گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

ما جمعه اینجا بودیم!

این هم تصاویر این جائی که رفتیم،

اینم یکی دیگه!

سر فرصت (که هیچ وقت پیدا نمیکنم)، عکسهای خودمون رو هم آپ میکنم)!

 

جای همتون خیلی هم خالی!

 

 

  • فریba

خب
بذارید براتون تعریف کنم:
از روز پنج شنبه میگم و کلاس سه تار!
کلاس سه تار این هفته هم مانند هفته پیش برگزار شد و از بین حاضرین در کلاس من تونستم قطعه ی ضربی تدریس شده در جلسه پیش رو عالی نواخته و مورد تشویق استاد قرار گرفته و درس جدید را دریافت کنم.
از بین قطعه های ضربی و تمرینی که تا الان زدیم، این قطعه قشنگ بود و من دوست داشتم، مهمتر از اون این بود که ریتم داشت و تو هر جا رو اشتباه میزدی خیلی راحت متوجه میشدی.
بعد اینکه تصمیم گرفتم این قطعه ها رو بنوازم و بگذارم رو وبلاگ تا گوش جان شما هم از هنر ما لذت ببرد! :))))

  • فریba
سلام علیکم
نیم چاشت آخرین روز خردادتون بخیر و شادی!
آخر هفته تون خوب بود؟
خوش گذشت؟
به من که فوق العاده خوش گذشت،
در پستهای بعدی توضیح میدم که چه خبر بوده.
دیروز تمام وقت یاد وبلاگ و دوستانم بودم و همش میگفتم کاش اینترنت داشتم میتونستم تمام لحظات رو آنلاین براتون ثبت کنم!
پس تا شرح ماجرا در پستهای بعدی..

فعلا!
:)

  • فریba
اینجایی که من کار میکنم: 
یه جورایی مدیر یه بخش حساب میشم، کسانی که تو اون بخش کار میکنند رو قبلا میشناختم و روابط دوستانه با هم داشتیم و الان شدیم همکار. من خیلی سعی کردم ضمن حفظ نظم این مکان طوریکه تو مدیریتم خدشه وارد نکنه، روابط دوستانه م رو هم با بچه ها حفظ کنم. ولی نشد!

الان میگم چرا نشد:

یکی از مهم ترین دلیلش اینه که من این دو تا رو از هم تفکیک کردم،
تو کار، مدیرم و تو وقتهای دیگه دوست. یعنی به وقتش دستور میدم، بازخواست میکنم، خطای اون شخص رو به مدیرش گزارش میدم، روال اداری کار رو کاملا رعایت میکنم و ... و در مواقعی مثل استراحت، ناهار و ... میگم .. میخندم... شوخی میکنم و ...

ولی متاسفانه تو این محیط (و محیط های دیگه که من تجربه کردم) همه میخوان از اون روابط دوستانه تو استفاده ... نه! سوء استفاده کنند!
دور بزنند، خطا کنند، خارج از روال اداری براشون کار انجام بدی، خطاهاشون رو گزارش ندی و ...
و وقتی تو میخوای بین این دو تا تفکیک قائل بشی، بهشون برمیخوره! قهر میکنند، جواب سلام نمیدن، روشون رو برمیگردونند و ...

به عنوان مثال:

تو روال کار ما تعریف شده که تماااام گزارشات، داده ها، مکاتبات و همممه چی دست منه! هر کی هر چی میخواد باید نامه رسمی مدیر رو برای من بیاره تا من اون چیزی رو که میخواد در اختیارش قرار بدم.

تعریف شده که اگر نیروی جدیدی وارد پروژه بشه حتما و حتما مدیرش باید قبلا با ما هماهنگ کرده باشه وگرنه هیچ امکاناتی در اختیارش قرار نمیگیره!

تعریف شده که بچه ها آخر هر ماه گزارش کارشون که توسط مدیرشون تایید شده رو به من تحویل بدن!

حالا داشته باشید برخورد کارشناسان محترم رو در رابطه با این مسائل:

یکیشون بعد تاخیر چندباره و چندباره در تحویل گزارش کار، من گزارش تاخیرش رو به مدیر ارجاع دادم (تازه خیلی بهش لطف کردم همون اول گزارش ندادم)، خب باهاش برخورد شد! ایشون بهش برخورد که چرا من اینکارو کردم.

یه نیروی جدید اومده میگه من سیستم میخوام کار کنم، من نه میدونم طرف کی هست، نه میدونم با کدوم تیم کار میکنه، و نه هیچی! بهش گفتم عزیزم لطفا بگین مدیرتون تو یه نامه به صورت کتبی شما رو به قسمت پروژه معرفی کنه! ایشون بهش برخورد که هیچی، سایر همکاران هم صداشون درومده که تو چرا اینقدر سخت میگیری! خب یه سیستم بهش بده کار کنه دیگه!!!!!

یکی از بچه ها که اتفاقا دوست صمیمی من هم بود مثلا، دیروز به من میگه فریبا گزارش فلان سازمان رو به من میدی؟
گفتم اره! نامه مدیرت رو بیار.
ایشون هم کلی بهش برخورده که فلان گزارش رو خودم رفتم از سازمان گرفتم دادم بهت، الان برای گزارش خودم نامه میخوای!
ایشون از دیروز تا حالا با من حرف نمیزنن!

یکیشون حدودا 6 بار زمان تحویل گزارشش رو تغییر داد، بار ششم من عصبانی شدم و سرش داد زدم!! اونم جلوی جمع. ایشون هم بهشون برخورد و تا مدتها با من سرسنگین شد!!

یکی دیگشون که ماموریت زیاد میره، میگم بهش چرا گزارش ماموریت هات رو نمیدی به ما؟؟ دو ساعت با من کل کل میکنه که گزارش سازمانی به چه درد میخوره!!! خب برای چی من باید گزارش بدم!!! گزارش بدم که چی بشه!!! و ...! آخرش هم رفته بود کلی پشت سر من پیش مدیرش حرف زده بود!!!

یکی دیگشون که وکیل وصی همه است، من با هر کسی حرف میزنم ایشون هم عینهو خاک انداز خودشو میندازه وسط و هی میگه خانوم فریبا سخت نگیر! خانوم فریبا گیر نده!! خانوم فریبا اذیت نکن!!

حالا شما خودتون بگین من چطوری با این آدمها باید کار کنم.

جالب اینجاست که همشون ادعا دارند N سال سابقه کاری در بزرگترین شرکتها رو دارند!!!!!!!!!!! ولی نمیدونم چرا هنوز یاد نگرفتند که هر جائی و هر کاری یک قانون و یک ساختار داره که همه بخوان و نخوان باید ازش تبعیت کنند!

الان تقریبا تمام بچه های اینجا با من کنتاکت دارند!! و من از این وضعیت حس خوبی دارم. چون خیلی راحت تر و جدی تر میتونم کارم رو انجام بدم.

 

اونا خوششون نمیاد من بهشون دستور بدم؟؟

به درک!! همینه که هست!
:))))

 

پی نوشت:

شاید منم جای اونا بودم بهشون حق بدم خوششون نیاد بهشون دستور بدم! چون من از همشون کوچیکترم!! :))) 

 

  • فریba
پستهای من داره با چند روز تاخیر آپ میشه!

بالاخره مدیریته و سر شلوغی و ... دیگه چه کنیم! :))

 

پریروز که ایران و برزیل بازی داشت، زود از سر کار اومدم (ساعت 7 !!!!) که برسم زود شام درست کنم و کارامو بکنم تا با خیال راحت بشینم والیبالم رو نگاه کنم، اصولا مسابقه ورزشی اون هم در این سطح هیجانی رو یا نباید دید یا باید با صدای بلند و با جیغ و دست و هوراااا دید!! وگرنه نمیشه که! 

(اینجا من یه پرانتز باز کنم و هر چی فحشه بدم به هر کی که نذاشت ما بانوان حامی تیم ملی بریم ورزشگاه بازی رو از نزدیک ببینیم! )

عرضم به حضورتون که ... 
من اول مسابقه نشسته بودم روی مبل و تخمه میشکوندم و امتیازا رو میشمردم! 
ست دوم بسقاب تخمه به دست اومدم نشستم روی زمین... 
ست سوم بشقاب تخمه رو انداختم یه ور تسبیح گرفتم به دست و یه قدم به تلویزیون نزدیکتر شدم و جیغ و داد و فریاد که تروخخخخدا این ست رو ببررررر ... تووووره ه ه .... خطااااا بوووود .... مرسی معروووووف.... دستت طلا سیددد.... ای ول به داااور.... ویدئو چک بده کاوچ.... 
ست چهارم من و قرآن و یه متری تلویزیون و هم چنان فریاد که : چرااا اون گوشه زمین خاااالیه ه ه ؟؟ چرا سرویست رو اینقدر محکم میزنی آخه ه ه مگه پنالتی میخوای بزنی؟؟؟... ترو خخخخداااا ... فقط دو امتیاز.... فقط یه امتیاز .... دسسست و جیغ و هوراااااااااااااا
و ست آخر من و قرآن و چراغهای خاموش خانه و هم خونه ای در خواااب و  من در حالیکه فریادهام  رو تو خودم خفه میکردم با نگاهم التماس میکردم که فقط 6 امتیاز دیگه ... فقط 5 امتیاز دیگه ... فقط ... و باختیم!!! 

و

 اما! 

آقا جام جهانیه مثلنااا، بی غیرت !!!! برای چی میای در میزنی میگی آروم باشید! اصلا توی پسر برای چی تو خونه نشستی؟؟؟؟ الان باید ورزشگاه میبودی تیمت رو تشویق میکردی! 

پسر همسایمون رو میگم!

وسط بازی اومده در خونمون رو زده و دَر رفته!!! بی ادب!! یعنی اینکه ارومتر!! هم خونه ای هم بدو اومده صدای تلویزیون رو کم میکنه و میگه خب کمترش کن! گفتم یباره خاموشش کن دیگه!! مسابقه رو با صدای بلند باید گوش بدی تا بفهمی چی میگذره!!! و من دوباره صداش رو بردم بالا! 

میگه فرهنگ آپارتمان نشینی داشته باش!

میگم برای چسقل پسر که جرات نمیکنه حرفشو بزنه میاد در میزنه در میره، من هیچ ادعای فرهنگی ندارم! آقا اصن من بی فرهنگ!!

این بشقاب رو هم بگیر ببر تخمه بیار،  همش دو ست دیگه مونده اعصاب ندارم!!! 

:))))))

 

  • فریba
به حدی از این رویداد خندیدیم که هر وقت بهش فکر میکنم منفجر میشم!!!

قبلش لازمه یه توضیحاتی بدم خدمتتون:

تو آپارتمان چهار واحدی ما، یه خانوم میانسال تنها زندگی میکنه. ایشون فوق العاده حسسسساسسسه. در اون حد که اگه یکی چپ به خودش یا خونه ش یا ماشینش نگاه کنه حسابش با کرام الکاتبینه!

ما طبقه سوم این آپارتمان هستیم و بالکن ما رو به کوچه است. ایشون هم طبقه همکف زندگی میکنه و ماشینش همیشه جلوی پنجره اتاقش که میشه زیر بالکن ما پارکه!

من همیشه به بچه ها میگفتم، حواستون باشه یه وقت چیزی از تو بالکن نیفته پائین که صلف میفته رو ماشین این خانوم و دیگه بیا درستش کن!!

و اما اصل ماجرا:
پریروز هم خونه ای گرام ما از حموم اومده بود و تشت پر از لباس رو داشت میبرد سمت بالکن که بندازه رو رخت آویز و طبق عادت همیشگی و علیرغم تذکرات مکرر من مبنی بر اینکه تشتت رو نذار لبه بالکن یهو میفته پائین، گذاشت لبه بالکن که لباساش رو پهن کنه!

ثانیه ای نگذشته بود که جیغ بنفشی کشید و به دوووو اومد تو اتاق که:

فریبا فریبا تشت پر از لباس افتاد پائین رو ماشین خانم همسایه!!!!

من که غرق در گزارش نوشتن بودم سری بلند کردم و هدفون رو از گوشم دراوردم و در حالیکه داشتم مصوبات جلسه وزارت رو تو ذهنم مرور میکردم گفتم چی میگی؟؟

هم خونه ای که خنده امونش نمیداد حرف بزنه تکرار کرد:
تشت لباسام افتاد رو ماشین خانوم همسایه.

من با شنیدن این حرف خودکار و برگه و لپتاپ و هر چی تو دست و پام بود رو پرت کردم هوا و بدو سمت بالکن!
از بالا نگاه کردم دیدم بعله!
یه تشت آبی وسط سقف ماشین افتاده و دور تا دورش رو لباسهای زیر و روی رنگارنگ دخترونه گرفته!!!

با دیدن این صحنه وسط بالکن ولو شدم، از شدت خنده نمیتونستم از جام بلند شم دیگه!

به هم خونه ایم گفتم بدو برو زنگ بزن خونه همسایه خودتو معرفی کن تا جرمت سبک بشه! منم برم اثاثمون رو جمع کنم که امروز و فرداست که باید بریم از این خونه!!

خلاصه هم خونه ای یه چادر انداخت سرش و رفت دم در و تند تند لباساش رو از سر و روی عروسک خانم همسایه جمع کرد و میخواست بیاد بالا، من از تو بالکن صداش زدم!!

اونم منو نگاه کرد و گفت ای وای فریبااااا و عین جت خودش رو رسوند خونه.

دوباره رفت سرغ بالکن و گفت، فریبااااا یکی از لباسام گیر کرده به بالکن طبقه پائینی!!!!!

من که تازه خنده هام تموم شده بود با شنیدن این حرف مجددا نشستم روی زمین حالا نخند و کی بخند!

دوتایی رفتیم لب بالکن، دیدم یه تاپ بنفش دقیقا به لبه بالکن طبقه پائینی گیر کرده! طبقه پائین ما هم دو تا پسر مجرد زندگی میکنند که هیچوقت خونه نیستند و دقیقا همون روز خونه بودند!!!

خلاصه چیکار کنیم چیکار نکنیم، رفتیم از تو انباری یه چوب پرده اونجا بود ورداشتیم اوردیم و تا کمر از بالکن خم شدیم پائین و به زور چوب رو رسوندیم به لبه لباس که بلکه بتونیم برش داریم، آغا این لباس تکون تکون خورد و خودش رو از بند چوب پرده رها کرد و از اون بالا تپ افتاد رو ماشین خانوم همسایه... :))))))))))

یعنی من تا یک ساعت به حدی خندیدم که نمیتونستم هیچ کاری بکنم.

 

پی نوشت:
در عجب موندیم که خانوم همسایه چطور متوجه چنین موضوعی نشد! چون وقتی اون تشت با اون حجم لباس افتاد رو ماشینش، دزدگیر ماشینش روشن شد! که بعدا کاشف به عمل اومد که ایشون اون موقع تو حیاط خلوت بوده!!

واااقعا خدا بهمون رحم کرد که خانم همسایه نفهمید وگرنه علاوه بر جبران خسارت وارده با ماشین ایشون به دلیل سقوط یک فروند تشت!!! باید بلافاصله خونه رو هم تخلیه میکردیم میرفتیم!!

هم خونه ای میگفت شانس اوردم تاپم افتاد تو بالکن طبقه پائینی! اگه یه لباس دیگه م!!! میفتاد چیکار میکردم!

منم گفتم هیچی! دیگه زحمت نمیفتادی اینهمه چوب پرده بیاری ور بری به لباست، سه سوت پسره ورمیداشت میاورد طبقه بالا ببینه این لباس مال کیه :))))))))))

 

 

  • فریba
تو این مدت از بس کلاه قرمزی دیدم
رو زبونم افتاده بود به جای بله میگفته بَرَه!!
امروز داشتم با دفتر رئیس یه سازمان صحبت میکردم! یه سوالی ازم پرسید منم حواسم نبود به جای بله، بهش گفتم بره!!!
خودم داشتم از خنده منفجر میشدم پشت تلفن. خدا رو شکر متوجه نشد!
:))))
  • فریba
آوای انتظار تلفن همراه یکی از اساتید گرام،

قرانه!

اینکه قران گذاشته بد نیست ها! خیلی هم خوبه، علاقه داره خب طرف! 

ولی نمیدونم چرا از میون اییییییییین همممممه صوت زیبا، دقیقا همون صوتی رو گذاشته که تو مراسم ختم میگذارند!! و دقیقا همون سوره و همون آیه!!

وقتی بهش زنگ میزنم یاد تمام اموات خودم و جمع حاضر میفتم!

والا!

 

  • فریba
عرض کرده بودم که کلاس سه تار که الان دارم میرم، بر عکس دوره قبلی بصورت گروهی برگزار میشه و همین باعث شده حس رقابت در من بوجود بیاد و تمرینام رو خیلی بهتر انجام بدم. چون استاده سر کلاس کسی رو که خوب تمرین نکرده باشه در حد اعلا ضایع میکنه و کسی رو هم که خوب تمرین کرده باشه با تدریس درس جدید به همون شخص، تشویق میکنه! 

لذا من شدیدا ترغیب میشم که درسهام رو خوب بزنم. 

این جلسه یه دو هفته ای بود که تعطیل شده بودیم و درس هم نسبتا سخت بود ضمن اینکه من جلسه پیش جزو شاگرد زرنگا بودم و به همراه شاگرد دیگری درس جدید گرفته بودیم و استاد گفته بود اگه جلسه قبل درس جدید رو خوب نزنید جریمه میشید!!! 

این بود که من تو این هفته از هر فرصتی استفاده کردم و تمرین کردم، مخصوصا شب پنج شنبه در حالیکه به شدت خسته بودم و چشام به زور باز میشد، آخر شب که بچه ها خوابیدن رفتم تو کمد رخت خوابها!!!!!!! در رو هم بستم که صداش درنیاد و تمرین کردم و کردم و کردم ... 

اما فردا صبح سر کلاس!

درس 8 رو سه نفرمون خوب زدیم و یکیمون که اصلا تو باغ نبود و یکی هم بد نبود. 

درس 9 که همون درس جدیده بود: دو نفر که اصلا درس نگرفته بودند، یکی هم مهمون داشت تمرین نکرده بود، یکی که یجورایی بچه زرنگ کلاس حساب میشه و یه چند تا ساز هم بلده، اومد حرفه ای بزنه ، گند زد تو آهنگ!! 

نوبت رسید به سرکار علیه فریبا: 

آغا نت رو گذاشتیم جلومون و سه تار به دست و پا بر زمین و شمردیم : 1 2 3 4 ... و زدیم : دو ... سل ... دو.... می ... فا ... سل ... فا ...

زدن ما همانا و تشویق و احسنت و آفرین استاد همان!

بعدشم رفت تنبک آورد و گفت با همین ریتم بزن! من سه تار زدم و استاد تنبک زد و یک نیمچه آهنگ مشترکی اجرا کردیم!

آغا اینقدر ذوق کردم... اینقدر ذوق کردم...

خودم رو تصور کردم تو کنسرت که نور صحنه متمرکز شده روی من و دارم تک نوازی میکنم اون هم با چشمان بسته! :)))

 

  • فریba
دوستان!

البته میدونم درخواستم بیهوده است و پاسخی از شما دریافت نخواهم کرد.

ولی محض دلخوشی خودم، 

اگه احیانا کسی نت سه تار آهنگ " در هوایت بی قرارم" استاد شهرام ناظری رو داره بیزحمت برای من بفرسته، که در هوایش بسی بی قرارم ! :)

 

  • فریba
عصر حجر ، عصر اطلاعات ، عصر ارتباطات ، عصر فن آوری ، عصر دیجیتال …
همه اینا ثابت میکنن که پیشرفت بشر همیشه در عصر صورت گرفته!
و از صبح زود بیدار شدن آدمی به جایی نمیرسه !! 

:))))

 

 

  • فریba
کاش امروز چهارشنبه بود!

دوست ندارم فردا بیام سر کار. 

عه!

دوست داشتم میگرفتم میخوابیدم. یا میرفتم بیرون. یا مینشستم از صب تا شب سه تار تمرین میکردم یا خیلی کارای دیگه که میشه تو یه روز آزاد انجام داد!

فردا به پیشنهاد مائده میخوایم برای یکی از بچه ها جشن تولد بگیریم. 

من که اصلا از این پسره خوشم نمیاد، گفتم آدم قحطه آخه برای این جشن بگیریم؟ 

مائده میگه برای تنوع و نمیدونم چی چیه روحیه خودمون خوبه! آدمش مهم نیست. 

خلاصه که قراره مائده یه کارت پستال بخره همه توش بنویسیم، فردا هم یه کیکی بخریم و دور هم باشیم. 

امروز مثلا لپ تاپ آوردم که تا دیر وقت بشینم کارام رو انجام بدم!

بالاخره بعد از گذشت چیزی در حدود دو سال از دفاع مقدس من، دارم کارای تسویه حسابم رو با دانشگاه انجام میدم و یه عالمه فایل و گزارش باید براشون جمع کنم و تحویل بدم. 

فایلای مقاله هام هر کدوم یه وری افتادند باید جمع و جورشون کنم. 

دیروز میخواستم آخرین ورژن پایان نامه م رو بزنم رو سی دی. دیدم حدود 12 فایل با عنوان " نهایی" تو لپ تاپم سیو دارم، حالا کدومشون واقعا نهایی بود نمیدونم! منم تصادفی یکیش رو که ظاهر شیک تری داشت رو انتخاب کردم و دادم رفت! حالا کو تا یکی گذرش بیفته به پایان نامه من و بخونه و ایراداش رو دربیاره و .... اووووه! مردم تا اون موقع!

