در خانه!
دیشب عروسی جای همتون خالی. تو این مدت به خاطر فوت چند تا از بستگان، مراسم شادی نداشتیم. تا یه مدت گذشت و جمعی لباس سیاه از تن در آوردند و تو عروسی مهدی شرکت کردند. هر چند خیلی از فامیلا نبودند و جاشون واقعا خالی بود. ولی به هر جهت خوش گذشت. مراسمهایی که کل فامیل رو میشه یکجا دید خیلی خوبه.
رفتیم باغ و مجددا جاتون خالی. رفتیم لب استخر و به ماهیها غذا دادیم. نمیدونم از اون سر استخر اونا چه جوری میدیدن که ما از اینور براشون غذا ریختیم... بدو بدو... بهتره بگم شنا شنا خودشون رو رسوندن به ما.
به فهیمه میگم به نظرم ماهیها خیلی سختشونه دست ندارند که باهاش غذا بخورند!!! مجبورند با دهن همه چیو بچسبن و بجون! نه!؟
امروز عصر دارم برمیگردم خونم. این اولین باری هست که از رفتنم به تهران ناراحت نیستم. یعنی هستم ولی نه مثل سابق که از یه روز قبل رفتنم سگ میشدم و پاچه میگرفتم. شاید به این خاطر هست که اونجا هم خونه دارم و میدونم شرایطم آرامش خودش رو داره.
کلا روزهای نسبتا آرومی رو در مقایسه با قبل میگذرونم... البته اگه جواب نهایی آزمایشایی که دادم و این هفته باید بگیرم، به همه چی گند نزنه! هر حدسی که با یه ازمایش و بیوپسی رد میشه، حدسهایی خفن تری رو پشت سر خودش میاره!!
خونه مون یه گوشی تلفن اضافه داریم، اگه تو وسایلم جا بشه میبرم با خودم که دیگه از فردا تلفن خونمون هم رابیفته به سلامتی.
پرده هامون هم آمادست و اونا رو هم دارم میبرم با خودم.
دیگه ه ه ه....
سلامتی!!
:)
- ۹۲/۰۷/۱۹