گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

857 - در هم!

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۰ ب.ظ

اول میخواستم از اول بگیرم بیام همه رو بنویسم، 

ولی دیدم عمرا حوصله م بشه!

پس بهتره از همینجا بنویسم، هر وقت هم فرصت کردم گریزی به گذشته هم خواهیم زد. 

البته که خیلی از پستهای متاهلی رمز دار خواهد بود، لذا دوستانی که رمز میخوان از همین الان زنبیل بذارن. :))


دیروز به خاطر اجلاس به ما تعطیلی خورد،

من هم که واقعا نتونسته بودم آخر هفته استراحت کنم عصری رفتم خونه خودم و بغچه م رو زدم زیر بغل و رفتم خونه اقای همسر. 


اقای همسر صبح زود باید میرفت محل کار چون بازدید داشتند. من هم ساعت 9 بیدار شدم و صبونه نخورده دست و رو نشسته یه وعده گوشت از فریزر دراوردم و نشستم جلوش که حالا با تو چی درست کنم!!! ساعت 11 که شد تصمیم گرفتم لوبیا پلو درست کنم!!

کم نمک شد. 

یه خوبی آقای همسر اینه که اصلا غر نمیزنه! سر هیچی غر نمیزنه اصلا!! بر عکس من!

مثلا غذا سوخته هم باشه میخوره میگه خوبه! ادم دوست داره با ماهیتابه بزنه تو صورتش وقتی میخوره و میگه خوبه!!!! البته من تا حالا غذا نسوزوندم ولی غذام یه دو بار بی نمک شد و اکثر اوقات هم ناهارم دیر اماده میشه بنده خدا غش میکنه از گشنگی!! :))))


غروب هم رفتیم یه دوری بیرون زدیم و رفتیم تو اون هوای یخی جمشیدیه!! 

من هی غر غر که هوا سرده برای چی اومدیم بیرون!! ورودی پارک یکی داشت بلال و چای و آش و .. میفروخت. اقای همسر پیشنهاد داد بلال بخوریم. منم بعد کلی ناز و نوز گفتم بلال نمیخوام! اش دوغ خریدم و همسری هم بلال خرید. داشت بلال رو میخورد و گفت بیا یه گاز بزن ببین چقدر خوشمزس! ضرر کردی نخوردی! 

من هم با بی میلی یه گاز کوچیگی زدم دیدم واااای چه بلااالی! بدو بدو رفتم یه بلال برداشتم گفتم منم میخوام!!!! 

جاتون خالی سه تا بلال خوردیم و تو اون تاریکی جمشیدیه کلی عکس گرفتیم. 


ساعت 11 رسیدیم خونه... اقای همسر همینجور رو مبل خوابش برد.. من هم یه خروار ظرف های نشسته رو شستم و چسبیدم به بخاری و خوابیدم! 


صبح ساعت 6 بیدار شدم، اقای همسر در خواب عمیق بود. دلم نمیومد بیدارش کنم که منو برسونه. برای همین یواش از جام بیدار شدم و رفتم دست صورتم رو شستم و مسواک زدم. داشتم حاضر میشدم دیدم همینجوری خواب الو نشسته سر جاش. سلام و صبح بخیر. 

گفتم بخواب. خیلی خسته ای. 

میگه همونجور خواب با چشای بسته میگه برسونمت! 

میگم نمیخواد خودم میرم. تو گناه داری خوابت میاد. 

با همون حالت میگه: تو بیشتر گناه داری.

و اینجوری شد که پا شد من رو رسوند تا یه مسیری تا خودمو برسونم سر کارم. :) :*





  • فریba

نظرات  (۱)

اینقدر اینجا سرده که حرف جمشیدیه رو که زدی مو به تنم سیخ شد لرزم گرفت ووی.. 
یادش بخیر ما هم اولای دوران عقدمون همش تو سرما اینور اونور میرفتیم یخخخخ میزدیم ولی کیف داشت :-)  
پاسخ:
نمیدونی چقدر سرد بود!! من که رسما قندیل بستم!!! 

ولی به قول تو کیف داشت... :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند