689 - عید قربان!
خب چیکار کنم،
سرم شلوغه!
وقت نمیکنم به موقع آپ کنم برای همین همیشه تاخیر دارم.
مهم اینه که همه مطالبم برای شما تازه است!
عرضم به حضور بگم از عید قربان.
جاتون خالی رفتیم باغ.
تصمیم رفتن به باغ شب قبلش که خونه ابجی بزرگه بودیم گرفته شد.
صبح من خواب بودم که سروصدا اهل خونه به پاشد که داشتن وسایل رو اماده میکردند. منم زیر پتو تکون نمیخوردم.
گفتم شما برید من وسایلم رو جمع میکنم و خودم میام..
حدود یک ساعت بعد، لپ تاپ و کتاب و لباس و خرت و پرتام رو جمع کردم که وقت برگشتن به تهران دنبالشون نگردم، سه تارم و دفتر نتم رو هم برداشتم و رفتم باغ.
هوا عالی، باغ عالی، جای همه شما خالی.
کمی که نشستیم، من سه تارم رو اوردم و چند تا اهنگ دست و پا شکسته ای زدم.. لاو استوری، سلطان قلبها و چند تا قطعه من درآوردی!
بعدش اهنگ مرغ سحر رو زدم! خواهرها و خواهرزاده ها هم شروع کردند به خوندن!
مــــــــرغ ســــــــــــحـــــــــر نـــــــاله سر کـــــــــــن....
دااااااااااغ مـــــــــــــــرا تـــــــــــــازه تر کـــــــــــــن....
گرم زدن و خوندن بودیم که دیدیم یه صدای اضافه این وسط میاد!!! یکی پشت در باغ واستاده بود و ما که میخوندیم اون وسطش ناله میکرد!!!
نمیتونستیم حدس بزنیم کیه! ولی میدونستیم هر کی هست آشناست!
بعد کمی مسخره بازی اومد تو چارچوب در ظاهر شد!
پسر عمه م! گفت داشتم با ماشین رد میشدم، دیدم اینجا کنسرته!!! گفتم بیام همراه بشم باهاتون!
:))))
ما همه زدیم زیر خنده.
اومد نشست و یه چایی دور هم خوردیم،
وقت رفتن گفت:
ما ادمها، قدر زیبایی ها و خوشی هایی که داریم رو نمیدونیم! همه چی رو توی پول و زرق و برق دنیا میبینیم! همین دورهمی امروز و این چایی که با هم خوردیم و این اواز خوندنا بهترین خوشی دنیاست که نباید با هیچی عوضش کرد..
این هوای دلنشین باغ رو با دنیا هم نمیشه خرید!
استفاده کنید!
بعد رو به من میکنه میگه:
هوی! با توام! هی میری تهران برای خودت میگردی.. قدر اینجا رو بدون! قدر این لحظه رو بدون...!
- ۹۳/۰۷/۱۵