از روی بی حوصلگی داشتم سایتها رو بالا و پائین میکردم!
یه مقاله به چشمم خورد با این عنوان:
5 ویژگی مردان و زنانی که آمادگی ازدواج دارند!
- ۲ نظر
- ۱۶ مهر ۹۳ ، ۱۵:۳۵
از روی بی حوصلگی داشتم سایتها رو بالا و پائین میکردم!
یه مقاله به چشمم خورد با این عنوان:
با افکار مزاحم و مخل تمرکز ذهنی
چه باید کرد؟
کسی راهکاری اندیشیده است آیا!؟
آیا از این راهکار نتیجه ای گرفته است عایا!؟
* پی نوشت:
امروز از اون روزهای بی حوصلگیمه! برای همین اینقدر پست میگذارم!
اگه نوشین جون منو نزنه!
این کلیپ کار رضای عزیز از بچه ها واحد پیوند هست که برای جشن نفس آماده کرده.
دیدنش برای من خیلی جذابیت داره، امیدوارم برای شما هم همینطور باشه!
منم تو این کلیپ هستم!
ببینم کسی میتونه حدس بزنه من کدومام!
پی نوشت: اونقدر این کلیپ رو دوست دارم که فکر کنم تا الان یه 40 - 50 باری دیدمش!!!
مدیر یه نامه نوشته داده به من که کاراش رو انجام بدم،
نامه رو بردم پیشش میگم آقای دکتر: این جمله رو اینطوری بنویسیم بهتر نیست!؟
میگه آره خوبه! عوضش کن!
میگم: این چی؟ این رو به نظرم اینطوری اصلاح کنیم؟
یه چپ نگاه میکنه و میگه فرقی نمیکنه! اگر فکر میکنی بهتر میشه خب عوضش کن.
دوباره میگم: این جمله هه یکم مبهمه! بهتر نیست اینطوری نوشته بشه؟؟
زل میزنه به من و میگه: نخیر!! همینی که نوشتم خوبه!
برو اینقدر حرف نزن!
:))))
میخندم و میگم چشم!
دارم میرم تو اتاقم میگه:
دیگه همینم مونده تو جغله بچه بیای از نامه های من ایراد بگیری!
دکتر : ;)
من: :))))))))))
خب چیکار کنم،
سرم شلوغه!
وقت نمیکنم به موقع آپ کنم برای همین همیشه تاخیر دارم.
مهم اینه که همه مطالبم برای شما تازه است!
عرضم به حضور بگم از عید قربان.
جاتون خالی رفتیم باغ.
تصمیم رفتن به باغ شب قبلش که خونه ابجی بزرگه بودیم گرفته شد.
صبح من خواب بودم که سروصدا اهل خونه به پاشد که داشتن وسایل رو اماده میکردند. منم زیر پتو تکون نمیخوردم.
گفتم شما برید من وسایلم رو جمع میکنم و خودم میام..
حدود یک ساعت بعد، لپ تاپ و کتاب و لباس و خرت و پرتام رو جمع کردم که وقت برگشتن به تهران دنبالشون نگردم، سه تارم و دفتر نتم رو هم برداشتم و رفتم باغ.
هوا عالی، باغ عالی، جای همه شما خالی.
کمی که نشستیم، من سه تارم رو اوردم و چند تا اهنگ دست و پا شکسته ای زدم.. لاو استوری، سلطان قلبها و چند تا قطعه من درآوردی!
بعدش اهنگ مرغ سحر رو زدم! خواهرها و خواهرزاده ها هم شروع کردند به خوندن!
مــــــــرغ ســــــــــــحـــــــــر نـــــــاله سر کـــــــــــن....
دااااااااااغ مـــــــــــــــرا تـــــــــــــازه تر کـــــــــــــن....
گرم زدن و خوندن بودیم که دیدیم یه صدای اضافه این وسط میاد!!! یکی پشت در باغ واستاده بود و ما که میخوندیم اون وسطش ناله میکرد!!!
نمیتونستیم حدس بزنیم کیه! ولی میدونستیم هر کی هست آشناست!
بعد کمی مسخره بازی اومد تو چارچوب در ظاهر شد!
پسر عمه م! گفت داشتم با ماشین رد میشدم، دیدم اینجا کنسرته!!! گفتم بیام همراه بشم باهاتون!
:))))
ما همه زدیم زیر خنده.
اومد نشست و یه چایی دور هم خوردیم،
وقت رفتن گفت:
ما ادمها، قدر زیبایی ها و خوشی هایی که داریم رو نمیدونیم! همه چی رو توی پول و زرق و برق دنیا میبینیم! همین دورهمی امروز و این چایی که با هم خوردیم و این اواز خوندنا بهترین خوشی دنیاست که نباید با هیچی عوضش کرد..
این هوای دلنشین باغ رو با دنیا هم نمیشه خرید!
استفاده کنید!
بعد رو به من میکنه میگه:
هوی! با توام! هی میری تهران برای خودت میگردی.. قدر اینجا رو بدون! قدر این لحظه رو بدون...!
اول صبحی با این پست حال همه رو میگیرم!
میدونم!
ولی میخوام بگم که:
اصلا حس خوبی ندارم!
نمیدونم چرا!
(البته میدونم چرا!!! :) :(
امشب
یکی از اون شبهای بیاد موندنی
در کنار تمام اعضای خانواده
(به جز پدر البته! طبق معمول!!)
خونه آبجی بزرگه.
همینطوری یهویی شام دور هم جمع شدیم.
به برکت وجود من!! :))
قبل شام:
یکم فیس بوک بازی و سروکله زدن با خواهر زاده ها.
بعدش بازی کلمه (همون که یه کلمه رو مینویسی روی کاغذ و میچسبونی رو پیشونی طرف مقابل و اون باید سوال بپرسه تا بتونه به اون جواب برسه)
روی پیشونی عسل خاله نوشتیم. بستنی. بعد برای اینکه راهنماییش کنیم بتونه زود جواب رو پیدا کنه، بهش میگیم یه خوراکی هست که تو خیلی دوست داری. فورا گفت : بستنی!!!!
بعد از بازی کلمه رفتیم سراغ پانتومیم.
همه هم بازی میکردند.
از مامان گرفته تاااا همین عسلی فسقلی.
بعدشم شام.
بعد پیاده روی تا سایت جشنواره و بازدید از غرفه ها.
یکم رفتیم تو پارک نشستیم.
دوباره برگشتیم خونه آبجی بزرگه!
من از فرصت استفاده کردم رفتم دوچرخه سواری. آی چسبید. آی چسبید.
یه چای دیگه دور هم خوردیم.
خواهر زاده ها رو برداشتیم که امشب رو خونه آقاجونشون و در کنار خاله شون بخوابن.
و من فردا به تهران برمیگردم.
درحالیکه اصلا دلم نمیخواد برگردم!!!
خدایا این خوشی های به ظاهر کوچیک ولی بسیار ارزشمند رو از ما نگیر!
شب همگی خوش.
آغا این بلاگفا ما رو رسما نمود تو این تعطیلات.
کلی مطلب واسه آپ کردن داشتم، خودم رو جر وا جر کردم، باز نشد که نشد!
نه بلاگفا و نه هیچ وبلاگ بلاگفایی.
لذا به نشانه اعتراض،
همین امشب، بار سفر از بلاگفا بربستم و به این خونه جدید اومدم!
تازه اسم وبلاگمم عوض کردم؛
خیلی هم خوب شد!
هوم؟
برای اونایی که نمیدونن، وبلاگ قبلی من بود این:
www.home91.blogfa.com
ما هم طبق عادت همیشگی در رو بسته بودیم تا تمرکزمون بهم نخوره.
از اونجایی که ایشون همیشه اولین نفری بود که میومد سر کار، فکر کرده بود امروز هم لابد اولین نفره!!
ما همه تو اتاق پشت میزامون نشستیم، دیدیم یکی داره به در ورمیره، فشار باد کولر نمیگذاشت راحت در رو باز کنه! اونم فکر میکرد در قفله هی همینطور با کلید ور میرفت به در و دسته رو میکشید و یک سروصدایی راه انداخته بود که خدا میدونه!
ما هم همه تو اتاق مردیم از خنده.
یکی از بچه ها خواست بره در رو باز کنه، بهش گفتم ولش کن بذار یکم بخندیم!!!!
هممون رو به در نشستیم و هر هر و کر کر!!
بالخره بعد کلی ور رفتن، تونست در باز رو با کلید باز کنه و بیاد تو!
سایت رفت رو هوا.
ایشون هم بهش برخورد که همتون این تو نشستید چرا هیچی نمیگید!!!
خیلی آدم مردم ازاری هست من، نه!؟
منتظر باشید.
جونم براتون بگه از پریروز که من داشتم از دانشگاه برگشتم به سمت خونه!
اون روز میخواستم زود برم خونه، چون باید میرفتم فروشگاه مرکزی کانن برای تعمیر دوربینم، ساعت حدودای 5:30 بود که وسایلم رو جمع کردم و سیستم خاموش و در اتاق قفل و بدو به سمت خارج از دانشگاه.
پائین دانشگاه یک ایستگاه BRT هست که ما موقع رفتن به خونه از این ایستگاه استفاده میکنیم.
طبق روال هر روز، قدم زنان و صحبت کنان با همکارم رفتیم سمت پل هوایی .. از دیواره های پل هوایی ترافیک سنگین چمران رو نگاه کردم و گفتم واااای خدا چقدر شلوغه!!! و به این فکر میکردم که تو این ترافیک من کی برسم خونه و کی برم جمهوری و ...!
تو این افکار بودم و از پله برقی آروم آروم میومدم پائین که صدای داد و فریادی از وسط عرض اتوبان توجه من رو جلب کرد.
سمت راستم رو نگاه کردم، اول فکر کردم تصادف شده،
با دیدن دو نفر که حالت حمله به خودشون گرفته بودند گفتم دعوا شده!!!
بهتر که نگاه کردم تودست یکی از پسرا یه قمه!!! دیدم!!! تازه فهمیدم جریان چیه!!! (البته هنوز هم نفهمیده بودم چون مغز من تو برق اون قمه تو دست اون پسر و زیر گلوی یکی دیگه هنگ کرده بود!!!)
دو تا پسر بچه با قمه افتاده بودند به جون راننده یه شاسی بلند مشکی!!!
راننده ماشین که یه جوون درشت اندامی بود، تا قبل از این اتفاق پشت فرمون برای خودش نشسته بود و شیشه رو هم داده بود پائین و داشت لحظات آرامی رو تو ترافیک تجربه میکرد که با حمله ناگهانی این دو پسر زور گیر مواجه شد. یکی از این پنجره یکی هم از اون پنجره، جوونک دزد مدام با بردن قمه به نزدیکای گردن اون بنده خدا تهدیدش میکرد که هر چی داره تحویل بده. اون بخت برگشته هم داشت فریاد میزد کمممککککک دززززدددد .... که با دیدن قمه زیر گردنش ساکت شد!!!
تمام اتوبان به اون بزرگی قفل شده بود!! همه مردم پیاده و سواره سرجاشون میخکوب شده بودند و صحنه رو تماشا میکردند دریغ از اینکه کسی کاری انجام بده یا اصلا کسی بتونه کاری انجام بده چون کوچکترین قدمی که برمیداشتی مساوی بود با کشته شدن خودت! برای همین همه ترجیح دادن همونجایی که هستند بمونند و فقط تماشا کنند. از پلیسهایی که رابه را تو خیابون و کوچه و پس کوچه برای خودشون میگردند هم اثری نبود!
من همون لحظه که داشتم کارت میزدم و برق قمه رو تو اون روشنایی روز و تو اون شلوغی دیدم، درجا خشکم زد!! به حدی وحشت کرده بودم که قدم از قدم نمیتونستم بردارم. فقط تمام حواسم به راننده ماشین بود و دعا دعا میکردم بلایی سرش نیارن.
زورگیران عزیز وقتی کارشون تموم شد، به سرعت به سمت پل هوایی دویدند، پائین پل دو موتورسوار در خلاف جهت اتوبان منتظرشون بودند، سوار شدند و از یه مسیرفرعی، د بدو که رفتیم...
راننده ماشین در حالیکه جونی نداشت به سختی خودش رو جمع کرد و راه افتاد... ماشین ها از کنارش رد میشدند و سعی میکردند یه حالی ازش بپرسند، اون هم با سر جواب میداد و یه دستی تکون میداد.. به سختی رانندگی میکرد...
تمام این اتفاقاتی که شرحش رو دادم در کمتر از 15 ثانیه رخ داد!
بعد از رفتن دزدها و اون مالباخاته بدبخت، همه چی به سرعت به روال عادی برگشت و ترافیک باز شد و عابرین به مسیر خودشون ادامه دادند و ...
و فکر من تا ساعتها و چه بسا روزها، درگیر این مسائل شد و هست که:
اول اینکه یه زمانی دزدی تو تاریکی شب و در نبود آدمها و در خلوتی انجام میشد، ولی الان در شلوغی ترافیک و با وجود صدها انسان و در روشنایی روز انجام میشه!!
دوم اینکه قبلنا دزدها فقط دزد بودند! الان دزدها چاقو کش و جانی و خطرناک و چه بسا شرایطش پیش بیاد آدمکش هم خواهند بود!
سوم اینکه چرا همه وایستاده بودند و تماشا میکردند؟؟ چرا کسی جرات نمیکرد به این بخت برگشته کمک کنه؟ اگر همه اون مردایی که تو ماشیناشون نشسته بودند میومدند پائین و حمله میکردند به اون دزدها، از پسشون برنمیومدند؟؟
چهارم اینکه باز چرا همه واستاده بودند؟؟؟ شاید اگر حرکت میکردند و راه رو باز میکردند اون راننده میتونست سرعت بگیره و فرار کنه!!
پنجم اینکه پلیس همیشه حاضر در صحنه، چرا تو اتوبان به این بزرگی نبود!؟؟
ششم اینکه چرا دزدهای ما اینقدر وقیح شدند تو روز روشن!؟ جلوی اینهمه آدم؟؟؟
هفتم اینکه قبلنا باید از تاریکی و تنهایی و کوچه خلوت میترسیدم، ولی الان باید از روز روشن و اتوبان شلوغ و جمعیت به این بزرگی بترسم!
هشتم اینکه حالا میفهمم این همه به من توصیه میکنن آسه برو آسه بیا، چیزی همرات نباشه، کیفت رو بچسب، موبایلت بیرون دستت نباشه، طلا همرات نباشه، پول همرات نباشه، کوفت همرات نباشه!!!! یعنی چی!
نهم اینکه: اون پسر راننده با مرگ فقط یک قدم فاصله داشت که از خیر مالش گذشت تا زنده بمونه!
دهم اینکه: مملکته داریم!؟
پی نوشت:
(خوبه من مارکوپولو نشدم وگرنه یه کتابخونه ملی برای ثبت سفرنامه من کم میومد!! :)))))
یکی از مهمونای ویژه این جلسات ما مشاور وزیر .... هستند!!
فوق العاده انسان با سواد و نظریه پرداز و در عین حال صاف و خاکی و خودمونی هستند.
ایشون بنده رو به نام " بــچـــه" خطاب میکنند!!!
مثلا میگه:
بچه! محور جلسه امروزمون چیه؟
بچه! فلان فرم رو به من بده!
بچه! رشته ت چی بود تو!؟
بهشون میگم: اقای دکتر فامیلی من هست فلان!!!
میگه: خوشم نمیاد از فامیلت برای همین صدات میزنم بـــچــــه!
:|
پی نوشت:
به شدت خسته م،
گزارش اصفهان رو فردا و شاید پس فردا و شاید هم هفته بعد...
عزیزم عزیززززم
تمام خوبها یکطرف، تو یک طرف
عزیزم .. عزیززززم
آهسته و پیوسته
مهرت به دل نشسته
آره جونم به جونت بسته
عزیززززم..
یه یک هفته ای هست این آهنگ بانو مهستی شده ورد زبونم!!!
:)
فقط کسی نیست براش بخونیم این آهنگ رو دو نفری کیف کنیم!!!
جلسه داریم امروز بعد از ظهر و من از راه نرسیده باید گزارش و مستندات جلسه امروز رو آماده کنم!
بعد از جلسه امروز میام و از این سه روزی که اصفهان بودم، یه گزارشی هم خدمت شما خواهم داد!
فعلا.
:)