گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ساعت 17:39

اینجا اصفهان است 

صدای من رو از دانشگاه اصفهان میشنوید!! 

روز اول کارگاه برگزار شد و در زمینه مدیریت سوانح هوایی و نیز زلزله مطالبی را به ما آموختند. 

جالب بود. 

تازه میفهمم برای مدیریت صحیح یه سانحه ساده مثل سقوط هواپیما!!!!! (از بس تو کشورمون اتفاق افتاده شده مثل یه خبر تصادف معمولی) چه برنامه ریزی ها و چه هماهنگی هایی که به عمل نمیاد. یعنی مغز من سوت کشید وقتی دیدم چه خبره و چه تیمی که سر صحنه نباید حاضر بشه و چه تیمی که باید حاضر بشه!

و چقدر بد که اکثر ما ها نمیدونیم هنگام وقوع چنین حادثه ای حتی حضور یک نفر اضافی سر صحنه حادثه چقدر میتونه تو عملکرد تیم تاثیر منفی داشته باشه. 

از برنامه فردا خبر ندارم. 

روز سوم هم ازمون داریم و تنها کسانی که در ازمون موفق شوند، گواهی حضور در دوره را دریافت خواهند کرد! تصور کن تا الان تو کارگاه شرکت کردی، بعد شب خسته و کوفته پاشی بری خونه نوشین، تازه بشینی فایل های صوتی و یادداشتهات رو هم مرور کنی برای ازمون روز آخر!

  • فریba
پست 668 رو یادتون میاد؟ 

تو آرشیو مرداد ماه بود!

خواستم بگم من قبول شدم! مجوز شرکت تو دوره رو دریافت کردم و شنبه صبح سحر عازم اصفهان هستم انشالله. 

اونجا قرار دوست و یار شیرین و دیرین نوشین عزیزم رو ملاقات کنم. 

شبی از اون شبهایی هم که در اصفهان میگذرونم، مهمون خونه ش باشم. 

بچه های خوبی باشید. 

اگر اینترنت داشتم اونجا،

از حال خودم باخبرتون میکنم، 

هر چند شما نمیپرسید! 

فردا هم جاتون خالی داریم میریم جشنواره گل و گیاه محلات. 

همه شدیدا به من سفارش کردند ترو خدا امشب رو زود بخواب! فردا هی نگی من خوابم میاد نمیام!

هر چند بعضی سفارش کردند که امشب رو برم تو ماشین بخوابم تا کسی نخواد منو صبح بیدار کنه به زور!!! 

:)))))

  • فریba
برای صعود به مرحله بعدی،

به برد امشب شدیدا احتیاج داریم!

یعنی اگر امشب المان رو ببریم، حتی اگر فردا با فرانسه ببازیم، 

ما و فرانسه صعود میکنیم و آلمان از دور مسابقات حذف میشه. 

تروخخخخخخدا همه دعا کنیم امشب بازی رو ببریم و بریم نیمه نهایی. 

 

 

+ امشب هاجر مهمون منه و قراره با همدیگه این بازی نفس گیر رو ببینیم!

امشبه که صدای همسایه پائینی دربیاد!! :))) 

چون بازی ساعت 22:55 برگزار میشه و امکان نداره که من ساکت و اروم و مثل یه خانوم بشینم این بازی رو تماشا کنم! 

:))))

 

بعدا نوشت:

درسته از آلمان باختیم، اونم 3 بر صفر!

درسته که الان فرانسه دو ست رو برده و ما تازه تونستیم ست سوم رو ازشون بگیریم. 

درسته به نیمه نهایی صعود نکردیم و رفتیم برای رده بندی

درسته بچه ها به خوبی روزهای دیگه نتونستند بازی کنند

ولی انصافا بچه ها خیلی خوب بازی کردند. 

انصافا والیبالمون خوش درخشید. 

دست تک تکشون درد نکنه. 

تا همینجاشم کلی ما رو شاد کردند. 

تصور کن تیم ششم جهانی باشی! تو خواب هم شاید نمیشد دید والیبال ایران به اینجا برسه!

از همینجا به همه برو بچه های والیبال میگم:

خـــــــــــدا قـــــــــــوت... 

گل کاشتید! 

  • فریba

میگما
چی میشد الان من که اینجا نشستم پشت میزم دارم کارم رو انجام میدم
مقنعه م رو برمی داشتم؟
مانتو تنم نبود و با یه تی شرت و شلوار میومدم و میر فتم؟
نه واقعا؟
این تار موهای پریشون من کیو میخواست از راه به در کنه؟
اصلا اگر کسی قراره با موهای من از راه به در بشه، همون بهتر به در بشه!!!
والا!
من هر روزی که صبح از خواب بیدار میشم و لباس میپوشم که بیام سر کار، یا هر زمانی که میخوام برم از خونه بیرون برای یه خرید مختصر یا برای هواخوری و یا پیاده روی، از ته دلم یه آهی میکشم و میگم چی میشد ما آزاد بودیم! میتونستیم هر لباسی دوست داریم بپوشیم.
من شدیدا با حجاب مو مشکل دارم! اصلا با حجاب مشکل دارم.
اگر دست خودم بود همیشه یه بلوز آستین بلند و یه شلوار جین و کفش اسپورت و گه گداری یه کلاه میپوشیدم و میزدم از خونه بیرون. برام فرقی نمیکرد کجا میرم، پارک، سر کار، دانشگاه، خونه دوستم، خرید ... هر جا!
لباسم همین بود...
از اینکه مجبور شم بدون اینکه برام قابل پذیرش باشه روسری و مقنعه بپوشم و موهامو بپوشونم، بدم میاد!
البته من تا دو الی سه سال پیش اینطوری نبودما!
از اونایی بودم که مقید به حجاب بودم و آغا بیرون میری موهات پیدا نباشه و مانتوت تنگ نباشه و ...
ولی خب چی شد که اینطوری شدم، سر دراز دارد!!!
...........
به هر جهت،
من دوست دارم هر طوری که دوست دارم لباس بپوشم نه هر طوری که مقرر شده!
من این دردم رو برم به کی بگم آخه!؟

پی نوشت:
خیلی بده که آدم با یه سری آدمهای معتقد بگرده و از همنیشینی با اونها ضرر کنه و قید هر چی که یه زمانی بهش اعتقاد راسخ داشته رو بزنه!

 

  • فریba

والیبال رو دیدین دیشب!؟ 

خدائیش فکر نمیکردم ببریم! لحظه ای تصور برد تو ذهن من نبود. 

مخصوصا وقتی ست دوم رو واگذار کردیم. 

دیروز ما تا 7 جلسه داشتیم و من تو جلسه مدام ساعت رو نگاه میکردم که ای خدا پس کی تموم میشه این جلسه! بازی شروع شد!!!

جلسه که تموم شد، اول خواستم بمونم تو اتاقم و والیبال رو ببینم، دیدم نمیشه! بدو وسایلم رو برداشتم سمت خونه. رسیدم خونه از پشت در داد میزدم چند چنده!؟ ست چندیم؟ در رو که باز کردم دیدم تلویزیون خاموشه! جیغ زدم م م وااااااااالیبااااااااااااااااال ل ل ل.... 

پریدم تلویزیون رو روشن کردم و زدم سه، و یه جیغ دیگه از اینکه ست اول رو بردیم. 

از اونجائی که شدیدا به 3 امتیاز این بازی برای صعود احتیاج داشتیم و همچنین در صورت برد کامل ما باز هم صعودمون مشروط به بازی امریکا و آرژانتین بود، برای همین شرایط استرس آور شدیدی حاکم بود!! 

من نیمه دوم رو بدون اینکه در تعویض لباس خودم تجدید نظر کنم و یا جام رو عوض کنم در نیم متری تلویزیون تماشا کردم، جیغ و داد و نه و نو و چرا و بزن و تووره و ... فریادهایی بود که از من برمیخواست! 

آقا ما طاقت نداشتیم که!؟ ست دوم رو که باختیم من زدم از خونه بیرون!!!! 

