830 - آقای سیب زمینی!
رفته بودیم کویرنوردی،
آخر وقت که تقریبا هوا داشت تاریک میشد و سرد،
فامیل دور هم نشسته بودند تا در رابطه با روزهای اینده تعطیلات برنامه ریزی کنند،
من از وسط اون شلوغی، امیر ارسلان رو دیدم که راهش رو گرفته و از ما دور شده و به سمت تپه های شنی میره، وسط ما و اون هم یه جاده بود که ماشین رد میشد،
پا شدم د بدو دنبالش!
هر چی صداش میزدم نمیشنید، بعدش هم که شنید راهش رو گرفت و رفت!!!
رفتم خود رو بهش رسوندم و در حالیکه عصبانی بودم بهش گفتم:
برای چی تنهایی اومدی اینجا؟! چرا از ما دور شدی!؟ نمیگی اتفاقی برات میفته؟ حیوونا حمله میکنن؟ ماشین میزنه بهت؟
اون هم اخم کرد و گفت میخواستم بازی کنم!
گفتم: لازم نکرده الان وقت بازی نیست! بدو بریم دیر شده .. بدو ... و در حالیکه دستش رو گرفته بودم و از خیابون ردش میکردم ادامه دادم: چرا کاپشنت رو دراوردی تو این سرما!؟ کفشت کو!؟ نمیگی تیغ میره تو پات ...
من همینطور داشتم غر میزدم که یهو وایساد دستش رو کشید و تو چشام نگاه کرد و گفت:
خاله! تو از آقای سیب زمینی هم بدتری!!!! اه!!!
و رفت...!
حالا من در به در دنبال این بودم که ببینم آقای سیب زمینی کیه که من از اون بدترم!!!
کاشف بعمل آومد که:
اقای سیب زمینی یه شخصیت کارتونی خیلی بداخلاق و بدجنسه!!! و از دیدگاه این فسقلی من از ایشون هم بدترم!!!
:))))))
- ۹۴/۰۱/۰۸