کوتاه و مختصر و مفید از سفر دو روز و نیمه م به مشهد مقدس!
هوا سرد بود!
جمعه برف گرفت و من نگران بودم که مبادا مسیر برگشت مامان اینها برفی و بارونی باشه!
شب در هتل مقدم بودیم.
من شب به اتاق تک تک فامیل سر زدم و اونها با چشمانی گرد کرده منو نگاه میکردند و میپرسیدن که من از کجا پیدام شد!
بیشتر از همه از دیدن خاله ب. خیلی خوشحال شدم، من عاشق این خاله مم.
4 دفعه قسمت شد که برم حرم (نماز ظهر پنج شنبه، مغرب پنج شنبه، صبح جمعه و ظهر جمعه) و از این چهار دفعه یکبارش کمی خلوت بود و من تونستم به ضریح نزدیک بشم.
در یک وقتی که زمان داشتم، موبایلم را دستم گرفتم و تک تک کانتکتهای موبایلم را از چشم گذروندم و دعایی براشون کردم، اگر قابل باشم!
همان روز اول، قبل از نماز ظهر پنج شنبه، به بروبچز اسمس دادم که " رو به روی ایوان طلای حرم امام رضا ... به یادت هستم..."
در صبح جمعه، من تونستم شاهدعوض کردن گلهای چهارگوشه ضریح باشم. یک آخوندی بر یک منبر بلند چرخ دار و با کمک چند تنی از خادمان مرد، به چهارگوشه ضریح نزدیک میشد و میبوسید و گردگیری میکرد و گلهای دیروز رو برمیداشت و دسته گل تازه ای میگذاشت.
خادمان میگفتند که هر صبح ساعت 3، طی مراسمی گلهای روز قبل بین مردم پخش می شود.
به جاهای مختلف سر زدیم، گوهرشاد را بسته بودند جهت تعمیر، سنگ قبر نخودکی را برداشته بودند نمیدونم چرا!! کاشی کاری و آئینه کاری زیر زمین تمام شده بود، دو سال پیش که با دوستم رفته بودیم هنوز شروع هم نشده بود. انصافا خیلی زیبا بود. خیلی.
از زیر زمین هم به سمت ورودی صحن انقلاب پله برقی گذاشته بودند، اینهم قبلا نبود!
هر دفعه که از حرم میومدیم بیرون یک عالمه ماشین حمل متوفیات ورودی حرم واستاده بودند و جماعتی لااله الا الله گویان تابوتی بر دست میومدند و میرفتند..
من به تعداد ماشینها فاتحه میفرستادم!
به بازارهای اطراف حرم سر زدیم، عاشق مغازه های مهر و تسبیح و عطر و انگشتر فروشی های اطراف حرمم، هر چند اون صفا و قشنگی سالهای قبل رو نداره ولی بازم حس خوبی به آدم دست میده!
اما فروشندگان خوبی نداشتند! عنق و بد اخلاق. نه یک مورد نه دو مورد نه سه مورد، تقریبا اکثر مغازه هایی که سر زدیم برخورد خوبی نداشتند!
ناگفته نماند، فروشنده ای که ازش چمدان خریدیم و پسرکی که پرتقال میفروخت، خوب بودند! کسب و کارشان پربرکت.
راننده تاکسی شون هم خوب بودند، هم مسیر راه آهن تا حرم و هم حرم تا راه آهن!
کوپه ویژه بانوان هم رفت و هم برگشت 6 نفر تکمیل بودند. قطار رفت کوپه ای خواب بود و قطار برگشت کوپه ای صندلی. از اینا که یکم صندلیش رو میکشی میتونی روش بخوابی. تصور کن 6 نفر آدم چپیدیم تو یه کوپه فسقل سر و پاها تو حلق هم، هوای داخل کوپه هم به شدت گرم. مگه میشد خوابید!
من غذا با خودم اورده بودم که برای شام بخورم، غذا رو مستقیم از یخچال برده بودم تو قطار! یخ! ولی یکمش رو تونستم بخورم.
هم رفتنی خوب رفت و هم برگشتنی. 11 - 12 ساعته رسیدیم.
مامان اینها هم با من حرکت کردند و اونا هم خدا رو شکر به موقع رسیدند.
پی نوشت:
برای همه دعا کردم! زندگی خوب، کار خوب، عاقبت به خیری، سلامتی خودشون و خونوادشون و ...
با امام رضا یه شرطی بستم! نمیدونم اصلا به خودش گرفت یا نه! به هر صورت که من روی شرطم هستم.
راستی!
تو درب ورودی نواب، داشتم میرفتم امانات کیفم رو تحویل بگیرم، دیدم یکی هی صدام زد: فریبا! فریبا!
حدس بزنین کی بود!؟؟
خوزی! به همراه همسر و مادر محترم. اتفاق جالبی بود واقعا. من کجا و اون کجا و مشهد کجا!
این بود سفرنامه مختصر و مفید دو روزه ما!
- ۳ نظر
- ۳۰ آذر ۹۲ ، ۱۰:۳۷