914 - لباس عرووووس
یه هفته درس و کار و زندگی رو تعطیل کردم و اومدم ولایت که بریم دنبال کارای عروسی
امروز خدا رو شکر تونستم لباس شب عروسی رو انتخاب کنم.
به قول ابجی، انگار این لباس رو به تن تو دوختند.
تمام مزونهای موجود رو سر زدم تا بتونم لباس مورد علاقمو پیدا کنم ولی دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم و استرس من رو میگرفت که نکنه باید برگردم تهران و اونجا در به در دنبال لباس بگردم؟؟ که خدا رو شکر امروز تونستم تو مزون ترانه یه لباس خوشگل موشگل پیدا کنم.
فورا به اقای همسر پیام دادم و گفتم لباسمو پیدا کردمممممممممممممم
ایشون هم اصرار که عکسشو بفرست برام منم گفتم عمرااااااا باید تا شب عروسی صبر کنی :)
ابتدای امسال که دو پسر عموی نازنینمون بر اثر تصادف به رحمت خدا رفتند در حالیکه من داشتم برنامه ریزی جشن عروسی ام رو میکردم، شوک بزرگی بهم وارد شد.. اونقدر که دیگه فکر عروسی و جشن و شادی هم نمیتونستم بکنم.. همون موقعها به همه گفتم من دیگه جشن نمیگیرم و یه سفری میریم و میریم سر زندگیمون.. ولی مامانم اجازه نداد و گفت صبر کنید یه مدت از این حادثه بگذره تا بتونیم تصمیم بگیریم...
الان که در تدارک مراسم جشن و خرید و عروسی بازی هستم میفهمم اگر مراسم نمیگرفتم چه لذت بزرگی رو به خودم حروم میکردم!
روزای خوبی رو دارم میگذرونم...
برای تمام دوستای نازنینم این روزها رو از ته دل آرزو میکنم...
- ۹۵/۱۲/۱۱