گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۳۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

حوصله کار کردن ندارم!

دوست داشتم کسی نبود الان،

پاهامو ضرب دری میگذاشتم روی میز و کش میدادم خودم رو رو صندلی و چشامو میبستم و میرفتم تو رویا!

اینطوری! 

(چشم بسته ش رو پیدا نکردم!!)

 

  • فریba

یه ایمیل برام اومده بود، متنش رو گذاشتم همه بخونیم!

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...

تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم!

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...

تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم!

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم  روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...

تقصیر خودم بود باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم!

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم...

تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم!

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.

تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم!

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.

تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن!!!

  • فریba

اینجا و اینجا  رو که یادتونه؟

به فرموده دکتر که دو ماه یبار سر بزن تا هم محل جراحی رو ببینم و هم اینکه وضعیتت رو چک کنم، دیروز رفتم کلینیک.

اول یه مروری بر آنچه گذشت برای دکتر شرح دادم تا یادش بیاد من کی بودم و برای چی اومده بودم و نمونه دادم و ... . ازم پرسید جواب پاتولوژی رو آوردی؟

گفتم سری قبل آوردم براتون.

گفت کاش الان هم همرات بود من میخوندم دوباره.. یکم فکر کرد و پرسید:

پرونده تشکیل دادی اینجا؟

گفتم آره.

گفت شانس بیاری باشه اینجا و رفت سراغ کامپیوترش.

من کمی فکر کردم و با خودم گفتم ولی من که اون جواب رو به اینجا تحویل ندادم، دنبال چی میخواد بگرده!!

وارد یه محیطی شد و اسم و فامیلم رو سرچ کرد تا منو پیدا کرد! شرحی از آنچه بر من گذشته بود اونجا ثبت شده بود. رفت تو یه منویی و باز کرد، دیدم عینا همون برگه ای که پاتولوژی داده بود دست من که دکتر ببینه، تو سیستم هست، در حالیکه من فقط برگه رو دادم دکتر یه نگاهی کرد و بهم پس داد!

همونطور که داشتم با تعجب نگاه میکردم و فکر میکردم که من کی جواب پاتولوژی رو دادم اینا بذارن تو سیستم ... دکتر به کنجکاوی من پایان داد و گفت:

خب، خدا رو شکر برامون فرستادن!!

با خودم گفتم بابا سیستم، بابا پاتولوژی، بابا کلینیک تخصصی، بابا ارتباط قوی و مستمر و مداوم!

 

شرح نوشت:

نگو اینا یه پل ارتباطی با اون پاتولوژی برقرار کردند و جواب نمونه ها و آزمایشها رو علاوه بر اینکه به خود بیمار میدن، برای پزشک هم ارسال میکنند!!

خیلی خوبه ها. یه چیزی هست اینقدر گرونه هزینه هاشون، به خاطر همین کاراشونه!

 

  • فریba
  • فریba

دیشب یه اتفاق خیلی قشنگ برای ما افتاد...

اونقدر قشنگ که مطمئنم هیچ وقت یادم نمیره و وقتی بهش فکر میکنم گریه م میگیره..

دیشب من رفتم خونه همسایه پائینی که هم پول قبض گاز و آب رو بدم و هم این که یه مقدار نقل و نبات که از مشهد آورده بودم رو براشون سوغاتی ببرم.

وقتی میخواستم خداحافظی کنم، خانوم همسایه گفت یه دقیقه صبر کنید! من فکر کردم میخواد ببره ظرف رو خالی کنه، گفتم باشه پیشتون میام میبرم! گفت نه یه کار دیگه دارم باهاتون.

رفت و با یه کیف قهوه ای برگشت، گفت این پرچم گنبد حرم حضرت امام حسینه! همون پرچمی که اول محرم بازش میکنند تا یه پرچم سیاه جاش بگذارند. این دست به دست رسیده به هیئت ما و امشب ما خواهش کردیم که اجازه بدن بیاریمش با خودمون خونه!

من با چشای گرد شده داشتم به این کیف نگاه میکردم و خانومه ادامه داد که:

منم میخوام بدم بهتون که ببرید با دوستاتون زیارت کنید و دوباره برش گردونید...

من همونطور که اشک تو چشمم جمع شده بود گفتم یعنی این پرچم رو گنبد حرم بوده!!؟؟ کربلا!؟؟ الان اینجاست!؟ تو دست من!؟؟

بدو بدو اومدم خونه و کیف رو باز کردیم، یه پرچم بزرگ و سرخ رنگ که روش بزرگ نوشته بود یا حسین! به حدی هم معطر بود که کل خونه رو عطرش پر کرد..

وضو گرفتم و سجاده م رو پهن کردم و پرچم رو گذاشتم جلوم و نماز خوندم،

با بچه ها یاسین و زیارت عاشورا و اربعین رو خوندیم... حسابی پرچم رو بغل کردیم و بوسیدیم... و یه ساعت بعدش هم بردیم دادیم در خونه همسایه...

من که هیچ وقت هوس زیارت به سرم نمیزنه و خصوصا این روزا که تلویزیون اونایی که پیاده میرفتند کربلا رو نشون میداد میگفتم عقلشون کمه... تو این سرما کجا پا شدن رفتند ... مگه ماشین قحطه و ... اونقدر اون لحظه دلم خواست برم کربلا اونقدر دلم خواست که خدا میدونه... به حال همه اونایی که الان کربلا تو حرم امام حسین بودم غبطه خوردم!

 

پی نوشت:

- مامانم میگفت خیلی به این پرچم احترام بگذارید و این اتفاق رو مبارک بدونید! کم چیزی دستتون نیست.. برای همه دعا کنید ...

- مامان حمیده ازش خواست گوشی رو بذاره رو پرچم تا از راه دور زیارتش کنه و ازش خواست کل خونه رو باهاش متبرک کنه..

- این چند روز رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم! اول که قسمت شد یهویی پاشم برم مشهد ... حالام که از توی خونمون تونستیم بریم زیارت کربلا...

- از ته دلم برای آقای محمودی و خانومش به خاطر این لطفشون تشکر کردم و کلی دعاشون کردم...

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند