647 - بگذار و بگذر... (3)
خب!
تو پست 630 و 631 یه مقدماتی در رابطه با این چیزی که الان میخوام بگم، گفتم،
حرف از این بود که چقدر خوبه آدمها بتونن از بدی هایی که در حقشون شده بگذرند (ببخشند) و بگذرند (عبور کنند)! خیلیامون به مناسبتهای مختلف مثل مسافرت مخصوصا سفرهای زیارتی، جابجایی تو محل کار، انتقال خونه از یه محل به محل دیگه و ... به اطرافیانمون میگیم خوبی بدی دیدین حلال کنین! ببخشین و مسلما جواب میشنویم: خواهش میکنم... خدا ببخشه.. شما حلال کنین... ولی درصد خیلی خیلی کمی از ادمها هستند که همون موقع برگردن و بگن نه من فلان جا ازت بدی دیدم و تو دلم مونده، بخاطر فلان حرف ازت دلخورم، فلان کارت بد بود و باید جبران کنی و ... به جرات میتونم بگم 90 درصد و شاید خیلی بیشترمون سکوت میکنیم و نمیگیم دلخوریهایی که از طرف داریم، یا از روی حساب رودربایستی و یا از روی این حساب که حالا چیزی مهمی نبوده که قابل گفتن باشه و ...
به هر جهت!
به قول فاطمه، بخشش که فقط به زبون نیست! بخشش به دله! دل ادم باید ببخشه و بگذره! هر چی هم به زبون برگردی بگی حلال کردم و بخشیدم و خدا ببخشه و ... تا تو دلت دلخوری باشه، تا وقتی بدی رو فراموش نکرده باشی، تا اون ناراحتی حل نشده باشه، تا وقتی اسم اون آدم رو میشنوی یه گره ای تو ابروت بیاد و ذهنت فلش بک بزنه به همون یه خاطره بدی که ازش داری... این یعنی بخششی تو کار نیست! این یعنی دله هنوز یه جاش درد داره ، هنوز اون زخمی که خوردی تازه است! جاش میسوزه!
منم همینم! مثل خیلی از آدمها... از همون بچگی از همون موقع ها که داشتم آدمهای خوب و بد زندگیم رو از هم تشخیص میدادم از خیلی ها بدی دیدم، عمدی یا سهوی، فرقی نمیکنه! بدی، بدیه!! رفتاری که اننظارش رو نداشتم رو دیدم که خیلیاشون رو تونستم باهاشون کنار بیام و از ته دل ببخشمشون و فراموش... فراموش که نه! ولی خب اون تلخی رو دیگه حس نمیکنم.. دیگه برام اهمیتی نداشته...
اما... بعضی از آدمهای زندگی با اینکه خودشون خیلی وقته رفتند، ولی بدجور یادشون مونده و خاطرشون! بدجور خم به ابروی آدم میارن وقتی بهشون فکر میکنی... اشک تو چشم آدم میارن وقتی ادم یاد روزهایی میفته که اونا تو زندگیش بودند!
تو زندگی من این آدمها وجود دارند! خیلی کم، ولی بد، عمیق، موثر، فراموش نشدنی،پر از تجربه تلخ، پر از ...
تو این شبها تصمیم گرفتم، عهد بستم با خودم که برای اینکه خودم راحت بشم، خودم ذهنم خالی بشه، برم اونقدر بشینم این ادمها رو بالا و پائین کنم و بودنشون رو تو زندگیم تحلیل کنم تا یکبار برای همیشه بگذرم ازشون و بندازمشون دور .. خیلی دور .. اونقدر که دست خاطراتم هیچ وقت حوصله ش نشه بره دنبالشون!!
خیلی سعی کردم، کار خیلی خوبی بود، خیلی از آدمها یه گوشه از ذهنم، یا بهتره بگم دلم، بغ کرده نشسته بودند! یه لبخندی زدم و خط کشیدم روی خاطرات بدشون.. به این امید که اگر کسی تو این شبها داره مثل من آدمهای بد زندگیش رو میبخشه و خط میزنه، اگر من جز یکی از اون ادم بدها بودم من رو هم خط بزنه و بگه من که بخشیدم! خدا ببخشدت...
ولی!
هر کاری کردم نتونستم با گذشتن از دو نفر از این آدمها کنار بیام! دو نفری که دو صفحه مهم از زندگیم به نامشونه ولی سیاه!
نتونستم! دست خودم نیست... دلم رضایت نمیده به گذشتن..
نتونستم از آدمهایی که علی رغم دوست داشتن، اعتماد، تعهد و خیلی چیزایی که نسبت بهشون داشتم در حقم بدی ... بالاتر از بدی.. نااااااااامردی کردند رو ببخشم! نتونستم از آدمایی که معنای خیلی چیزایی که تو زندگیم برام ارزشمند بود رو عوض کردند بگذرم!
مثل دوست داشتن...مثل اعتماد... مثل تعهد... مثل ایمان...
فکر کن! یه آدمی بیاد تو زندگیت... تو زندگی تو که تو چرایی نماز خوندن و قران و اسلام موندی، یکی بیاد تو زندگیت، قاری قرانه، نماز اول وقتش ترک نمیشه، هر نماز صبح بهت زنگ میزنه، ازت میخواد هر روز سر یه ساعتی باهم قران بخونین... تو عاشق همین رفتاراش بشی، بگی عجب آدم درستیه! برای اولین بار به خودت جرات بدی کسی رو دوست داشته باشی به معنای وافعی... بعد همون ادم بیاد مثل آب خوردن بهت دروغ بگه! (دروغ لزوما این نیست که یه چیزی که وجود نداره رو بهت بگه! میتونه گفتن حرفی باشه که نتونه اثبات کنه و بهش لباس واقعیت بپوشونه)!! بهت خیانت کنه! بعد بیاد بزنه زیر هر چیزی که تا الان مدعی بوده! بعد تو رو سر دو راهی خیلی چیزا بذاره و .... و بذاره بـــِــــره ... حتی نیاد بگه تو خانوم !!خرت به چند؟؟ حتی بیاد تکلیف این همه حرف و روز و شب و خاطره رو روشن کنه!!! تو بمونی و یه عالمه سوال بی پاسخ و اینکه چرااااا؟؟ این آدم با این همه ادعای خوب بودن کی بود؟ اون نماز و قران که با این رفتار با هم جور در نمیاد؟ تو بمونی و یه حباب خالی به ارزش سه سال .... !!! و یک دیواری از بی اعتمادی به هر کسی که مدعیه دوست داشتن و صداقت و معرفته!
فکر کن! بری یه جایی کار کنی! همه چیت رو برای کارت بذاری، وقتت رو، تعهدت رو، همه مسئولیتت رو، بیشتر از حد وظیفه ت، بعد بشی نور چشمی مدیر! بهت اجازه بده هر وقت دوست داری بیای و هر وقت دوست داری بری، حتی دستور بده کسی حق نداره به فریبا بگه بالای چشمت ابروئه! حساب فریبا از بقیه جداست...... تو این حین که تو سرت تو کار خودته و به قول مدیر هر وقت دوست داری میای و هر وقت دوست داری میری ولی نمیذاری تو این اومدن رفتنا کاری روی زمین بمونه... تو وضعیتی که فکر میکنی بعد از 4 سال داری یه آرامش نسبی از لحاظ شغلی پیدا میکنی... یهویی زمزمه میاد که مدیر خواسته تو از اینجا بری!! با این بهانه که تو که نیاز مالی نداری و دلیلی نداره که کار دوم داشته باشی!! شک میکنی! این مدیر که خودش خواست من بیام اینجا!؟ پس چی شد؟؟ پیگیر میشی میبینی یه عده دست تو دست هم گذاشتند و بدجور زیرآب زدند، اتهام زدند، پا پوش درست کردند که تا خرخره رفتی توش!! زیرابی که 5 ماه طول کشید تا ثابت کنی همه ش دروغ بوده و وقتی همه چی رو درست کردی یه عصری که هیشکی نیست بری همه چیز و جمع کنی و بدون تسویه حساب از اونجا جمع کنی و بری...
مگه میشه از این ادم گذشت؟ از اون آمهایی که زیرآب زدند تونستم بگذرم، گذاشتم پای حساب حقارتشون، ولی از اون مدیر نه! از اون مدیر که چندین سال کار کردن و اعتماد من رو به دو جمله حرفهای اونها فروخت نه!
من تو این شبها هر کااااری کردم دلم راضی نشد به گذشتن از این دو آدم! حتی به قیمت تجربه های بزرگی که تو این دو تا اتفاق گرفتم که تقریبا هم میشه گفت همزمان شروع شدند و به پایان رسیدند، حتی به قیمت درسهای ارزشمندی که بهم دادند... نتونستم ببخشم..
البته این رو هم بگم، این دو آدم هم ازم نخواستند ببخشمشون! شابد پیش خودشون فکر کردند که کاری نکردند که ضرورت بخشش داشته باشه!! بعد از پایان هر دو ماجرا من به راه خود رفتم و اونا هم به راه خودشون. من خیلی به پشت سرم نگاه کردم، شاید کسی برام دست تکون بده که یه لحظه واستا، یه چیزی جا مونده.. ولی ...
شاید اگر ازم میخواستند خیلی بهتر میشد. مینشستیم صحبت میکردیم شاید همه ش سوئ تفاهم بود و رفع میشد...
شاید اگر (...) وقتی برگشت گفت دوست داشتم میومدم ازت حلالیت میطلبیدم.. دوست داشتم میومدم میدیدمت... دوست داشتم آخرین حرفها رو میزدیم... کاش به کاشکی نمیموند!! واقعا میومد ... الان برچسب ادم بده زندگی من رو نمیخورد!
شاید اگر اون مدیر محترم بعد نزدیک به 4 سال کار کردن باهاش، به جای قضاوت کردن میومد و حرف دلش رو میزد و من رو با یک عالمه اتهام مواجه نمیکرد... الان هنوز من کارمند وظیفه شناس و سر به راهش بودم و اون هم مدیر دوست داشتنیم ...
ولی خب نشد! نخواستند که بشه! خواستم ولی نشد...
امشب شب بیست و سومه... شب قدر... من این دو ادم بد زندگیم رو به خدا واگذار میکنم و به خدا میگم من هنوز نبخشیدمشون... خودت میدونی و خودت! و از خدا میخوام که از این به بعد این قدرت رو بهم بده که با چشم بازتری آدم ها و شرایط بودن باهاشون رو بسنجم که اینطوری تو دردشون نمونم!!
پی نوشت!
1. لطفا در مورد این ماجراها قضاوت نکنید چون شما از هیچکدومشون چیزی به جز همین چند جمله ای که اینجا نوشتم نمیدونید!
پس خواهشا اصل مطلب رو بچسبید! همون گذر و گذر...
2. یه چند روزی نمینویسم! دوست دارم نظرات همه تون رو در مورد این پست بدونم، حتی خواننده های خاموش، حتی شده خصوصی!
3. از باخت والیبال ایران – آمریکا به حدی ناراحت شدم که لقمه افطاری دیگه از گلوم پائین نرفت! دعا کنین امشب با ایتالیا ببریم که حداقل سوم بشیم. این بچه ها حقشون نیست چهارم بشن! (من تا لحظه آخر فکر میکردم برزیل بازنده این رقابته، وقتی فهمیدم ایتالیا 3-0 واگذار کرده چشام چهار تا شد!! خدا رحم کنه بازی امشب رو!!!)
و دست آخر اینکه!
امشب شب تعیین سرنوشته یکسالمونه.. برای سلامتی پدر و مادرامون و خانواده هامون دعا کنیم، فکر کنم خدا همین رو بهمون اعطا کنه برای شکرش تا پایان عمرمون هم کافی نباشه!
- ۹۳/۰۴/۲۹