652 - یک رویای زیبا
وسط یه جنگل پوشیده از دار و درخت بطوریکه نور به سختی بتونه ازش عبور کنه، یه کلبه داشته باشم یا حتی اگر برای خودم نباشه بتونم برای چند صباحی اجاره ش کنم...
ترجیحا یک نفر!!! هم باید باشه.
صبح در حالیکه هنوز افتاب بطور کامل طلوع نکرده و اون یک نفر هنوز خوابه، من پاشم برم بیرون از کلبه و یه سبد بردارم برم تو جنگل تمشک بچینم. بعد یکساعت که برگشتم ببینم اون یک نفر!!! از خواب پا شده و خورده چوبهایی که دیروزش با هم از کف جنگل جمع کردیم رو یه گوشه آتیش زده و یه چای آتیشی دبش دم کرده.
همونجا روی زمین کف جنگل بشینیم و چای بنوشیم و از گذشته و حال و آیندمون بگیم...
بعدشم همونجا دست گل گردن هم کنیم و دراز بکشیم رو زمین و به شاخ و برگها و تکه های آبی آسمون که از اون وسطها پیداست زل بزنیم و فکر کنیم ...
خدائی این چیز دست نیافتنی ای نیست!! ولی من میدونم حسرتش آخرش هم به دل من میمونه...
- ۹۳/۰۵/۰۴