ساعت ۰۱:۰۱
(یکی داره به من فکر میکنه!!)
بنده هم اکنون در حال خوردن بستنی بوده و گزارش مینویسم!
تا این گزارش تموم نشه نمیتونم بخوابم، چون دوست ندارم اول هفته م رو با غــــرغــــرهای دکتر شروع کنم!
- ۰ نظر
- ۱۴ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۲
ساعت ۰۱:۰۱
(یکی داره به من فکر میکنه!!)
بنده هم اکنون در حال خوردن بستنی بوده و گزارش مینویسم!
تا این گزارش تموم نشه نمیتونم بخوابم، چون دوست ندارم اول هفته م رو با غــــرغــــرهای دکتر شروع کنم!
نه آخه آدم ساعت ۵ صبح والیبال بازی میکنه!؟
نه خدائی!!
ولی از یه ور هم خوبه ها، صبح که بیدار میشی نتیجه رو داری، دیگه حرص نمیخوری که هی این یه امتیاز ببره اون یه امتیاز ببازه! ولی هیجان تماشای بازی رو چیکار کنم!؟
میگم خب من که همینطوریش ساعت ۶ پا میشم (اره ارواح ش.ع)!! یه نیم ساعت زودتر بیدار شم بازی رو ببینم!
هوم؟
شام درست کردم،
ولی نمیدونم اسمش رو چی بذارم!!
کتلت!
کباب ماهیتابه ای!
شامی کباب!
کوکوی گوشت دار!
کوفته ریزه!
نمیدونم!
حالا خیلی مهم نیست،
مهم مزه شه که خعلی خوشمزه شده! (مثل همیشه :) )
بفرمائید، اندازه همه هست، من اصولا دستم به کم نمیره، خواستم اندازه شام امشب و فردا ناهارم درست کنم، اینقده زیاد شده فکر کنم تا سحری ماه رمضونم رو مجبورم با غذای امشب بگذرونم!
عین این بچه ها هستند که دو خط مشق مینویسند سه دور غلط (قلت؟ غلت؟ قلط؟) میخورن، یه چرت میزنن، یه دست گیم بازی میکنن، آبمیوه میخورن و ....
منم همین شدم!
چهار تا مقاله میخوام ترجمه کنم از صبح تا حالا ، تا فردا گزارشش رو تحویل بدم، هر یه خط که میخونم و مینویسم، ده دور میرم بیرون و میام، چائی دم میکنم، میوه میخورم، وب گردی میکنم و ....! بد تنبلی شدم من!
با این اوصاف کی حال داره دو روز دیگه دکتری بخونه! والا!
مسئول سایتمون خیلی بچه خوبیه،
فقط خیلی زیادی تنبله! شایدم کاربلد نیست، بیشتر از اونکه کاربلد باشه کار خراب کنه!
از خرابکاریاش همین بس که بدون اطلاع به کاربران، سیستمها رو دستکاری میکنه، یوزرها رو حذف و نصب میکنه، ویندوز عوض میکنه و ....!
و همچنین تا یکاری رو ده بار بهش نگی انجام نمیده، تا سیستمت منفجر نشه، آنتی ویروس آپدیت نمیکنه، تا کارت گیر حسابی پیدا نکنه به دادت نمیرسه و ...!
اما دردسر جدیدی که برای من درست کرد:
من چون جزو بچه های سابق اینجا هستم یوزر دانشجویی داشتم و باهاش کار میکردم، وارد سایت پروژه که شدم از همون یوزر قبلی خودم استفاده کردم، اما بچه های پروژه هر کدوم یوزر جدید براشون تعریف شد.از اونجایی که سیستم من یجورایی سیستم مرکزی هست، تمام فایل ها و نامه ها و مکاتبات و پرینت ها و خلاصه هر چی که مربوط به پروژه هست یه نسخه ش هم دست منه که تو سیستم بایگانی میکنم.
حالا
دیروز صبح خوش و خرم اومدم سر کارم، سیستم رو روشن کردم، یوزرم رو وارد کردم و رفتم یه چائی ریختم برای خودم و برگشتم دیدم خطا داده! دوباره زدم سه باره زدم چهار باره زدم و ده بار زدم دیدم هی خطا میده که پسوردت اشتباهه! مسئول سایت رو صدا زدم و گفتم این چشه؟ چرا یوزر رو نمیشناسه؟ گفت یوزرتون چیه؟ گفتم همون قدیمیا! پخ زد زیر خنده و گفت عمرشون سر اومد اونا! امروز صبح پاک کردم همشونو!!!!!!!!!
منو میگی!!!!!!!! چیکار کردین ن ن ن؟؟؟ یوزر منو پاک کردین ن ن!؟ فایلامون چی!؟ این سیستم پر از فایل و نامه است ت!!
