گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

به امیر علی گفته بودم هر موقع وقتت ازاد بود، بگو بهت زنگ بزنم برام گیتار بزن. 

امشب اسمس داد هر وقت دوست داشتی زنگ بزن. 

بهش زنگ زدم، وسطاش تلفن قطع شد و خودش زنگ زد.

سلطان قلبها رو با اون صدای کودکانه ش برام خوند و با گیتار زد. وسط آهنگ چون باید پرده عوض میکرد مکث داشت. 

ولی عزیز دلم خیلی خوب میزد و خیلی خوب میخوند. 

اونقدر ذوق کرده بودم که از اینور تلفن باهاش میخوندم. انگار نه انگار که تو حیاط مجتمعم و چند نفری هم دارند میرن و میان!!!

ازش قول گرفتم تا دفعه بعدی که میرم خونه، این شعر رو کامل یاد گرفته باشه تا ازش فیلم بگیرم و بیارم آپ کنم رو وبلاگ! ;)


  • فریba
این استاد مشاور من( میدونین کیو میگم دیگه!)

همیشه منو دست میندازه میگه کارای در سطح ملی و بین المللی اگه دارین بدین خانوم... براتون انجام بده!

وقتی چیزی میخواد بپرسه میگه خانوم ... شما که روابطتون در حد بین الملله از فلان چیز خبر داری؟؟

یا وقتی اتفاقی یا خبری هست که من ازش اطلاعی ندارم، میگه چی بوده که تو نمیدونی!!!!!

القصه:

یه روز یکی از دانشجوهای سابق مهندس (زمانی که من لیسانس بودم دانشجوش بوده!) که من کاملا اتفاقی دیده بودمش زمان لیسانس!!! ولی اصلا باهاش رابطه نداشتم و اصلا نمیدونستم اون ممکنه منو بشناسه و اینا اومده بود دانشکده تو دفتر مهندس نشسته بود. من رفتم تو دفترش میخواستم یه فایل رو از تو کمد بردارم، از در که وارد شدم اون خانوم دانشجو پا شد سلاااام و احوالپرسی گرم و ...!!!! منم با تعجب جوابشو دادم و رفتم سراغ فایلا. از تو شیشه که به مهندس نگاه کردم داشت از خنده منفجر میشد (خب حق داشت!! لابد تو دلش گفته این (یعنی من) اینو (یعنی دانشجوهه رو) از کجا میشناسه دیگه)!!!! 

منو میگی!! گفتم الانه که منم بزنم زیر خنده فورا فایله رو برداشتم و در رفتم!


الان هم رفتم دوباره از دفتر فایل بردارم، مدیر نشریه گروه اومده بود تو دفترش. اصلا هم منو نمیشناسه چون با هم در ارتباط نیستیم! ولی خب من چون میدونم ایشون دکتر فلانیه و به هر حال استاده و اینا همیشه بهش سلام میکنم. ایشون هم فوق العاده گرم و صمیمی جواب میده. 

من قبل از ورود به اتاق مهندس، دکتر رو دیدم و سلام علیک و ایشون هم پا شدند از جاشون و کلی تحویل و اینا. وقتی رفتم دفتر مهندس باز با چهره ایشون مواجه شدم که داره میخنده!! 


ماجرایی داریم با این مهندس هااا. عاااشششقشششم.


  • فریba
خواااابِ خواااابم! 

همکارم اومده سلام صبح بخیر بگه، با بیحالی جوابشو میدم، میگه قبلنا سلام میکردیم میگفتی سلاااااااااام م صبحتون بخیررررر خوووبین؟ خوشین ن؟ چه خبرااااااا!!! .... میگم خسته م، خوابم میاد!! میگه به من مربوط نیست! من عادت ندارم تو رو اینطوری ببینم! 

بله! چشم!!


دیشب یه خواب خوبی دیدم... اینقده خوب بود... اینقده خوب بود.. (البته اخراش بد بود!!) ولی در کل حس شیرینی داشت، برای همین اصلا دوست نداشتم بیدار شم! هی میخوابیدم شاید فقط یکم دیگه بیشتر حس شیرین بودنش رو احساس کنم.. ولی خب ساعت لعنتی مگه گذاشت! + یه پشه مزاحم که به محضی که من کولر رو خاموش میکنم سر و کله ش پیدا میشه!


راستی تو خواب دیشبم، گوشی Xperia L دستم بود!!!!!! برم سرچ کنم ببینم گوشی خوبیه!!؟

 

  • فریba
خب! من خوندن این کتاب رو شروع کردم!

شما هم دانلود کنید بخونید!

دانلود




  • فریba

بابا داره برمیگرده به خونه!!!

:))))


* پی نوشت:

اگه متین اینجا بود میدونست من چی میگم!


  • فریba
یه ایمیل برام اومد با همین عنوان، من کل متن رو تو ادامه مطلب آوردم. 

یه تصمیمی که گرفتم اینه که این کتابها رو یکی یکی بیارم تو لیست مطالعات هفتگیم و بخونمشون. 

یه تصمیم دیگه هم اینکه هر کتابی رو که خوندم، لینک دانلودش رو پیدا کنم و بگذارم تو وبلاگ تا شما دوستانم اگه دوست داشتید این کتابها رو بخونید، خیلی راحت بهش دست پیدا کنید!

خوبه؟

راستی! یه کار دیگه هم میشه انجام داد، اینکه تو این لیست نگاه کنین ببینین چند تا از این کتابها رو تا حالا خوندین!

من اونایی که قرمزه رو خوندم تو دوران طفولیت (الان هیچیش یادم نیست)!

  • فریba

فیزیک خیلی آسانتر میشد اگر به جای سیب، خود ِ درخت روی نیوتن میفتاد!! :))))))))))


  • فریba

داشتم تند تند برای دکتر یه چیزی رو تو برگ چک نویس مینوشتم بهش بدم، وقتی تموم شد برگه رو اتفاقی برگردوندم دیدم پشت نامه ی صورت جلسه مدیران که 5 نفر هم زیرش رو امضا کردند یادداشت نوشتم!!!

شانس اوردم همه با خودکار مشکی امضا کردند و کپی بگیرم ازش معلوم نمیشه!

اوه!


  • فریba
  • فریba

شبهای رفتن تو - معین - دانلود

 

پی نوشت ۱:

وقتی منتظری در حالی که میدونی بیهوده است...

وقتی اینو میدونی ولی باز هم منتظری!

نا امیدی از امیدی که داری ولی بازم منتظری!

این اسمش چیه؟

 

بعدا نوشت:

آهنگ وبلاگم رو خیلی دوست دارم!

شنیدین اصلا!؟

  • فریba

۱. همبرگر خریدم، آشغااااااااااااااال!! عه!

۲. ده تا فیلم دیدم! چجوری؟ هی زدم جلو ببینم ارزش دیدن داره یا نه! فقط سوپراستار رو از اول نشستم دیدم. البته از اول هم نه! جفت ترکاشو ریختم رو وی ال سی. بعد دیدم فیلم بدون تیتراژ و بسم الله و اینا شروع شد. گفتم خب لابد مدلشه! آخر فیلم که رسیدم گفتم عجب بی سر و ته بود! این رها کی بود اخه؟ از کجا یهو تو ماشین شهاب حسینی پیداش شد؟؟ دخترم دخترم میکرد یعنی چی!؟ اصلا فیلم دو تا تِرَک بود چرا تو اولیش فیلم تموم شد!؟ زدم ترک بعدی دیدم تازه فیلم شروع شد!! نشستم اول فیلم رو آخر دیدم!!!

فیلم بیخودی بود! از فیلمی که آدم رو تو خماری بذاره بدم میاد.

۳. فردا باز برنامه دور تهران در دو ساعت رو دارم!

۴. حوصله ندارم!

۵. اتاقم بهم ریخته است، فقط یه راه بازه که بیام و برم. همه وسایلم ریخته وسط و من با پا میزنمشون از سر راه کنار که بتونم رد شم.

۶. دلم بستنی میخواد! دلم پارک میخواد ولی این وقت شب میترسم برم بیرون! دلم هوای ازاد میخواد حال ندارم برم حیاط مجتمع. دلم باغمون رو میخواد!

۷. بازم بگم؟

 

  • فریba
میگه: 

شما اگه این زبون رو نداشتین چیکار میکردین!؟

میگم:

شوهر میکردم!


  • فریba

خب تاییدیه پاسخنامه آزمون سفیر اهدا برام اومد:

اینم متنش:

 دوست گرامی

با سلام، پاسخ نامه شما دریافت شد. بسیارخوب به سوالات پاسخ داده بودید. به همراه این ایمیل پاسخ نامه تشریحی و فرم همکاری ارسال می گردد. لطفاً بعد از مطالعه پاسخ نامه فرم همکاری را پر کرده و برای ما ارسال نمایید.

 با تشکر


خیلی هم خوب! چه پروسه ای داره این فعالیت، ولی شدیدا دلم میخواد زودتر برم تو جمعشون. فرم رو نگاه کردم باید ادرس منزل بدم، ادرس این خونه رو که نمیتونم بدم چون کمتر از 5 روز دیگه باید از اینجا برم. ادرس خونه جدیده رو باید بدم. صبر میکنم وقتی رفتیم منزل جدید بعد فرم رو براشون میفرستم که اگر احیانا نامه ای چیزی فرستادن به دستم برسه. 

نکته بعدی اینکه پرسیدن چه روزی در ماه وقتم خالیه! الان که نگاه میکنم فقط شبها وقتم خالیه! کل هفته از شنبه تا جمعه پُر پُرم! چیکار کنم حالا!؟ 

شاید گذاشتم کلاسای 5شنبه جمعه م که تموم شد بعد فرم رو براشون بفرستم، هوم؟ 

آخه دوست دارم زودتر بهم خبر بدن که عضویتم تایید شده یا نه! دل تو دلم نیست! خوشحالم خیلی!!! 

فکر کنم تا اخر این هفته فرمه رو بفرستم ولی تو توضیحاتش بگم ساعت 4 به بعد روزای هفته وقتم خالیه. اینطوری بهتره! هوم؟

در مورد فعالیتهای داوطلبانه مورد علاقه م هم نمیتونم درست تصمیم بگیرم! همه فعالیتهاشون رو دوست دارم!! 




  • فریba
آقا من هر سری میرم مقنعه رو درست کنم (کلا درمیارم از اول دوباره سرم میکنم!!!)

این همکارم میپرسه، موهات رو رنگ کردی؟ یا هایلایته!!!

منم هر دفعه میگم : آقا جون هیچکدوم! (البته همکارم خانومه ها) ، خودش اینجوریه، یه رگه های رنگی توش هست!! از اول هم بوده! 

کلاس پنجم هم بودم یه دختره فامیل حسین اینا هم بهم گفت همینو! اون موقع من نمیدونستم رنگ مو چیه که! فکر کردم منظورش اینه که با ابرنگ و گواش و اینا رنگ زدی موهاتو! 

خلاصه اینکه خودش اینطوریه! خدا میدونسته من عاشق موهای رنگی رنگی م، بعد به مواد شیمیایی حساسیت دارم، خواسته تو دلم نمونه موهام رنگی باشه، خودش از اول همینکارو کرده!

آره دیگه! :)



  • فریba
هر چی فکر میکنم هیچی به ذهنم نمیاد بنویسم!

دچار کمبود سوژه شدم!

گفتم بیام یه سلامی عرض کنم و برم!

و یه چیز دیگه:

امروز عصر داریم میریم برا خونمون وسیله بخریم. 

کم کم خودتون رو اماده کنید برا یه مهمونی مفصل در منزل جدید ما واقع در ....! آدرسش رو هر خصوصی میدم!

کسی رو دعوت نمیکنم چون در خونه ما به روی همّمه بازه و هر کی هر وقت دلش خواست میتونه بیاد!

در خدمتیم! :)


  • فریba
ساعت 23:23! کی داره به من فکر میکنه!؟

امروز یهو هوس خونه قدیمیم رو کردم! همراه من!

یادتونه که ادرسش رو عوض کرده بودم!؟ بعد عین اسکولا یادم رفته بود ادرس جدید چی بود! هی امتحان کردم،

تا بالاخره فهمیدم اینه:

www.hamraheman1.blogfa.com

رفتم کلی از پستهام رو + نظرات شما رو خوندم... 

اگه بدونین چقدر دلتنگ شدم... 

اگه بدونین...

اگه بدونین...


  • فریba
داشتم با تلفن صحبت میکردم، از اینور با برگهای گلهای تو باغچه جلوی گروه بازی میکردم!

یه زنبور اون وسطا بود انگشتمو نیش زد!!!! 

درد میکنهههههههه :((((( 

  • فریba

یه ساختمونی سر کوچه رو به رومون هست (همون کوچه ای که توش مسجده!) 

روزای اولی که ساکن میرزا شده بودم، هر روز که از کوچه عزیزالهی رد میشدم، این ماشینا ( از نمای عقب!) رو میدیدم که گاها یکی یا دو تا و حتی سه تا رد میشدن از کنار من و میپیچیدن تو خیابون و میرفتن! روزای اول برام سوال بود که این ماشینای بهشت زهرا اینجا چیکار دارند آخه! تا یه روز که دقت کردم دیدم همون ساختمون مذکور محل این ماشیناست. 

هر چی دقت کردم ندیدم تابلوئی که متوجه بشم اینجا دقیقا کجاست، آژانس اموات مثلا!! چون یه ساختمان کوچیکه با یه پارکینگ بزرگ و یه  7-8 تایی سرباز که نگهبانی میدن و یه عده نیروی شاد که بعضی صبحها میبینمشون که تو حیاط والیبال بازی میکنند!! و من هر روز صبح که رد میشم از لای میله ها این مرکب های مرگ رو میبینم که ردیف شدند و حداقل دو تاشون رو میبینم که به حرکت درومدند و میرن که مسافرشون رو به منزل آخرتشون برسونند!

من هر وقت میبینم یکی از این ماشینا داره از پارکینگش میاد بیرون و یا داره از ساختمون خارج میشه، برای اون کسی که داره میره دنبالش فاتحه میفرستم... 

در مورد "ماشینای بهشت زهرا" که سرچ کردم به نکات جالبی رسیدم. مثل مراحل دفن جسد تو بهشت زهرا، یا خاطرات غسالخونه، قیمت قبرها... و یا حتی این مورد که این بنزای بهشت زهرا مال هر کسی نیست! و مردگانی که با این ماشینا حمل میشن باید کرایه بیشتری بدن! 

