دوست دارم دختر باشم!
یه دختری کنارم نشسته بود،
هیکلش از این در تو نمیاد! خوابگاهی هم بود.
داشت با مامانش صحبت میکرد در مورد اینکه چرا اون روز با من اومدی خوابگاه، نذاشتی من اون کمده رو بگیرم! چرا گفتی کمدم رو عوض کنم!؟ این کمده کوچیکه وسایلم توش جا نمیشه! نخیر، من وسایلمو چیده بودم شما گفتی ببرم اون کمد بهتره. تازه اتاقمو میخوام عوض کنم. همون اتاق اولیه بهتر بود. همونکه شما نذاشتی برم توش!
راستی مامان 30 تومن برام بفرستین میخوام برم کیف عسلیه رو بخرم. نخیر اون پولی که بابا برام میریزه هر ماه جداست! این رو باید جدا برام بریزین. من فردا شب مهمونی دعوتم کیف ندارم... "
هر چی به ذهنم فشار اوردم اصلا یادم نمیاد تو زندگیم چنین گفتگویی با خانوادم داشته باشم. کمدمو مامانم بیاد عوض کنه و در مورد اتاقم تصمیم بگیره و پول برام بریزن برم کیف عسلی بخرم و ....! اووه! خوشحالم از اینکه اونقدر مستقل بار اومدم که در مورد همه چیم خودم تصمیم میگیرم و دیگه مسئله چی باشه که من نتونم تصمیم بگیرم و با خونواده مشورت کنم. به حدی رسیدم که به خاطر یه کیف عسلی نخوام سر مامانم غر بزنم! به حدی رسیدم که پدر و مادرم با خیال راحت منو 8 سال تموم تو تهران تنها گذاشتند و من برای خودم رفتم و اومدم و بارها خوردم زمین و پا شدم تا رسیدم به اینجائی که الان هستم. بعضی وقتها از این مستقل بودن و خودکفا بودن خودم خسته میشدم، دوست میداشتم دخترونگی کنم، دوست داشتم عین بقیه دخترا برا بابا مامانم ناز بیام و جیک جیک همه چیو تعریف کنم و تا تقی به توقی بخوره زنگ بزنم های های گریه کنم! ولی از اولش بلد نبودم این چیزا رو! هر وقت هم میرفتم خونه اینقدر حرف میزدم از دانشگاه و خوابگاه و میخندیدم که همه سرسام میگرفتند و میگفتند چقدر حرف میزنی! ولی اصلا نمیتونستم وسط حرفهام بگم آره فلان روز این اتفاق هم افتاد و این جوری شد و این مشکل برام پیش اومد و ... . تا جائی که دیگه همه فکر میکردند من چقدر اینجا اوضاع رو به راهی دارم! یکسری مسائلی رو که من خیلی راحت باهاشون کنار میام برای خیلیا قابل درک نیست اصلا.
البته اینقدارم خودکفا بودن و مستقل بودن (تمام جنبه ها رو در نظر بگیرید) خیلی هم خوب نیست، اثرات جانبیش رو به وضوح میبینم!
من تقریبا طعم همه جور سختی رو چشیدم، میدونم که برای زندگی اینده م خیلی سرسخت و محکمم. به این راحتی وا نمیدم. هر چند این شرایط رو برای من خیلی سخت تر میکنه، هم انتظارا از من خیلی بالاتر میره و هم انتظار خودم از سایرین بالاتر میره، اینطور زندگی کردن چیزی بود که همیشه تو ذهنم تصور میکرد (هر چند هنوز به اون چیزی که تو ذهنمه خیلی فاصله دارم ولی خب!!
ولی با این وجود بعضی وقتها دوست دارم دختر باشم! دختری کنم... بلد نیستم ولی، از بچگی پسرونه باراومدم!!!
(البته اون ظرافت و ریز بینی و احساسات دخترونگیم رو دارم خیلی هم زیاد!! )
- ۹۲/۰۶/۰۹