بیچاره خودشو جمع کرد و بدو بدو اومد سر سیستم و گفت رو کدوم درایو بوده؟ گفتم رو دسکتااااپ! با اینکه میدونست دیگه برگشتی تو کار نیست ولی هی ور رفت هی ور رفت .... آخرشم سرشو انداخت پائین و گفت پاک شده دیگه! گفتم بعله میدونم! کاش قبلش یه هماهنگی میکردین!
اصلا نمیدونم چه فایلایی رو دسکتاپ داشتم، بعدا گندش درمیاد! و من چون حس انسان دوستانه خیلی زیادی ای دارم، عمرا بگم چه بلایی سر فایلا اومده و مجبورم بگم گمشون کردم!
حالا فردا صبح باید بریم مسئول سایت رو هل بدیم که بابا پاشو حالا بیا پرینتر رو برای یوزر من تعریف کن! دیروز که حسش نیود برام نصبش کنه!
این هم اتاقی من
(به ظاهر)
اینقده مودبه
ایــــنـــقده مودبه
ایــــــنـــــــقده مودبه
ایــــــــــــنقـــــــــده مودبه
که
حال آدمو بهم میزنه!
میخواد نفس بکشه عذرخواهی میکنه!
عی بابا!
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقشآفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشق رو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تما شا کشیدی
تو دونسته بودی چه خوشباورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو تو گفتی که در یاب
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یا نه
هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه
هنوز هم تو شبهات اگه ماه رو داری
من اون ماه رو دادم به تو یادگاری
دانلود شام مهتاب با صدای داریوش
چقدر بده بهت حس اچار فرانسه داشته باشند!
یعنی کسی که همه جا و برای همه کاری میشه روش حساب کرد، اینش اشکال نداره! اشکالش اینجاست که در غیر اینصورت به فکرت نیستند، به یادت نیستند...
حس بدی به ادم دست میده وقتی میبینی، وقتی ازت سراغی میگیرن و به یادتن که باهات کار دارند، وقتی قراره خلائی رو براشون پر کنی!
چقدر دوست دارم از دنیای این ادمها برم، به هر صورت ممکن.
برام مهم نیستند، بود و نبودشون هیچ ارزشی برام نداره، وقتی باشن و نداشته باشیشون همون بهتر که نباشند...
کاش زمان زودتر بگذره و اون روز که منتظرشم بیاد...
چه شود به چهره ی زرد من، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
دوستان گرام
آقایون خانوووما
توجه فرمائید!
اموزشگاه موسیقی که من میرم، یه دوره اموزش با تخفیف (نصف قیمت) برگزار میکنه!
هر کی میخواد بگه تا بهش اطلاعات بدم!
پی نوشت:
خودم که نمیتونم استفاده کنم، بگم حداقل دوستان استفاده کنند!!
از پریشب تا حالا من همش 10 ساعت خوابیدم! شایدم کمتر.
نمیدونم سوزش چشمام به خاطر مانیتوره یا کم خوابی!
بعد از گذشت نزدیک یکسااااال، کم کم دارم به عینک زدن عادت میکنم!
البته فقط رو به روی مانیتور، تا یکی صدام میزنه عین جن زده ها گیج میشم از رو صورتم برش دارم! حس میکنم بهم نمیاد اصلا.
امروز دو تا وقت دکتر دارم، یکی 5 اون یکی 6:15، یکی ونک یکی اونور تر ونک فکر کنم تو گاندی!
کسی در مورد Organization Structural چیزی میدونه؟
www.linkedin.com
ملت عضون و مدام هم پیام عضویتشون و دعوت نامه شون و پروفایلشون و ... برای من ایمیل میاد!
کاربریش چیه!؟
مثل فیس بوکه؟
به هر جهت که من عضو نخواهم شد، ولی خواستم به اطلاعات عمومیم اضافه بشه،
کسی دونست به منم بگه!
ما که زن نداریم، ولی اوناش که دارند اینو بخونند!
فقط کار کردن و تفریح نداشتن همه افراد چه زن و چه مرد را خسته می کند، پس امروز از خانه بیرون بروید و قدری تفریح کنید. البته تا موقعی که شما کارهایتان را تمام نکرده اید این کار غیر ممکن است، اما شما اکنون در حین اینکه کار می کنید برای لحظه کوتاهی می توانید کمی هم خودتان را سرگرم کنید. تمام کارهایی که لازم است انجام شود بیان کننده تصورات شماست و سپس باعث می شود شما روی کارهایی که باید انجام دهید متمرکز شوید بنابراین آخر هفته کاملاً برای تفریح کردن آمادگی خواهید داشت.
من: هم فکرم مشغوله، هم کارام زیاده، هم ....، تفریح بهم نمیچسبه!
+دارم والیبال میبینم، رو اعصااااااااابه! داریم میبااااااااااازیم!
بعدا نوشت:
امتیاز ۲۰ ست دوم، عـــــــــــــــــــااااااااااااالی بود، عاااااااااااااااااااالی.
بعدا تر نوشت:
باختیم!
ولی انصافا بازی کردناااا، دمشووون گرم.
داشتم برای خودم بلند بلند مهستی میخوندم!
شدید هم تو حس بودم و اصن یه وضعی!
یهو دیدم یه صدایی که صاحبش پیدا نبود گفت:
خانوووم، خانوووم! خانووومی که داری آواز میخونی!
منم شاد و خرسند گفتم،
بله! بله!
گفت: میشه دیگه نخونی!!
من: چنان خورد تو ذوقم، فکر کردم الان میخواد بگه بلند تر بخون مام بشنویم، یا از اول بخون، یا فلان اهنگ درخواستی رو بخون و ...!
همچنان که صدام در نطفه خفه شده بود، برگشتم ببینم کی بود که اینقدر بی ذوق و بی سلیقه بود، دیدم فرناز و میترا تو راهرو واستادن، دست رو دل گذاشتن هر هر میخندن!
حیف لنگه کفشی چیزی دم دستم نبود وگرنه پرت میکردم سمتشون!
میترا گفت: فریبا ببخشید زدیم تو ذوقت! ولی یکی از فانتزیهای من همین بود که یکی که داره با حس اواز میخونه بزنم تو ذوقش، دیدم تو داری خیلی قشنگ میخونی گفتم بذار بگم تو دلم نمونه! ببخشید!
من: کووووفت! مررررگ! درررد! نمیگین من سکته میکنم؟ نمیگین این چشمه هنر من یهو خشک میشه!؟ فانتزی میای واسه من!؟؟؟؟
میترا: ولی انصافا فریبا خیلی صدات خوبه! سازی هم که انتخاب کردی به صدات میاد!
من: تو دلم ، در ظاهر خب حالا! خودم میدونم، لازم به گفتن نیست! برید برید میخوام تمرین کنم، عه!
بعد از رفتن انها، من همچنان ...!
با اینکه دیشب تو قطار خوابیدم ولی به شدت خسته م و خوابم میاد.
البته خواب تو قطارم کمتر از 3 ساعت بود!
اینجاست که ادم میگه:
دختر!
ترو چه به کار بیرون، برو بشین سر خونه زندگیت،
اگه خونه دار بودم، الان داشتم سریال GEM رو میدیدم و بافتنی میبافتم! شایدم بادمجون سرخ میکردم برای ناهار، شایدم داشتم با اشرف خانوم همسایه طبقه بالایی پشت سر مادرشوهرامون حرف میزدیم، شایدم تو بازار بودم ...
و خیلی کارهای دیگه به جز اینکاری که الان دارم انجام میدم!
هـــــعی!
حس نزدیکی به این آهنگ دارم!
مخصوصا این بیتش:
کسی که چشمهاش یکمی روشنه
شاید یه قدری هم شبیه منه
....
+پی نوشت:
تقدیم به کسی که خودش میدونه کیه!
امروز من شده بودم همبازی "امیران"، خواهر زاده هام!
اول که با تمام پشتی های خونه تونل درست کردم براشون! بیشتر از ۴ بار خرایش کردند و منو وادار میکردن از اول براشون بسازم.
بعد، یه چندساعتی نشستیم نوبتی پای لپ تاپ و بازی کردیم. همه جور بازی! از خرگوش و انگری برد و بابل تاون بگیر تاااا پک من و خانه معما و ماهی خور و .... .
اخر شب هم که یه تفنگ شکسته و درب و داغون دادند دست من تا تفنگ بازی کنیم.
من پشت یه پشتی سنگر گرفته بودم، اونام تو تمام خونه میچرخیدند و از در میرفتند بیرون از پنجره میپریدن تو! همه ش هم من بیچاره باید میمردم!!
تنفگ بازی خیلی بهم حال داد. خیلی وفت بود بازی هیجانی نداشتم!
آخر سر دیگه بازی خیلی جدی شد، ارسلان با سر به من حمله کرد، دهنش خورد به زانوی من! خونی شد، رفت گریه کنه که با کلی شوخی و خنده و صدای امبولانس و از این چیزا مانع از این شدم که بچه به گریه بیفته.
همبازی بچه ها شدن و رفتن تو دنیاشون خیلی جالبه، اونقدر رویای پاک و ساده ای دارند که دوست داری هر چی داری بدی و فقط چند لحظه به جای اونا باشی!
