سکانس اول:
شب، داخلی، نمازخانه معروووف، ساعت ۱ بعد از نصفه شب؛
من و الهام و زهرا و هانیه و طاهره و سمیه و ۴ نفر دیگه که نمیدونم کی هستن! نشستیم هر کی به کاری مشغوله: درس و فیس و مناجات و اینا! من و الهام و زهرا مثلن ن درس میخونیم! فرشته صدا میزنه از اتاق میگه بیاید چااای بخورید! بفرمائید چاااای...
سکانس دوم:
همان زمان، همان مکان، یه ساعت بعد؛
من و الهام و هانیه و طاهره، زهرا هم وسایلش هست ولی خودش رفته سحری درست کنه، فردا میخواد روزه بگیره.
من دارم تحلیلای "اسمشو نیار" مینویسم!! الهام یه کتاب پزشکی خفن دستش گرفته داره ترجمه میکنه! اه ه ه یاد کتاب پردازش خودم افتادم م... عی ی ...
سکانس سوم:
نزدیک به سحر ولی همچنان همان مکان! دو ساعت بعد!!
من و الهام تنااائیم، من خااابم میاااد اساسی، الهام میگه نخاااب یباره نماز بخون بخاااااب!!
سکانس چهارم:
همان و همون، یه رب بعد،
زهرا و فاطمه با یه سفره و یه فلاسک چای و قابلمه و بشقاب و اینا پهن شدن وسط نمازخونه سحری میخورن!! خیلی دلم میخااااد برم باشون بخورم م، هی هم دارن تعارف میکنن میگن بیااا بیاااا، ولی نگا میکنم میبینم اندازه خودشونم نیست چه رسد به من!!
خودم رفتم بیسکوییت آوردممم.
الهام داره نماز شب میخونه! میگه پاشو تو هم بخون شب اول شعبانه.
سکانس پنجم:
همون و همان، ساعت ۳:۴۳:
سکانس قبلی فقط فاطمه و زهرا سر سفره بودند!!! الان به ترتیب هدیه، زهرا اتاق بغلی، سمیرا، فریبا اتاق بالایی!! و زلیخا هم به سفره اضافه شدند!! نسی به هم به جمع گشنه ها یعنی من و الهام پیوست و در بیسکوییت ما شریک شد!!
سکانس ششم:
ه.ه. ساعت ۳:۵۶ :
همه رفتن دارن مسواک میزنن و وضو میگیرن و اینا، فاطمه داره سفره جمع میکنه و من و الهام همچنااااان داریم درس میخونیم مثلا!! یکی به این سمیرا بگه عزیزم ساعت ۴ نیمه شبه!! ملت خاااابن ن، یواااش بخندددد...
منم ببندم در این اسباب لهو و لعب رو برم ببینم میشه یه خط ارتباط با عرش بگیریم یا نه!! شاید امشب به برکت این جماعت روزه دار، فرجی شد و دعای ما هم گرفت!
همتون بلاشک الان خوااابید! خواااب خوووب ببینیددد، روز خوبی داشته باااشید...
خااابم اساسی پریده!!
شب/سحر/صبح خوووش.
پ.ن: از عصر تا حالا یه شیشه دلستر خوردم، یه شیشه کوچولو آب، یه قاچ هندونه خوردم، آخر شب هم یه لیوان چااای، حالا سکانس به سکانس باید برم چیز!! چه وضعشه آخه!
- ۴ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۲