1201 - الزایمر
دیروز با مرضیه در دانشگاه منتظر یکی از بجه ها بودیم.
دیدم یه چهره اشنایی اومد سمت ما و سلام احوالپرسی و رو به من حالتون خوبه خانم ... کار و بار خوب پیش میره.. حالا من هی میگم خدایاااا اینو من کجا دیدم چقدر اشناس چرا یادم نمیاد
حالا هی این با من حرف میزد منم منگ جوابشو میدادم!😕😕
وقتی رفت از مرضیه پرسیدم این کی بود؟؟
مرضیه با تعجب گفت واااا فاطمه بود دیگه!!!!😳😳
گفتم ای وااااااای چرا من انقد ذهنم تنبل شده الزایمر گرفتم اصلاااا یادم نیومد کیه وااای الان بنده خدا پیش خودش چی فکر میکنه 😯😯
مرضیه هم گفت اتفاقا منم تعجب کردم که چرا ایتطوری برخورد کردین 😁😁
منم فوری بهش زنگ زدم و کلی معذرت که ببخش تروخدااا من پیر شدم نشناختمت 😤😤
پی نوشت:
فاطمه یکی از بچه های مدیریت دانشگاهمونه که یه دو ماهی پیش ما کار کرد ولی خانوادش مخالف کار کردنش بودند و محبور شد انصراف بده. 😑
- ۹۷/۱۰/۱۶