با اینکه میترسم!
ولی به تاریکی علاقه دارم،
تاریکی رو به روشنایی ترجیح میدم،
شب رو به روز،
مهتاب رو به افتاب!
وقتی میخوام تو اتاق دنبال چیزی بگردم، خیلی کم پیش میاد برق رو روشن کنم، تو تاریکی بهتر وسیله هام رو پیدا میکنم.
الانم تو اتاقمَم! ولی چراغ خاموشه و با نور لپتاپ کار میکنم.
نیازی هم نیست به کیبورد نگاه کنم، جای کلیدها رو حفظم و بی انکه فکر کنم انگشتام کلیدها رو پیدا میکنه!
نور اذیتم میکنه.
هر چند پدر چشام در میاد ولی ارامش دارم،
واقعا ارامشی که تو سکوت شب هست رو هیچ جا نمیشه پیدا کرد!
سمی دیروز درحالیکه تو بغل من گریه میکرد، میگفت فریبا دو هفته پیش اومدی ملاقاتش ... یادته؟؟ یادته چقدر به دکترش زنگ زدم؟؟ یادته نیومد ببینتش؟؟ یادته به دکترش گفتم مامانم حالش خوب نیست... فریبا دیدی تنها شدم...
منم که گریه امونم نمیداد، امون هم میداد اصلا نمیدونستم چی بگم بهش که ارومش کنه!!
سمی دوست دوره بچگی منه، از معدود دوستان دوران کودکیمه که من هنوز باهاش ارتباط دارم. خیلی دیر به دیر و اتفاقی همو میدیدیم، از وقتی هم ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود که دیگه خیلی کم همو میدیدیم. دو هفته پیش که اومدم خونه، بعد نزدیک دو سال که همدیگرو ندیده بودیم رفتم خونه شون، حال مامانش خیلی بد بود، از بیماری مادرش اطلاع داشتم ولی نه دیگه تا این حد!
دیروز صبح وقتی مامان زنگ زد و گفت مامان سمی فوت کرده، یخ زدم! حتی نتونستم به سمی زنگ بزنم، فقط میخواستم زودتر خودمو برسونم. درنگ نکردم و وسایلمو جمع کردم و د بدو ترمینال.
به تدفینش نرسیدم، تو مراسمش، سمی وقتی منو دید یهو بغضش ترکید و خودش رو انداخت تو بغلم و ... وقتی بهم گفت دیدن تو اینجا از همه چیز بیشتر منو آروم کرد، خیلی خوشحال شدم که هنوزم میتونم باعث ارامش کسی باشم.
دوست داشتم امروز هم میرفتم پیشش. ولی اصلا فرصت نشد. فردا صبح قبل رفتن به تهران حتما باید یبار دیگه برم و ببینمش.
+پی نوشت:
سر یه مسئله دیشب میخواستم با بابا دعوا کنم!!! ولی دیروز تو مراسم مامان سمی، یهو این فکر اومد به سراغم که اگر حرفهای من باعث شه بابا ناراحت بشه، اگر به دلش بگیره، اگر از من برنجه، اگه .... اونوقت اگر فردایی بیاد و بابا پیش ما نباشه، همین حرف و همین دلخوری منو تا اخر عمر پشیمون نگهمیداره!
همین باعث شد که ساکت باشم و به احترام خیلی چیزها دم برنیارم... به قول حاجی دنیا ارزش این ناراحتیا رو نداره....
یه غم قشنگی توشه:
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
دانلود با صدای استاد شهرام ناظری
احیانا کسی نُت سه تار این آهنگ رو نداره!؟
میگن دنیا رو اب ببره فلانی رو خواب میبره؟
امروز من رو هم اب برد و هم خواب!
خیلی خسته بودم،
ساعت ۷ رسیدم بدون اینکه حرکتی کنم، خوابیدم، تا ۱۰!
دارم سه تار تمرین میکنم..
جانم هزار مرتبه به به از آن لب شکرین...
خیلی هم خوابم میاد، یعنی خیلیااااا
صبح هم باید گزارش کارم رو برای دکتر ارائه بدم!! دو هفته است هی بهم میگه کارت رو جمع کن که بیای ارائه بدی! انگار چی هست حالا!
یکم دیگه تمرین کنم، خودم رو به خواب بسپارم!
به نظرتون چند قالب کشک که حداقل یکسالی هست ته کیف مونده! فاسد شده؟؟؟؟؟
خب دیدم، هوس کردم الان!
میخوااام!
نمیدونم
از گرمی هواست
از بیخوابیه
از خستگیه
از گشنگیه
از ضعفه
از چیه
خیلی بیحالم!!