گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

دارم به یه چیزی فکر میکنم! 

شمام وقت داشتید فکر کنید.

دارم به این فکر میکنم که اگه بدونم کی قراره بمیرم! اگه زمان مرگم رو بهم بگن. چیکار میکنم!؟ تو فرصتی که دارم برای زندگی چه کارایی میکنم. 

شما هم فکر کنید. 

دوست دارم جواباتون رو بشنوم. میخوام یه لیست از همه کارایی که دوست دارم قبل از مردن انجام بدم بنویسم. شمام بنویسید. هر کاری که دوست دارید. هرررررر چی!

اینطوری یکسری اولویت های مهم زندگیمون معلوم میشه. 

به نظرم باعث میشه یکم اهدافمون برامون روشن بشه! یا حتی ببینیم اصلا هدفی داریم برای زندگی یا نه!

این چند روز نمینویسم. یکم به خودم و کارام میخوام فکر کنم. آخر هفته هم که میرم برای مراسم. 

انشالله هفته بعد برمیگردم... 

با حال بهتر! 


--------------------------------------------

نظراتتون رو هم خوندم. ممنون. سر فرصت جواب میدم و تایید میکنم. :)


  • فریba
دل و دماغ کار کردن ندارم اصلا. 

همش تو فکر این اتفاقی هستم که افتاده. 

تو این چند شب وقت نماز گریه کردم و برای سعید یاسین خوندم. 

میرم به سایتهای شهرمون سر میزنم و عکس سعید رو میبینم که همشون گذاشتند و تسلیت گفتند و ... 

شاید اگر برای مراسمش میرفتم یکم بیشتر اروم میگرفتم، تصمیم گرفتم برای شب هفتش برم حتما. 



مرگ،

مرگ یه جوون، 

به این طرز وحشتناک و ناگهانی،

اونم وقتی بدونی مقصر خودش بوده و اگه یکم احتیاط میکرد، یکم یواشتر میومد، یکم حواسش بود...


  • فریba
انگار قسمت نیست امروز کار کنیم!

خودمم که اعصاب ندارم رسما

احتیاج دارم تو فضای باز قدم بزنم..


روز خوش!

  • فریba

بازم قطار مرگ... و اینبار مسافرش سعید بود...


لیلا که زنگ زد نمیدونم چرا حسم میگفت یک خبر بدی پشت این تماس هست چون یک تماس بی موقع بود! وقتی گفت سعید امروز داشته از اصفهان میومده تصادف کرده... بدون اینکه بذارم حرفش تموم بشه گفتم لیلا مرده؟؟مرده؟؟

اولش خیلی معمولی و بدون اینکه بهش فکر کنم به بچه ها گفتم پسر خالم تصادف کرده فوت کرده!

ولی وقتی تنها شدم.. وقتی بهش فکر کردم... تازه فهمیدم چی شده!

میتونستم برای تشییعش خودم رو برسونم، میتونم برای مراسمش برم ... ولی نرفتم.. نمیرم... نمیتونم... دلش رو ندارم... سعید همش 4 سال از من بزرگتر بود...

.

.

.

.

هر دفعه که کسی میمیره فقط به این فکر میکنم که چقدر این زندگی بی ارزشه. سعید صبح داشته میرفته دانشگاه ... کی فکرش رو میکرد دیگه برنگرده!؟

داریم برای چی زندگی میکنیم؟ داریم برای چی تلاش میکنیم؟ داریم چیکار میکنیم تو این دنیا؟ اصلا کارامون هدف داره؟؟ اینده داره؟ زندگیمون یه برنامه کلی داره؟؟ مرگ تو برنامه مون جا داره؟

کی میدونه ما صبح که پامون رو میگذاریم از خونه بیرون ایا شب به خونه برمیگردیم یا نه؟

چقدر غافلیم از همه چی. از امروز، از فردایی که معلوم نیست بیاد یا نه، باشیم یا نباشیم... با خیال راحت همه کاری میکنیم، هر جور دوست داریم رفتار میکنیم، بدی میکنیم، دروغ میگیم، غیبت میکنیم، خیانت میکنیم، حق خوری میکنیم... خیلی کارای دیگه... به این امید که حالا یه روز میاد جبران میکنیم... در حالیکه اصلا نمیدونیم اون روز خواهد رسید یا خیر... خیلیامون که به همون روز هم فکر نمیکنیم حتی!


ای خدا...

چه راحت سعید رو بردی پیش خودت....خودت صبر بده به همه...

  • فریba
مخاطب این پست خداست!! خدای خودمه هر جور دوست دارم باهاش حرف میزنم، به کسی چه مربوط!!


خدا سلام 

حالت چطوره؟ اوضاع احوال اون بالا رو به راهه؟ هوا سرد نیست؟ اینجا یذره سرد شده هوا. دیگه کنترلش دست خودته دیگه یهو حال میکنی وسط تابستون درجه رو کم کنی ملت حال کنن، آخر زمستون هم یهو جو گیر میشی درجه رو زیاد میکنی درختها و گلها رو مژده بهار میدی، بعد یهو دوباره یخبندون میکنی ضد حال میزنی به هر کسی که امیدش به این باغ و گلهاست. خدایی دیگه! چیکارت میشه کرد! چیزی میشه بهت گفت!؟ یه جواب بیشتر بهمون نمیدی وقتی اعتراض میکنیم، میگی خودم دادم خودم هم هر وقت دلم خواست پس میگیرم! غیر از اینه!؟ 

بازم شکر! بازم کرمت رو شکر که اونجاهایی که دیگه از همه چی آدم خالی میشه بازم تو هستی!! شکرت. 

خب اینا رو ولش کن!


میگم خدا، تو گفتی ادعونی استجب لکم!؟ نه خدایی تو گفتی اینو!؟ جون من تو گفتی!؟ یه چیزی گفتی رفتی پی کارش دیگه! گفتی بذار دلمون خوش باشه؟ هوم؟

خب قربونت برم وقتی یکی یه حرفی میزنه، یه چند تا بندی تبصره ای ماده واحدی چیزی هم پشت بندش میاره تفهیم شن ملت. نه!؟ اگه من اینو به دکتر بگم، میگه زمان! زمانی که من ادعونی کنم تو استجب کنی منو کیه! چقد طول میکشه!! بعد میگه تو برنامه ت بنویس به خدا یاداوری کن که فلان روز قرار شده جوابت رو بده!!

خب راست میگم دیگه! 

خب تو که اینهمه قانون وضع کردی. برا خودت هم یه چند تا قانون درست میکردی که یکم ما کمتر عزوجز کنیم. 

مثلا وقتی یه چیزی ازت میخوایم، اگه قرار نیست بهمون بدیش از همون روز اول یجوری خودت حالیمون کن دیگه که اینقد دم در خونه ت سیریش نشیم. اگر هم قراره بدیش که خب باز یه جوری دیگه حالیمون کن که برا اومدش برنامه ریزی کنیم. 

بد میگم!؟ اگه بد میگم بزن تو دهنم!! 

خب جواب ادم رو نمیدی، ادم میگه بذار خودم دست بکار بشم، اینه که میریم رو میندازیم به بنده ت، بنده هات رو هم که قربونشون برم اونقدر بی جنبه بار اوردی که یه چیزی ازشون میخوای جونشون درمیره بهت جواب بدن! 

به قول معروف اینقدر ... کلاس میان برا ادم که ادم به غلط کردن میفته!! 

میدونم از ما حرکته از تو برکته، بله میدونم! 

ولی یه سری چیزا هست که من نمیدونم باید چجوری حرکت کنم! یا اصلا باید حرکتی کنم یا نه! ممکنه یه چیزی تو مایه های خونه مار باشه تو مار پله که یه خونه اشتباه بری میندازدت اول راهی که بودی و ممکنه هیچ وقت نتونی دیگه به اون جایی که اول بودی برسی. اینجور مواقع یکی باید باشه راه رو پیش پات بذاره. یا حتی دستت رو بگیره و از یه جاهایی ردت کنه. یه سری راهها رو برات باز کنه. 

خب اون یکی تویی دیگه! پس به چه دردی میخوری آخه تو! برای همین روزایی دیگه. خب من میخوام یه کارایی بکنم از عاقبتش خبر ندارم، دو به شکم. 50 - 50  ام! نمیدونم! خب هی هم به تو میگم. میگم یه کاری کن. یه راهی یه فکری یه حرکتی چیزی. مگه من چقدر میتونم صبر کنم. 

حالا همچین چیز خاصی هم نیست هااا. بخوای سه سوته میتونی حلش کنی ولی نمیدونم چرا اینقدر دوست داری ادم رو اذیت کنی!! 

خب قربونت برم خدا یه حرکتی بکن! یه بزن پس کله من که دست بردارم! 

دیگه حتی حوصله ندارم باهات حرف بزنم، از بس بهت گفتم و خودتو زدی کوچه علی چپ!

به تو هم میگن خدا آخه!؟

والا!


  • فریba
امروز این کارا رو باید انجام بدم:

اول اینکه دکتر بیاد یه دعوای حسابی باهاش بکنم به خاطر یکسری بی نظمی ها که حسسابی رو اعصاب منه!

دوم اینکه فرمت نامه ها و گزارشات رو که درآوردم رو به دکتر بدم و مجبوووورش کنم امروز تکمیلش کنیم!

سوم اینکه تمام گزارشاتی که تا الان به دستم رسیده رو تاریخ بزنم (یه جورایی دوباره کاری میشه ولی خب اشتباه خودم بوده که تاریخ نزدم که با هم قاطی نشه)

چهارم اینکه شرح خدمات رو به دکتر تحویل بدم و نهائیش کنیم، البته قبلش باید با میر در مورد بخش خودش صحبت کنم. 

پنجم اینکه آرشیو مکاتبات طرح رو تکمیل کنم. 

ششم اینکه ..... اوه اوه! در مورد سند منشور به دکتر یاداوری کنم. 

هفتم: ارزیابی انجمن و سایت انجمن!

هشتم: برم بیمارستان جواب آزمایشات خونم رو بگیرم ببینم باز چی میخوان بگن!

نهم: برم خونه!

دهم: کار دیگه ای نیست برای امروز!؟ اگه هست بگیدااا، تعارف نکنیدااا!! 

والا!



  • فریba
به همکارم میگم لطفا دوستاتون رو نیارید تو سایت پروژه! بگین بیرون منتظرتون بمونن. 

میگه: چرا!؟ چرا نباید بیان تو سایت!!!؟؟


(سایت پروژه یه خط تلفن داره که روی میز منه و در واقع برای منه و من باید پاسخگو باشم!!)

به همکارم میگم: میشه لطفا تلفن زنگ خورد جواب ندین!؟ حتی اگر من نبودم!!!؟ 

میگه : چرا نباید جواب بدم!؟ شاید کسی زنگ زد با کسی کار داشت!!! 

میگم: اگر با کسی کار داشته باشه اون شخص منم!

میگه: خب شاید شما نبودی که جواب بدی!!؟


(دکتر لطف کرده کلید از ورودی سایت رو داده دست بچه ها که احیانا کسی زودتر اومد دستش باشه پشت در نمونه، حالا اینا اومدن بین خودشون قرار گذاشتند که کلید رو بذارند روی بُرد توی سالن هر کی زودتر اومد از اونجا برداره!!)

به همکارم میگم: لطفا کلید رو دست خودتون جابجا کنید، نگذارید رو برد!

میگه چرا!؟ شاید کسی دیر اومد کسی زود رفت! 

میگم اینجا قانون داره، اصولا نباید اینقد دیر برید ولی خب حالا گروه داره همکاری میکنه برای موندن شما، دیگه خودتون یه جوری با هم هماهنگ باشید مسئله ای پیش نیاد. یعنی چی که کلید اتاق با این همه تجهیزات رو میگذارید روی برد و میرید! نمیگید کسی برمیداره!؟ کسی میبینه. 

میگه: مگه چی میخواد بشه، میخوان چیکار کنن؟ کی میبینه؟ کی میاد؟ کی میره!؟


یعنی من دق میکنم تا بخوام قوانین ساده یک محیط کاری رو به اینا یاد بدم. همشون هم الا ماشالله سابقه کاری دارند و جای بهتر از اینجا کار کردند و جاهای مهمتر بودند و ....!!

اووووه!


  • فریba

دوستان سومین سوتی امروز رو هم تعریف کنم دیگه صلوات بفرستیم!

رفتم درمانگاه دانشگاه که بخیه ها رو باز کنم. بعد رفتم ایستگاه پرستاری تا اطلاعات بگیرم. میگه باید دکتر ببیندت بعد، دکتر رو صدا زد و اومد و گفت برو اون اتاق تا بیام ببینمت و به یه اتاقی ته راهرو اشاره کرد. البته ته راهرو دو تا اتاق بود و من رفتم تو اولی. 

یهو خانم دکتره اومده میگه کجا رفتی برا خودت!؟ گفتم این اتاق!!

منم گفتم خب من نمیدونستم کجا باید برم. خلاصه رفتم اتاق بغلی، پیش خودم گفتم خب چه فرقی کرد حالا! اینم که مثل اونه که!! . کارم که تموم شد، لباس پوشیدم (منحرف نشید فقط مانتوم رو دراورده بودم!!!)  اومدم بیرون چشمم به تابلوی اون اتاق اولیه افتاد، نوشته بود واحد پرستاری برادران!!!


انشالله اخرین سوتی امروزمون باشه صوااااات.

  • فریba
خب من از کجا باید بدونم اسکنر زیرش یه قفل داره که باید باز بشه تا اسکن کنه! 

ای بابا!



باز خوبه زنگ نزدم به کانن بگم پاشید بیاید اسکنرتون خرابه!! :|


  • فریba
به من میگن آدم دقیقه 99! یه چیزی تو مایه های وقت طلایی!

همایش رو تا 26 مهر تمدید کردند. 

منم همون 26 م میفرستم دیگه چه عجله ایه! :))


  • فریba

سوتی دادم در حد لالیگا!

یه دستگاه چندکاره اوردند برای اتاق پروژه. پریروز رفتیم افتتاحش کنیم هر کاری میکردم کپی نمیگرفت. یه بنده خدایی هم از شرکت شارپ هفته پیش اومده بود و کلیات کار رو برای ما (یعنی من!!!) توضیح داده بود. 

حالا من هی زنگ زنگ به اون آقاهه که این چرا کپی نمیگیره. اونم میگفت امکان نداره دستگاه سالم بود منم میگفتم من نمیدونم! شما پاشو بیا اینجا ببین دستگاه چشه. البته این رو هم بگم که قبلش به مهندسان گروه هم اطلاع داده بودم ولی کسی به ذهنش نرسید مشکل کار کجاست!

خلاصه اون بنده خدا امروز پا شد اومد هلک هلک اینجا و دستگاه رو روشن کرد و جلوی چشمان وق زده ما کپی گرفت!!! 

من گفتم ای بابا این دیروز نمیگرفت که!! ببین مگه اینطوری کپی نمیگیرن!؟؟ و دکمه های کپی رو بهش نشون دادم. اونم گفت آره اینطوری کپی میگیرن. ولی شما قبلش رمز دستگاه رو زدی!؟ 

من :| هووم!؟ رمز!!؟ 

آقاهه: مگه من نگفتم این دستگاه رمز داره، باید قبل از اینکه باهاش کار کنی رمزش رو بزنی! بفرمائید 753 رمزشه. 

من :-"


خب من چیکار کنم! ما اون روز بهش گفتیم رمز دستگاه رو برداره. لازم نیست رمز داشته باشه. خب خودش برنداشت. به من چه! 

  • فریba
1. چقدر خوبه که این هفته یه روزش تعطیله! کلی کارهای عقب مونده دارم که میتونم براش برنامه ریزی کنم. اول تصمیم گرفته بودم برم خونه ولی بعدش دیدم اگه برم حجم تمام درسها و کارایی که باید انجام بدم بیشتر میشه. لذا تصمیمم عوض شد و میمونم (البته شاید دوباره عوض شد و رفتم!!!)

2. امروز باید برای یه همایش مقاله بفرستم که آخرین روزشه! من نمیدونم این عادت دقیقه نودی بودن من کی ترک میشه! تازه مقالمم هنوز اماده نیست! ولی من میدونم که مقالم رو امروز تمام خواهم کرد و خواهم فرستاد. 


3. تو فکر یک سفر خارج از کشور هستم! همین! فقط تو فکرشم!! پولم کجا بود!!


4. تو این فکر هم هستم که اگه آخر هفته خونه نرفتم بگم بچه های بیان خونه. راضیه و مصوم و فاطمه. نظرتون چیه!؟


5. بخیه ها رو هنوز باز نکردم. دیگه کم کم داره جذب بدنم میشه! دیشب یه قیچی و موچین دادم دست فاطمه گفتم بیا اینا رو باز کن. یکم که کشید جیغ من رفت هوا. دردم گرفت حسسسابی. اونم گفت دیگه دست نمیزنم! دلش رو ندارم. هر چی گفتم من تحمل میکنم اون هی گفت نه! دکترم رفته مسافرت تا 10 روز دیگه نمیاد. اگه امروز فرصت کردم میرم درمانگاه دانشگاه. شماها دلش رو دارین؟؟ خب بیاین باز کنین این گره ها رو از تن من! به چه دردی میخورین پس!؟


6. بفرمائید ناهار!


  • فریba

کتاب ورونیکا میخواهد بمیرد اثر پائلوکوئیلو رو دوست داشتم. 

این داستان در مورد یک دختری هست که همه چی داره، شغل، تحصیلات، درآمد، زیبایی و ... ولی با این وجود رضایتی از زندگیش نداره و افسردگی میگیره و نهایتا خودکشی میکنه. 

همکاراش نجاتش میدن و به یه بیمارستان روانی منتقلش میکنن. 

اونجا بهش میگن یک بیماری قلبی داره و یک هفته بیشتر زنده نیست و حتی اگر خودکشی هم نمیکرد یک هفته دیگه میمرد...

روزای اول از این واقعیت خوشحاله ولی کم کم، تحت تاثیر ارتباط با ادمهای اونجا که در واقع دیوانه نیستند، بلکه یکسری ادمهایی بودند که رفتارهایی خلاف عادت همگان داشتند برای همین دیوانه خطاب گرفتند و به اون بیمارستان منقل شدند قرار میگیره و عاشق زندگی کردن میشه و تمام تلاشش رو میکنه که زندگیش رو به هر قیمتی که هست حفظ کنه. وقتی یک روز از پایان عمرش باقی میمونه و پرستارها مدام بهش مسکن میدن تا به گفته پزشکش مرگ آرومی رو تجربه کنه به همه التماس میکنه که بذارن این یکروز رو زندگی کنه... 

در واقع این کتاب به نحوی داشته های ما رو که قدرش رو نمیدونم یاداوری میکنه و اینو بهمون میفهمونه که قدر اون چیزایی رو که داریم تا زمانی که از دستشون ندادیم بدونیم!

با این توصیفات، من قسمتهایی از کتاب رو که به نظرم خیلی جالب بود و جای تفکر داشت رو تو ادامه مطلب آوردم. 

فایل کتاب رو هم به زودی برای دانلود میگذارم.  در ادامه مطلب برای دانلود گذاشتم. 


  • فریba

دیشب عروسی جای همتون خالی. تو این مدت به خاطر فوت چند تا از بستگان، مراسم شادی نداشتیم. تا یه مدت گذشت و جمعی لباس سیاه از تن در آوردند و تو عروسی مهدی شرکت کردند. هر چند خیلی از فامیلا نبودند و جاشون واقعا خالی بود. ولی به هر جهت خوش گذشت. مراسمهایی که کل فامیل رو میشه یکجا دید خیلی خوبه. 


رفتیم باغ و مجددا جاتون خالی. رفتیم لب استخر و به ماهیها غذا دادیم. نمیدونم از اون سر استخر اونا چه جوری میدیدن که ما از اینور براشون غذا ریختیم... بدو بدو... بهتره بگم شنا شنا خودشون رو رسوندن به ما. 

به فهیمه میگم به نظرم ماهیها خیلی سختشونه دست ندارند که باهاش غذا بخورند!!! مجبورند با دهن همه چیو بچسبن و بجون! نه!؟

امروز عصر دارم برمیگردم خونم. این اولین باری هست که از رفتنم به تهران ناراحت نیستم. یعنی هستم ولی نه مثل سابق که از یه روز قبل رفتنم سگ میشدم و پاچه میگرفتم. شاید به این خاطر هست که اونجا هم خونه دارم و میدونم شرایطم آرامش خودش رو داره. 

کلا روزهای نسبتا آرومی رو در مقایسه با قبل میگذرونم... البته اگه جواب نهایی آزمایشایی که دادم و این هفته باید بگیرم، به همه چی گند نزنه! هر حدسی که با یه ازمایش و بیوپسی رد میشه، حدسهایی خفن تری رو پشت سر خودش میاره!!

خونه مون یه گوشی تلفن اضافه داریم، اگه تو وسایلم جا بشه میبرم با خودم که دیگه از فردا تلفن خونمون هم رابیفته به سلامتی. 

پرده هامون هم آمادست و اونا رو هم دارم میبرم با خودم. 

دیگه ه ه ه....

سلامتی!!

:)

  • فریba

سلام

سلام

ساعت 15:15 دقیقه، اینجا همینجاست. صدای منو از خونمون میشنوید!

همه خوبن و سلام میرسونند.

این خونه اومدن من بساطی داشت دیروز که اصلا حال تعریف کردنش رو ندارم چون خیلی طولانیه.

 

دلتون بسوزه ما فردا عروسی داریم.

ولی من الان دچار یه معظل شدم! الان همتون میگین لابد میخوای بگی چی بپوشم!! خیر!

بنده از یکماه پیش برای این عروسی رفتم لباس خریدم و خیلی هم خوشگله. معظل من اینه که، این لباسه که من خریدم، پشتش بازه خب؟ میدونین چه مدلیه دیگه!؟ بعد من هنوز بخیه ها رو باز نکردم خب. حالا من اینو بپوشم جای اون بخیه ها رو پوشش نمیده!! L

حالا من چیکار کنم!؟؟؟؟ حالا بگین من چی بپوشم!!!؟؟

گفتم برم یه کت برای روش پیدا کنم، دیدم کل نمای این لباس به همین مدلشه!!!

خب چیکار کنم!؟؟؟؟؟؟؟

یعنی میگین لباس تکراری بپوشم!؟

 

پی نوشت:

یه جک در این رابطه بگم:

معظل جدید خانوما:

حالا که قراره با آمریکا رابطه داشته باشیم، چی بپوشیم!؟؟

 

  • فریba
هوریاااااااا

هوریااااااااااا

من بعد دو ماه دارم میرم خووووونه ه

هووووریاااااااااااا


  • فریba

صبح رفتم بیمارستان ( برای انجام یکسری آزمایش)

طبقه رو اشتباه رفتم و درست جلوی سردخانه درومدم!!

اول صبحی هم یه بنده خدایی به رحمت خدا رفته بود و یه پیرمردی هم تو سر و صورت خودش میزد...

یه اعصابی از من گرفته شد هااا.

خدا رحمتش کنه... 

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۳:۲۶
  • فریba

من و شبنم دیروز رفتیم پارک آب و آتش. سینما 7 بعدی.

من تا حالا سینمای چند بعدی نرفته بودم برای همین برام جالب بود که بدونم چجوریه ضمن اینکه این سینما 7 بعدی در واقع یک سینما گیم هست. رفتیم و فقط من و شبنم بودیم!! ظرفیت سینما 8 نفر بود ولی خب چون کسی نبود ما رفتیم نشستیم و گفتیم بازی رو دو نفره انجام میدیم!!

ازمون پرسید بازی کابوی رو میخواید یا زامبی!؟ متفق گفتیم زامبی!

اولش یه بیست ثانیه تمرین داشتیم که با  تفنگ باید به اشکالی که رو تصویر رفت و امد داشتند شلیک میکردیم و بعد بازی شروع شد.

زمستون بود و ما سوار بر یک ماشین وارد شهری شدیم که آدمخوارها بهش حمله کردند و ما باید ادمخوارها رو میکشتیم، خیلییییییی هیجان داشت. یجایی ماشین چپ شد و ما پرت شدیم تو یه دره! من چنان صندلی رو چسبیده بودم و جیغ میزدم و با یه دستم تق تق تق شلیک میکردم!

بازی حدود 5-7 دقیقه ادامه داره و در نهایت یکی از اونایی که بهترین شلیک رو داشته به عنوان برنده اعلام میشه. تو حین بازی ازمون عکس گرفته بودند. یک قیافه هچل هفتی داشتیم که نگو!!

به همتون توصیه میکنم که حتما این سینما رو برید. ما چهارتا بلیط گرفته بودیم، چون فرشته و پریسا هم قرار بود بیان ولی نیومدند. الان من دو تا بلیط اضافه دارم که تا 20 مهر اعتبار داره. هر کی خواست بگه بهش بدم بره. اگر هم یکیتون پایه باشه خودم دوست دارم دوباره برم و اینبار کابوی رو انتخاب کنم. هر چند فکر نکنم هیجان و ترسش مثل زامبیا باشه. 

  • فریba

 ساعت 10:07 صبح روز یکشنبه 14 مهر (خاک تو سّرم چقدر زمان زود میگذره!!)

صدای ما را از سایت جدید پروژه میشنوید!!

آغا ما بالخره اومدیم بالا.

هنوز تجهیز نشدیم ولی کم کم!

تصاویر اتاق پروژه جدید رو هم بگذارید تو آرشیو عکسهایی که قراره براتون بگذارم!

اینجا خیلی آروم و گل و گشاد هست و راحت میشه وسطش فرش پهن کنی و شلنگ تخته بندازی.

فعلا همین. 

  • فریba

همایشی که شرکت کردم، کمیته اطلاع رسانی خیلی بیخودی داره!!

شاید باورتون نشه بیشتر از 10 تا ایمیل بهشون زدم تو روزهای مختلف و با عناوین مختلف و ازشون ایراد گرفتم. 

برای مثال:

اوایل پذیرش مقاله، فرم ثبت نامشون تو سایت نبود!! ولی تو قسمت اطلاعات نوشته بود به فرم ثبت نام مراجعه کنید. منم ایمیل زدم گفتم چنین چیزی نیست. یه یساعت بعدش جواب دادند که اصلاح شد!

همایش تمدید شده بود. بعد میرفتی مقاله ت رو آپلود کنی. لینک آپلود مقاله رو برداشته بودند!!! دوباره ایمیل زدم آقا این لینکه قبلا بود ولی الان تو فرم ثبت نام نیست. مجددا چند ساعت بعد اصلاح شد!

یه چند روز مونده به همایش، عناوین کارگاهها رو اعلام کردند. دیدم فقط نوشته فلان کارگاه توسط فلانی برگزار میشه، مبلغ اینقد. دیدم یکی از کارگاههاش به موضوع پایان نامه من میخوره، ولی نمیدونم کی و کجا برگزار میشه. دوباره ایمیل زدم میشه برنامه کارگاه ها رو بگذارید!؟ دو ساعت بعد ضمن تشکر برنامه رو گذاشتند!!!

بعد چند روز برنامه همایش رو سایت زدند. دیدم فقط برنامه سخنرانی ها رو گذاشته و اثری از زمان ارائه مقالات نیست. دوباره ایمیل زدم خب من الان از کجا بدونم چه روزی باید کجا ارائه بدم آخه!!؟؟؟ 

فرداش دو تا فایل گذاشتند برنامه ارائه مقالات سخنرانی و پوستری!

حالا تو برنامه اصلی رو نگاه میکنی اثری از ساعت پذیرش نمیبینی. ایندفعه گفتم اگه زنگ بزنم میگن خانوم میخوای شما بیا همایش رو برگزار کن اصن!! زنگ زدم و گفتم چرا تو برنامه ساعت پذیرش رو نزدین!؟ خانوم مسئول دبیرخانه ضمن تشکر از من بابت یادآوری یک موضوع مهم گفتند حتما تو سایت میزنیم چه زمانی متونید برای پذیرش بیاید!!!!

میبینید تروخدا! یه همایش بین المللی رفتند اجرا کنند ها!!



پی نوشت:

1. همایش از یکشنبه شروع میشه و من مصرانه میخوام که حتما شرکت فعال داشته باشم!!!! نمیدونم چطوری این موضوع رو به دکتر بگم که منفجر نشه!!

2. بالخره طبقه بالا حاضر شد و ما در حال اسباب کشی هستیم. 

از تیم پروژه همه جابجا شدند و فقط من و دکتر ح و مهندس م (همون بابی جون) موندیم که ما هم شنبه میریم بالا.

 

  • فریba

من هر وقت عطسه میکنم، این میخنده!!

میگه صدای عطسه ت مثل اینه که میگی چّی!!

  • فریba

تو یه جلسه بودیم امروز، بعد خانومه داشت در مورد طراحی وب سایت توضیح میداد. میخواست نحوه قراردادن عکس رو توضیح بده، براوز کرد به MyComputer لپ تاپش و رفت تو یه فولدری که ازش عکس انتخاب کنه، نگو اون فولدر عکسهای شخصیش بود. ما هم جمیعا (حدود 40-50 نفر خانوم و آقای همکار) داشتیم اون صفحه رو روی پرده میدیدیم!

بیچاره یکم سرخ و سفید شد و ضمن اینکه سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه رفت تو دسکتاپ!

ولی عکساش قشنگ بود! بهش نمیومد اینقد خوشگل باشه!!

  • فریba

ما دیروز تو گروه یه بحث شدید و بگومگو داشتیم.

هنوزم به خاطرش سرم درد میکنه.

دیروز ما یه جلسه داشتیم ولی به خاطر عدم همکاری یکی دو نفر جلسه با بی نظمی شروع شد! الان اون گروه مقصر با من قهرن! چون عدم مسئولیت پذیری اونا باعث شد اینجوری بشه و من این موضوع رو به دکتر گزارش دادم البته نه به قصد زیرآب زدن به قصد اینکه آقای دکتر شرایط الان اینطوری شد من جلسه رو کجا برگزار کنم!؟ دکتر هم بعد از جلسه همه رو شست انداخت رو بند!!

دو تا مسئله همیشه من رو اذیت میکنه:

یکی اینکه چرا ماها حاضر به پذیرش اشتباهات خودمون نیستیم و همش میخوایم بگیم این و اون مقصرن.

دوم اینکه چرا بعضیامون ظرفیت پذیرش یه پست مهم رو نداریم و همین باعث میشه به خودمون اجازه بدیم به هر کسی توهین کنیم و شخصیت ادمهای پائین تر از خودمون رو زیر پا له کنیم.

من دیروز خیلی بهم برخورد که دکتر جلوی من که خب یه روزی دانشجوی اینجا بودم با کارمندا اینقدر شدید برخورد کنه و لفضا بهشون توهین کنه! البته دکتر اخلاقش همینه ولی من خیلی خجالت کشیدم.

برای همین چند تا از کارمندای گروه با من قهرن و صبح اومدم جواب سلام من رو ندادن!! برخورد اونا اهمیتی نداره ولی نمیخوام تصورشون در مورد من عوض بشه!

عه!

  • فریba

دیشب همزمان با اینکه داشتم رو ساختار گزارشات کار میکردم، تلویزیون روشن بود و مسابقه کلید پخش میشد و منم حواسم به مسابقه بود ببینم چی به چیه. شرکت کننده های این مسابقه زوج هستند.

یه بخشی از مسابقه، گپ و گفت بین زن و شوهرها رو نشون داد. شوهره برگشته میگه: من همیشه تا دیروقت سر کارم. وقتی هم خسته و کوفته برمیگردم خونه بازم تو کارای خونه به همسرم کمک میکنم، من اینکار رو با کمال علاقه و عشق انجام میدم چون همسرم رو دوست دارم و زندگیم رو دوست دارم و نسبت به این خستگی ها اعتراضی ندارم چون میدونم که تمام این خستگی هام با یه استراحت شبانه رفع میشه!!!!!!!

ذهنت رو درست کن! خب روزها که سرکاره وقت نمیکنه استراحت کنه، مجبوره شب استراحت کنه! إ

  • فریba

اگه یادتون باشه گفته بودم که صاحبخونه مون تو روزی که قرارداد رو قولنامه کردیم و کلید رو تحویل گرفتیم، بهمون گفت این خونه برای تمام ساکنینش خوش یمن بوده و همه با خوشی از این خونه رفتند بیرون و از این حرفها!

آغا ما از همون روز اول هی منتظر بودیم این خونه خوش یمنی خودش رو نشون بده!!

تا اینکه....!

.

.

.

 

 

  • فریba

یه ایمیل برام اومد، با حال بود.

گفتم بذارم اینجا دور هم بخونیم بخندیم!

 

بعد که خوندین و خندیدین، بگین به کدوم شماره ها بیشتر خندیدین.

من الان نظرمو نمیگم تا به شما تلقین نشه!

  • فریba

یه سوال خیلی اساسی و ضروری و فوری و اینا:

کسی میدونه چطوری میشه پاورقی (footnote) رو تو نرم افزار word چند ستونی کرد؟

یعنی متن خودش یه ستونه باشه ولی پاورقیش چند ستونه باشه.

هر کی بتونه یه راهکار عملی بده یه جایزه داره. فقط سریععععععععععع!

 

بعدا نوشت:

کل دانشکده رو با این سوال بهم ریختم! ملت کار و زندگیشون رو ول کردن ببینند چطوری میتونن زیر نویس رو چند ستونه کنند! آخه خیلی عجیبه که مایکروسافت برای چنین چیز کوچیکی هیچ تدبیری نیندیشیده!

والا!


  • فریba

سلام علیکم

صبح همگی بخیر

از نگرانی همتون ممنونم و عذرخواهی میکنم که نگرانتون میکنم، ولی منم مثل خانم دکتر هی میگم نگران نباشید! خطرناک نیست.

عرضم به حضورتون که دیرور من رفتم پاتولوژی و جوابم رو گرفتم.

بعد تو مسیر که میرفتم مطب، همه سعیمو کردم که بتونم جواب آزمایش رو بخونم ببینم میفهمم چی گفته یا نه، اما دریغ از یک کلمه که من متوجه بشم!

خانم دکتر آزمایش رو دید و گفت امیدوار کننده است و اون حدسهایی که برای بیماری های مختلف زدیم رد میشه و خطرناک نیست ولی جای پیشرفت داره!!! مجددا سوالاتی در رابطه با این که از کی با این علائم مواجه شدی و شغلت چیه و اینا پرسید و در نهایت بنده رو با یک نسخه حاوی یکسری دارو جهت پیشگیری از پیشرفت این روند روانه منزل نمود.

جای بخیه ها رو هم دید و گفت فعلا زوده بکشیم. یه هفته دیگه بذار بمونه. گفت که پانسمان هم نکنم و بذارم باز بمونه. خب پانسمان نکنم درد میاد!!! الان میگین چه ربطی داره، آخه وقتی پانسمان روشه مثل یه لایه محافظ میمونه. مثلا دستم بخوره بهش یا مثلا تو بی آر تی تحت فشار قرار بگیرم!!! این چیزیش نمیشه ولی یبار که پانسمان نکردم تا شب که رفتم خونه مرررردم از بس درد گرفت. همشم دستم رو پهلوم بود و نازش میکردم که کمتر دردش بیاد. والا!  :)

 

  • فریba
1. امروز دکتر نمیاد! روزایی که دکتر نیست من با خیال راحت تر کار میکنم!!


2. قراره به بچه های پروژه یه واحد مجزا تو ساختمان گروه اختصاص بدن! دکتر از من خواست لیست تمااااااام امکانات و تجهیزاتی که به نظرم لازم و ضروری میرسه رو دربیارم و تا فردا تحویل بدم. لذا بشتابید و بگید چه چیزایی سفارش بدیم. گفت هر چی به ذهنت میرسه بگو ما غیر ضروریش رو حذف میکنیم. (حتی شامل خوراکی و نوشیدنی هم میشه!!). 


3. از پاتولوژی SMS دادن که : با سلام، پاسخ آسیب شناسی شما آماده است، از فلان ساعت تا فلان ساعت میتونی بیای بگیری!!. میبینید چقده با کلاسن!

باید زنگ بزنم مطب ببینم وقت بهم میدن یا نه. اسسسسترسسسسس.....


4. گشنمه!


5. فعلا همین!

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند