1030- بچه
امروز رفتم به دیدن دختری همنام خودم، البته دیگه دختر سابق نیست و دو هفته ایست که مادر شده و همین بهانه ای شد که برم ببینمش..
یه پسر کوچولو با چشمای درشت و کله ای پر از موهای بلند و مشکی!
تو بغلم گرفته بودمش و باهاش حرف میزدم و اونم زل زل منو نگاه میکرد و گاهی زبونشو درمیاورد و دست و پایی تکون میداد!
هیچوقت تا الان به این اندازه هوس مادر شدن نکرده بودم!
انگار حسرتی به دلم مونده باشه که من هم دلم بچه میخواد و در کسری از ثانیه تمام لحظات بارداری و زایمان از ذهنم گذشت .. و چقدر تصورش برام شیزین بود!
ولی امان از این ترس لعنتی .. فکرهای منفی و ترسهایی که از اینده دارم!
ترس از اینکه مبادا اتفاقی برای بچه م بیفته:
نکنه تو دوره بارداری نتونم مواظب خودم باشم و بجه م آسیب ببینه؟
نکنه بچه م مریض بشه؟ نکنه تصادف کنه؟ نکنه بدزدنش؟
اصلا اینا هیچی
نکنه خودم بمیرم بچه م بی مادر بمونه؟
نکنه....؟ نکنه...؟
و اینا شوخی نیست!
من بخاطر تمام این دلایل از بچه دار شدن میترسم!
- ۹۶/۱۰/۱۷