القصه که کلی کار دارم، باید تا اخر این هفته شر این پایان نامه رو از سر خودم و گروه و اساتید و دانشکده و دانشگاه بکنم بره!

 

بفرمائید سیب و زردآلو دست چین! 

 

  • فریba
وبگذر یه امکان جدیدی تازگیا گذاشته که نشون میده بازدید کننده ها با جست و جوی چه واژه ای به وبلاگ من راه پیدا کردند! 

10 عبارتی که بازدید کننده های تصادفی، با نوشتن اونا تو موتورهای جست جوی گوگل و یاهو به وبلاگ من رسیده بودند عبارت بودند از:

 

1 میشه پرنده باشی اما رها نباشی

2 نوشته های بهاره رهنما 

3 میشه پرنده باشی 

4 فریبا 

5 دلنوشته های بهاره رهنما 

6 دلمه برگ مو 

7 دانلود جوشن کبیر با صدای هایده 

8 دعای جوشن کبیر هایده 

9 رگرسیون لجستیک

10 فریبا گنجی

 

که هر کدومشون به ترتیب بیشترین جست و جو رو تو هفته جاری داشتند!

برام جالب بود. 

مخصوصا عبارت شماره 10 !!!!

 

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۵۶
  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۱۰
  • فریba
(این پست رو با صدای بلند منتهی به داد و فریاد بخوانید!)

آهااای 

آقا 

آهاای

خانوووم 

آهای کارمند 

آهای عزیزی که پشت اون میز نشستی و یه شرح وظایفی برات تعریف شده!

آهای عزیز دلی که زیر باد کولر جا خوش کردی و پشت کامپیوترت لم دادی و تو نی نی سایت وفیس بوک و ... میگردی!

آها حقوق بگیر بخش خصوصی و عمومی و دولتی و غیر دولتی!

فدات بشم من

تو رو گذاشتند کار ملت رو راه بندازی! به ازای همون چندرغاز حقوقی که به قول خودت داری مییگری یه سری تعهدات داری، مسئولیت داری، قراااااار دااااااااد دااااری ی ی! امضا دادی از این ساعت تا اون ساعت کار کنی! حرومت باشه اگر ساعتی از اون کار رو به چیز دیگه ای اختصاص بدی!

آخه نمیشه که شما تو محل کارت هم به خاله زنک بازیات برسی، هم با تمام همکارات بگی بخندی و از مهمونی دیشبت تعریف کنی، هم واستی دو ساعت دم در سیگار بکشی و تو هوای آزاد برای خودت قدم بزنی، هم بری به کارای بانکیت برسی، هم بری دنبال زنت، هم بری دنبال بچه ت از مهد بیاریش، هم بری بچه ت رو شیر بدی، هم الله اکبر نماز نگفته سر نمازت واستاده باشی و سر 12 بری ناهار بخوری و ...  آخه پس کی کار مردم رو راه میندازی!؟؟؟

ای اون نماز سر وقتت بخوره تو سرت وقتی قراره کار مردم رو رو هوا ول کنی! 

ای اون لقمه ناهارت بپره تو گلوت اگه قراره ملت پشت در منتظر بمونن تو ناهارتو بخوری!!!

والا به خدا این وضع کار کردن نیست، 

هی نگین اروپائی ها اینجورین آمریکائی ها اونجورین، ژاپنی ها فلانن چینی ها بهمانن! 

به خدا همشون آدمند، مثل من مثل تو! اونا عین ما ادعای دین و ایمانشون نمیشه، ولی تعهد دارند، مثل آدم نشستند سر ساعت کارشون رو انجام میدن!!

آخه کجای دنیا کارمند ساعت 8:30 میاد سر کارش و ساعت 11 ول میکنه میره ناهار یک و نیم میاد و باز 2 و نیم پا میشه سیستمش رو خاموش میکنه ول میچرخه تا ساعت بشه سه و نیم و د بدو که رفتیم!؟؟ 

اون ارباب رجوع بدبخت که شاید کلا سی ثانیه با تو کار داشته باشه چند بار باید بیاد و بره تا تو نزول اجلال کنی روی اون صندلی کوفتیت و کارش رو راه بندازی آخه!؟؟ 

والا 

به خدا 

این وضعش نیست!

ایران خودش خوبه، ما ایرانیا به این روزش انداختیم!!

نکنید اینکار رو، نکنید!

 

(این جا رو با لحن مهربون بخونید)

عزیز دل خواهر، اگر هر کسی تو هر جایگاهی که هست کارش رو درست انجام بده، اگر هر کسی هر جایی که هست  و سر هر کاری که هست، اون کار رو متعلق به خودش بدونه و فکر کنه برای خودش داره کار میکنه نه برای دیگری، وضع مملکت درست میشه!! 

به خدا حیفه، حیف این همه وقت و انرژی که برای کارت میگذاری ولی هیچ غلطی پشت اون میزت نمیکنی!! 

حرومت باشه! 

 

 

  • فریba
موضوع دیشب برنامه کافه سوال ازدواج بود. کارشناسان برنامه داشتند در مورد یکسری خلقیات دختر و پسر ها که میتونه ازواجشون رو دچار مشکل کنه صحبت میکردند. برای مثال کارشناس مرد برنامه که فکر میکنم آقای رضایی نامی بود گفت:
پدری که اجازه میده دخترش مرد بار بیاد، به روحیات زنانگی دخترش توجه نمیکنه، و وقتی دخترش رو پای خودش واستاد و مستقل شد میاد با افتخار میگه : دختر من رو اگه از یه در پادگان بفرستی تو از اون در بیاد بیرون تکون نمیخوره! سالمه و هیچی ش هم نمیشه!!! و ...

درسته! میدونم منظورش این بود که پادگان که میگن دیگه اخر سختی هاست و خیلی اذیت میکنند، این دختر خانوم از پس سختی هاش بر میاد!
ولی خب این دومین معنی ای هست که میشه از این جمله برداشت کرد! اولین برداشت ذهنی هر ادم همونیه که شما هم برداشت کردید ...

:))))))

 

  • فریba

این همیشه برای من سوال بوده که چرا متعهد بودن و مسئولیت پذیر بودن برای بعضی از ما ادمها اینقدددررر سخت و غیر قابل درک و فهمه!!

نمیدونم این به خاطر مسئولیت پذیری بسیار بالای منه که در مقابل هر چیز و هر کسی که به نحوی به من مربوطه میشه خودم رو مسئول میدونم و یا عدم تعهد اطرافیان!

در صورتی هم که هر دو دلیل درست باشه، باز اونی که این وسط اذیت میشه منم!!! که باید ببینم این بی مسئولیتی رو و نتونم کاری بکنم!

البته تا جائی که زورم برسه مقابله میکنم ولی یه جاهائیش دیگه نه زورم میرسه و نه میکشم دیگه!!

یه چند نمونه خیلی خیلی خیلی معمولی و پیش پا افتاده ش که به نظر من جزو وظایف ماست رو میگم دیگه خودتون برید تا اخر خطش رو!

کولر گازی وقته روشنه نباید هیچ منفذی باز باشه، یعنی در و پنجره ها باید کامل بسته باشند، حالا من هی بیام به اینا بگم موقعی که از اتاق میرید بیرون و میاید در اتاق رو ببندید!! کسی گوش کرد حالا؟؟ به جون خودم اگر کولرگازی خونه خودشون بود درو پنجره ها رو میبستند که هیچ، درزگیر میگذاشتند مبادا کولره آسیب ببینه!

شیر آب دستشویی دانشکده خرابه، به اندازه شیر سماور ازش آب میره، کسی اومد درست کنه!؟

کاغذ آچهار سفید به این گرونی رو ور میداره میاره با خودش جلسه به عنوان چرک نویس ازش استفاده میکنه و بعدشم میندازدش دور، اینهمه برگه چرک نویس ما گذاشتیم روی میز که ازش استفاده بشه!!! ولی کو!؟؟

دیر وقته، کسی نیست تو دانشکده و همون چند نفری هم که هستند تو اتاقاشونن، سرتاسر راهرو به این عظمت چراغاش روشنه!! خاموش که میکنی یا تذکر میدی که خاموش کنن میگن مگه تو پولش رو میدی !!؟؟

شب خونه خودم!! کولر روشنه، در و پنجره ها هم بازه، هم خونه ای گرام زیر پتوئه!! میگم اگه تو سردته چرا کولر روشنه، اگر گرمته چرا میری زیر پتو!؟ میگه آخه اینطوری خیلی حال میده!!!

همکارم، کم غذا میخوره، وقتی میریم سلف همون سقف غذا رو میگیره و نصف بیشترش حروم میشه!! خب عزیز من کمتر بگیر چرا اسراف آخه؟

و ... و ... و ....

میبینین؟ اینا یه سری چیزای خیلی خیلی کوچیک و پیش پا افتاده بود که من هر روز باهاش مواجهم. حالا همین رو تعمیم بدیم به کل ایران! چه افتضاحی به بار میاد خدا میدونه!! 

 

البته مسئولیت فقط تو این چیزای مادی نیست ها! 

جنبه معنویش رو هم در نظر بگیریم همین قدر افتضاح به بار میاد!

مثل پدر یا مادری که سرنوشت بچه ش براش اهمیتی نداره و فقط و فقط به منافع خودش فکر میکنه. 

مثل خواهر یا برادری که منافع خودش رو تو خونه ملاک قرار میده و خونواده رو مجبور به عبور تو سیر منافع خودش میکنه. 

مثل فرزندی که انگار فقط پدر و مادر نسبت به اون متعهد و مسئولند و اون هیچ تعهدی نداره و والدینش باید تسلیم امر اون باشند. به سن خر خان برسه و هنوز نون خور خونه باباش بشه و عشقش این باشه که میره دانشگاه میاد و غروب دست دوست دخترش رو بگیره بره بیرون باهاش حال کنه و ...!

مثل خیانت دو دوست به هم،

مثل عدم وفاداری همسران،

مثل خیلی از قرارها و تعهداتی که تو هیچ تفاهم نامه و عقدنامه و قراردادی نوشته نشده اما بر پای یکسری اصول اخلاقی لازم الاجراست ولی حیف که ... 

ولی کاش میشد این چیزها رو هم نوشت و سند کرد و پاش رو امضا کرد تا هر کسی به خطا رفت بشه قانونی یقه ش رو گرفت! 

نه؟

 

  • فریba
حرف خاصی نداشتم!

تو دلم مونده بود زودتر پست ششصدم وبلاگم رو بگذارم، 

که گذاشتم!!

:))

 

الان هم کلی کار دارم، طبق معمول گشنمه، دلم هوس بستنی پاندای خیابون ستار خان رو کرده. با بچه ها ساعت 7 قرار دارم سر ستار خان تو توحید. از الان دارم فکر میکنم چه طعمی بخورم! شایدم بستنی نخوردم به جاش معجون خوردم! آره بهتره. معجووون. 

ولی انصافا اگه گذرتون افتاد ستار خان حتما یه سر برید پاندا. بستنی هاش محشره. خیلی خوشمزه س. 

هر وقت هم رفتید یه اسکوپ شکلات تلخ هم جای من بخورید! :))

 

 

  • فریba
رفتم مهمونی،

جشن تولد مریم. 

خیلی هم خوب بود. 

جای همتون خالی

 

.................................

جاتون خالی دیروز،

حدودا ساعت 2 بود رسیدم خونه مریم،

فقط من بودم و اون!

گفت مهمونام گفتند ساعت 4 – 5 تازه راه میفتند!

مریم خریداش رو کرده بود و داشت شام رو اماده میکرد، منم رفتم کمکش.

اول سالاد درست کردم، یه سالاد خوشگل با ذرت و کاهو و قارچ و خیار و گوجه.

بعد نوبت رسید به سرخ کردن ناگت و کوکو سبزی،

بعدش خورد کردن خیارشور و گوجه،

بعدشم تزئین ظرف غذا.

مریم هم ماکارونی درست کرد.

میوه ها رو با سلیقه چیدیم.

روی تمام ظرفها سلفون کشیدیم.

ظرفهای کیک و چای و ابمیوه و میوه و شام رو هم جدا جدا حاضر کردیم و چیدیم یه گوشه اشپزخونه.

روی میز وسط پذیرایی رو هم با ظرف شکلات و چیپس و پفک و اسنک و اینا پر کردیم.

ساعت 6 دیگه روده کوچیه داشت بزرگه رو میخورد که مهمونا رسیدند.

اول کمی بگو و بخند.

بعد موسیقی و حرکات موزون!!!!

منم وسطش عینهو گارسون هی پذیرایی میکردم و ظرفا رو میبردم و میاوردم و میشستم و اصن یه وضی.

در این حین یه قری هم میدادم!!!

بعدش نوبت رسید به شام و احسنت و افرین مهمونا که به به چه دخترای با سلیقه ای!

بعدش کادو باز کردیم. خیلی کادوای خوشگلی دادیم به مریم. مخصوصا پیرهن مجلسی که مامان دوستش براش خریده بود خیلی خوشگل بود.

بعدش نوبت رسید به اواز.

مامان دوست مریم صدای گرم و قشنگی داشت و همچنین بهناز و بعد مرجان و بعد دسته جمعی!

و در انتها اصرار حضار بر اینکه من بخونم!!! منم التماس که بیخیال من تازه عمل کردم اصن نمیتونم! بهم فشار میاد.. اونام هی میگفتن نه چیزیت نمیشه، با لوم پائین بخون ، آروم بخون و ...

کیک که اومد اونام یادشون رفت!!!!

شب هم همونجا موندم.

از اونجائیکه میزبان در رژیم به سر میبردن، لذا هر چی خوراکی باقی موند مثل غنائم جنگی بین مهمانان بویژه مهمانان کارمند که فردا میخواستند برن سر کار، تقسیم شد!!! سهم من هم شد یه برش بزرگ از کیک و ماکارونی و چندتا ناگت و نون باگت!!

 

پی نوشت:

قول داده بودم عکس بگیرم. ولی به جون خودم اصن نرسیدم! یکی از مهمونا عکس گرفت ولی من فرصت نکردم ازش بگیرم، حالا کی دیگه کی رو کجا ببینم که بگیرم ازشون! خلاصه شرمنده! :)

 

  • فریba
---
  • فریba

فردا جشن تولد دعوتم!

یه مهمونی ساده اما پر شر و شور دخترونه که من خیلی ساله ازش فاصله گرفتم!!

وقتی مریم دعوتم کرد، با کمال میل پذیرفتم و گفتم میام.

داشتم به همکارم میگفتم فردا مهمونی دعوتم، اولین سوالی که ازم پرسید این بود که چی میپوشی!

یه لحظه روی سوالش متمرکز شدم و به این فکر کردم که ای وای! مهمونیه هااا!! من باید لباس مهمونی بپوشم!! حالا واقعا چی بپوشم!؟؟

اصلا بهش فکر نکرده بودم.

گفتم نمیدونم! بهش فکر نکرده بودم. برم خونه ببینم چی دارم برای پوشیدن.

بعد میگه: آرایشگاه هم میری!؟

باز فکر کردم و گفتم اونایی که من میشناسم و قراره بیان مهمونی همه هفت دست آرایش خواهند کرد. من چیکار کنم که از این سادگی دربیام؟؟

گفتم نه! موهام رو خودم درست میکنم! آرایش هم که اصولا نمیکنم!

 

بعدش واقعا به این فکر فرو رفتم که چرا من به عنوان یه دختر که برای یه مهمونی دعوت شدم، به این چیزاش فکر نکرده بودم؟

چرا مثل همه دخترا از دو روز قبل به فکر لباس و ارایش و مدل مو ... اینا نیستم؟

قبلنا اینطور بودم ها؟ یه عروسی راضیه میخواستیم بریم از دو هفته قبل با نوشین برنامه ریزی کردیم چی بپوشیم و چیکار کنیم و ... آخرش هم خواب موندیم و با یه قیافه ای رفتیم عروسی که خدا میدونه و بس!

ولی الان من اینقدر درگیر کارای خودم شدم که از این ظرافت ها و خصلت های زنانه م دارم فاصله میگیرم و این خوب نیست!

لذا من از همین الان دارم به این فکر میکنم که چی بپوشم! و موهام رو چه مدلی درست کنم! و اینکه چطوری آرایش کنم!

عکس هم میذارم تو وبلاگ، حالش رو ببرید! :))

 

  • فریba
این ویدئو رو از دست ندید!!

 

 

  • فریba
یادتونه گفتم سه تارم خورد به لبه تخت، شکست! یعنی یه ترک برداشت روی کاسه ش. 

هنوز نرفتم بدم تعمیر!!

این هفته استادم سازم رو گرفت کوک کنه، میگه چیکار کردی با سازت؟؟ چرا شکسته؟؟ گفتم خورده به لبه تخت!!

میگه چطوری؟ نکنه رفتی باهاش سوسک بکشی!؟؟

 

علاوه بر این ازمون خواسته تیونر بخریم تا باهاش سازامون رو کوک کنیم، من هنوز وقت نکردم بخرم! این هفته گفت هر کی جلسه بعدی سازش کوک نباشه نیاد سر کلاس! تهدیداش هم جدیه ها!! راه نمیده واقعا!! :((

ببینم امروز وقت میکنم برم ترتیب هر دو تاشون رو بدم؟

 

  • فریba
بعضیا تو یه قالبی قرار میگیرن که اصلا بهشون نمیاد و نمیتونن هم به خودشون بیارونن!! یعنی خودشون رو تو قالب جا بدن!!

مثل کسی که تو قالب آدم باسواد جا میگیره ولی بی سواده و نمیتونه تو ظاهر هم این ادعاش رو حفظ کنه!

مثل کسی که تو قالب هنرمند جامیگیره ولی از پس نقشش برنمیاد و سعی میکنه ادا در بیاره!

مثل کسی که تو قالب مذهبی جا میگیره و زیرابی میره و دست از ادعاش برنمیداره!

مثل این استاد ما که تو قالب استاد جا گرفته و جای یه آدم با لیاقت رو گرفته و هیچ رقمه تو قالبش جا نمیگیره و یه کارایی میکنه که آدم دوست داره بهش بگه باباااااااا ناسلامتی تو استااااااد مملکتی!!! 

 اینجاست که شاعر میخواد هر چی از دهنش درمیاد بهش بگه هااا!!

حق خور!

 

 

  • فریba
ما وقتی اومدیم تو این محل این اتفاق افتاده بود!

داشته از عرض خیابون رد میشده (در حالیکه دقیقا سرکوچمون یه پل هوایی هست!!) که با یه موتورسیکلت تصادف میکنه و بعدش هم مرگ مغزی و ... بزرگواری خانواده ش و اهدای اعضای بدنش به بیماران نیازمند. 

دختر همسایمون رو میگم، 25 سالش بود، پریروز سالگردش بود...  آگهی ش رو سر کوچه زده بودند... بهشت زهرا! قطعه نام آوران..

 

پی نوشت:

قطعه نام آوران بهشت زهرا، قطعه ای که کسانی که مرگ مغزی شدند و اهدای عضو کردند اونجا دفن میشن. 

خیلی دوست دارم عکس منم یه روز تو این صفحه باشه... 

 

  • فریba
اینجا گفتم یه سوتی دادم در حد اعلا!

در جریان هستید که یه مدتیه با بچه های یه کافی شاپ دوست شدم و اوقات فراغتم رو میرم پیششون و کم کم از اینور کافی شاپ به اونور یعنی بخش حسابداری و تحویل سفارش و چه بسا آشپزخونه ش راه پیدا کردم. حالا در رابطه با تجربیاتم در این زمینه باید سر فرصت توضیح بدم.

 القصه تو این مدت که میرفتم اونجا، با خیلی از مشتریهای پای ثابتشون هم دوست شدم و مواقعی که سرشون شلوغ بود سفارش ها رو تحویل میگرفتم و حساب کتاب میکردم و ... 

یک دختر و پسری تقریبا هروووز میومدن اونجا و یه ساعتی مینشستند و اکثر اوقات هم لیمونات سفارش میدادند. 

چند روز پیش این دختر و پسر با یه خانوم میانسالی اومدند کافه. سعید و نازی هم نبودند و من تنها بودم. لذا من رفتم برای تحویل سفارش. دیدم برخورد این دو تا جوونک این دفعه کمی رسمی تره!! منم یه لبخندی زدم و گفتم چی میل دارید؟ پسره جواب داد دو تا لیمونات ... نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم مثل همیشه لیمونات... بله ! و دیگه؟ ... اونم با یه قیافه یخ کرده ای گفت و یه گلاسه!

منم اومدم تو آشپزخونه و اینا رو چون بلد بودم حاضر کردم و بردم براشون. 

بعد حدودا یک ساعتی که خواستند برن، دختره و پسره اومدند پیش من و گفتند سووووتی دادی در حد اعلاااا!!

گفتم چی؟؟؟ من؟؟ کجاا؟؟؟؟ 

دختره گفت این خانوم که باهامون بود مامان ایشونه (یعنی پسره) بعد تو برمیگردی میگی سفارش همیشگی؟؟؟؟؟ این حرف بود تو زدی!؟؟؟ 

آقا اینو نگفت من و سعید زدیم زیر خنده....!!! 

خب به من چه! خواست زودتر اطلاع بده تابلو نکنیم!! اصن خواست بره یه کافی شاپ دیگه که آشنا نباشه!! 

خلاصه اینکه جلسه اول معرفی عروس و داماد رو زدیم بهم!!!

:)))))))))

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند