گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

1181 - سورپراااایز

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۷ ق.ظ

امشب داشتم تو اینستا میچرخیدم.. 

یکی از دوستام تولدش رو جشن گرفته بود ویدئوش رو گذاشته بود، همسر جانش براش تو رستوران یه سورپرایز عالی در نظر گرفته بود و همه دوستا و فامیلا رو دعوت کرده بود و یهو این دوست ما از در میاد تو و همه هل هله و برف شادی و جیغ و .. 

دوست عزیز ما هم از همون دم در به گریه افتاد! 


من خیلی از این کارا خوشم میاد همش دوست دارم برای کسی یه کاری انجام بدم طرف ذوق مرگ شه 

اینا مواردیه که یا کسی من رو ذوق مرگ کرده یا من کسی رو ذوقوندم!! 


یه هفته از عقدمون گذشته بود و تولد اقای همسر بود (الان متوجه شدید که دو روز دیگه تولد اقای همسره!؟ حالا به من پیشنهاد بدید چه کنم!!! ))) منم صبحی که رفته بود سر کار رفتم خونه ش رو تر تمیز کردم و ناهار درست کردم و کادو گرفتم و کیک و گل و .. چیدم رو میز

همسر که رفت از در بیاد تو پریدم چشاشو گرفتم و گفتم مهمون داریم بگو کی!!! 

ایشونم دستپاچه شده بود هی میگفت کیه خب نکن زشته جلو مهمون :)))))))))) 

به زور دستامو برداشت و بساط تولد رو دید و کلی یجوری شد .. 

و با یه حسی گفت بعد 30 سال یکی تولدمو جشن گرفت و بهم تبریک گفت!!! آخی انقد دلم سوخت دیگه واسه همین از اون سال همیشه همسر جان رو با یه کیک و مراسم کوچولو خوشحال میکنم :)) 


یبار تولد هم خونه ایم رو جشن گرفتیم خودش خبر نداشت من کیکش رو گذاشته بودم تو جا کفشی متوجه نشه!! بعد در حالیکه اون یکی هم خونه ای رو سپردم دوستمونو سر گرم کنه یهو گفتم عههه صدا چی میاد از راه پله!؟؟ 

و رفتم یواشکی کیک رو اوردم بیرون از جعبه و شمعهاشو روشن کردم و پریدم تو خونه!! 

وای انقد خوشحااااال شد که نگووو 


یبار تولد پیرزن همسایه مون که یه خانوم تنها بود رو یهویی جشن گرفتیم و با کیک رفتیم در خونه ش رو زدیم .. 


من تولد برا این او اون زیاد کرفتم ولی فعلا همیناش تو ذهنم موند چون لحظه هاش رو دوست داشتم.. 


اما بگم از دو سورپرایز دوست داشتنی زندگی خودم: 

ارشد که بودم دقیقا روز تولدم کلاسی که قرار بود 6 تموم بشه ساعت 9و نیم تموم شد.. منم گوشیم همون ظهرش خاموش شده بود. 

حالا نگو هم اتاقی هام رفتن میوه و شیرینی خریدند و منتظرن من طبق معمول ساعت 6 بیام خوابگاه منو خوشحال کنند. من از همه جا بیخبر هم ساعت 10 شب اومدم خوابگاه خسته و کوفته!! 

وارد اتاق که شدم دیدم چراغ خاموشه.. روشن کردم دیدم عهههه روی میز خوراکی چیدن و کسی پیدا نیست!! 

یهو یه صدایی تو تاریکی گفت خب معلومه کجایی!؟ ما سه ساعته هی داریم پشت در سالن کشیک میدیم کی میای!؟ 

وای نگو بچه ها فکر کردند من ساعت 6 میام هی کشیک میدادن که منو یهویی سورپرایز کنن... 

منم فوری پریدم بوفه خوابگاه یکم خوراکی اینا خریدم و بروبچ رو صدا زدم اومدیم دور هم کلی خوش گذروندیم :) 


یبار دیگه ش هم بود که من درگیر پایان نامه بودم  وهمه کارام مونده بود.. 

رفته بودم خونه مامانم اینا که مثلا یه هفته بمونم کارامو انجام بدم خواهرزاده هام اومدن اونجا اتراق کردن حالا مگه میرفتن!؟؟ 

عصر بود دیدم نه تنها بچه ها نمیرن بلکه مامانشون هم اومدن و زنگ میزنن به این و اون که امشب بیاین اینجا دورهم باشیم!! منم با همه دعوا که مگه نمیبینید من درس دارم!! 

ساعت 8 اینا بود یه جشنواره بود تو شهرمون بهشون گفتم من خوصله خونه رو ندارم میرم جشنواره رو ببینم .. اونام گفتن خب باشه برو میایم دنبالت.. 

منم رفتم حدودای ساعت 11 شب برگشتم دیدم اووه همه ماشیناشون ردیف جلو خونه ما! 

رفتم تو و نشستم و عصبی که اینا چرا نمیرن نصف شبه من کار دارم .. که یهو خواهرم و برادرم و توله هاشون به کیک و شمع و فشفشه از اشپرخونه اومدن تو و دست و جیغ و هوراااا که تولدت مباااارک خاک تو سرت :)))))))))))))) 


وای خیلی خوبه اینکارا 

تا میتونید با اینکارای کوچیک بهم شادی بدید و خاطره ساز بشید

حیف که دیگه خیلی وقته کسی برای من از اینکارا نمیکنه 

ولی من خودم حس خوب بیشتری میگیرم از این اتفاقای کوچولو 

این هفته هم دارم فکر میکنم چجوری همسر رو حسابی عافلگیر کنم چیزی به ذهنم نمیرسه 

شما اگر پیشنهاد یا تجربه ای دارید استقبااااااااااال میکنممممممممممممممممممم


  • فریba

نظرات  (۳)

  • آقای برادر
  • با پارا گلایدر از آسمون پراز کنید و با دود رنگی تو آسمون بنویسید تولدتون مبارک:))یه عجب ذهنی دارم من:))
    من که دقیقا حساب میکنم چن ساعت به تولدم مونده...کلا همه رو نقدی حساب میکنم و میزنم تو جیب:))پول شمع رو هم حتی می گیرم:))
    پاسخ:
    :))))))))) تصور کردم انچه گفتید خیلی خندیدم اونقدر تصورم قوی بود که اخرش با پاراگلایدر رفتم تو درختها گیر کردم :)))))
    من ولی نقدی بهم نمیچسبه 
    دوست دارم هدیه بگیرم حتی شده در حد یک شاخه گل :) 
  • آقای برادر
  • خداروشکر که خندیدین:)))نه دیگ یه چن جلسه باید برین کلاس توی ذهنتون بعد پرواز کنید:))
    پاسخ:
    اره باید بیشتر تمرین کنم 😂😂😂
    یهو خواهرم و برادرم و توله هاشون خخخخ


    پاسخ:
    اون موقع توله بودن الان خرسی شدن برا خودشون 😁😁

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    بانك اهداكنندگان غير خويشاوند