونه اماده کردم، راستی یادم رفت بگم یخچال خودمون سوخت و مجبور شدیم همه یخچالی ها رو ببریم طبقه بالا و یه سری ها رو هم گذاشتیم تو فریزر. حالا هر چی میخوام باید میرفتم از طبقه بالا میاوردم. یبار رفتم پنیر اوردیم، یبار دیگه رفتم مربا و خیار اوردم. یادم اومد میوه گذاشتیم رفتم اوردم که بچه ها بیدار بشن سفره رنگی باشه!!!
بعد دیدم اینطوری نمیشه! هی برم بالا و بیام، یه سبد برداشتم رفتم بالا هر چی وسیله تا شب لازم داشتم ورداشتم اوردم پائین!
بعد چیدن صبونه (که تازه دو ساعت بعد بیدار شدن من یعنی حدودای 12 بقیه بیدار شدند و رفتند سراغ سفره)، من رفتم سراغ ناهار. اول میخواستم ماکارونی درست کنم، گفتم بذار یه خودی از خودم نشون بدم! گفتم قرمه سبزی. دیدم نمیرسم لوبیاهاش نمیپزه. انتخاب رفت به سمت قیمه بادمجون.
خیلی زحمت داشت، حواسم باید همزمان به سیب زمینی، گوشت در حال سرخ شدن، برنج در حال جوشیدن و بادمجون در حال سرخ شدن میبود!! ضمن اینکه وسطاش میرفتم فیلم هم میدیدم!!! از برادر و زن برادر پذیرایی میکردم، چای که تموم شده بود رو تازه دم میکردم، رخت چرکها رو از تو اتاق و اینور و اونور جمع میکردم که بندازم تو ماشین و ....
وااااقعا روز خسته کننده ای بود، البته من دوست داشتم ولی وقتی به این فکر میکردم که اگه این بساط هر روز و هر روز من باشه من کم میارم!! دلم به حال مامانامون سوخت، گفتم بیچاره ها چه جونی داشتند اینهمممه کار میکردند و هیچ انتظاری هم از هیچ کی نداشتند... واقعا خونه داری سخت ترین شغله به نظر من و باز به نظرم بااااید به زنان خانه دار حقوق داد! حالا دولت اگر این به فکرش نمیرسه، شوهر باید اینکارو بکنه! جدی میگم!
غروبی رفتیم با بروبچ بیرون و شام هم تو باغ خودمون رو ساندویچ مهمون کردیم و آخر شب هم که برگشتیم، عسل خاله گریه و زاری که من میخوام پیش خاله فریبا باشم، در حال حاضر خواهرجان به همراه امیران عزیزم اینجا هستند.
لباسهای توی ماشین رو پهن کردم رو بند، برای برادر هم یادداشت گذاشتم که فردا از سرکار برگشت لباسها رو از رو بند جمع کنه (البته اگر خودم یادم نبود که صبح جمعشون کنم)
صبح زود هم میخوام پاشم که محمد که داره میره سر کار منو هم سر راهش برسونه ترمینال که نخوام تو دو تا ترمینال تو این گرما منتظر ماشین واستم.
بار سفرمو بستم که صبح زود برگردم به دیار غربتم! عه!
پی نوشت:
این چند روز به یه چیزایی فکر کردم؛ یه سری اتفاقات به ظاهر نه چندان مهم که فکر منو خیلی به خودش مشغول کرده، دو تا راه پیش پای خودم گذاشتم که در موردش فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم تا از این آشفتگی ذهنی خارج بشم!
فقط هم برای اینکه یه مشغولیت فکری من کم بشه! نمیکشه دیگه!
- ۹۲/۰۵/۱۹
که حس میکنم چقدر زیباست فدا شدن برای چشمهایی که تمام دنیاست …
تقدیم به عشقم