حرفم نمیاد!
حرفم نمیاد!
کلی کار دارم و کلی استرس بابت گزارشهایی که بای تحویل بدم.
از اینطرف میر با من قهره و سر سنگینه و محل نمیده که کلی رو اعصابمه!
هی هم میخوام برم باهاش حرف بزنم ببینم قضیه چیه حالا مگه فرصت میشه. از طرفی هم حوصله ندارم هی دوباره برم حرفهای نکراری بزنم که آقا اینجوری آقا اونجوری
من نمیدونم واقعا چرا ...
اصن ولش کن!
عرضم به حضور که عطیه اومده تهران!
محمد هم همینطور. عطیه دیشب با قطار اومده، محمدمون هم همینطور.
الان پیجور شدم فهمیدم محمدمون با همون قطاری اومده که عطیه اومده. بهش گفتم چرا زودتر نگفتی که بگم عطیه که داره میاد خونمون، تو هم بیای خونه ما حداقل یکم استراحت کنی. بچه م دو ساعت تو ایستگاه راه آهن خوابیده بود صبح شه بره دنبال کارش!
اونم تو این سرما! چه خاطره ای دارم از این فصل و در ایستگاه راه آهن بودن. تا صبح تو سالن انتظار راه آهن مشهد خوابیدیم. یخ زدم تا صبح رسما. سفر خیلی سختی بود. نامردا نمازخونه به اون عظمت ساختن صرفا برای دو ساعت نماز خوندن صبح و ظهر و شب! بقیه ساعات رو میبستن! خب ببندین کلا، ما همین گوشه یه روزنامه میندازیم نماز میخونیم! قبول میکنه خدا!
والا!
ولی تجربه شد برام که اگه خواستم با کسی برم سفر همون اول ببینم تا چه حد همراهه!!
داشتم میگفتم عطیه اومده تهران.
سلام میرسونه ، الان رفته تجریش. عصری قرار بیاد بریم یکم بگردیم.
هر کی پایه است بیاد بریم.
من برم به کارام برسم.
فعلا.
پی نوشت:
حرفم نمیومد مثلا!!
- ۹۲/۰۹/۲۰
حسابی خوش بگذرونین