گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

869 - پدر بزرگ

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

پدر بزرگ اقای همسر مدتی بود که حال جسمی مناسبی نداشت و یک هفته ای بیمارستان بستری بود و نیاز به یک عمل ضروری داشت ولی به علت ریسک بالای عمل، پزشکان مدام در حال بررسی و آمد و شد بودند شاید خدا خواست و بدون عمل بهبودی حاصل بشه. 

اقای همسر دو روز قبل از اینکه برن ماموریت تصمیم گرفتن برای ملاقات و در عین حال کمک به پرستاری از پدربزرگ که لازم بود تو بیمارستان یکی 24 ساعته کنارشون باشه، برگردن ولایت و از اونجا برن ماموریت. 

وقتی بهم گفت که چنین برنامه ای ریخته، صدای من درومد که چرا میخوای این همه مدت بری! حداقل یکیش رو بذار دفعه بعد. بذار اصلا هفته بعد باهم میریم ملاقات بابابزرگ که عملش هم کرده باشند. یا ماموریت رو نرو!!!!

همسر گفت ماموریت رو باید برم ولی بابا بزرگ رو میتونم نرم! ولی خب حال بابا بزرگ خوب نیست، لازمه یکی باشه همیشه پیشش. بابا و عمو به حد کافی وقت گذاشتند، اگر ما هم بتونیم یه کمکی بکنیم جای دوری نمیره. ولی اگر دوست داری پیش تو بمونم، باشه نمیرم!!!

منم چون میدونستم همسر خیلی دوست داره بره بابابزرگ رو ببینه و از طرفی از شهر خودمون راحت تر میتونه به محل ماموریتش برسه، تصمیم گرفتم بچه بازی درنیارم و منطقی ترین تصمیم رو بگیرم. 

اینطوری شد که اقای همسر تونست دو روز پیش پدربزرگش بمونه و از اون ور هم راحت بره محل ماموریتش. 

روز شنبه بابابزرگ اقای همسر رفت اتاق عمل. نزدیکای ظهر تماس گرفتم با پدر همسر گفتند عملشون تموم شده ولی به خاطر افت فشار منتقل شدن به بخش مراقبتهای ویژه.... 

بعد از چند ساعت که حالشون بهتر شد، منتقل شدند به بخش و ماهم خوشحال که بابا بزرگ خطر از سرش رفع شد... 


بابا بزرگ، بزرگ فامیل همسر بود و حلقه پیوند تمام اعضای خانواده اعم از بچه ها و نوه ها و عروس ها و دامادهاا...  برای همین خیلی عزیز و محترم بود برای همه ما. حتی من که تازه به جمع این خانواده پیوستم بهشون خیلی علاقمند شده بودم...

.

.

.

دوشنبه غروب اقای همسر تماس گرفت و گفت ماموریتش تموم شده و فردا صبح برمیگرده تهران. ازش خواستم اون دو روز رو بمونه شهرمون، من هم میام که بابابزرگ رو ببینم و هم خانواده رو و با هم برمیگردیم. قبول نکرد و گفت خیلی کار داره و باید سریع برگرده تهران. به هر جهت من خوشحال بودم که اقای همسر داره برمیگرده... و تو ذهنم کلی برنامه ریزی شام و پذیرایی و اینا کرده بودم!!!

.

.

.

سه شنبه صبح زود مامانم تماس گرفت. تماس این وقت صبح یعنی یک خبر بد! 


فریبا ... بابابزرگ دیشب فوت کردند .... میدونستی!؟ 

.

.

.

انتظار هر چی داشتم جز این خبر! 

تو اون ساعت اقای همسر هم نمیدونست هنوز! چون نیم ساعت بعد تماس گرفت و گفت تازه با خبر شده! و داره میره خودش رو به مراسم تشییع برسونه... 

.

.

.

من بعد از شنیدن این خبر فقط به یه چیز فکر کردم! اون هم اینکه اگر اجازه نمیدادم اقای همسر بره پیش پدربزرگش، تا اخر عمرم نمیتونستم خودم رو ببخشم!!

.

.




چند دقیقه تنفس!



  • فریba

نظرات  (۳)

چه کار خوبی کردی فریبا خیلی خیلی.  پشیمونی از نکرده ها بعد از مرگ عزیزان،  ادمو داغون میکنه.. 
پاسخ:
نکرده ها به کنار، 
خجالت اینکه من باعث شدم تو نتونی کاری بکنی تا اخر عمر من رو عذاب میداد!
  • دختر بهارنارنج
  • خدا بیامرزه . ایشالاغم اخر خودت و اقای همسر باشه
    پاسخ:
    ممنون عزیزم. 
    انشالله همیشه به شادی باشی. 
    سلام
    مبارک باشه
    به شادی و مهربانی انشاءالله
    خوشبخت باشید
    بسی خوشحال شدم از دیدن " آقای همسر"
    پاسخ:
    سلامعلیکم حاااجی
    منور فرمودین صفحه ما رو،
    انشالله شما هم در کنار حضرت عروس شاد و سلامت باشید زیر سایه بزرگان. 

    اقای همسر ما رو کجا دیدین آخه!؟ :))))


    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    بانك اهداكنندگان غير خويشاوند