ویرون خیابونا. تو خیابون به داخل مغازه ها نگاه میکردم ببینم کسی احیانا والیبال نمیبینه بپرسم چند چندیم!!!! 

ساعتی بعد برگشتم خونه ... والیبال تموم شده بود... منم استرس که خب چی شد نتیجه!

فورا زنگ زدم خونه هاجر اینا، با محمد صحبت کردم و گفتم نتیجه چی شد!؟ گفت 3 - 1 بردیم. منو میگی انگار دنیا رو بهم دادند. یکم جیغ و داد  کردم و از محمد تشکر کردم، خواستم خداحافظی کنم، گفت با هاجر کار نداری مگه!؟؟؟ گفتم نه!! میخواستم ببینم والیبال چند چند شد!!! :))) 

ولی هنوز دل توی دلمون نبود برای صعود ایران، که با پیروزی آرژانتین بر آمریکا، صعود ایران به مرحله بعدی قعطی شد .... وای که چقدر من خوشحالم از این پیروزی! 

دوست دارم برم کواچ رو بگیرم بغل ببوووووسم و بگم خیلی آقائی! 

  • فریba

عرضم به حضورتون که

من پنج شنبه بعد از کلاس سه تار،

با وجود اینکه خیلی خیلی کار داشتم و حجمی از گزارشات نانوشته منتظر من بودند،

ولی تصمیم گرفتم به دوستان پیشنهاد بدم بریم کوه

لذا تماس گرفتم اول با راضیه

اونم پایه، اوکی اول رو داد،

زنگیدم به هاجر، ایشون طبق معمول با آمیتا جون سیر میکردند

پیپو گزینه آخر برای دعوت بود که اونم تهران نبود و رفته بود ولایت.

ولی من و راضیه دلسرد نشدیم و ساعت پنج و نیم میدون درکه قرار گذاشتیم و دو نفری پاشدیم رفتیم

خوشگذرونی.

هوا عالی

درکه عالی

حال ما عالی

اصلا همه چی دست به دست هم داده بود به ما خوش بگذره.

حدود یکساعت و نیمی پیاده روی کردیم به سمت بالا، تا رسیدیم به یه رستوران دنج و خلوت.

رفتیم یه قسمت از رستوران که فضاش جدا از بقیه بود و رو به کوه بود نشستیم،

یعنی مدیونید اگر فکر کنید ما قلیون سفارش دادیم هاااا!!! اونم دو سیب!!! مدیونید!!!

اصلا و ابدا!

یعنی اون آخرا دیگه من سرم گیج میرفت! میخواستم برم سفارش بعدی رو بگم بیارن؛ نزدیک بود بخورم زمین! :))))
دوستم میگه مجبور بودین توتون به این سنگینی سفارش بدین!!! هر کی ندونه فکر میکنه شما ها سالهاست

اینکاره اید! میخندم و میگم مگه نیستیم!!!

بعد یه چای نبات لیوانی داااغ تو اون خنکای هوای درکه...

ساعت هشت و نیم هوا کاملا تاریک شده بود، از طرفی دلمون میخواست بمونیم و از طرفی هم تنها بودیم و نمیشد دیرتر از این تو کوه بگردیم برای خودمون!

لذا پیاده، از درکه تا خود پمپ بنزین ولنجک گز کردیم...

با راضیه از هر دری سخن گفتیم، اونجا به یاد دوستان بودیم و خواستیم بهشون زنگ بزنیم که گوشیا آنتن نمیداد..

یه تصمیمی که با راضیه گرفتیم و برای هاجر هم ملزم الاجراست این بود که حداقل هر دو هفته یه بار بیایم درکه! فقط هم درکه! توچال و دربند هم نه!

 

**خدای خوبم رو به خاطر این خوبی هایی که به من داده شکر میکنم: دوستان خوب، روزهای خوب، شبهای آرام و ...

 

پی نوشت:

این  هم آداب قلیون کشیدن برای ناکار بلدها!! :)))))

 

  • فریba
سلام سلام 

همگی سلام 

سلام سلام 

آی زندگی سلام 

آی زندگی سلاااااااااام 

 

من امروز خیلی حالم خوبه!

همینطوری!!!

:)

  • فریba
فردا قراره برم ماموریت،

اونم کجا!!!

مازندران!

اونم با کی!

این همکار رو اعصابم!

قضیه از این قراره که ابتدا قرار بود مدیرم و این همکارم باهم برن شمال جلسه، تا امروز ظهر هم هنوز قرار بر همین بود! یهویی مدیر سر ظهر از در اومد تو و گفت سرکار خانم فریبا!! پاشو بیا فردا باید بری جلسه شمااااااااااال!

آغا منو میگی! یهو جیغ زدم! چی ی ی ی ی؟؟؟ من ن ن؟؟

بدو بدو رفتم اتاقش میگم چی میگی دکتر! میگه ما فردا یه جلسه مهم تو وزارت داریم لذا باید یکیمون بره جلسه وزارت یکیمون بره جلسه ساری. شما میری جلسه ساری.

من با یه قیافه ملتمسانه عصبانی میگم تروخداااا من خیلی کار دارم، پاشم برم جلسه بگم چی!!

کلی که باهاش جروبحث کردم آخر سر میگه من نمیدونم! دستور مدیره، خودت برو باهاش حل کن!!!

حالا تصور کن من فردا ساعت 6 وقت دکتر داشتم، ساعت یه ربع هفت هم یه جا دیگه جلسه داشتیم با بچه ها. موندم چیکار کنم اینا رو!

کلی هم سر دکتر غر زدم که چرا اینقدر بی برنامه اید آخه شما ها! من کار و زندگی دارم پاشم برم شمال بگم چی آخه.

استادم برمیگرده میگه خوبه که! خوش میگذره! یه چشم غره بهش میرم و میگم شما بفرما اگه خیلی خوش میگذره!

اینطوریه که ما فردا داریم میریم شمال.

جلسه به کنار،

من چطوری این همکارم رو یه روز کامل کنار خودم تحمل کنم آخه!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

ای خداااااااااااااااا به من صبر بده ه ه ه!!!

 

  • فریba
کسی با من حرف نزنه من اعصاب ندارم!!!!!

میگم حالا!

عه!

 

  • فریba
عکس دسته جمعی سفیران اهدای عضو در جشن نفس امسال، ساعت عکس یه چیزی حدودای 2:30 الی 3 بامداد رو جمعه 14 شهریور!!!!! 

اگه تونستید منو تو عکس پیدا کنید! 

http://www.ehda.ir/Gallery/Pictures/b2c772ac-6eca-4ff8-b6ef-9d6ceb4b7668.jpg

 

بقیه عکسها رو هم میتونید از سایت اهدا ببینید. 

http://www.ehda.ir/Gallery/ViewPages/AlbumPicsView.aspx?ID=26

 

  • فریba
جمعه 14 شهریور1393 ساعت: 15:53 توسط:???
سلام فریبا عزیز
من مدتهاست وبلاگت رو میخونم و همیشه دوست داشتم تو رو ملاقات کنم، طبق نوشته ای که اینجا گذاشتی به جشن نفس اومدم و در بخش مسابقات تو رو از نزدیک ملاقات کردم. 
تو دختر بسیار زیبا و متین و موقر هستی و من خیلی ازت خوشم اومد، 
خواستم ببینم امکانش هست بیشتر باهات اشنا بشم؟
 وب سایت   ایمیل   [خصوصی]  
685- جشن نفس 93

 

این کامنت رو یه بنده خدایی گذاشته برای من!!!

من همینجا به این عزیزدل بگم، برادر من (احیانا خواهر من!!!!) شما اگر یه سر تا جشن میومدی، متوجه میشدی که اصلا بخش مسابقاتی در کار نبود!!! بخش مسابقه تو جلسه جابجا شده و  مسابقه پرسش و پاسخ به صورت پیامکی برگزار شد و مسابقه عکس هم به عکاسان خبری که در جشن مستقر بودند واگذار شد. 

من هم در روز جلسه قبل از جشن، به بخش خبرنگاران جشن منتقل شدم و کلا تو کمپ خبرنگاران بودم و بعید میدونم کسی تو جشن من رو دیده باشه! اگر هم دیده باشه وقار و متانتی تو من ندیده چون یا در حال بدو بدو بودم و یا جر و بحث با بچه های انتظامات یا خبرنگاران نماها که میخواستند در پوشش خبری از این جشن سو استفاده کنند!!!! 

 

لذا برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!!! 

ضمنا من از دوستان مجازی بیزارم!!! یکیش وارد زندگیمون شد، برای هفت جد و ابادمون بس بود!!! 

 

دست برداریم از این دروغهامون!

 

  • فریba
در جشن نفس،

نفسمان برید!! 

جشن برگزار شد، خوب بود ولی میتونست خیلی بهتر از این باشه! ولی خب وقتی تعداد چندهزار نفر مهمان پیش بینی نشده به جشن میان، مسلما بی نظمی هایی اتفاق میفته که در اون شلوغی به راحتی قابل کنترل نیست! 

ولی برنامه های جشن بسیار زیبا بود. 

مستنداتی که تهیه شده بود و پخش شد (تو یکی از مستندات بنده در حال سخنرانی!!! بودم!!!) و ملاقات خانواده های اهدا کننده و گیرنده عضو که برخی شون بصورت ویژه دعوت شدن روی استیج، لحظه های بسیار زیبایی رو رقم میزد... من که با دیدن این صحنه ها نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم... 

مهرناز کلاته اقا محمدی، نوعروسی بود که در روز چهلم پدرش، اعضای بدنش اهدا شده بود، نوعروسی که به گفته مادرش همیشه دوست داشت شهید بشه و قلبش به یک جانباز شیمیایی اهدا میشه که این جانباز بعد از چندماه به دلیل مشکلات تنفسی، شهید میشه... 

خانواده های عزیز اهدا کننده عضو که همه با عکسهای عزیزانشون به جشن اومده بودند و گوشه گوشه محل جشن نشسته و چه بسا ایستاده بودند و عکسهای عزیزانشون رو بالای سر گرفته بودند تا بگن عزیز من زنده است و جائی گوشه این جمع نشسته...
پدری در حالیکه عکس پسر نوجوونش تو دستش بود به طرف غرفه خبر اومد و در حالیکه گریه میکرد میگفت من این همه راه از شهرستان اومدم اینجا تا بتونم گیرنده قلب پسرم رو ببینم و صدای قلبش رو بشنوم..

و مادری که کودکش رو اهدای عضو کرده بود به شدت میگریست و من او را بغل کرده بودم و در حالیکه همراهش اشک میریختم ازش میخواستم به خاطر بی نظمی های که تو پذیرایی بوجود اومده ما رو حلال کنه...

و آخر شب ...
ساعت حدودای 3 نیمه شب ...
من بودم و هزاران صندلی خالی و جمعی از سفیران اهدای عضو که روزها و چه بسا ماهها برای برگزاری این جشن تلاش کرده بودند ...

 

 

  • فریba

 

میرویم ما به برج میلاد، به برج شادی، به برج میلااااااااد

تا یساعت دیگه باید خودم رو برسونم برج میلاد،

محل برگزاری جشن نفس. 

جلسه داریم! 

اینقده ذوق دارم من که انگار جشن عروسیمه!!!! 

همتون دعوتید و ورود همه هم رایگانه. 

دوست دارم همتون رو اونجا ببینم. 

من تو بخش مسابقاتم، اگر اومدین بیاین اونجا ببینمتون حتما! 

من برم کارامو جمع و جور کنم بررررم .

 

 

* این پوستر هم طراحیه خودمه!!! :)

 

  • فریba

عاقا جای همگی بسیار خالی ما رفته بودیم عقد کنان!

عروس از اقوام نزدیک ما و دقیقا همنام و هم فامیلی من. (تو این مدت همه فکر میکردند این منم که دارم ازدواج میکنم!!!) و جناب آقای داماد هم از شهر دوست و همسایه، یزد!

جشن عقدی ساده و خودمانی بود و بسیار بهمان خوش گذشت.

بنده ظهر روز عقد به منزل رسیدم و در گام نخست مشغول بررسی لباس های مجلسی جهت پوشیدن در مراسم.

عصر به منزل عروس رفتیم و کمک رسانی در امر خطیر چیدمان سفره عقد و تزئینات لازم و شیرینی و میوه و ...
دم غروب برگشتیم به منزل و از آنجا که وقت بسیار تنگ بود و از طرفی مهمانان گرام، شام را در منزل ما میل فرمودند و ما کلی کار جهت انجام دادن داشتیم، لذا قید وقت ارایشگاهمان را زدیم و تصمیم گرفتیم خودمان، خودمان را بیارائیم!!

حالا وضعیت بنده را داشته باشید که دو ساعت تمام موهایمان را مدل داده ایم و به محض آمدن مهمانان مجبور شدیم شال بپوشیم و هر چه بافته بودیم پنبه شد!! وسط پذیرایی از مهمانان و چیدن بساط شام، فرصتی اگر بود به زدن کرم و پنکک و ریمل و خط چشم و رژ و ابنها... میپرداختیم. مراسم زیبایی بود. دوست داشتیم.

خانواده داماد شاکی از اینکه چراا اینقدر شلوغ است!! چرا اینقدر مهمان دعوت کرده اید و ما در پاسخ گفتیم تازه شانس آوردید نصف فامیل ما در عزای خویشان به سر میبرند و نیامده اند!!!! اگر نه که جای سوزن انداختن نبود!!

آخرشب بعد از مراسم حدودای ساعت 1 که ما به خانه برگشتیم با حجم عظیمی از ظرفهای نشسته مواجه شدیم، در دو راهی اینکه امشب ظرف بشوریم یا فردا صبح مانده بودیم، که زنگ درب منزل به صدا در آمد و دخترعموها جهت امداد رسانی به منزل ما آمدند. آمدن ایشان به منزل ما همان و جمع ما جمع شدن و گپ و گفت و و بگو و بخند تا ساعت 2 نیمه شب همان!

ساعت 2 پاشدیم جمیعا (من و خواهران و عروس و دختر عموها رفتیم سراغ ظرفها) پروسه شستن ظرفها طولی نینجامید و بعد از گذر نیم ساعت ما حیاط خانه را شستیم و ظرفها را دسته بندی کردیم و مجددا برگشتیم به نشیمن خانه و مراسم گپ و گفت همچنان ادامه یافت تااااااا ساعت 4 صبح! مادر جان هم این وسط با چای و تخمه و خربزه (این خربزه همان خربزه ای است که در پست .... به آن اشاره گردید!! :))))

ساعت 4 شیپور خواب را زدیم (اصولا شیپور را برای بیداری میزنن نه خواب!! ولی ما مجبور شدیم برای خواب هم شیپور بزنیم!!!) و هر کسی به گوشه ای خزید و عده ای که انگار هنوز حرف برای گفتن داشتن به گوشه تری خزیدند و بساط گپ و گفت را در زیر پتو ادامه دادند!!

صبح ساعت حدودای 9:30 زنگ در خانه مجددا به صدا در آمد و صدایی آمد که پرسید کیه! و بعد بلند گفت آبجی اومده! این یعنی که خواب بی خواب! آبجی جان آمدند و همه را با تیکه ای از خواب بیدار کردند و هر کسی همانجا که خوابیده بود بر جای نشست و همگی با سروصورت خواب آلود به مرور آنچه شب گذشته در غیاب آبجی بزرگه گذشته بود، پرداختند.

این برنامه تا ساعت 3 بعد از ظهر و البته با حضور گرما بخش عمو و زن عمو و پسرعموها و عروس ها و نوه هایشان ادامه پیدا کرد و یکی از خاطره انگیزترین روزهای گرم تابستان را برای ما رقم زد.

اما از داماد تازه به خانواده ما پیوسته بگویم که پسری به سن شناسنامه ای کم سن (26 ساله) اما به سن تجربه و دنیا دیدگی بسیار بزرگتر و پخته تر به نظر میامد. بسیار محجوب و در عین حال صمیمی و خودمانی بود. از همان روز اول مهرش در دل همه فامیل نشست و همه خوشحال از اینکه دومین فریبای فامیل (چون من از اون بزرگترم اما مجرد!!) بختی خوب نصیبش گشته و خیالشان از این بابت که او با غریبه ای آشنا وصلت کرده است، راحت شد!

باشد که چنین بختی نصیب تمام مجردان فامیل گردد بویژه مجردان این جمع!!


پی نوشت1 :
اما در توضیح چگونگی آشنایی عروس و داماد باید بگویم که: عروس محترم جهت انجام بخش هایی از امر خطیر پروژه ای که استاد راهنمایشان به ایشان محول نموده، به یک سازمانی معرفی میگردد و در آن سازمان، آقای داماد به عنوان مسئول هماهنگی ایشان را راهنمایی مینماید و این راهنمایی همچنان ادامه یافته تا به ازدواج این دو ختم میگردد!
تا باشد از این پایان نامه ها و پروژه ها!

پی نوشت2:
ملت پایان نامه مینویسن، ما هم دو سال پایان نامه نوشتیم!!!
والا!

 

  • فریba
میوه های این دور و زمونه رو ها

اگر چشاتو ببندی و بخوری، 

نمیتونی تشخیص بدی داری هلو میخوری یا شلغم!!! 

از بس که بی مزه و بی آبن!

 

  • فریba
الان طبق قراردادی که من دارم، باید خونه باشم و یا دنبال کارای شخصیم!

ولی نیستم!

نشستم پشت میزم،

یه ظرف سالاد میوه و یه بشقاب شکلات و پسته هم گذاشتم رو میزم و دارم گزارش مینویسم!

گزارش با صدای هایده!!!

چرا؟

از بس وظیفه شناسم من!!!!!!! 

دو هفته است دارم به مدیرم میگم آقا جون، عزیز دل خواهر، دکتر جان، والا بالله من وقت نمیکنم این گزارش رو بنویسم. اصلا به من چه!!! من چیکاره حسنم که کم کاری بقیه رو جبران کنم!؟ به خدااااااااا وقت ندارم نمیتونم!! والله اگه وقت داشتم فرمایش شما روی چشم من بود و مینشستم مینوشتم!

میگه یعنی تو توی یه روز یه ساعت هم نمیتونی برای من وقت بذاری این کارو تموم کنی!؟ میگم نه!!! 

دیگه امروز دستور داد هررررر کاری دستته بذار کنار و فقط این گزارش رو بنویس!!! بهش میگم آخه کارای پروژه رو کی انجام بده پس!!! میگه به تو ربطی نداره، تو کاری که بهت میگم بکن!

اینجوریاست که من مجبور شدم وسط روز یه دو ساعت مرخصی بگیرم برم دنبال کارای شخصیم و دوباره برگردم بیام دفتر پروژه دنبال فرمایش آقا. 

 

 

 

  • فریba
اونقدر کارام زیاده

که دوست دارم برم بخوابم

و به هیچکدومشون فکر نکنم!!!

  • فریba
کلید خونمون رو گم کردم. 

هر چی فکر میکنم نمیدونم آخرین بار کجا گذاشتمش. 

طبیعتا باید تو کیفم گذاشته باشم.چون درب خونه ما حتما باید با کلید بسته بشه و برای همین نمیتونی کلید رو فراموش کنی!! 

پریشب که داشتم جمع میکردم بدو بدو برم خونه، احتمال میدم کلید رو روی در جا گذاشته باشم و یا تو راه پله از دستم افتاده باشه. 

یا شاید تو کیفم بوده موقعی که داشتم وسایلم رو درمیاوردم از تو کیفم افتاده باشه بیرون. 

یعنی کجا میتونه باشه!؟ 

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند