گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۳ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

کوتاه و مختصر و مفید از سفر دو روز و نیمه م به مشهد مقدس!

هوا سرد بود!

جمعه برف گرفت و من نگران بودم که مبادا مسیر برگشت مامان اینها برفی و بارونی باشه!

شب در هتل مقدم بودیم.

من شب به اتاق تک تک فامیل سر زدم و اونها با چشمانی گرد کرده منو نگاه میکردند و میپرسیدن که من از کجا پیدام شد!

بیشتر از همه از دیدن خاله ب. خیلی خوشحال شدم، من عاشق این خاله مم.

4 دفعه قسمت شد که برم حرم (نماز ظهر پنج شنبه، مغرب پنج شنبه، صبح جمعه و ظهر جمعه) و از این چهار دفعه یکبارش کمی خلوت بود و من تونستم به ضریح نزدیک بشم.

در یک وقتی که زمان داشتم، موبایلم را دستم گرفتم و تک تک کانتکتهای موبایلم را از چشم گذروندم و دعایی براشون کردم، اگر قابل باشم!

همان روز اول، قبل از نماز ظهر پنج شنبه، به بروبچز اسمس دادم که " رو به روی ایوان طلای حرم امام رضا ... به یادت هستم..."

در صبح جمعه، من تونستم شاهدعوض کردن گلهای چهارگوشه ضریح باشم. یک آخوندی بر یک منبر بلند چرخ دار و با کمک چند تنی از خادمان مرد، به چهارگوشه ضریح نزدیک میشد و میبوسید و گردگیری میکرد و گلهای دیروز رو برمیداشت و دسته گل تازه ای میگذاشت.

خادمان میگفتند که هر صبح ساعت 3، طی مراسمی گلهای روز قبل بین مردم پخش می شود.

به جاهای مختلف سر زدیم، گوهرشاد را بسته بودند جهت تعمیر، سنگ قبر نخودکی را برداشته بودند نمیدونم چرا!! کاشی کاری و آئینه کاری زیر زمین تمام شده بود، دو سال پیش که با دوستم رفته بودیم هنوز شروع هم نشده بود. انصافا خیلی زیبا بود. خیلی.

از زیر زمین هم به سمت ورودی صحن انقلاب پله برقی گذاشته بودند، اینهم قبلا نبود!

هر دفعه که از حرم میومدیم بیرون یک عالمه ماشین حمل متوفیات ورودی حرم واستاده بودند و جماعتی لااله الا الله گویان تابوتی بر دست میومدند و میرفتند..

من به تعداد ماشینها فاتحه میفرستادم!

به بازارهای اطراف حرم سر زدیم، عاشق مغازه های مهر و تسبیح و عطر و انگشتر فروشی های اطراف حرمم، هر چند اون صفا و قشنگی سالهای قبل رو نداره ولی بازم حس خوبی به آدم دست میده!

اما فروشندگان خوبی نداشتند! عنق و بد اخلاق. نه یک مورد نه دو مورد نه سه مورد، تقریبا اکثر مغازه هایی که سر زدیم برخورد خوبی نداشتند!

ناگفته نماند، فروشنده ای که ازش چمدان خریدیم و پسرکی که پرتقال میفروخت، خوب بودند! کسب و کارشان پربرکت.  

راننده تاکسی شون هم خوب بودند، هم مسیر راه آهن تا حرم و هم حرم تا راه آهن!

کوپه ویژه بانوان هم رفت و هم برگشت 6 نفر تکمیل بودند. قطار رفت کوپه ای خواب بود و قطار برگشت کوپه ای صندلی. از اینا که یکم صندلیش رو میکشی میتونی روش بخوابی. تصور کن 6 نفر آدم چپیدیم تو یه کوپه فسقل سر و پاها تو حلق هم، هوای داخل کوپه هم به شدت گرم. مگه میشد خوابید! 

من غذا با خودم اورده بودم که برای شام بخورم، غذا رو مستقیم از یخچال برده بودم تو قطار! یخ! ولی یکمش رو تونستم بخورم. 

هم رفتنی خوب رفت و هم برگشتنی. 11 - 12 ساعته رسیدیم. 

مامان اینها هم با من حرکت کردند و اونا هم خدا رو شکر به موقع رسیدند.


پی نوشت:

برای همه دعا کردم! زندگی خوب، کار خوب، عاقبت به خیری، سلامتی خودشون و خونوادشون و ... 

با امام رضا یه شرطی بستم! نمیدونم اصلا به خودش گرفت یا نه! به هر صورت که من روی شرطم هستم. 


راستی!

تو درب ورودی نواب، داشتم میرفتم امانات کیفم رو تحویل بگیرم، دیدم یکی هی صدام زد: فریبا! فریبا! 

حدس بزنین کی بود!؟؟ 

خوزی! به همراه همسر و مادر محترم. اتفاق جالبی بود واقعا. من کجا و اون کجا و مشهد کجا!


این بود سفرنامه مختصر و مفید دو روزه ما! 

 

 

  • فریba

سلامعلیکم،

سلامعلیکم،

ماچ موچ ماچ موچ ...

جای شما خالی

خیلی ممنون ..

امروز صبح ساعت 3!

آره خوب رسید، خیلی توقف نکرد تو راه ...

سلام سلام

خوش اومدین...

موچ موچ ...

جای شما خالی..

مگه میشه یاد شما نباشم..

موچ...

چرا سرد بود هوا یکم، روز آخری هم که برف گرفت ... ولی خوب بود...

به به! احوال شما چطوره، خیلی ممنون ... ماچ موچ... جای شما خالی..

بفرمائید خواهش میکنم...

سلام سلام خیلی خوش اومدین.. موچ ماچ موچ... جای شما خالی.. انشالله قسمت کنه مشرف بشین...

 

  • فریba
همین فعلا. 

:)

  • فریba

دوستان و گرامیان

بانوان و آقایان

لیدیز اند جنتلمن

اناث و ذکور

محترم،

خدا خواست و امام رضا طلبید و بنده خدا همت کرد و رَجا، جا داد به من بالاخره!

قابل توجه اونایی که میگن کجا رَجا یه روز قبل از سفر جا میده!

دیدی داد! واگن شماره 8 کوپه 1!

من امشب ساعت 22:00 بلیط دارم به سمت مشهد مقدس.

طبق پیش بینی های به عمل اومده اگه وسط راه تصادف نشه و هواپیما رو سرمون سقوط نکنه و قطار از ریل خارج نشه و روستایی اطراف ایستگاه منفجر نشه و ریزعلی جوگیر نشه و گله گوسفند نیاد تو ریل و .... من صبح حدودای 8 و 9 میرسم مشهد.

جمعه عصر هم بلیط برگشت دارم راس ساعت 4 بعد از ظهر.

اینا رو دارم میگم که اگه احیانا کسی خواست بیاد بدرقه و استقبال و اینا، زمان دستش باشه!

 

بی صبرانه منتظرم که زودتر عصر بشه برم خونه وسایلم رو جمع کنم بدوم برم راه آهن!

 

سعی میکنم یاد همتون باشم!

محتاجیم به التماس دعا.

من رفتم تاااااا شنبه انشالله برگردم!

شما رو به هم میسپارم. مواظب خودتون و این خونه باشید.

امضا: فریبا زائر!

 

  • فریba
یعنی "میر" وقتی گزارش میده ها،

آدم حال میکنه! 

همینطور دوست داری بشینی گزارشش رو بخونی، 

امروز کلی زور زدم تا تونستم سه تا غلط نگارشی از گزارشش دربیارم که خودم درجا اصلاحش کردم!! :)

کاش همه مثل اون بودند، 

من جمله خودم!


  • فریba
آغا من امروز جلو درب ورودی دانشکده مدیریت یه صحنه عجیب دیدم! 

پارک یک دستگاه ماشین پورشه جلوی پله های این دانشکده!!!

من و همکارم هاج و واج داشتیم نگاه میکردیم که این ماشین مال کی میتونه باشه! حیف جلسه داشتم وگرنه منتظر میموندم ببینم کدام استاد و شاید دانشجو قراره این ماشین رو سوار بشه. 

نمیدونم چرا به فکرم نرسید اون لحظه عکس بگیرم. 

دیدن ماشین پورشه عجیب نبود ها! دیدن اون توی دانشگاه خیلی برام عجیب بود. 


پی نوشت:

حالا من هی برم قیمت پراید و ماتیز رو نگاه کنم ببینم کی ارزون میشه برم بخرم اونم قسطی و با وام!! :)

  • فریba
میگم:

این طرفا دفتر فروش بلیط قطار نمیشناسی؟ 

میگه:

 نه چطور؟

میگم: 

میخوام بلیط برای مشهد بگیرم اگه جور بشه برم اخر هفته!

میگه: 

جدی؟ مشهد یه مدل نقل های مغزدار، داره، سفیده! میشه از اونا بخری برام!؟

!!!!!!!


  • فریba

حرف تازه ای ندارم!

طبق معمول خوابم میاد و خسته م و کارام زیاده و اینا.

این دانشجوی مهندس هم که کچل کرده منو با این پایان نامش! دو هفته دیگه میخواد وقت دفاع بگیره، هنوز دیتاهای پایان نامش هم کامل نیست!! هی هم زنگ میزنه میگه خب من چیکار کنم؟ کجا برم؟ چه گلی به سر بگیرم!؟

خانواده مادری رفتند مشهد! کاروان بانوانه! زنگ زدن به من که تو هم بیا بریم خوش میگذره و همه هستیم، ولی من جور نمیشد زمانم باهاشون. دارم در به در دنبال بلیط قطار برای چهارشنبه شب میگردم که رزرو کنم و دو روزه برم و بیام.

یاد اون سفر دو روزه به مشهد میفتم که با دوستم رفتیم تنم میلرزه از سرما! دنبال بلیط قطار کوپه ای هستم، اصلا نمیخوام با اتوبوسی برم. پدرمون درومد با اتوبوسی. باز رفتنی خوب بود! صندلی ها یکم جا داشت میشد خوابید، برگشتنی که حتی جای نشستن هم نبود چه رسد خواب، من که خودم رو راحت کردم از همون اول همش تو بغل دوستم خوابیدم، اون بیچاره نمیدونست چیکار کنه! به من چه! خواست منو نبره با خودش!!

والا!

بگذریم،

عرض کردم دنبال بلیط قطارم، این دفاتر خدمات مسافرتی هم که همشون 5 میبندند، موندم من کی از اینجا برم که بتونم تا 5 خودم رو به یکی از این دفاتر برسونم! اگه نتونم بلیطم رو جور کنم خیلی تو ذوقم میخوره!

کسی نزدیکش نیست این دفاتر برای من بلیط رزرو کنه؟ دعاش میکنم هاا.

 

  • فریba

وقتی پس از تحویل یه گزارش، یا نتیجه یه هماهنگی و جلسه، یا پیگیری روند انجام کار، مدیرت خالصانه ازت تشکر میکنه و وقتی داری از اتاقش میری بیرون بلند میشه و با لبخندی تو رو بدرقه میکنه،

تمام خستگی این کارای پروژه و بی احترامی و توهین های همکارانت همه و همه فراموش میشه!

از اینکه از دیدگاه مدیرم و مدیرش، یک نیروی کارا و وظیفه شناس و به قول خودشون فعال هستم، بسیار خوشحالم.

من از اینکه کسی ازم دلخور باش و حرفهای منو به دل بگیره ناراحت میشم و عمیقا روی من تاثیر میگذاره، در عین حال نمیتونم همه رو از خودم راضی نگهدارم! همیشه هستند کسانی که با تو و کارت نمیسازند و ساز مخالف میزنند و چه بسا بخوان تو رو هم این وسط خراب کنند، ولی من یاد گرفتم به این چیزها اهمیت ندم، آنچه که برای من اهمیت داره، چیزی هست که من به خاطرش اینجام و اونم شرح وظایف و مسئولیتهایی است که برای من تعریف شده!

همین!

امضا: فریبا وظیفه شناس!  

  • فریba
یکی یه چیزی بگه!

حوصله م سر رفت!!



  • فریba

 عطیه هم رفت!  :(

 چقدر این هفته زود گذشت،

 کلا عمر چقدر زود داره میگذره!

 عصری رفتیم طرفای چهار راه ولیعصر . بلوار کشاورز و میدون ولیعصر و ...

 باورم نمیشد من سال قبل همین موقع اینجا زندگی میکردم و هر روز این مسیر رو اومدم و رفتم..

 باورم نمیشد از روزها و ساعتهای قشنگ و به یادموندنی که تو بلوار کشاورز و ویلا و پارک لاله با "..." داشتم دو سال گذشته..

 باورم نمیشد چهارسال پیش تو همین بلوار با بچه های ۳۰۱ میرفتیم و میومدیم و الان هر کدوممون یه گوشه ای برای خودمون داریم روزگار میگذرونیم..

 بلوار کشاورز همیشه من رو دلتنگ و غمگین میکنه!

 دلتنگ تمام کسانی که یه روز خیلی دوستشون داشتم (و هنوز هم دوستشون دارم) ولی الان ممکنه مدتها بگذره و ازشون خبری نداشته باشم.. نزدیکم نیستند که بتونم ببینمشون و ساعتی رو باهاشون بگذرونم... و حتی شاید نزدیکم هستند و نمیشه رفت دیدنشون...

 دلتنگ برای تمام خاطرات با هم بودنمون.. دلتنگ برای تمام روزهای خوبی که با دوستام داشتم...

 ساعتها و روزها و ماهها داره میگذره و دنیا داره بزرگتر و وسیعتر و پیچیده تر میشه و دنیای من داره کوچیکتر و کوچیکتر و کوچیکتر میشه .. داره به جائی میرسم که تو دنیام فقط خودمم  و خودم!

  

پی نوشت:

 آهنگ "دوستت دارم" فریدون آسرایی رو دارم گوش میدم ...

 

  • فریba

جاتون خالی

با عطی از پریروز تا حالا کل تهران رو گز کردیم!

از تجریش گرفته تا انقلاب و سرسبیل و ...

آش نیکوصفت و حلیم سید مهدی!

خیلی وقت بود اینهمه جا یجا نرفته بودم!

خرید هم کردیم.

عطیه برای بچه خواهر و برادرش خرید کرد. لباس.

 من عاشق بچه و لوازم مرتبط با اونم! 

عشق میکنم وقتی روبه روی ویترین لباس بچه وامیستم و تماشا میکنم. 

منم میخوام یه سر برم همین پاساژ نزدیک خونه و برای امیر ارسلان لباس بخرم. 


پی نوشت:

منم برای بچه م اینو خریدم! :)

میگیرمش تو بغلم شبها میخوابم! خیلی خوشگل و دوست داشتنیه!

اینقدره این جوراب کوچولوئه به فروشنده گفتم فکر کنم این جوراب رو همون لحظه که بچه به دنیا اومد باید پاش کنی! به بعدش دیگه اندازه ش نمیشه!!

  • فریba

حرفم نمیاد!

کلی کار دارم و کلی استرس بابت گزارشهایی که بای تحویل بدم.

از اینطرف میر با من قهره و سر سنگینه و محل نمیده که کلی رو اعصابمه!

هی هم میخوام برم باهاش حرف بزنم ببینم قضیه چیه حالا مگه فرصت میشه. از طرفی هم حوصله ندارم هی دوباره برم حرفهای نکراری بزنم که آقا اینجوری آقا اونجوری

من نمیدونم واقعا چرا ...

اصن ولش کن!

عرضم به حضور که عطیه اومده تهران!

محمد هم همینطور. عطیه دیشب با قطار اومده، محمدمون هم همینطور.

الان پیجور شدم فهمیدم محمدمون با همون قطاری اومده که عطیه اومده. بهش گفتم چرا زودتر نگفتی که بگم عطیه که داره میاد خونمون، تو هم بیای خونه ما حداقل یکم استراحت کنی. بچه م دو ساعت تو ایستگاه راه آهن خوابیده بود صبح شه بره دنبال کارش!

اونم تو این سرما! چه خاطره ای دارم از این فصل و در ایستگاه راه آهن بودن. تا صبح تو سالن انتظار راه آهن مشهد خوابیدیم. یخ زدم تا صبح رسما. سفر خیلی سختی بود. نامردا نمازخونه به اون عظمت ساختن صرفا برای دو ساعت نماز خوندن صبح و ظهر و شب! بقیه ساعات رو میبستن! خب ببندین کلا، ما همین گوشه یه روزنامه میندازیم نماز میخونیم! قبول میکنه خدا!

والا!

ولی تجربه شد برام که اگه خواستم با کسی برم سفر همون اول ببینم تا چه حد همراهه!!

داشتم میگفتم عطیه اومده تهران.

سلام میرسونه ، الان رفته تجریش. عصری قرار بیاد بریم یکم بگردیم.

هر کی پایه است بیاد بریم.

من برم به کارام برسم.

فعلا.

 

پی نوشت:

حرفم نمیومد مثلا!!

 

  • فریba

صبح ها که میام سرکار و از این پائین قله های به برف نشسته رو میبینم، این آرزوم یادم میاد که یه روزی دوست داشتم اسکی یاد بگیرم ولی هیچوقت حتی دنبالش هم نرفتم ببینم چی هست، چجوری باید یادش گرفت، کجا باید رفت و ...

امروز صبح که میومدم، دوباره نگاهم به قله پربرف توچال افتاد و یادم به دوران جوانی!

سرچ کردم در مورد اسکی و وسایل مورد نیازش و هزینه آموزشش و خیلی چیزای دیگه!

نا امید شدم کلا! 

چرا اینقده گروووونه!؟ یه ست معمولی و دست پائین و چینی لوازم اسکی یه چیزی تو مایه های 2-3 میلیون تومن درمیاد!! هزینه آموزشش هم ساعتی از 30-40 تومن شروع میشه به بالا انگار!! بگذریم از هزینه ورودی به پیست و خورد و خوراک و رفت و آمد تا اون قله و خیلی هزینه های جانبی دیگه!

یعنی من اگه قصد داشته باشم این ورزش مفرح و نشاط انگیز رو یاد بگیرم باید شیرین 4 میلیون تومن بذارم کنار تا غمم نباشه!

نمیخوام اصن!


پی نوشت:

یادمه اون روزا که هنوز هممون دور هم بودیم تو این دانشگاه، هاجر میگفت: 

دلم میخواد یه ماشین بخرم، بعد دو تا چوب اسکی هم بخرم که از پنجره های اینور و اونور ماشینم بذارم بیرون و برم توچال و بیام از اینجا برم!! بازی هم نکردم نکردم، ولی این چوب اسکی ها از پنجره ماشینم بیرون باشه! :)))))

هاجر بیا شریکی یه ست اسکی بخریم، یه روز هم ماشین مجتبی رو قرض بگیریم بریم به آرزومون برسیم!! 


  • فریba

یکی میشه به من بگه،

این بروبچه های دانشگاه تهران (از رئیس و معاون و استاد گرفته تاااا دانشجو ) چرا اینقده مدعی اند!؟

لابد میخوای بگی چون دانشگاه تهراااانند!!!

حالا دانشگاه تهران هستی که باش! خوبه خودمون و خودشون میدونیم اونجا چه خبره و باز اینقده طرف ادعاش میشه که آره! من، منم!!

  • فریba

آغا اینقده این هفته سر من شلوغ بوده که فرصت نوشتن پیدا نکردم!

خونه هم که میرم به حدی خسته م که دیگه حالی نمیمونه که بخوام لپتاپ روشن کنم چه برسه اینکه بشینم فکر کنم بینم چی بنویسم و چی بگم و ..

عرض به حضور منورتون که:

گفته بودم که من اینجا با چه آدمهای نفهمی سر و کار دارم که! دیروز سر یه موضوعی یکیشون با من بحثش شد و شایدم من باهاش بحثم شد و یکم دری وری گفت و داد و بیداد کرد و رفت به مدیرش هم ریپورت داد و منم به هیچ جای خودم حسابش نکردم و نشستم کارام رو انجام دادم.

یساعت بعدش یکی دیگه از بچه ها که میخواست کلید رو از من تحویل بگیره، باز مجدد زبونش دراز شد که شما چقد سخت میگیری و چقد قانونی میکنی همه چی و خودتو اذیت میکنی و ... منم هر چی سعی میکردم بهش هیچی نگم نمیشد ولی آخر تونستم و خیلی جلوی خودمو گرفتم و مودبانه بهش گفتم که اینا جزو وظایف منه و برام تعریف شده و اگر غیر از این باشه من باید به بالادستم جواب پس بدم و شمام اگه مشکل داری برو با مدیر صحبت کن!

صبح امروز که من با توپ پر میخواستم برم سراغ مدیرم و بگم دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم، دیدم زودتر از من خبر بحثهای دیروز بهش رسیده! منم نشستم هر چی هر کی تا حالا گفته بود به من رو البته با سانسور اسامی و احیانا یکسری حرفهای نامربوط گذاشتم کف دستش.

اونم شاکی شد که تو چرا زودتر اینا رو به من نگفتی!

بعدش هم بهش گفتم همین امروز تکلیف من رو با فلانی روشن کن! من نمیتونم برخوردای اون رو تحمل کنم میاد هر دم جو اتاق رو بهم بریزه و داد و بیداد کنه و بره. دکتر هم زنگ زد به مدیر اون شخص و به من گفت بیا بریم با مدیرش صحبت کن.

منم با مدیر اون کارشناس خاطی صحبت کردم و همه  چی رو بهش توضیح دادم و آخر سر بهش گفتم آقای دکتر من صبرم بیشتر از این نیست! اگر بار دیگری این کارشناس شما  پاش رو از گلیم خودش درازتر کنه منم همه این مواردی که اینجا گفتم رو میرم میذارم کف دست دکتر م.! اون خودش میدونه و شما و کارشناستون. ایشون هم کمی با من صحبت کرد و قول داد که به کارشناسش تذکرات لازم رو بده.

اما در مورد شخص دومی که زبون درازی کرد.

ایشون داره با میر کار میکنه! منم تا الان به احترام میر چیزی بهشون نگفتم و به مدیر خودم هم نگفتم. امروز هم حس کردم میر با من سرسنگین شده. لذا منتظرم سرش خلوت بشه تا برم بهش بگم زبون درازی های کارشناسای خودش رو تا پس فردا اگه راپرت اینا رو هم به دکتر دادم، خودش در جریان باشه!!

میخوام برم به میر بگم، به نیروت بگو، بچه جون تو سر پیازی؟ ته پیازی؟ چیکاره ای این وسط که میای از یکی دیگه طرفداری میکنی و شرح وظایف من رو یادم میاری و میخوای به من کار یاد بدی! تو خیلی عرضه داری گزارشت رو سر موقع تحویل بده!

والا!

 

پی نوشت:

هی میگن صبور باش صبور باش!

من دارم یه ساااال با اینا کار میکنم، ایوب هم بود تا حالا کم آورده بود از دست اینا!

منم آدمم! دیوار نیستم که هر کی از هرجا رد شد یه خط رو من بندازه و منم صدام درنیاد!

والا! با این نوناشون!

 

نوشین تو چیزی گفتی!؟ 


 

  • فریba

هوووورااااا

هووووراااا

مقالم تو کنفرانس سوئیس اکسپت شددددد

هووورااااا

 

 

پی نوشت:

حالا با این وضع دلار کی پول داره که بره!

والا!

 

  • فریba
امروز این اومده سر زبونم!!

 

قد و بالای تو رعنا رو بنازم

تو گل باغ تمنا را بنازم

ای سبک رقص بلا، تو نکن ناز و بیا

تو که در رقص طرب شعبده بازی

ای گل عشق و صفا مرو از محفل ما

تو که شاداب تر از هر گل نازی


قد و بالای تو رعنا رو بنازم

تو گل باغ تمنا را بنازم


چو برقصی تو فریبا، ببری از دل من تاب و توانم

چو خرامی ز تمنا، فکنی برق هوس بر دل و جانم

ز نگاهم چو گریزی، تو پریزاده مگر خواب و خیالی

چه شود گر بخرامی، تو که شیرین تر از امید وصالی


قد و بالای تو رعنا رو بنازم

تو گل باغ تمنا را بنازم


اینم دانلودش با صدای ویگن!


  • فریba

مقدم رئیس جمهور محترم را در دانشگاهمون گرامی میداریم!

دلتون آب!

 

پی نوشت:

یه جورایی کشف حجاب کردم تو این پست و عنقریبه که لو برم!

 

  • فریba

داشتم به این فکر میکردم که:

هممون حتما تا حالا به این آرزو رسیدیم که کااش تو زندگی میشد زمان رو به عقب برگردوند ( و چه بسا بعضی ها دوست دارند زمان رو به جلو ببرند!!)، میخوام اینو به عنوان حسن ختام پستهای این هفته از همتون و من جمله خودم بپرسم و شما رو به خدای بزرگ و منان بسپارم تا هفته آینده!

در ضمن تا همه به این پست جواب ندن، از پست جدید خبری نیست! خوشحال باشید.

میخوام بپرسم که:

اگر یه همچین امکانی وجود داشته باشه که بتونی زمان رو به عقب برگردونی یا جلو ببری چه تصمیمی میگیری!؟

اول بگو زمان رو به عقب میبری یا جلو! ( یه کدومش هر دوتاش نمیشه!)

و بعد بگو که در صورت فراهم شدن این شرایط چه کارایی انجام میدی (یا چه کارایی که انجام دادی رو پس میگیری)

هیچ محدودیتی در نوشتن وجود نداره، هر چه میخواهد دل تنگت بگو. میخوام نوشته های همتون رو پست کنم تو وبلاگم. قرار نیست همش من بنویسم که!

منتظرم.

در ضمن از این سوالم هدف دارم! نگی که خب که چی بشه که به آرزوی محال فکر کنیم!؟ تو فعلا جواب بده!

آخر هفتتون خوش.

 

پاسخ دوستان:

چهارشنبه 13 آذر1392 ساعت: 19:30 توسط:شهد

من به گذشته ! تو بچگی همیشه دلمون میخواس بریم جلو ولی الان میخوام برم عقب ولی نه صرف انجام بعضی کارا !
میخوام برگردم عقب قدر لحظه هایی که با آدمایی بودم که الان نیستن رو بیشتر بدووونم قدر بعضی لحظه ها رو ندونستم (بعضی خوشی های گذشته که واسمون عادی بود تکرار ناپذیره) !

تک تک لحظه های زندگی رو در جستجوی زندگی از دست دادیم!!!!


جمعه 15 آذر1392 ساعت: 22:3 توسط:شبنم
من دلم می خواد برسیم به اون لحظه ایی که داشت نطفه ام بسته می شد. بعد اونجا خدا می گفت آقا این فلان آدم شبنم نام، با این خصوصیات و مشخصات، اینو جلوشو بگیرین. این قرار نیست بیاد دنیا. دوست دارم از همون اولش نبودم... نیست بودم.



 
شنبه 16 آذر1392 ساعت: 12:52 توسط:نوشین
راستش دوست دارم برای چند لحظه گذرا برم آینده و ببینم با این اوضاعی که مردم الان برای آیندگان درست کردن چه جوری میخوان زندگی کنن! یا اینکه تکنولوژی مرز کجاها رو در مینورده و چه چیزای جدیدی اختراع میشه . اما اگه فقط یه بار بتونم زمان و به جلو یا عقب ببرم عقب رو انتخاب میکنم و میرم به زمانی که پدر عزیزم کنارم بود و من قدرشو اون طور که باید و شاید ندونستم! اون به عنوان پدر واسه من سنگ تموم گذاشت ولی من به عنوان فرزند شاید "نه". شاید خیلی بیشتر و بهتر بهش نشون میدادم که چقدر دوستش دارم و بهش افتخار میکنم! یا شاید خیلی از حرفا و لجبازیا و کارای بچگانه که باعث رنجش خاطرش میشد انجام نمیدادم! شاید قدرش و بهتر میدونستم !شاید اون روز صبح که بهم گفت عزیزم امروز حال خوشی ندارم, حرفشو جدی تر میگرفتم! شاید اصلا هیچ وقت به اون دانشگاه پا نمیذاشتمم و اون 6 سال و کنار پدرم میموندم! شاید اون شب دلشو با گریه هام نمیشکستم! شاید اون روز اون جمله رو نمیگفتم! شاید... شاید... چرا همیشه فکر میکنیم آدم های عزیزی که الان کنارمون هستن تا ابد خواهند بود!
وب سایت ایمیل
از غم ای کاش ها...!


یکشنبه 17 آذر1392 ساعت: 15:44 توسط:هاجر
من دوست داشتم برم به آینده...
فکر میکنم اون چیزی رو که در گذشته انجام دادم اگرچه در بیشتر موارد اشتباه ولی برای رسیدن به این مرحله لازم بوده. تغییراتی که میخواستم تو گذشتم انجام بدم اونقد زیاد نبوده که بخوام به عقب برگردم...
اما آینده همیشه چیزای جدیدی برای آدم میاره گاهی خوب و گاهی بد پس دیدن اونا برای من جالبتره تا تکرار گذشته
 وب سایت   ایمیل
از غم ای کاش ها...!

  • فریba
مجددا عرضم به حضورتون که:

من دیروز که رفتم خونه، اول یه دوش گرفتم و بعد یه چایی دم کردم و بالشت و پتو زدم زیر بغل و به فاصله نیم سانتیمتری بخاری گرفتم خوابیدم، دیگه هیچی نفهمیدم تا صبح امروز ساعت 6:30 که از خواب بیدار شدم!!! 

البته وسطاش یه چندباری بیدار شدم و ساعت رو نگاه میکردم و یه تحلیلی میکردم که الان چه وقت شبه و چقد خوابیدم و چقده دیگه وقت دارم بخوابم و ...پ

ولی هنوز خستگیم در نرفته! بازم رو بهم بدن میخوابم!!


پی نوشت:

نیمه شب که بیدار شدم، یادم اومد چائی دم کردم و نخوردم! اونقدر دلم خواست اون موقع! ضمن اینکه یادآوری کنم من شام هم نخوردم. میخواستم یه چیزی برای ناهار امروزم درست کنم که اونم نکردم و ظهر مجبور شدم فست فود بخورم.



  • فریba

یه عالمه کار رو سرمون ریخته و همه عقبند از زمان تحویل گزارش کاراشون و مدیر پروژه در حد انفجار عصبانیه و من همونطور که قبلا هم عرض کردم دیوارم از بقیه همکارا کوتاهتره! دکتر بخشی از کارای فنی رو از اونا پس گرفته و داده به من که انجام بدم تا زودتر این فاز جمع بشه بره! منم از اونجائی که خیلی متعهد و مسعول هستم  دارم اینجا وب آپ میکنم!! اونم فقط برای شما! Only for you not any body else!

(متعهد و مسعول هستم در مقابل شما نه اینا! )

عرض به خدمتون که:

یه شش ماه پیش اگه یادتون باشه دکتر یه موضوعی به من داد که نه من و نه هیچ کسی تو گروه تخصصی در موردش نداشت و همه یه پاراگراف مشترک در موردش میدونستیم فقط!! و ازم خواست که پروپوزالش رو در عرض یه هفته بنویسم تا بفرسته پزوهشی برای تصویب و دریافت اعتبار!

منم یادمه نشستم یه 7-8 تا طرح بین المللی خوندم و یه چیزی در آوردم و دادم رفت و تصویب هم شد.

گذشت تا پریروز که قرار شد بیان حضورا این طرح رو بررسی کنند و من مجددا قرار شد پاورپوینتش رو آماده کنم. منم نشستم از همون پروپوزاله همه چی رو کپی پیست کردم و یه چیزایی هم اول و آخرش چسبوندم. رفتم جهت تکمیل اطلاعات با میر صحبت کردم، ایشون هم گفت پاورت رو بیار ببینم چی نوشتی یه بررسی کنیم.

باهم نشستیم خوندیم، وسطاش گفت اینا رو خودت نوشتی!؟ منم گفت بله! چطور مگه!؟ گفت خیلی عالیه. بی نقصه. کامل و پخته است.

منو میگی!!!!! باورم نمیشد میر اینطوری تعریف کنه! آشنا هستید باهاش دیگه!!

این بود که یه لحظه به فکر فرو رفتم و گفتم پروپوزال رو دکتر هم یه بررسی کرده بود روش، نکنه مواردی رو بهش اضافه کرده که این چنین کامل و پخته شده و اونوقت من اومدم به اسم خودم زدم!

این بود که بدو بدو رفتم تو فایلام گشتم و اولین ورژنی که فقط خودم روش کار کرده بودم رو اوردم و با اخرین ورژن که فرستادیم پژوهشی مقایسه کردم. دیدم فقط اعداد و ارقام اعتبار درخواستی فرق کرده و اصل متن همونیه که خودم نوشتم.

اینجا بود که من این شکلی شدم  و گفتم دمت گرم فریبا! خودت هم باور نمیکردی بتونی اینطوری طرح بنویسی که میر هم نتونه ازش ایرادی دربیاره. نه !؟

الان هم باورم نمیشه اونو خودم نوشته باشم! آخه خیلی قلمبه سلمبه است جمله هاش!

نکنه کسی دیگه هم دست داشته توش و من خبر ندارم!؟ 


  • فریba
یه بارون حسسابی داره میاد  و من خیلی کیف میکنم از این هوا!

صبح دیدم هوا بارونیه و با اینکه میدونستم این بالا خیلی شدیده ولی چتر برنداشتم با خودم و گفتم بذار یکم خیس بشم. چه اشکالی داره. 

از صبح هم این آهنگ تو ذهنم زمزمه میشه:

لینک دانلودش رو هم برای اونایی که صدای خوبی ندارند و نمیتونند خوب بخونند گذاشتم تا ازش بهره ببرند!!!! :))


بارون بارونه، زمینها  تر می شه، گلنسا جونوم، کارها بهتر می شه

گلنسا جونوم، توی شالیزاره، برنج می کاره

می ترسم بچاد، طاقت نداره، طاقت نداره

طاقت نداره، طاقت نداره


بارون بارونه، زمین ها  تر می شه، گلنسا جونوم،  کارها بهتر می شه

دونه های بارون،  ببارین آرومتر، بهارای نارنج،  داره می شه پرپر

گلنسای من رو،  می دن به شوهر

خدای مهربون،  توی این زمستون، یا من رو بکش، یا اون رو نستون

یا من رو بکش، یا اون رو نستون، یا من رو بکش، یا اون رو نستون


بارون بارونه، زمینها  تر می شه، گلنسا جونوم، کارها بهتر می شه

بارون می باره، زمینها  تر می شه، گلنسا جونوم، کارها بهتر می شه

گلنسا جونوم، غصه نداره، زمستون می ره، پشتش بهاره

زمستون می ره، پشتش بهاره، زمستون می ره، پشتش بهاره


دانلود (با صدای ویگن)
  • فریba

به شدت خسته م و خوابم میاد

اونقدر که حتی حال ندارم برم خونه!

کاش لپ تاپم اینجا بود یکم کارای خودمو انجام میدادم

برم ببینم دکتر مرخصی میده یه نصف فردا رو که من یکم بیشتر استراحت کنم!

تو این هفته رسما نصف شدم! از نصف هم شاید بیشتر، کم شدم!

دیروز که زود رفتم خونه، اول خواستم برم انقلاب کتاب بخرم، ولی دیدم حسش نیست. بی درنگ یاد سه تار عزیزم افتادم. 

رفتم سراغش و کتاب تمرینم رو آوردم. 

خوشحال بودم که بعد گذشت چیزی حدود 4 ماه از کلاس نتها و آهنگها رو یادم بود هنوز و میدونستم چی میخوام بزنم. 

چه شود به چهره زرد من، نظری برای خدا کنی

                              که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی

تو کمان کشیده ای و در کمین، زنی ار به تیرم و من غمین

                              همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

از بین اهنگهایی!!!! که میزنم اینو خیلی دوست دارم، اونم به این خاطر که هم قشنگ و آرومه و هم خیلی راحته نتهاش!

نتها و آهنگها رو مسلطم فقط دستم خیلی کنده!

نمیدونم چقدر باید تمرین کنم تا یذره بتونم نتها رو تندتر بزنم. این مرحله رو که رد کنم اولین کنسرتم رو میگذارم! به صورت آنلاین! :)

من دیگه برم خونه.

 

  • فریba

ما امروز بعد از ظهر جلسه داریم،

از وزارت دارن میان!

بنده مجددا دارم گزارش آماده میکنم و پاورپوینت میسازم و ...

خداشاهده اگه این جلسه باز کنسل باشه و یا نشه گزارشهایی که آماده کردم رو ارائه بدیم،

دیگه نه من نه دکتر!

نه من نه پروژه!

نه من نه گزارش!

نه من نه دکتر م!

نه من نه ...!

 


بعدا نوشت!

در حالیکه تماااام مدیران تیم، تو اتاق جلسات، گزارش به دست، منتظر حضور نمایندگان ناظر و وزیر بودند.... 

این تماس حاصل شد که:

مدعوین گرامی نمیان و جلسه کنسله!

یعنی دود از کله همه بلند شد هااا!!

من که میخواستم همون لحظه جیییییغ بکشم!!! 



  • فریba

صبح که موهام رو شونه زدم و خواستم کلیپس بزنم، به این فکر کردم که این کلیپسه چقده برام عمر کرد! تقریبا 4 سال بود که داشتمش و مدام ازش استفاده میکردم ولی هیچیش نشد. فقط گلاش پر پر شد و خود گیره سالم بود.  

گفتن این جمله همانا و شکستن گیره در دستانم در همان دم همان!


پی نوشت:

کمال همنشینی با بعضی ها در من اثر نمود!

  • فریba

امروز ما دو تا جلسه داشتیم.

این جلسه صبحیه که عرض کردم پرید!! بلافاصله بعد از پریدن این جلسه، من و دکتر بدو بدو دنبال کارای جلسه عصر!

جدول پیشرفت گزارشات و ارائه گزارشات و نکته های ضعف مدیریتی تیم های همکار و موارد گوشزد شده و توجه نشده به مدیران همکار و .... چیزایی بود که دکتر به من گفت تا قبل از جلسه آماده کنم.

من میدونستم جلسه 2 تا 4، ولی نمیدونم چرا تو ذهنم شروع جلسه ساعت 4 حک شده بود. لذا با آرامش کامل داشتم کارامو انجام میدادم، هی هم دکتر میگفت آماده کردی؟؟ منم میگفتم نه هنوز و اونم هی میگفت بدو و دیر میشه و زود باش و تا هر جاش که نوشتی ایمیل کن من بخونم و ...

ظهر که پاشدم برم ناهار یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم ساعت 1. تازه یادم اومد هی وای من!! جلسه ساعت 2 و من فقط یکساعت فرصت دارم. این بود که برگشتم سرجام و تند تند شروع کردم به نوشتن!

اگه بدونید به چه وضعی من ناهار خوردم.

یه دور رفتم ناهارمو گذاشتم تو ماکروفر گرم بشه و برگشتم سر میزم.

دوباره رفتم سر بزنم به غذام و یکم بخورم، دیدم یادم رفته در ظرف خورشت رو ببندم، اونم داغ شده پاشیده به در و دیوار ماکروفر! حالا تو این هیری ویری بیا ماکروفر تمیز کن!!!!

با اون وضع یکم ناهار خوردم و دوباره دویدم تو اتاق.

این وسط یکی دو تا از مهمونامون هم رسیدند. حالا زنگ بزن هماهنگ کن که بیان اتاق جلسات رو بچینن. از اونور بگو برا مهمونا چائی بیارن. از اینطرف بیا ببین دکتر چی میگه پشت تلفن! از اونور بیا ناهارتو بخور، از اینورش گزارشت رو بنویس و .....!! چقدر ور داشتم من و نمیدونستم!!

بالخره به خیر و خوشی تمام گزارشات قبل از جلسه آماده شد و منم تونستم ناهارمو در سه نوبت و هر نوبت دو قاشق بخورم!!!

اما....

اما....

اما....

اونقدر تو جلسه در مورد چیزای دیگه صحبت کردند و کلا بحث رو به یه سمت دیگه پیش بردند که دکتر به هیچ وجه فرصت نکرد در مورد این گزارشاتی که آماده کرده بودیم صحبت کنه!

یعنی دریغ از یک کلمه!

جلسه که تموم شد من و دکتر اینطوری  به هم نگاهی کردیم و هر کدوم تو افق اتاق جلسه محو شدیم...

 

  • فریba

اینهمه بدو و ببر و بگیر و بیار و گزارش بنویس و پاورپوینت آماده کن و پرینت بگیر و اینو و اونو خبر کن و و و و و !

آخرش جلسه کنسل بشه!

چه خبره که آقایی که اوشون باشه و جلسه به خاطر ایشون تشکیل شده و قرار بوده بیاد گزارش این پروژه رو ببینه زنگ زده گفته نمیتونم بیام!

یعنی قومی که ما باشیم از بزرگ بزرگشون که بابا متی و کوچیکشون که من باشم همه ....! آره!

منو بگو بیخود دیروز کلاسم رو نرفتم نشستم سر این گزارش و دیشب در حالیکه در اوج خواب بودم نشستم پاورپوینت اماده کردم و خسته و کوفته و سر گرسنه بر بالین گذاشتم چون جون تو بدنم بود که حتی شام گرم کنم بخورم!

خدایی کی اینطوری برای کسی کار میکنه که من میکنم!

کیه که قدر بدونه!

والا!

 

  • فریba

میگم یه سوال:

تقویم خارجی ها با ما ایرانیا فرق میکنه؟

منظورم همون تقویم میلادی خودشون هست هااا

مثلا اگه تقویم ما نشون بده 30 نوامبر، مال اونا هم نشون میده 30 نوامبر؟؟

اگه اینطوریه که الان به تقویم ما 1 دسامبره! پس چرا اینا نتایج مقالات رو اعلام نمیکنند!؟ مگه نگفتند 30 نوامبر؟ خب 30 نوامبر دیروز بود خب دیگه!! 


 

  • فریba
خوااااااابم میاااااااااااد...

کلاس هم دارم عصر ولی اصلا حسش نیست برم. 

با یکی از بچه ها هم عصری قرار گذاشتم برای پایان نامش با هم صحبت کنیم. 

کار اینجا هم که تکلیف نداره، هر آن باید منتظر بود تا پروژه جدیدی تعریف بشه و بندی به بند وظایف تو اضافه بشه و تو هم ناچاری به اطاعت امر و تسلیم!

یکی بیاد اینجا منو یکم منو محکم بغل کنه فشار بده خستگیم در بره تا بشینم سر کارم!

من باید تا فردا یه گزارش در رابطه با یه موضوعی که اصلا نمیدونم چیه آماده کنم! صرفا به این دلیل که کارفرما قراره فردا بیاد ببینه تیم ما در رابطه با این موضوع که هیشکی هنوز روش هیچ کاری نکرده، داره چیکار میکنه!!!

ما هم که خب مسلما نمیگیم ما هیچ کاری نکردیم!! باید یه جوری طرف رو توجیه کنیم! لذا باید یه گزارش دهن پر کن آماده کنیم. 

دیوار کی تو این مواقع از همه کوتاهتره!؟ 

خب معلومه! من!



بعدا نوشت:

مهندس رو به دکتر ح: اقا این گزارش فردا رو چیکار کنیم!؟ چی میخواید بگید تو جلسه!؟

دکتر: داریم یه چیزی اماده میکنیم میدیم بهتون فردا یه نگاه بهش بندازین قبل جلسه!!

مهندس م: هیچ کاری انجام نشده! آخه گزارش چی!؟ من چرا بهش نگاه کنم؟؟ بابا جلسه است فردا... آماده نیست...

دکتر ح: آماده میشه!! نگران نباش تو! تا خانم ... (یعنی من !!! ) هست غصه هیچی رو نخور!!!

مهندس م:

دکتر ح:

من بیچاره:

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند