1013 - یه شب سررررد
سرماخوردگی من افتان و خیزان ادامه داره!
یه روز که فکر میکردم خیلی حالم خوبه پا شدم رفتم جلسه ساعت 6 تا 8! رسما یخ زدم.. هوا هم به شدت سرد و الوده بطوریکه همه فکر میکردن من دارم گریه میکنم.
تو راه برگشت انقد حالم بد بود حس میکردم الان غش میکنم و هی هم میخواستم گلاب به روتون بالا بیارم!!!
به زور خودمو رسوندم خونه و خزیدم زیر دو تا پتو!
هی همسر گفت بیا چای بخور یا میوه بیارم یا فلان گفتم هیچی فقط پتو بیار دارم یخ میزنم! سه تا پتو رو خودم انداختم بازم سردم بود.. یکم گذشت دیدم دارم اتیش میگیرم پتوها رو زدم کنار .. بعد دو دیقه یخ میزدم.. سرم داغ بود پاهام یخ! پاهام میسوختند سرم یخ میکرد اصن یه وضعی!
دو سه ساعت همینطوری گذشت و هی اینور اونور شدم .. کم کم بدن دردم شروع شد.. یه بخشیش رو ربط میدادم به ضعف چون نه ناهار خورده بودم و نه شام!
تب و لرز کردم.. بدنم به شدت درد میکرد .. یه لحظه حس کردم سرم از تنم جدا شده و اختیار دست و پام رو ندارم!
میخواستم بلند شم سرم رو نمیتونستم بلند کنم. دستام رو نمیتونستم حرکت بدم. انگشتام بی حرکت بودند و خشک اونقدر که حس میکردم اگر تکونشون بدم میشکنند! از این وضعیت خودم وحشت کرده بودم با اه و ناله من همسر بدو بدو اومد وضهیت من رو که دید وحشت کرد!
وضعیت خیلی بدی بود حس میکردم فلج شدم که هیچ جامو نمیتونستم حرکت بدم.. سعی کردم از تخت بلند شم بتونم یکم راه برم ولی بی اختیار رو زمین کشیده میشدم!
به شدت ترسیده بودیم هر دو تامون منم فقط گریه میکردم و سعی میکردم حرف بزنم ولی نمیتونستم فقط صدا ازم درمیومد!!!
همسر کمک کرد منو برد کنار شوفاژ، پتو پیچید دورم و بخور رو روبروی صورتم گذاشت، فورا اب گذاشت بجوشه و به زور بهم چای میداد.. این وضعیت یکساعتی طول کشید و من همونطور نشسته کنار شوفاژ خوابم برد.. ساعت فکر کنم نزدیکای 3 صبح بود که متوجه شدم یکی داره سعی میکنه منو جابجا کنه ولی من بیحال تر از اونی بودم که بخوام چشامو باز کنم یا واکنشی نشون بدم!
صبح .. صبح که چه عرض کنم نزدیکای ظهر بیدار شدم.. یاد دست و پام افتادم فوری حرکتشون دادم دیدم اره اختیارشون رو دارم!
همسر رو صدا زدم ببینم میتونم حرف بزنم..
از جام بلند شدم و از تخت اومدم پایین حالم خوب بود. راه میرفتم .. حرف میزدم..
خدا رو شکر کردم
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که اینجودی شد ولی هر چه بود خیلی وحشتناک بود!
- ۹۶/۰۹/۲۹