شما هم اگه مثل من به این چیزا علاقه دارید میتونید همین عنوان رو سرچ کنید و این مطالب رو بخونید. 

آخرش کسی نیومد با من بریم بهشت زهرا! 



  • فریba

عجب خوابی کردماااا

ساعت ۵ که رسیدم، لباس عوض کردم و دست و رویی شستم و یکم دراز کشیدم گفتم برای سانس هفت میرم سینما، همین ولیعصر هم میرم که بتونم راحت برگردم و خوابیدم!

یه ربعی هستم بیدار شدم!!!!!!!!!!!! یعنی حدودا یازده و نیم. اینگونه بود که فیلم هیس رو تو خواب دیدم! فیلم قشنگی بود!

گوشیم بیشتر از ۱۰ بار زنگ خورد. هی جواب ندادم، حالا مگه ول میکنه!

شام هم نخوردم. گشنه م نیست ولی دوست دارم یه چیزی بخورم. مثلا... چائی بیسکوئیت! ولی حسش نیست. میرم ناهار فردامو آماده کنم چون رزرو ندارم و برگردم ادامه فیلم رو ببینم!! :) 

شب بخیر!

 


بعدا نوشت:

ساعت ارسال این پست رو دقت کنین!!!اینو که دیدم رفتم به دنیای دیگه!


  • فریba

اوووووو وه

امروز کلی جا رفتم و کلی کار کردم،

صبح که بیدار شدم اول یه صبونه مفصل خوردم،

بعد همه لباسامو خوب زیر و رو کردم که مبادا سوسکی مارمولکی چیزی توش باشه!!!

پا شدم رفتم بلوار کشاورز، تمام بانکهای بلوار کشاورز رو سر زدم و در مورد سرمایه گذاری جدیدی که تیم میخواد انجام بده مشاوره گرفتم!

بعد رفتم انقلاب کارتهای انجمن رو دادم برای پرینت و پرس.

از اونور رفتم تربیت مدرس نامه گزارش رو بدم.

از اونورتر اومدم دانشگاه و به معاونین محترم زنگ زدم و ایمیلاشون رو گرفتم تا نامه ها رو براشون ایمیل کنیم.

الانم نشستم سر ساختار سازمانی که امروز فاینال کنم دیگه بفرستم با پیوستاش برای مدیر.

اووووو وه!

 

یکی از تایم شیتام گم شده! دکتر میگه اگه تایم شیت دقیق و جزئی به من ندی، حقوق بی حقوق! چیزی در حدود 200 تومن پر! حالا هی باید به مغز خودم فشار بیارم که برای فلان پروژه چه روزهایی و تو چند ساعت چه کارایی کردم!

 

امروز سه شنبه است! منی که هیچوقت هوس سینما نمیکنم دوست دارم امروز برم فیلم "هیس! دختران فریاد نمیزنند" رو ببینم!

کسی میاد؟!

 

  • فریba

صبح دیر بیدار شدم!

از 6 ، ساعت من میزد تو سر خودش که پاشو دیرت میشه! من هی گفتم 5 دقه دیگه 5 دقه دیگه!

یهو دیدم هفت و ربعه، از جام پریدم و یه کیک و یه چندتا دونه انجیر خوردم و هول هولکی لباسم رو از رو بند جمع کردم و پوشیدم و د بدو!

تو بی آر تی، یک آن حس کردم یه چیزی تو یقه م داره راه میره! یکم جست و جو کردم چیزی پیدا نکردم! دوباره یه تیزی پشت گردنم حس کردم، دوباره دست کشیدم هیچی نبود!! به پائین نگاه کردم، دیدم یه چند تا برگ کاج سوزنی ریخته زمین، گفتم خب کاج بوده، لابد لباسام تو حیاط بوده چسبیده بهشون منم ندیدم، با خیال راحت تکیه دادم به صندلی، باز دقت کردم دیدم کاجها تازه نیست!!! خیلی له شده بودند!!! تازه برگ کاج که راه نمیره آخه!!! تو همین تفکرات بودم یهو دیدم یه چیزی شبیه همون برگ کاج سر آستینمه! رفتم بگیرم بندازم زمین ..... دیدم تکون میخوره!!! .... فکر کنین چی بود!!!؟

 سووووووووووووووووسک!!! اونم کجااا، رو آستین مانتووووم م م، به حدی وحشت کردم که نمیدونستم چیکار کنم!!! هیچی هم دستم نبود باهاش بزنم پرتش کنم پائین، نقابم رو از رو سرم برداشتم و با همون زدمش، افتاد زمین و قاطی زنهای تو بی آر تی. اتوبوس هم شلووووغ. ولوله ای بپا شد که نگو!! همه هی تکون تکون میخوردن و چارچنگولی همو میچسبیدند . سوسکه هم که نمیدونست کجا بره هی دور میزد برای خودش، یهو یه شیر زنی این وسط پیدا شد و با یه ضربه جانانه سوسکه رو زیر پا له کرد!

من همچنان با چشمان گرد شده از ترس داشتم همه جامو میگشتم ببینم بچه ای چیزی ازش بجا نمونده باشه!

الان که تصورش رو میکنم که سوسکه برای خودش تو من گشته و از سر و کول من بالا اومده و از اونور رفته پائین .... وووووووووی ی ی ی، چندشم میشه!! عه! موجود از این خبیث تر ندیدم!! وووو ی ی ی ... خدا نصیب نکنه!

این بار سومه که سوسک میره تو لباسم! اولین بار بچه بودم، سوسکه قشنگ پرید رو شونه م! مامان زودتر از خودم دیدش و قبل از اینکه من بفهمم انداختش پائین، یادمه چندین و چند ساعت بعد از این حادثه، برای خودم تو حیاط جیغ میزدم و گریه میکردم، خانواده محترم هم شام میخوردن اونور حیاط!!

بار دوم هم چند سال بعد بود، خواب بودم! حس کردم یه چیزی تو تنم راه میره، جرات نمیکردم دست ببرم زیر لباسم، از رو همون لباس گرفتمش! با همون وضع پا شدم رفتم مامان و بابام رو از خواب بیدار کردم، اونام یکیشون سوسکه رو از رو لباس گرفته اون یکی هم لباسمو در اورد و رفت تو حیاط تکوند!!

کسیو دیدین با سوسک اینهمه خاطره داشته باشه!؟ عـــــــــــــَـــــه!

  • فریba

دو رخداد کاملا متفاوت و بی ربط به هم!

تنها ربطشون وجود شخص من به عنوان یکی از افراد اصلی این رویداد هست،

ماهیتا یکی ن ولی حقیقتا کاملا از هم متفاوتند!

من تو یکیشون فاعلم و تو یکشون مفعول!

بازم میگم کاملا متفاوت و بی ربطند.

ولی این روزها اتفاقاتی که تو این دو جریان داره به فاصله زمانی خیلی کم رخ میده، خیلی بهم شبیهن! اصلا عین همند! حتی جملاتی که رد و بدل میشه و واکنش ها! خیلی خیلی عین همند!!!!

چیزی که منو نگران میکنه اینه که ایا مفعول اون جریانی که من فاعلش هستم، مثل منه!؟ شرایط منو  تو جریانی که مفعول هستم،داره!؟ اگه اینطور باشه خیلی بده! خیلی خیلی بده!!

نمیدونم چطوری از این دو جریان رو به انحطاط نتیجه گیری کنم!

نمیتونم بیشتر توضیح بدم! :|

 

  • فریba

رفتم بیرون و برگشتم!

اول رفتم انقلاب، یه کتاب میخواستم رفتم خود انتشارات، فروشنده لطف کرد کتاب رو برام آورد وقتی میخواستم حساب کنم، گفت نمیخواید بقیه کتابهامون رو ببینید!؟ منم گفتم ....ممممم... خب چرا اگه امکانش باشه! منو به سمت یه سالنی هدایت کرد که توش پر کتاب بود، بهم گفت اینا همه کتابهای جدیدمونه، قفسه ها رو معرفی کرد و گفت با دقت نگاه کنید هر کدوم رو که دوست داشتید بردارید. منم اینطرف هستم امری بود صدام بزنید.

برای خودم بین قفسه ها گشتم و کلی کتاب رو از نظرم گذروندم و آخر سر چهار تا کتاب انتخاب کردم، یه کتاب بازی هوش، گلشن راز، راز موفقیت و خودشناسی.

برگشتنی رفتم تا ولیعصر، یادم اومد مامان زینب بیمارستان ساسان بستریه، گفتم تا اینجا که اومدم یه سری بهش بزنم. رفتم ورودی بیمارستان ولی هر چی زنگ زدم زینب گوشیش خاموش بود!

رفتم خوابگاه دانشگاه حمیده رو ببینم و در مورد خونه صحبت کنیم، اونم نبود! علیرغم اصرار بچه ها ثانیه ای تو اون خوابگاه نموندم و فورا برگشتم.

رفتم این پاساژ موبایل کنار میدون، گوشی های معرفی شده دوستان رو دیدم، اصلا خوشم نیومد از هیچکدومشون. گوشی xperia Ion رو خیلی پسندیدم که الان اومدم سرچ کردم در موردش، خیلی تایید شده نبود!

خلاصه که فعلا من موندم بی هیچ گزینه مد نظر!

الهام این گوشیه که میگفتی چی بود دقیقا اسمش!؟ یعنی میگی برم سمت سامسونگ!!!!؟

راستی یه چیزی، اون فروشنده گوشی هواوی Huawei رو معرفی کرد و گفت خیلی خوبه و اینا! خوشگل بود ولی بیشتر باید در موردش تحقیق کنم!

یه چیز دیگم میخواستم بگم یادم رفت! :)

 

  • فریba

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.

پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم...

+ منبع: نمیدونم!!

 

پی نوشت:

در مورد این مطلب یه چیزی میخواستم بگم ولی الان وقت نمیکنم! برگشتم میگم!

-------------

دارم میرم ولیعصر گوشی ببینم! امیدوارم مدل مورد نظرم رو بتونم پیدا کنم! :)

 

  • فریba

تعطیلات به پایان رسید،

عمر گران به سرعت میگذرد!!

امروز هم در مقام یک بانوی خانه دار، به سختی و طولانی ای گذشت!

صبح با صدای تلفن چندین و چند بار از خواب بیدار شدم، مادر و خواهر و خاله و مامان بزرگ!

آخرین بار با تماس بابا دیگه پاشدم و جمع کردم خودمو.

صبونه اماده کردم، راستی یادم رفت بگم یخچال خودمون سوخت و مجبور شدیم همه یخچالی ها رو ببریم طبقه بالا و یه سری ها رو هم گذاشتیم تو فریزر. حالا هر چی میخوام باید میرفتم از طبقه بالا میاوردم. یبار رفتم پنیر اوردیم، یبار دیگه رفتم مربا و خیار اوردم. یادم اومد میوه گذاشتیم رفتم اوردم که بچه ها بیدار بشن سفره رنگی باشه!!!

بعد دیدم اینطوری نمیشه! هی برم بالا و بیام، یه سبد برداشتم رفتم بالا هر چی وسیله تا شب لازم داشتم ورداشتم اوردم پائین!

بعد چیدن صبونه (که تازه دو ساعت بعد بیدار شدن من یعنی حدودای 12 بقیه بیدار شدند و رفتند سراغ سفره)، من رفتم سراغ ناهار. اول میخواستم ماکارونی درست کنم، گفتم بذار یه خودی از خودم نشون بدم! گفتم قرمه سبزی. دیدم نمیرسم لوبیاهاش نمیپزه. انتخاب رفت به سمت قیمه بادمجون.

خیلی زحمت داشت، حواسم باید همزمان به سیب زمینی، گوشت در حال سرخ شدن، برنج در حال جوشیدن و بادمجون در حال سرخ شدن میبود!! ضمن اینکه وسطاش میرفتم فیلم هم میدیدم!!! از برادر و زن برادر پذیرایی میکردم، چای که تموم شده بود رو تازه دم میکردم، رخت چرکها رو از تو اتاق و اینور و اونور جمع میکردم که بندازم تو ماشین و ....

وااااقعا روز خسته کننده ای بود، البته من دوست داشتم ولی وقتی به این فکر میکردم که اگه این بساط هر روز و هر روز من باشه من کم میارم!! دلم به حال مامانامون سوخت، گفتم بیچاره ها چه جونی داشتند اینهمممه کار میکردند و هیچ انتظاری هم از هیچ کی نداشتند... واقعا خونه داری سخت ترین شغله به نظر من و باز به نظرم بااااید به زنان خانه دار حقوق داد! حالا دولت اگر این به فکرش نمیرسه، شوهر باید اینکارو بکنه! جدی میگم!

غروبی رفتیم با بروبچ بیرون و شام هم تو باغ خودمون رو ساندویچ مهمون کردیم و آخر شب هم که برگشتیم، عسل خاله گریه و زاری که من میخوام پیش خاله فریبا باشم، در حال حاضر خواهرجان به همراه امیران عزیزم اینجا هستند.

لباسهای توی ماشین رو پهن کردم رو بند، برای برادر هم یادداشت گذاشتم که فردا از سرکار برگشت لباسها رو از رو بند جمع کنه (البته اگر خودم یادم نبود که صبح جمعشون کنم)

صبح زود هم میخوام پاشم که محمد که داره میره سر کار منو هم سر راهش برسونه ترمینال که نخوام تو دو تا ترمینال تو این گرما منتظر ماشین واستم.

بار سفرمو بستم که صبح زود برگردم به دیار غربتم! عه!

 

 

پی نوشت:

این چند روز به یه چیزایی فکر کردم؛ یه سری اتفاقات به ظاهر نه چندان مهم که فکر منو خیلی به خودش مشغول کرده، دو تا راه پیش پای خودم گذاشتم که در موردش فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم تا از این آشفتگی ذهنی خارج بشم!

فقط هم برای اینکه یه مشغولیت فکری من کم بشه! نمیکشه دیگه!

 

  • فریba
خونه داری خیلی سخته!

نمیخام!!!


  • فریba

عرض کردم خدمتتون که خانواده محترم و ساکنین طبقه بالا به همراه چند خانواده دیگر تشریف بردند زیارت امام رضا. بنده و برادر گرام به دلیل تعهدات کاری فراوانی که داریم نرفتیم.

شرح این دو روز رو در ادامه مطلب نوشتم! خیلی طولانی شد، حوصلتون شد بخونید.

 

  • فریba
از دیشب تا صبح گوشیمو زدم به شارژر،

صبح پاشدم دیدم شارژر تو برق نبوده اصلا!!


  • فریba
خب

بالاخره نیازهای اساسی زندگی رو تا حدودی تونستم جمع و جور کنم و یه ته مانده ناقابلی ته جیب مبارک موند که بتونم برم مایحتاج غیر ضروری رو تهیه کنم!

اولین چیزی که میخواستم بخرم اون دوربین حرفه ای 2 میلیونیه بود که الان پولم بهش نمیرسه! رفت جزو برنامه های آتی!

برای همین میخوام برم گوشی بخرم بالخره!!! 

و اما اینبار هم به راهنمایی شما دوستان نیازمندم! (همونطور که همتون با صدای بلند منو راهنمایی میکنید همیشه!!) 

میخوام ازتون که زود تند سریع یه گوشی خیلی خوب و خوش دست و مدل بالا و فول امکانات و اینا معرفی کنین. 

ترجیحا سونی و مدل اکسپریاش، حالا با سامسونگ گلکسی هم شاید بتونم کنار بیام. ولی خب تاکیدم رو اکسپریاست. 

تا نهایت 800 ببینم چی میتونین معرفی کنین. 

دست بجنبونین!! شوخی نمیکنما!!! میخوام بخرم هفته بعد، یکیتون هم ترجیحا پایه باشه بریم علاالدین هفته بعد که خیلی خوب میشه. این پایه ی ما که مثل کش تنبون میمونه، ولش میکنیم در میره! هنوز یه ماه سر کار نرفته یه هفته بهش مرخصی دادن! حالا من بیچاره عصر میخوام یکم زودتر برم، جرات نمیکنم به دکتر بگم!!! این عدالته آخه!!؟؟ 

حالا ولش کن!


پس شد دو تا همراهی:

*یکی اینکه یه مدل گوشی خوب تو رنج 600 تا 800 معرفی کنین.  ترجیحا معرفی گوشیتون از روی تجربه باشه نه سرچ اینترنتی. یعنی خودتون یا یکی داشته باشه اون گوشی رو بعد ازش راضی بوده باشه بعد بیاد معرفی کنه. من از خوبی و بدی گوشی سردرنمیارم!!

دوم هم اینکه یکیتون بیاد با من بریم گوشی ببینیم. 

تا دوشنبه هم بهتون وقت میدم! این یک دستوره!


تعطیلات هم بهتون خوش بگذره!

مای فمیلی که رفتند مسافرت دیشب!! بنده ماندم و چند روز تعطیلات و یه عالمه کار و ...!

  • فریba

 

من و مصوم و آمیتا امشب برای اولین بار رفتیم رستوران ایتالیایی!

رستوران تو ماه مبارک رمضان از افطار به بعد باز میشد، ما هم وقتی رسیدیم ساعت نزدیک ۸ بود و درب رستوران بسته! رفتیم یه بلواری حوالی همونجا و رو یه نیمکت کثیف و خاک گرفته نشستیم و از در و دیوار حرف زدیم تا بالخره به لحظات افطار نزدیک شدیم و رفتیم درب رستوران و دیدیم تعدادی جوانکی عین ما تجمع کردند نگو عین ما منتظرن در باز بشه.

وقتی در باز شد و اون جمع ۱۰ - ۱۲ نفری وارد رستوران شد، ما هم پشت سرشون به حرکت دراومدیم! یه آقای خوش تیپ و خوش پوش و مودب به ما خوش آمد گفت و ما رو به سمت میزی که اونا نشستند هدایت کرد! ما گفتیم ما با اونا نیستیم ها! ما جدائیم!

فرمودند میز رزرو کردین!؟

فرمودیم: میز!؟؟ رزرو!؟؟ نععع! مگه باید رزرو میکردیم! ؟؟

فرمودند: حالا که تا اینجا تشریف اوردین که نمیشه برتونگردونیم، ولی با عرض معذرت حضور شما در این رستوران محدودیت زمانی داره چون رزرو نکردین. خیلی عذر میخوام!! بفرمائید این میز تا منو بیارن.

ما هم نشستیم پشت میز و همو نگاه میکردیم که عجب سیستمی! رزرویه!!!!؟؟

یکم در و دیوار رو نگاه کردیم، محیط آروم و دلنشینی داشت. ما کنار اپن قسمت VIP نشسته بودیم. یه سری دکوری های خوشگل چوبی چیده بودند همونجا، به مصوم اشاره کردم و که یکیش رو یواشکی برداره بذاره تو کیفش! خیلی خوشگلن! ولی گوش نکرد!!!

خلاصه منو رو آوردند و شُور کردیم که چی سفارش بدیم. به پیشنهاد من پیتزا مخصوص و لازانیا و سیب زمینی سفارش دادیم. یه بشکن زدیم که یعنی گارسون بیا (الکی!) یه چند دقیقه بعد همون آقا خوش تیپه با یک دستگاه تبلت!!!!! تشریف اوردند و سفارش ما رو ثبت کردند!! فرمودند نوشیدنی!؟ منم با اعتماد به نفس گفتم : یه کوکا، یه اورنجینا و یه باوارایا. کوکا برای آمیتا. اورنجینا برای من و باواریا برای معصوم.

فرمودند باوارایا با طعم چی؟ من و آمیتا معصوم رو نگاه میکردیم که یالا بگو با طعم چی! تو که باواریا سفارش میدی!!!! مص در حالیکه سعی میکرد نخنده، پرسید چه طعمایی دارید؟؟ فرمودند کلاسیک..لیمو.. سیب...

باواریا سیب سفارش دادند معصوم جان!

دل تو دلمون نبود ببینیم این نوشیدنی ها که نوشتن اینجا چیه!! یه ربع بعد نوشیدنی هامون رو اوردند! هر سه تامون با چشمای گرد شده به باواریا و اورنجینا نگاه میکردیم!!  یهو امیتا گفت: اینا بود!؟؟ اینا رو که هر روز من دارم یکیش رو میخورم!!!!! تازه زحمت نکشیدن تو لیوانی پارچی چیزی بریزن. با همون شیشه و قوطی ورداشتند اوردند برامون!!! سر همین قضیه کللللی خندیدیم... معصومه باواریاش رو باز کرد و برای هر کدوممون یکم ریخت و به سلامتی هم خوردیم....

من گفتم اگه نوشیدنی اش بخواد این باشه، پس غذاش چیه! معصوم گفت لابد لازانیاش قد کف یه دست انداختن کف بشقاب میارن برامون. منم گفتم پیتزاش هم قطر همین جا شمعی رو میزه حتما!!

یه ربعی به این چرت و پرت گفتنا پرداختیم و هر هر میخندیدیم. حالا تمام اونایی که میومدن رستوران، خیلی آروم و شیک میرفتن سر میزهای رزرویشون میشستند و متینانه منتظر منو و غذا بودن. حالا ما هی مسخره کن و هی بخند، تا جائی که اون اقا خوش تیپه با چشم و ابرو به معصومه علامت داد که بسه دیگه!!!! البته گیر داده بود به معصوم ها! اینم گفته باشم!

بعله! منو رو آوردن. اول سیب زمینی . سیب زمینی با دو نوع سس. خیلی خوب بود. هم زیاد بود هم خیلی خوب پخت شده بود و هم سسش خیلی خوشمزه بود.

اما Main Course مون! لازانیا و پیتزا مخصوص ایتالیایی! وقتی بشقاب لازانیا رو گذاشت کنار دست من و معصوم،  به زور تونستیم جلو خندمون رو بگیریم. جفتمون داشتیم تو خودمون منفجر میشدیم. دقیقا اندازه یه کف دست لازنیا چسبونده بودن کف بشقاب و کناره خالی بشقاب رو با سس تزئین کرده بودند. یه پیتزا 8 تیکه گنده هم گذاشتند اون وسط و رفتند. به محضی که رفتند من و معصوم پکیدیم از خنده! حالا نخند و کی بخند...!! آمیتا هم هی میگفت شماها چتونه!

ولی انصافا لازنیای خوشمزه ای بود! خیلی خیلی خوشمزه بود. پیتزاش هم همینطور. خیلی سعی کردیم کل غذامون رو بخوریم، ولی نمیتونستیم! هم خیلی خوردیم و هم خیلی خندیدیم. یه تیکه بزرگ از پیتزا رو جا گذاشتیم، نه واسه کلاس ها! واسه اینکه دیگه جا نداشتیم حتی یک ذره!

آخر سر هم 52500 تومن ناقابل پیاده شدیم و اومدیم بیرون.

ولی خیلی خوش گذشت، هنوزم فکم درد میکنه از بس خندیدم...

پاتوق بعدیمون رو هم همین امشب مشخص کردیم! رستوران بین المللی ....! اسمش رو نمیگم فعلا تا وقتش!

جااای همتوووووووون رو خااالی کردیم حسسسابی!

 

پی نوشت:

باواریا این بود و البته از مدل سیبش. اورنجینا هم  این! خدائیش شما بودین چیکار میکردین این اسامی رو میدیدین و این دو تا قوطی رو میگذاشتند جلوتون!!؟

این دو تا نوشیدنی بیرون نهااایت قیمتش ۱۰۰۰ تومنه که ما به ترتیب ۳۰۰۰ و ۲۰۰۰ تومن بابتش پرداخت کردیم!!

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند