گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

من 

هوای ابری

بارانی که نم نم میبارد

هوای مطبوع یک عصر بهاری

و

صدای شهرام شکوهی 

 http://dl.nicmusic.ir/nicmusic/002/001/Shahram%20Shokohi%20-%20Dele%20Divone.mp3

 

  • فریba
راستی!

من پریروز رفتم کافی شاپ پیش نازی و سعید. 

یه سوتی دادم در حد اعلا.

ولی الان فرصت نمیکنم تعریف کنم. 

داشته باشید فعلا. 

:))))

 

 

  • فریba
بعد از بیشتر از 22 تماس جهت هماهنگی برای جلسه (11 نفر، نفری دو بار!!)

دعوت نامه رو حاضر کردم و فرستادم براشون. آخر ایمیل نوشتم خواهشمند است اینجانب را از دریافت این دعوت نامه مطلع فرمائید، که ببینم کیا ایمیل به دستشون رسیده و کیا نرسیده. 

دیدم از اون جمع فقط 2 نفر به من جواب دادند. گفتم ای بابا این ایمیل دانشگاه باز قاطی کرده. 

مجدد به تک تک اساتید گرام زنگ زدم که تلفنی خبر قطعی جلسه رو بدم، میبینم همه میگن بله بله! دعوت نامه دریافت شده!!

خب کوفت! یه ریپلای میزدید حداقل با متن خالی هم بود اشکال نداشت که من بدونم!

والا!

 

  • فریba
زندگی باور می خواهد

آن هم از جنس امید،

که اگر سختی راه

به تو یک سیلی زد،

یک امید از ته قلب به تو گوید که 

                                        خــــدا  هست هنوز...

 

 

پی نوشت:

وقتی یقین داشته باشی که فقط خدا هست و خدا! 

همونجایی که در تاریکی وهم آمیز گذشته های تلخ و حال نا خوب و آینده ی نا روشن فرو میری ... یک روزنه نور از اون دور سو سو میزنه و بهت میگه : من هستم!! خدایت!

نور امید به خدا و روشنایی وجودش همیشه تو زندگی من بوده و هست، این من بودم که خیلی وقتها نتونستم این نور رو ببینم و آشفته شدم! 

ممنونم خدا به خاطر این روزنه های امید به تو ... 

 

امروز!

یک صبح خوب! وقتی که روزهای سخت و پر از استرس رو تجربه کردی، بودن در کنار آدمهای خوب، آدمهایی که یادت میارن هنوز قدرشناسی و معرفت از بین نرفته و آدمهایی که حس خوبی رو به تو منتقل میکنند میتونه روز تو رو خوب کنه! خیلی خوب!

 

نمیدونم چرا امروز من اینقدر خوشحالم. :)) 

 

  • فریba
ساعت 18:18

یکی داره به من فکر میکنه!!!

:)

 

من، مائده و آمنا

اتاق پروژه. 

من امروز لپتاپ آوردم با خودم. 

آهنگ "همسفر تنها نرو..." با ولوم ملایم پخش میشه.

هر سه سرمون تو سیستمه و فکرمون کجاست خدا میدونه. 

روز خوبی بود امروز. 

حالم خوبه و خدا رو شکر میکنم. 

به امید فردا. 

 

پی نوشت:

من و مائده خیلی گشنمونه. من میگم تو فریزر غذا دارم بیا بریم بخوریم، میگه نه! غذا نمیخوام. آت آشغال میخوام!! :)) دلم چیپس و پنیر کافی شاپمون رو خواست. 

دیدین چقدر امروز پست گذاشتم!؟؟؟

  • فریba
یکی از دوستان آن ور آبی، اوایل که رفته بود خارج از کشور، مخ من رو خورد از بس گفت فریبا بیااااااااااا پاشو بیا اینجا ... 

خلاصه ما اون موفع تو جَو ِش نبودیم و رو پیشنهادش زیاد فکر نکردیم. 

تو این مدت هم همیشه طالب این بود که من وقت آزاد داشته باشم و بشینیم با هم حرف بزنیم. که من نداشتم اکثر اوقات!!

هفته پیش براش پیام گذاشتم که یه وقت بذار با هم حرف بزنیم. اونم یه ساعاتی رو پیشنهاد داد. 

منم برای اینکه با امادگی ذهنی بهتری بیاد پای میز مذاکره براش پیام گذاشتم که من قصد دارم برای ادامه تحصیل در آنور آب اقدام کنم، جست و جو هم کردم کشوری که تو زندگی میکنی شرایط خوبی داره!! لذا میخوام راهنمائی م کنی چطوری اقدام کنم... 

از روزی که این پیام رو گذاشتم بنده خدا مفقود شده به کل!!! 

:))) 

میخوام برم براش پیام بذارم:

بابا بیاااا شوخی کردم!!! من از همین الان اقدام کنم تا دو سال دیگه کارم درست نمیشه برای رفتن. تا اون موقع هم تو برگشتی ایران بابااا... بیااااا... 

:)))))

  • فریba
دلم دلمه میخواد. 

هوس دلمه کردم. 

دلمه برگ مو، یا برگ کلم، یا فلفل دلمه!

هر کدومش باشه دوست دارم. 

ترش و با سس انار. 

میخواااااااااااااااااااااام م م م م ...

  • فریba

قراره یه مدیر ارشد وزارت بیاد بازدید از پروژه

همه در حالت آماده باش به سر می برند.

"میر" اومده میگه میدونی کی قراره بیاد؟ میگم ساعت 4.

میگه من اون موقع سر کلاسم، یادت میمونه یه آلارم بهم بدی بیام؟

گفتم بله حتما. هر زمان اومدند مرکز و هر موقع خواستند بیان قسمت پروژه بهتون خبر میدم.

میگه در کلاسم رو میبندم، یه ضربه به در هم بزنی کافیه! میفهمم خودم.

میگم باشه استاد! یه لگد میزنم به در، در میرم!!

:))))

 

  • فریba
بیشتر از یک سایز وزن کم کردم!!

نمیدونم چرا.

قبلنا سایز 38 فیت تنم بود. 

الان 36 هم لق لق میزنه. 

تو این مدت رفتم ولیعصر و هفت تیر دنبال یه مانتوی شیک و رسمی. دریغ از یه مانتو که اندازه م باشه!!! مائده همش میخندید میگفت خوش به حالت اینقدر لاغری!!

خلاصه که اینهمه گشتیم یه لباس سایز مناسب پیدا نکردم. فاطمه میگه برو تو رده تینیجری!! فک کن!!

تصمیم نهایی بر ان شد که من تا بازگشت سایز اصلی خودم از خرید هر گونه لباس خودداری کنم!! 

 

ای باباا

 

 

  • فریba
میگم این پسرائی که میخوان با یه دختر ارتباط برقرار کنند و یه جورایی ابراز علاقه کنند و یا توجه دختر رو به خودش جلب کنند،

چرا بلد نیستند!؟؟؟ 

چرا وقتی بلد نیستند پا پیش میگذارند؟

چرا نمیرن اول یاد بگیرن با یه خانوم چه جوری باید حرف زد و چجوری باید پاشد و نشست و رفت و اومد تا هم خودشون رو خراب نکنند و هم اینکه تصور دخترا رو در مورد جنس مذکر عوض نکنند!

نکنه میخوان دختره بهشون یاد بده؟؟ مثلا با یکی باشند یاد بگیرند و بعد برن سراغ کیس مورد نظر!!! اگه اینطوری باشه که طرف خیلی زرنگ در رفته والا!!

شایدم میترسن دیر بشه و کیس مورد نظرشون رو از دست بدن، والا دیر نمیشه. این دختر نشد یکی دیگه!

حداقل خودت رو درست کن بعد!

والا به خدا!

مردیم اینقدر حرص خوردیم!!!

 

 

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۹
  • فریba
میخوام دوچرخه بخرم!

تصمیمم جدیه. چون هزینه چندانی نداره و تازه سرگرمی خیلی خوبی هم هست. 

گفتم فعلا که پولم به ماشین نمیرسه که برم ماشین بخرم. 

فعلابا دوچرخه سر خودم رو گرم کنم.

البته یکم هم فکر داره سمت موتور هم میره!!! از این موتور کوچیکا. ولی نمیدونم پلیس با موتورسواری خانوم ها چه برخوردی میکنه. اصلا چنین چیزی مجاز هست یا خیر. 

خلاصه که فعلا فکرم رفته تو خرید دوچرخه. 

چند روز دیگه اگه تو اتوبان چمران و پارک لاله و ملت و بلوار کشاورز و ولیعصر و اینا یکیو دیدین که یه دوچرخه صورتی سواره و یه عالمه گل و گلپر به چرخاش آویزونه! بدونید اون منم!! :))))

 

  • فریba
هر روزی که میگذرد،

و من از این اوضاع نابسامان نا امیدتر میشم،

و از آینده نا روشن خود هراسناک تر!

و بر رفتن از ایران و زندگی در بلاد کفر مصمم تر!

اما با کدامین دل! 


یه دل میگه برم برم

یه دلم میگه نرم نرم

طاقت نداره دلم دلم

اینجا بمونم!!


نظر شما چیه؟

دارم به این فکر میکنم اگر مثل آدم برنامه ریزی کنم، سال آینده این موقع انشالله تعالی میتونم برم!

ولی نمیدونم واقعا اوضاع اونجا چطوری باشه! چطوری بر دلتنگیم غلبه کنم و هر دم عکس خونواده رو ردیف نکنم جلوم و زار زار گریه نکنم که یاران کجائید که من اینجا غریبم! 

در اینکه میتونم زندگیم رو جمع کنم هیچ شکی ندارم، ناملایمات روزگار و سختی های زندگی در آوان جوانی و سر کردن با مردها و نامردانی که روزهایی رو باهاشون گذروندم، به قول مهندس ق از من یه شیرزن ساخته! من تمام نگرانیم غم غربت و دلتنگیه و بس! 

من رو تو این زمینه راهنمایی کنید. 

از تمام خواننده های روشن و خاموش و دوست و غریبه ای که این متن رو میخونند میخوام که در این زمینه من رو راهنمایی کنند. 

تصمیم بگیرم برای رفتن؟ یا همچنان بمونم و امیدوار باشم اوضاع درست میشه!!! 


  • فریba

دیشب با بروبچز جاتون خالی رفتیم برج میلاد، من یه چندباری برج میلاد رفته بودم ولی هیچ وقت برای تفریح نرفته بودم و همیشه یه برنامه ای بوده و رفتیم به یه مکان مشخص و برگشتیم، ولی دیشب فرصتی پیش اومد که بریم برج میلاد بگردیم!! ساعت حدودای 8 قرار مون پای برج بود. من زودتر از بچه ها رسیدم، بالای پله برق منتظرشون بودم. به محض اینکه رسیدند رفتم جلو و به انگلیسی خوش آمد گفتم و بعد به فارسی گفتم به ایران خیلی خوش اومدید و از اینکه "برج ما" رو برای بازدید انتخاب کردید بسیار متشکریم. تشریف بیارید من راهنمائیتون کنم... رهگذران هم ما رو زل زل نگاه میکردند و مریم و ریثا هم در حالیکه سعی میکردند جلوی خنده شون رو بگیرند به من جواب میدادند!!! مسخره بازیمون که تموم شد یه چرخی دور برج زدیم و از هوای مطبوع محوطه ش لذت بردیم و عکس پشت عکس.

گشنمون شد میخواستیم بریم یه چیزی بخوریم، گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بریم رستوران برج میلاد ببینیم چجوریه!!!

اول گفتیم بریم رستوران گردون اون بالااایِ بالااای برج میلاد، مدیونید اگر فکر کنید به خاطر گرون بودن رستوران نرفتیم اونجا ها، صرفا به خاطر اینکه تو ارتفاع خیلی بالا بود نرفتیم!!

خواستیم بریم رستوران سنتی، دیدیم اووووه دوووره!!

این بود که رفتیم رستوران محیطی اسفندیار. همون پائین برج میلاد، یعنی از پله برقی ها که میاین بالا سمت چپ.

این رو هم اضافه کنم که هر سه نفر در شرایط ضیــغ مالی پا گذاشتیم تو رستوران.

گفتم بچه ها اگه رفتیم دیدیم خیلی گرونه، میگیم از منوتون خوشمون نیومد و محترمانه میایم بیرون!!! یا نهایتا یه سوپ و سالاد میخوریم!!!

خلاصه نشستیم و منو رو آوردند ... قبل از هر چیزی 20 درصد حق سرویس و مالیات رستوران توجه ما رو جلب کرد.

گفتم بچه ها قیمتها رو 20 درصد گرونتر حساب کنید!!

بعد رفتیم سراغ غذا. قیمتها .... بد نبود!! البته بگم به نسبت برج میلاد بودن و رستوران 5 ستاره بودنش عااالی بود!!  

جاتون خالی دو تا برگ و یه ماهیچه، 3 تا نوشیدنی و 1 زیتون پرورده شد سفارش 125 هزار تومنی ما!!

شام رو که خوردیم تصمیم گرفتیم بریم داخل برج رو ببینیم.

از یه پسر نوجوونی که تو محوطه برج چهارچرخه کرایه میداد پرسیدیم. گفت تا حدودای 9 الی 10 شب میتونید در تور بازدید از سکوی دید باز برج میلاد شرکت کنید و برید اون بالااااای بالااای برج میلاد رو ببینید هزینه تور هم بسته به نوعش و درجه ش و سرویسش از 10 تومن هست تا حدودای 50 تومن. 

این بود که ما تصمیم گرفتیم همون طبقات پائین رو دور بزنیم و این هزینه رو بگذاریم برای سفر بعدی به برج میلاد!!

وارد برج که میشی چهارطبقه ساختمان هست که پله برقی داره و آسانسور. بعد از این چهارطبقه تاااااااااااااااااا اون بالااای بالا که میرسی به کلاهک برج، فقط آسانسوره و دیگر هیچ!! یعنی یه برج دراز و بی خاصیت!! :))

طبقه همکف که پر بود از گیت و نگهبان و اینا... دو طبقه بعدی چیز خاصی نداشت، طبقه چهارم یه نیمچه مجتمعی بود برای خرید فرش و لباس و گل و جواهرات و تزئینی جات و ... که تقریبا همه رو به تعطیلی بودند.

در فضای خالی این طبقات کاناپه های قرمز رنگی گذاشته بودند رو به شهر. فضای خیلی قشنگی بود. کل تهران رو میتونستی دید بزنی... خیابونا و اتوبان ها با چراغ شهری قابل تشخیص بود و چشمات رو که تار میکردی رفت و امد ماشینا منظره قشنگی میشد...

یه نیم ساعتی با نوای سیاوش هر کی برای خودش گوشه ای خلوت کرد و به انتهای تهران که پیدا نبود خیره شد،

بعدش هم اومدیم پائین و دوچرخه (منظور همون چهارچرخه) بازی کردیم!!

شب خیلی خوبی بود...

جای همتون خیلی خالی!

تو تمام لحظه ها زرت زرت عکس گرفتیم و گذاشتیم تانگو و لایک خوردیم و چه بسا فحش که نامردا چرا تنها رفتید!!! حالا فرصت شد عکسها رو میگذارم. :)

 

این بود انشای من از یک شب در برج میلاد با مریم و ریثا. 

  • فریba
دوستم یه برادر داره متولد 1354!

همینطوری بی هدف بهش گفتم چرا برادرتون رو زن نمیدین!

فورا برگشت گفت: والا برادرم شدیدا اصرار داره با همشهری خودمون ازدواج کنه!!



انگار من گفتم بیاد با من ازدواج کنه!!! اونم با 10 سال اختلاف سنی!!! اونم اهل ....!! 

والا!!



  • فریba
پس چرا ایشون بهم جواب نمیده!؟

اول فکر کردم گفتم شاید پیامم رو ندیده باشه، بعد رفتم فیس بوکش دیدم تازگیا پست گذاشته برای روز مادر، گفتم مگه میشه کسی پیامهایی که براش میاد رو نخونده باشه!!

گفتم شاید بهش نرسیده باشه و شاید هم اونقدررررررر حجم پیاماش زیاده که مال من توش گم شده باشه!

به هر جهت و به هر دلیل، من مجددا براش پیام گذاشتم. 

جواب داد، داد! نداد هم ... خب نداد دیگه چیکارش کنم! 

اییینهمه کاااارگردان، از خداشون هم هست من برم باهاشون کار کنم!

والا به خدا!

با این نوناشون. 


  • فریba

دیشب خواب دیدم با اتوبوس داشتیم میرفتیم جائی، بعد اتوبوس تو راه چپ کرد و افتاد  رو یه مانع سنگی و لق لق میزد و نزدیک بود سقوط کنه!! من زنگ زدم 110 و درخواست کمک و التماس که الانه که اتوبوس سقوط کنه!! اونا هم موبایل من رو ردیابی کردند و گفتند پیداتون کردیم! اشکال نداره اگر هم سقوط کنید زیرتون یه تپه شنی هست و میفتید روی اون و چیزیتون نمیشه!! همونجا هم که سقوط میکنید یه پاساژ هست، برید بگردید تا نیروهای امداد برسن.

آقا این جمله رو که پلیسه گفت ملت وول وول خوردن تا اتوبوس سقوط کنه بیفته پائین و همین اتفاق افتاد. زخم و زیلی از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ شروع کردیم به گشتن.. اون ور ورودی پاساژ یه خیابون بود و ماشین ها رد میشدند و میشد ازشون کمک خواست ولی نمیدونم چرا ما هی دوردستها رو نگاه میکردیم تا نیروهای امداد برسن!!!!! تا آخرین لحظه که من خواب بودم نیروی امدادی نرسیدند ضمن اینکه راننده هم در دم کشته شده بود!!

 

 

 

تعبیر اینکه:

امروز که داشتم میومدم سر کار، بی آر تی تو چمران خراب شد و ما پیاده شدیم و یکم تو لاین بی آر تی دور زدیم تا اتوبوس بعدی اومد!!!  

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۴۳
  • فریba
اینهمه ما برای این گزارش زحمت کشیدیم و بدو بدو کردیم!

آخرش این دختره گند زد و رفت!

زنگ زده میگه ببخشید فریبا جون من جلوی دوربین هل شدم نتونستم همه اون جمله ها رو بگم! گفتم همش سه جمله بود، کجاش رو تو نرسیدی بگی!!!؟؟ اصلا چی گفتی!!؟؟

اونقدر پشیمون شدم که چرا خودم نرفتم. 


  • فریba
دوستان

گرامیان

عزیزان

این رو از من داشته باشید:

کسی که 24 ساعته چراغ مسنجرش روشنه،

دلیل بر این نیست که 24 ساعته آنلاینه و مشغول چت کردن!!

سعی کنید بین این دو بتونید تفاوت قائل شید!!


والا!



  • فریba
امروز قراره 20:30 بیاد از غرفه ما تو نمایشگاه فیلم بگیره. 

مجددا قرار بود من یا یکی از بچه ها برای مصاحبه با 20:30 باشیم تو نمایشگاه، من که به علت مشغله شدید کاری تو دفتر نتونستم برم. فورا یه متنی اماده کردم اسمس کردم برای اون یکی نفر که تو غرفه حاضره تا اماده کنه و بگه. 

به هر جهت امشب یا فردا شب 20:30 رو ببینید. 

من طبق برنامه آخر هفته هستم تو غرفه.

منتظر همتونم :)


  • فریba
هفته گرامیداشت مقام معلمه. (درسته من الان تدریس نمیکنم ولی سابقه 5 - 6 ساله در تدریس دارم، پس به من تبریک بگید!!)

داشتم امروز فکر میکردم که من سوای از زندگی خودم که از خیلی ها خیلی چیزها یاد گرفتم و به نحوی هر کدومشون رو میتونم معلم خودم بدونم، تو دوران تحصیلی خودم چند تا معلم داشتم. داشتم به این فکر میکردم که الان هر کدومشون کجان، دارن تدریس میکنن همچنان؟ بازنشسته شدن؟  زنده ن اصلا؟ 

به فکرم رسید که بیام اسم معلم های تمام دوران تحصیلیم رو تو ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان بنویسم! ببینم حافظه م چقدر کار میکنه. 

معلم کلاس اولم: خانم علی پور، یه خانم سیبیلو هم بود! :) فوق العاده خوش اخلاق بود. خیلی هم منو دوست داشت، چون من اون موقع کلا نیم وجب قَدّم بود و خیلی هم شیطون بودم و کلاس از دست من آسایش نداشت.

معلم کلاس دومم: خانم جعفری، چهره ش رو به خاطر دارم، شبیه مامانم بود (البته نه به اون خوشگلی!) ولی شبیه مامانا بود. تنها معلمی بود که یادمه اجازه میداد سر کلاس خوراکی بخوریم. یادش بخیر سر یکی از کلاساش مدرسه فیلم گربه آوازخان رو پخش کردند و همه دسته جمعی رفتیم سالن و فیلم دیدیم. 

معلم کلاس سوم: دو تا معلم داشتم، یکیش خانم ابراهیم زاده بود. اون یکیش که همسن مامان بزرگم بود تقریبا، یادم نمیاد فامیلش رو. معلم کلاس سوم خواهرم هم بود و ما رو خونوادگی میشناخت. 

کلاس چهارم، مدرسه م عوض شد. اومدم یه مدرسه دیگه. خانم یاسری. فوق العاده بداخلاق و عصبی!! هنوزم معلمه. معلم خواهر زادمه و خواهرم نیز مدیر همون مدرسه است الان. خواهر زاده م میگه الان خوش اخلاقه و خیلی هم شوخ و شنگوله!!! به حق چیزای نشنیده. 

کلاس پنجم، خانم وشاقیان. دندوناش خرگوشی بود، قدش هم بلند بود و لاغر. معلم خواهرم هم بود و برای همی همیششششه من رو اشتباهی به اسم خواهرم صدا میزد. وقتی هم صدام میزد کلاس دسته جمعی میگفتند خانووووم!! فریباااا!!  

یادمه اون موقع دفتر خاطراتم رو دادم برم نوشت و همین موضوع رو به عنوان یه خاطره به یاد موندنی ثبت کرده بود. دوست دارم بدونم الان چیکار میکنه. 

معلمان دوران ابتدایی همیشه تو خاطر ادم میمونن. به نظر من به چند دلیل: 

یکی اینکه تو هر سال با یه نفر سر و کار داری. خوش ترین دوران مدرسه ت رو میگذرونی و خیلی بچه ای و همش دنبال بازی هستی. مبنای هر رشته علمی رو تو همین دوران و توسط همین معلما یاد میگیری و ....

شما چی؟

شما معلمان دوران ابتدایی تون یادتون هست؟



  • فریba
از این چسبها هست برای پانسمان استفاده میکنند! نواریه، شبیه چسب کاغذیه! 

خب،

من بعد از عملم دو تا از اونا خریدم دونه ای 2000 تومن.

پریروز دیدم حلقه دوم داره دورهای آخرش رو میزنه. دیروز سر راه رفتم یکی بخرم، بگو شده بود چند!! حدس بزن!!

3950 تومن!

اون 50 تومن رو هم فکر کنم تخفیف داد به من !!

یعنی کمتر از 1 ماه و نیم قیمت این چسب شد 2 براااااابر!! 

خدا به داد برسه... 



اینجاست که شاعر میگه:

محمـــ....د بیا که حــــ......ن بیچاره کرده ما را!!! 



  • فریba
اساتید دفتر دکتر جلسه داشتند، میخواستم ببینم جلسشون تموم شده زنگ زدم دفتر دکتر، از مسئول دفترش میپرسم:

این ن ن... این چیزها هنوز اونجان!؟

میگه: چیزها؟؟؟؟؟

میگم: چیز دیگه ... این ... اساتید!!! 

:)))))


پی نوشت:

به خدا قصد بی ادبی نداشتم، هر چی فکر میکردم بگم منظورم چیه واژه ش رو پیدا نمیکردم!!



  • فریba

در نمایشگاه کتاب منتظر حضورتان هستیم!

البته نمایندگان من هستند نه خودم.

از قبل عید تا الان این در و اون در زدیم و زدند تا یه غرفه درست و حسابی با امکانات کااااااامل در اختیار ما قرار بدند تو نمایشگاه کتاب ولی نشد، هر دو طرف کم کاری کردند. اینهمه برنامه ریزی کردیم، جلسه گذاشتیم، پیشنهاد دادیم همش کشک!

به هر جهت همین دو متر فضایی که کنار دفتر مدیریت دادند بهمون و همین کانتر و استندی هم که مرکز زحمت حمل و نقلش رو میکشه جای صدهزار مرتبه شکر داره!

من اول با تصور اینکه حداقل نیمی از پیشنهادات ما تا زمان نمایشگاه به مرحله اجرا در میاد، تمام ساعتهای فراغتم رو تو جدول حضور در غرفه زده بودم  "حضور"! ولی وقتی دیدم از همه درها به یک قفل رسیدیم کم کم جام رو دادم به بچه ها!

و خودم به عنوان یک مسئول وظیفه شناس فقط میرم سر میزنم بهشون.

امیدوارم شبستان حداقل اینترنت داشته باشه بشه یکسری ثبت نامها رو اینترنتی انجام داد!

به هر جهت،

داشتم عرض میکردم که:

در نمایشگاه کتاب منتظر حضورتان هستیم.

دوستان مجازی که تمایل به حضور در غرفه دارند و میخوان دیداری تازه بشه میتونن اعلام امادگی کنند من بگم کی و کجام! :)

 

 

 

  • فریba

میگم استان اصفهان، شهر کاشان!

میگه یعنی چی!

میگم یعنی کاشان جزوی از استان اصفهانه.

میگه یعنی توشه؟

میگم نه بیرونشه! خب کاشان داخل اصفهانه دیگه.

میگه: چه جالب! فکر نمیکردم دو تا شهر بتونن تو دل هم جا بگیرن. من همیشه فکر میکردم اصفهان یه شهر جداست، کاشان جدا!!!

میگم: خب الانشم همینه، اصفهان یه شهر جداست ولی کاشان جدا! ولی هر دو تاشون جزئی از استان اصفهانن.

میگه: یعنی چی که از هم جدان ولی جزئی از اصفهانن. یعنی اصفهان هم جزئی از اصفهانه!؟؟

میگم: ببین استان مجموعه ای از شهرهاست. حالا بعضی از استانهای ایران مثل فارس اسم استان با شهرهای داخلش مشابه نیست. ولی بعضی از استانها مثل یزد، کرمان اصفهان و ... شهری هم نام خودشون دارند که ..

میگه: ولش کن ولش کن گیج شدم!!!

.....

من و سعید خیلی تلاش کردیم به نازی بفهمونیم که استان یعنی چی شهر یعنی چی و چه تفاوتی بین این دو وجود داره، ولی موفق نشدیم!

 

پی نوشت:

نازی دختری متولد 68 و در حال ورود به مقطع کارشناسی ارشد هستند ایشون.

خدایا صبر.

  • فریba

همسایه طبقه همکف ما آخر شبها در اصلی ساختمون رو قفل میکنه.

کم پیش میاد هم خونه ای های من اولین کسی باشن که از خونه میرن بیرون برای همین با در قفل شده هیچوقت مواجه نشدن.

امروز اولین روزی بود که هم خونه ای اولین کسی بود که از ساختمان خارج میشد، داشته باشید شرح ماجرا رو:

البته قبلش دو نکته اصلی رو توضیح بدم:

اول اینکه این هم خونه ای ما فوق العااااده آدم استرسی ایه از اونا که اگه اتفاقی بیفته ممکنه سکته کنه از نگرانی!!!!

دوم هم اینکه من تو این خونه حکم مرد خونه رو دارم که تو تمام مشکلاتی که تو خونه پیش میاد باید در جریان قرار بگیره، به فکر راه حل باشه، تصمیم گیری کنه، برای حلش اقدام کنه و یه جورایی اون دو نفر بهش متکی هستن خصوصاااا شخص مذکور در فوق!!!

و اما ادامه ماجرا:

من کااااملا خواب بودم یهو دیدم یکی عین جن بو داده و با اسسسترررررسسسس فراااااااووووون در حالیکه اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه و انگار نه انگار که دو موجود زنده اینجا خوابن واستاده بالای سر من و میگه: فریبا فریبا در خونه باز نمیشه، قفل شده، هر کاری میکنم باز نمیشه، چیکار کنم؟ چجوری برم بیرون؟ فریباااااا.....

من بیدار شدم و عین موش کور که دنبال عینکش میگرده دنبال موبایلم میگشتم ببینم ساعت چنده!! میدونم ربطی نداره ولی خب عادته دیگه صبح که بیدار میشم اولین کاری که میکنم ساعت رو نگاه میکنم!

بعد یه نگاهی به هم خونه ای کردم چهره ای فوق العاده پریشان و رنگ پریده ش من رو واداشت که از زیر پتو بیام بیرون و بپرسم چی شده؟

با همون لحن سراسر استرس و نگرانی: در خونه باز نمیشه، قفل شده، هر کار میکنم ....

من نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: مگه میشه؟ یذره گیر داره ور میرفتی بهش.

هم خونه: خیلی بهش ور رفتم باز نمیشه حالا چیکار کنم ...

من: داشتم به این فکر میکردم که یعنی هم خونه ای الان توقع داره من پاشم سه طبقه برم پائین در رو براش باز کنم!؟؟؟

کلیدم رو برداشتم و یه چادر انداختم سرم و یه دمپایی سر پام و تپ تپ تپ تپ پله ها رو رفتیم پائین. کلید انداختم اول به سمت راست چرخوندم دیدم باز نمیشه! یکم زور زدم دیدم نه گیر داره!! یکم فشار دادم در رو دوباره کلید انداختم دیدم باز نمیشه! یذره فکر کردم گفتم خب ما از اونور میخوایم بیایم تو کلید رو در جهت عقربه های ساعت میچرخونیم پس الان باید خلاف عقربه ها بچرخونیم. لذا اینبار از سمت چپ کلید رو چرخوندم در خیلی راااااحت باز شد!

دیدم هم خونه ای برگشت گفت: ای وااای بااااااز شدددد؟؟؟ من اصلا از این طرف کلید رو نچرخوندم!! همش داشتم زورم رو از اینور میزدم...! مرسی فریبا جون ببخشید....

هم خونه وقتی در باز شد:

من:

کلید سازان و قفل سازان عالم: 

 

 پی نوشت:

1. یعنی هر عقل سلیمی بخواد هر جا در رو باز کنه مسلما کلید رو در هر دو جهت میچرخونه!!!!!

2.هم خونه ای های بنده هر دوشون رشته شون مهندسی ".... " (نمیگم رشتشون چیه چون ممکنه ترور بشم) هست! و من رو خفه کردند از بس مهندس مهندس و نخبه نخبه کردند!

 

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند