گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۳۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

Ye post kootah

Ba 3g net

Hamin

Good night

:)

  • فریba

دیدنی های استانبول


راهنمای گشت و گذار در استانبول


[آیکن فریبا در حال برنامه ریزی برای سفر به ترکیه ! البته در آینده ای نه چندان نزدیک!!!]




  • فریba

این کلیپ رو خانم "نشه دمیر" خواننده ترکیه ای، در وصف عاشورا و حضرت عباس (ع) خونده!

فوق العاده است.  هیچ توضیحی در موردش نمیدم فقط دانلود کنید و گوش بدید!

اگر با کلیک روی لینک زیر دانلود نشد و صفحه باز شد، روی صفحه راست کلیک کنید و save video as رو بزنید (البته تو کروم! تو سایر مرورگرها چک نکردم.)


دانلود مرثیه حضرت عباس ع - از نشه دمیر

عنوان: اویان ای یار وفادرم اویان


حجم: 5.71 مگابایت




  • فریba

" یکی هست تو قلبم که برای اون مینویسم ولی اون خوابه... 

نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه ... 


این اهنگ رو من خیلی دوست دارم

ولی!

تا هفته پیش نمیدونستم این اهنگ رو مرتضی پاشایی خونده!!!!!!!

آهنگ تیتراژ ماه عسل رو هم همینطور، همیشه برای خودم میخوندم! ولی وقتی کلیپ مرتضی پاشایی رو موقعی که ممنوع الملاقات شده بود دیدم تازه فهمیدم این آهنگ رو مرتضی پاشایی خونده. از اون روز با یه حس دیگه ای به این اهنگ ها گوش میدم.. مخصوصا وقتی مرتضی پاشایی از دنیا رفت... 

عادت ما ادمهاست! 

تا وقتی کسی هست قدرش رو نمیدونم، کنارمونه! دم دستمونه، فکر میکنیم همیشه هست.. همیشه همینطوری میمونه! 

ناراحتش میکنیم.. قهر میکنیم.. بدی میکنیم... یا نه یه جور دیگه!

ازش یاد نمیکنیم.. به فکرش نیستیم... سالی به یه بار شاید عیدی چیزی باشه همدیگرو ببینیم... 

تا وقتی طرف زنده است!

اما وقتی رفت... 

تازه یادمون میاد چه کارا که میتونستیم براش بکنیم و نکردیم! 

میتونستیم بریم ببینیمش، بهش زنگ بزنیم، یه حالی ازش بپرسیم، اگه دلخوری ای چیزی ازش داریم برطرفش کنیم.. لبخند به لبش بیاریم به جای اشک ... 

ولی حیف که دیگه دیر شده! اون رفته ... و ما موندیم حسرت کارایی که میتونستیم براش بکنیم و نکردیم... ما میمونیم یه غم بزرگ گوشه دلمون.. 


هوادارای مرتضی پاشایی تو مراسم تشییعش واقعا گل کاشتند. اونقدر ازدحام زیاد بود که مراسم تدفین به تاخیر افتاد و خانواده پاشایی مجبور شدند پیکرش رو تا غروب نگه دارند تا کمی خلوت بشه!

ولی کاش 

این هوادارا

تو تمام این یکسالی که این هنرمند بیمار بود... هواش رو داشتند.. 

کاش به جای اینکه تو مراسم تشییعش آهنگ نگران منی و یکی هست رو بخونند.. یه مراسم تو دوره بیماریش براش میگرفتند و براش میخوندند و بهش میگفتند چقدر دوستش دارند... شاید کمی روحیه میگرفت و دو روز بیشتر کنار خانواده ش بود..

حیف 

اونا هم ادمن خب!

فکر نمیکنن که کسی که الان کنارشونه... ممکنه فردا تو این دنیا نباشه!!

صدا و سیما تو این مدت به جز تیتراژ ماه عسل دیگه هیچکدوم از اهنگهای پاشایی رو پخش نکرده بود! ولی دیشب همراه با هر خبر یه قسمت از یه اهنگش رو پخش میکرد!!

عادتمونه! 

همیشه اونی که نیست، اونی که رفته... اونی که دیگه برنمیگرده... خیلی عزیز میشه!

در حالیکه همون! وقتی بود، انگار که نبود!!


بیاین با هم خوب باشیم.. مهربون... 

بیایم قدر بودنامون رو بدونیم نه نبودنامون! 

بیایم طوری با هم باشیم که فردا که یکیمون نبود، اون یکی حسرتش رو نخوره... 

بیایم اگه کسی دلخوری ازمون داره، همین الان بهش زنگ بزنیم و از دلش دربیاریم، بریم به دیدنش و با یه شاخه گل خوشحالش کنیم.... 

شاید اون دیگه فردا نباشه !!


  • فریba


چقدر دوست داشتنی هستند، 

آنهایی که

شبیه حرفهایشان هستند!


و یا 


چه سکوتی عالم را فراگیرد،

هر گاه هر کسی به اندازه صداقتش سخن بگوید!



  • فریba

دو هفته است شدیداااا هوس تمر هندی کردم!!! 

حالا همیشه هر جا میرفتم از سوپری و عطاری و خشکبار گرفته تا دستفروش های مترو!!! همه میفروختند، از وقتی من هوس کردم، نسلش منقرض شده!! 

امروز عکسش رو سرچ کردم یه وقت قیافه اش از ذهنم نره! 


[آیکن فریبا که آب از لب و لوچه ش میچکه!!]


  • فریba

این تصویر رو دیروز تو سایت سکه و ارز دیدم!!!


شاخص بوس هم مگه صعود و سقوط داره!؟؟


:)))

  • فریba

و اما آخرین جشن تولد من 

تا حالا شده تو یه روز دو تا جشن تولد براتون بگیرن؟ اونم دقیقا تو روز تولدتون؟ 

ولی برای من شد!

جریان از این قرار شد که

من حدودای ساعت 7 که داشتم میرفتم تجریش پیش بچه ها، خانوم همسایه به من زنگ زد! این از عجایبه که ایشون به موبایل زنگ بزنه و تماسشون مبنی بر وقوع یک امر مهم و غیر مترقبه هست! 

جواب دادم: 

سلام فریبا جان، کجایی دخترم؟ 

منم راستشو بخوای حسش نبود توضیح بدم بگم دارم کجا میرم! گفتم دانشگام 

پرسید چرا تا این وقت شب؟ کی میای خونه؟ 

گفتم حدودای 9 اینا. 

میگه: ای بابااا خیلی دیره. باشه هر وقت اومدی یه سر به من بزن حتما. 

پرسیدم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

فرمودند نه! میخواستم باهات حرف بزنم. گفتم خب این طبیعیه دیگه. ما خیلی با هم صحبت میکنیم. 

رفتم پیش بچه ها و تو مسیر برگشت به منزلامون، "مص" گیر داد که من تنهام بیا بریم خونه ما. از مص اصرار از ما انکار. 

خلاصه آخر قرار شد زنگ بزنم ببینم خانوم همسایه اگه کارش واجب نیست من برم خونه مص اینا. بهش زنگ زدم میگم من میخوام برم خونه دوستم... نذاشت حرفم تموم بشه و گفت نههه حتما بیا اینجا اول. من باهات کار دارم بعد برو!!!

به مص گفتم ببین خانوم همسایه دوبار به من زنگ زده. حتما کار واجبی داره. باید برم خونه. 

لذا تصمیم بر این شد که بریم خونه من سه تارم رو بردارم  و یه سر هم به خانوم همسایه بزنیم و بعد بریم خونه مص اینا. 

آقا ما رفتیم زنگ در خونه شون رو زدیم و رفتیم تو 

دیدیم روی میز پر از خوراکی های مورد علاقه من اعم از چیپس و پفک و کرانچی و اسنک. روی اپن هم سه مدل غذای مورد علاقه من شامل ماکارونی کیکی، پیراشکی اسفناج و کشک و بادمجون!! 

حالا من رو تصور کنید که شب قبلش خوب نخوابیدم، کلی امروز تو جلسه به مغزم فشار اومده، در عین خستگی با مص و راضیه تجریش رو گشتیم. حالا با یه قیافه زار و نزار دارم میرم جشن تولد خودم! 

خانوم همسایه و فاطمه با دیدن من جیغشون درومد که تو کجااااااایی. ما از سرشب تا حالا اینجا منتظرتیم و چقدر دیر کردی و ... 

یه کیکی خیلی خوشگل و خوشمزه هم فاطمه خریده بود که سر فرصت عکساش رو میذارم. 

تا حدودای 12 بودیم خونه خانوم همسایه و جاتون خالی حسسسابی خوردم! 

یک عالمه هم کیک و غذا زیاد اومد. حیف که فردا شبش من خیلی خسته بودم و سرشب خوابم برد و بچه ها رفته بودند خونه همسایه و ترتیب ادامه غذا ها و کیک رو دادند!!

این هم یکی دیگه از جشن تولدهای سورپرایزانه من!

ممنون از فاطمه، خانوم همسایه و حمیده، و مص که اومد!

به امید تولد سال94 که اولا باشم! دوما سالم باشم! سوما همه اعضای خانواده و دوستای عزیزمم باشند! چهارما اتفاقات خیلی خوبی بیفته تا سال دیگه. 

:)


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آبان ۹۳ ، ۰۹:۰۵
  • فریba

و اما امسال. 

من قرار بود به بهانه روز تولدم، یه جشن کوچیکی بگیرم و دوستان قدیم و جدید رو دعوت کنم دورهم باشیم. ولی به علت تقارن روز تولد من با ایام محرم. برنامه من کنسل شد و به این فکر میکردم که این بهونه رو نگه میدارم برای بعد از محرم و صفر (در اینجا به این نکته اشاره میکنم که آخه چرا ما به مدت 2 ماه حق هیچ شادی ای رو نداریم!!!؟؟ مومن باید تو دلش عزادار امام حسین باشه نه با ریش و لباس مشکی و خرج بیخودی!!)

بگذریم. 

شب تولدم "مص" زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت و پیشنهاد داد فردا عصر بریم تجریش، پاساژ قائم معروف! راضیه هم میاد. 

گفتم من جلسه دارم، اگر زود تموم شد و حالش بود میام. 

فرداش هم راضیه جهت تبریک اسمس داد و گفت عصری بیا حتما ببین من رو دلت برام خیلی تنگ شده!! (چنین دوستان خود شیفته ای داریم ما!!) 


عصر شد، رفتم در دانشکده دیدم هوا به شدت سرده! اس دادم به مص و گفتم آقا من نمیام! خیلیییی سرررررده! خودتون برید. اونم اصرار و منم امتناع از رفتن. آخر سر گفت باباااا مثلا میخواستیم برات جشن تولد بگیریم! خاک تو سرت بی لیاقت (اینو مص تو دلش گفت من شنیدم!!) بیا دیگه ه ه ه. 


اینطوری که شد منم شرمنده شدم و گفتم باشه میام! 

ساعت حوالی 6:30 من رسیدم تجریش. یکم گشتیم و رفتیم یه کافی شاپ مهمون مص و راضیه. 

منتظر سفارشمون بودیم، راضیه یه کفش چرم خیلی خوشگل خریده بود، من از جعبه اش دراورده بودم و داشتم نگاش میکردم و اونام به من تبریک میگفتن و منم تشکر میکردم از بابت خرید این هدیه گرون قیمت. 

کافی من که اومد سفارشمون رو بیاره، متوجه حرفهامون شد. 

پرسید تولد کیه!؟ گفتم من!

گفت این کفش رو هدیه گرفتی؟! گفتم بعله. دوستان لطف کردند برام هدیه خریدن. یکم کفش رو برررسی کرد و نیم نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت مبارکت باشه. خیلی خوبه. ما که نه کسی رو داریم برامون بخره و نه کسی رو داریم براش بخریم! 


وقتی رفت، ما زدیم زیر خنده!! :)))


یه جشن کوچیک دورهمی گرفتیم و خیلی هم خوب بود و خیلی هم بهم خوش گذشت. مص هم یه هدیه خیلی خوشگل به من داد. بعدا عکس میگیرم و میذارم تو وب تا دل همتون بسوزه! :)))



پی نوشت: 

تا حالا دیدین سه نفر از یه نی یه لیوان "شیک نسکافه" بخورن!؟ 

:)))))))

 

  • فریba

سال 90!  خونه بودم. 

اعصاب داغون! به خاطر پایان نامه و فشار درسها و یکسری مسائل دیگر. 

برای جشنواره رفته بودم خونه. 

یه چند روزی خونه بودم و به شدت دلم سکوت و خلوتی و ارامش میخواست. ولی مگه میشد؟ مگه میذاشتند؟ این خواهر میرفت اون خواهر میومد. این خواهر زاده رو از پنجره میکردیم بیرون اون خواهر زاده از در میومد تو! سرو صدا. شلووووغ. پر رفت و آمد. 

همه ش هم به خاطر من هاا. ولی خب من حوصله هیچکدومشون رو نداشتم. خواهرزاده هام رو مخصوصا اون دو تا فسقل وسطی رو دعوا میکردم که سروصدا نکنند و برن خونه های خودشون! به خواهر میگفتم برید خونه تون بذارید من یذره ارامش داشت باشم!

خلاصه!

شب بود و طبق معمول همه خونه ما بودند و من تو قیف بودم. 

مامان گقت بریم جشنواره رو ببین یکم. منم اصلا حوصله جشنواره رو نداشتم ولی برای خلاصی از شلوغی خونه رفتم. 

دم در با خانواده آبجی بزرگه رو به رو شدیم که داشتند میومدن خونه ما! گفتم مگه خودتون خونه زندگی ندارید همش اینجائید!؟ 

ما رفتیم و یساعتی چرخیدیم و یخ زدیم و برگشتیم!

وقتی اومدم خونه همه خیلی مرتب و منظم نشست بودند و لبخند ملیحی رو لبشون بود!

کم کم زمزمه کادو رو بیاریم و بهش بگیم و اینا گوش من رو تیز کرد که یهو اون سه تا وروجک که الان برای خودشون خرسی شدند گفتن خاله تولدت مبااااااااااارررررررککککککککککک و دست و جیغ و هورااا نیز!

منم مجددا مطابق با دو سال گذشته همینطور هاج و واج و از همه مهمتر شرمنده بابت برخورد امروزم با این بچه ها. مونده بودم چی بگم. 

یهو با خودم گفتم برم زود به داداشم بگم بره شیرینی بخره حداقل. پریدم تو اشپزخونه که یواشکی بهش زنگ بزنم دیدم داداشام و خواهرم دارن کیک رو از تو جعبه میارن بیرون. یهو داداشم داد زد هوووووووی برای چی اومدی اینجا؟ برو بیرون ببینم! 

من عینهو ادم برق گرفته پریدم بیرون و رفتم نشستم وسط خانواده! 

استرس گرفته بودم!

کیک رو اوردن و شمعهای بیست و اند سالگی خودم رو فوت کردم و ارزو کردیم و کادوها رو باز کردیم و کلی تبریک گرفتیم و دست و شادی و هورااا.. 

میتونم بگم بهترین جشن تولد من همون شب بود...


  • فریba

روز چهارشنبه بود. 

من از صبح رفته بودم دانشکده. ساعت 2 کلاس داشتیم. طبق روال میبایست تا 6 تموم میشد. ولی استاد گیر داد امروز تا پروژتون رو تموم نکنید نمیذارم برید!!! 

لذا تا 9 نگهمون داشت، خدا خیر بده به برق که رفت! وگرنه ما اون شب رو تا صبح باید تو دانشکده سر میکردیم. 

ساعت 9 من خسته و کوفته و گشنه و نالان راه دانشکده تا خوابگاه کوی رو در پیش گرفتم و نرم نرمان رفتم اتاق. 

حالا از اونور داشته باشید نوشین و عطیه و هاجر رو که با این تصور که من طبق معمول ساعت 6 از کلاس برمیگردم، اتاق رو مرتب کردند و خوشگل کردند و کلی خوراکی مورد علاقه من رو خریدند و دور میز جمع شدند تا من بیام! هی میرن دم در میبینند از من خبری نیست. میرن تا در ورودی خوابگاه بازم میبینن از من خبری نیست. منم از صبح گوشیم خاموش شده بود و شارژرش همرام نبود!!! 

لذا اونا خبر نداشتند که من کجام و کی میام!! 

ساعت 9:30 من در اتاق رو باز کردم. اتاق فوق العاده تمیز بود و در عین حال تاریک و خالی از سکنه! تو همون تاریکی تدارکات جشن رو روی میز دیدم. چراغ رو که روشن کردم یهو نوشین در حالیکه گوشه تخت من کز کرده بود گفت: تو معلوم هست کجایی؟ ما از ساعت 6 منتظرتیم! هی رفتم هی اومدیم هی زنگ زدیم .... 

وااااای نمیدونین که من چقدر شرمنده شدم از کار این بچه ها!! 

بدو بدو هاجر و عطیه رو صدا زدیم و دورهمی کلی گل گفتیم و گل شنیدیم و ... 

خیلی خوب بود. 

دقیقا تمام خستگی اون روزم رو ازم گرفت. 

یادش بخیر اتاق 504 بلوک 5... 

آخی ی ی... 



پی نوشت: 

خاطرت سال 90 و 93 باشه برای فردا دیگه!



  • فریba

مکان: اتاق 301، خوابگاه دانشجویی بلوار!

من پائین تختم در حالیکه پولیور صورتیه م تنمه و سرما خوردم، کف زمین ولو ام و دارم تمرینهای متون تخصصی ترجمه میکنم. خاطره هم روی تختش نشسته و نمیدونم داشت چیکار میکرد!!

در باز میشه و رادا با یه دسته گل مریم و رز و یه کادو تو دست وارد میشه و صبا و شبنم هم پشت سرش. 

من در حالیکه میگم ای بابا این محسن کشت ما رو از بس برای تو گل خرید. (هر وقت میرفتند بیرون امکان نداشت رادا دست خالی برگرده حتی شده با یه شاخه گل رز خیلی خوشگل برمیگشت اتاق و دل ما اب میشد که ای بابا کسی نیست برای ما حداقل یه شاخه گل بخره!!!) 

خلاصه من که عاااااشق گلم مخصوصا اگر کسی هدیه بده بهم، محو اون رز و مریم تو دستهای رادا بودم که رادا اومد بغلم کرد و گفت تولدت مبااااااااررررررککککککککککککک و دست و جیغ و هوراااا دوستان!! 

منم هاج و واج که این گل برای منه ه ه ه؟؟ و این کادو نیز؟؟؟ 

خلاصه اینجوری بود که دوستای خوبم رادا و صبا و شبنم و خاطره که الان هر کدومشون یه جای از این دنیا دارن زندگیشون رو میکنند اولین جشن تولد سورپرایزانه رو برام گرفتند! 

دلم براشون تنگ شد خیلی ی ی... 



  • فریba

هیچی به این اندازه که کسی من رو با یه خبر خوش یا با یه اتفاق قشنگ غافلگیر کنه، منو خوشحال نمیکنه!! 

اینکه آمادگی خبری یا اتفاقی یا برنامه ای رو نداشته باشی و یهو برات اتفاق بیفته به نظرم میتونه قشنگترین اتفاقی باشه که تو زندگی ادم میفته. 

حالا اگر این سورپرایز برای تولدت باشه و تو اصلا انتظارش رو نداشته باشی که کسی برات جشن بگیره و تو این شهری که تو برای خودت مثل غریبه ای زندگی کنی و نه دوستی و نه اشنایی و نه حتی عضوی از خونواده اینجا باشه و یا حتی یادش باشه که امروز تولدته، ببینی دوستات برات جشن گرفتن و غذاهای مورد علاقه ت رو پختند و یه کیک خیلی زیبا برات خریدند و بی صبرانه منتظرتند و تو از همه جا بیخبر و کاملا اتفاقی اون شب دیرتر از شبهای دیگه میری خونه و میبینی همه دور میز نشستند تا تو بیای... واااای ... تمام خستگی روز و ناراحتی های این مدت و غم و غصه هات رو کامل از بین میبره و یه انرژی مضاعف بهت میده! 

و دیشب برای چهارمین بار این اتفاق تو زندگی من افتاد و چقدر هم زیبااااااااا. 

یادمه پارسال قرار بود سالگردهای تولدم رو که خیلی خوب تو ذهنم مونده رو بذارم تو وبلاگ. الان یادم نیست گذاشتمشون یا نه! 

برم یه دوری تو ارشیو بزنم، اگر پست کرده باشم که ادرسش رو میگذارم اگر هم نه که هر چهارتاشون رو در پستهای جداگانه مینویسم امروز. 


به به چه روز خوبیه امروز!

:)

  • فریba

من همیشه سعی میکنم به خودم به مناسبتهای مختلف هدیه بدم. 

حس خیلی خوبیه.

شده یه لیوان ذرت مکزیکی. 

یه بستنی مگنوم مغز دار!

یا یه گل سر.

یا حتی لاک!

تو این هفته هم میخوام به مناسبت بیست و اندمین سالگرد تولدم برم برای خودم کادو بخرم!

ولی ایندفعه یه کادوی درست و حسابی!


ولی موندم چی بگیرم. 


طلا هم که دوباره رفت بالا!


پیشنهادتون چیه!؟



  • فریba

بازم 19 آبان رسید و 

گوگل برای من جشن گرفت!

اینم تصویری که سال قبل برای من گذاشت. نکرد حداقل کیک رو عوض کنه! از پارسال تا حالا گذاشته تو یخچال همینو!! 

والا.


و ممنون از دوستان خوبم:

تبریک دیروزی ها:

فاطمه 

حمیده 

خانوم همسایه

هاجر


امروزی ها:

نوشین ------ ساعت 00:02

گوگل! ------ احتمالا همون حوالی نوشین تصویرش رو عوض کرده ولی خب من ساعت 8:43 دیدم!

هانا: ساعت 9:27

زهرا: ساعت 9:42

مصی: ساعت 11:43

راضیه: ساعت 14:02

عطیه: 




  • فریba

خانوم همسایه مون میگه 

فریبا؛ وقتی نفیسه روشن رو میبینم یاد تو میفتم!

از همون روز اول که دیدمت حس کردم خیلی بهش شبیهی.

میگم آخه ما هیچ شباهتی بهم نداریم!

میگه چراااا

چشماتون!

میگم آخه اون چشماش سبز و آبیه، ولی چشمای من عسلی! اصلا بهم شبیه نیستیم!

میگه من نمیدونم. تو ذهن من شما دو تا خیلییییییی بهم شبیهید!!





  • فریba

دیشب پرده خونه رو عوض کردم. 

یه پرده سبز مغز پسته ای ضخیم. 

خونه حسابی تاریک میشه وقتی پرده رو میکشیم. 


برای همین صبح خواب موندم!

ساعت یه ربع به هشت بود که از خواب بیدار شدم! 


ولی خونمون عجب گرم شدهااا. 



  • فریba

یه گزارش پیک کردم دفتر معاون وزیر. 

با جناب معاون وزیر هم تلفنی هماهنگ کردم که در جریان باشه. 

پیک اومده اینجا هزینه ش رو حساب کردم و فرستادمش بره. بهشم گفتم باید به شخص دکتر تحویل بدی و ایشون معاون وزیره و حواست باشه احترام بذاری و اینا!

نیم ساعت بعد دیدم آقای معاون وزیر زنگ زده به من. 

فکر کردم میخواد اطلاع بده که بسته به دستش رسیده! دیدم میگه بسته رو گرفتم. باید پول بهش بدم!؟

گفتم نههههههه اقاااااااای دکترررر هزینه ش حساب شده ه ه ه ه ه!!!!

میگه پس این چی میگه؟ میگه هزینه ش رو بدین!!!! میگم کی ی ی ی؟؟ من خودم هزینه ش رو دادممممممم!!! میگه من نمیدونم! اومده میگه نمیدونم هزینه چی چی بدین!!! منم با چشمای وق زده میگم گوشی رو لطف میکنین ببینم چی میگه!!

گوشی رو گرفتم میگم آقا من هزینه ش رو ندادم مگه بهت!؟ میگه خانوم مسیر وزارتخونه بسته بود مجبور شدم موتور رو جای دیگه بذارم پیاده بیام تا اینجا. 2 تومن هزینه خدمات میشه از کی بگیرم؟

من در حالیکه داشتم به شدت هر چه تمامتر لبام رو گاز میگرفتم، گفتم: خدا مرگم بده تو رفتی به معاون وزیر گفتی 2 تومن پول بده ه ه ه ه؟؟؟؟؟ آبرو برام نذاشتی. جمع کن بیا زود. بیا اینجا خودم پولتو میدم بهت... بعدشم عذرخواهی از آقای معاون و کلی شرمساری و .... 


موتوریه اومده با گردن کج کرده و کلی عرق شرم که تروخدا ببخشید من نمیدونستم نباید از ایشون پول میگرفتم!!

منم در حالیکه میخندیدم بهش میگم روت شد به معاون وزیر بگی 2 تومن پول بده ه ه!؟؟ :))))

اونم بیچاره خجالت کشید.

گفتم اشکال نداره! حالا بگیر پولتو و برو برام فاکتور کلی رو بیار! دفعه بعد حواست باشه دیگه ابرومون رو نبری!!



  • فریba

یک عالمه کار اداری عقب مونده داشتم و دارم. 

تو تهران فرصت نمیکردم برم دنبالش. 

مثلا میخواستم این دو روز که اومدم خونه برم راست و ریستش کنم که خب همه ش به حضور در مراسم ختم و عزاداری گذشت. 

امروز بالاخره طلسم یکیش شکست و من تونستم برم بعد یکسال و نیم تاخیر، گواهینامه م رو تمدید کنم!

دیشب ساعت 8:30 یادم افتاد عکس ندارم. زنگ زدم عکاسی خانوادگی گفتم آقا من دختر فلانی ام هستی بیام عکس بگیرم؟ میپرسه برای چی زنگ میزنی وقت میگیری!؟ خب پاشو بیا دیگه میخوام برم!!!

حالا من وایسادم جلو اینه که با روسری عکس بگیرم یا با مقنعه!!! 

هی اینو سرم میکردم هی اون رو میبستم! آخر تسلیم شدم و گفتم نکنه گیر بدن چرا با روسری گرفتی و اینا. برای همین مقنعه سرم کردم و د بدو عکاسی. 

تو مدت زمانی که داشت روی عکسم کار میکرد مخ من رو خورد! از بس پرسید کجایی، چیکار میکنی، به به عجب رشته ای عجب کاری، عجب سری عجب دمی عجب پایی! هی تعریف از بابا و مامان و خواهرا و برادرا و خلاصه! کلا آدم خوش زبون و خوش برخوردیه. آدم خوشش میاد بشینه باهاش حرف بزنه. مخصوصا اینکه حوصله ش شد و حسابی روی عکسم کار کرد.

انصافا عکس خوبی ازم گرفت هااا. مخصوصا سیاه و سفیدش خیلی عالی شد. حالا میذارم ببینند دوستان.

به قول داداشم یه ربان مشکی کنارش کم داره! مثل عکس متوفیان میمونه!!!! :)))

حالا فحش ندید اگه بگم دیشب داشتم به این فکر میکردم من اگه بمیرم، خب هیچ عکسی ندارم که سر قبرم بذارن و هی دست به دست کنن گریه کنند! همه عکسها پرسنلیه یا بی حجابیه و با کلی ادا و اطوار! تصور کن از ناچاری بیان یکی از عکسهای دانشگاه یا خانوادگی رو کلیپ کنند بزرگ کنند بیارن سر مزارم، تو این عکسها یا چشام رو چپ کردم یا زبون دراوردم یا هفت هشت تا شاخ رو سرمه یا نیشم تا بنا گوش بازه!

اونوقت مردم نمیگن دختر حاجی دیوونه بود بنده خدا! یه چیزی بود تا الان بی شوهر مونده بود!!!!! لابد بعدشم میگن تهران تو اسایشگاه روانی بوده این مدت دروغ میگن شاغل بوده!!!!

به خدا! میگن! :)))))))))))))

برای همین تصمیم گرفتم به زودی برم یه عکس مهندسی خیلی شیک و مجلسی بگیرم برای چنین وقتایی! 

مرگه دیگه یهو برسه که من وقت نمیکنم برم عکس بگیرم. 


راستی یه چیز دیگه!

میخوام برم یه عکس خوشگللل بگیرم برای گذرنامه م. کسی گذرنامه گرفته اینجا بدونم لازمه حتما مقنعه باید باشه؟ یا تنها حجاب کافیه؟ 

مثلا من روسری کرم قهوه ای بپوشم با مانتو قهوه ای! میشه؟ 

اگه خوشگل دربیاد میشه همون رو سر قبرم هم بذارن! :))))

 


 

  • فریba

شب عاشوراست، 

همه رفتن مراسم دختر عمو. بعد از مراسم هم میخوان برن هیئت. 

من به شدت خسته بودم قرار بود دیرتر برم، امیرارسلان هم پیش من موند تا با هم بریم. داشت با موبایلم بازی میکرد که دیدم همینطور گوشی به دست خوابش برده. منم طبیعتا از رفتن منصرف شدم. 

صبح بعد از مراسم تشییع و تدفین، رفتم خونه دایی...



  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ آبان ۹۳ ، ۲۲:۰۱
  • فریba

دیشب اومدم خونه. 

دیروز حوالی عصر، تو ترافیک قم بودیم. من خواااااب خوااااب بودم... دیدم گوشیم داره تو جیبم میلرزه، میدونستم مامانه! حتی چشام رو هم باز نکردم و همونجور خواب Answer رو زدم و گفتم: بعله مامان... پرسید: خوابی؟ میگم آره. میگه کجائید؟ باید نزدیک باشید. گفتم نه! اتوبان قم خیلی ترافیکه... حالاها نمیرسیم. یکم مکث کرد و گفت خب من دارم میرم خونه مامان بزرگ اینا... چیزه... مممم... "...." فوت کرده... الان خبر دادند.. ما داریم میریم اونجا.. وقتی رسیدی خبر بده بهمون.

از جام پریدم! مریم کنارم نشسته بود پرسید چی شده! من همونطور که داشتم با مامان صحبت کردم به مریم رسوندم که دختر عموم (همون عموم که هفته پیش فوت کرد!!) فوت کرده... یه چند سالی بود مریض بود.. یه چیزای شبیه ام اس... مامان گفت صبح خونشون بوده حالش خوب بوده.. عصری میخوابه و دیگه بیدار نمیشه.. 

دیشب که رسیدم خونه فقط فرصت کردم یه چیزی بخورم و لباس مشکی بپوشم و برم مراسم... تو این یکسال و نیم این صحنه ی کل فامیل رو مشکی پوش یه جا دیدن خیلی تکراری شده! این ششمین بار بود!! فقط مکان عزاداری فرق میکرد!

چقدر دلم گرفت...

امروز صبح حدودای 8 رفتیم برای تشییع. مراسم دو ساعتی طول کشید.. کنار قبر محسن و سعید و بابابزرگ اینا یه جای خالی بود... خودش وصیت کرده بود کنار مامانش دفنش کنند... 

من سر خاک مامان بزرگ نشسته بودم و داشتم به تله خاکی که یه گوشه جمع شده بود تا روی جنازه ریخته بشه نگاه میکردم.. و مثل همیشه به این فکر میکردم که این دنیا چقدر بی ارزشه...

تو این افکار بودم که ریحانه رو دیدم یه گوشه وایساده بود وحشت زده گوشه شالش رو میجوئید و به صحنه ریختن خاک نگاه میکرد.. صداش زدم: ریحانه! و با دستم اشاره کردم که بیاد پیش من.. بچه انگار منتظر بود، بدو اومد و خودش رو انداخت تو بغل من و هق هق گریه ش بلند شد.. منم همصدا با اون... 


یکی دیگه هم از بینمون رفت...

خدا بیامرزدش ... چه شبی هم شد شب اول قبرش ... از بس زن پاک و بانجابتی بود... خدا خودش بهش آرامش بده.. تو این سالهایی که بیمار بود خیلی سختی کشید، بچه هاش عین پروانه دورش بودند... 

شما هم برای شادی روحش یه حمد بخونین... 


پی نوشت: 

عزرائیل بد جور تو فامیل ما داره چرخ میزنه!! 


  • فریba

باز خدا خیر بده به هیئت عزاداری دانشگاه!

نزدیکای ظهر دسته عزاداری دانشگاه یکساعتی مراسم داره. 

یکم رنگ و بوی محرم رو حس میکنیم اینطوری!

فکر کنم یه 5-6 سالی هست که دیگه از محرم و رسم و رسوماتش هیچی نفهمیدم. 

تا اومدم به خودم بجنبم تاسوعا و عاشورا شد و همه چی تموم!


محرم هر سال داره رنگ یک رسم تکراری و تصنعی به خودش میگیره!

یک سری اداب و رسوم ثابت، خودنمایی، چشم و هم چشمی، علم های پر زرق و برق، نذری های متفاوت و چرب تر از سال های قبل.. 


کم کم محرم داره به یکی از ایام تفریحات مردم ما تبدیل میشه!

مردم ما سرگرمی ندارند، منتظرن این ایام بیاد و با علم و بیرق و سیاه پوش کردن کوچه و بازار و مغازه هاشون، نذری دادن و نذری گرفتن و هیئت رفتن و ... سرشون گرم شه!

یه عده هم که امید دارن به این ده روز که شاید نذری کنند و حاجتی بگیرند.. 


کمتر کسی توجه میکنه به اینکه این محرم و این 10 روز اولش اصلاچی هست!! 


به هر جهت.. 

امسال هم تموم شد! 

فردا تاسوعاست و پس فردا هم عاشورا. 


عزدارایاتون قبول!







  • فریba


شهناز خانوم!

و 

ایشون (هنوز براش اسمی انتخاب نکردم!) 

و 

نگاشته های استاد!



  • فریba

خب

دیگه بعد مدتها میخوام به قولم عمل کنم و شما رو با دختران زیبای خودم آشنا کنم. 

دیروز فرصت رو غنیمت شمردم و در حالیکه جای گلدونا رو عوض کردم و چیدمانشون رو تغییر دادم، از همشون عکس گرفتم تا به شما معرفیشون کنم. 

ایشون  دختر بزرگ خانواده هستند. همونکه گفتم گلدونش براش کوچیک شده و باید عوض بشه ولی خودم جرات عوض کردنش رو ندارم! چون خیلی بزرگه! 

ایشون هم کوچکترین عضو خانواده! ماجرای تولدش هم به این صورته که همکارم یه حسن یوسف تو محل کارمون داره، من یه روز یه برگ کوچیکی ازش کندم و با خودم بردمش خونه گذاشتمش تو آب. چند روز گذشت برگه وا رفت و پلاسید. ولی ساقه ش هنوز جون داشت. اول دلم سوخت و گفتم گل نازنین رو از دست دادم، ولی یه ندایی به من گفت بذارش تو خاک! اگه موندنی باشه همونجا رشد میکنه! منم تو گلدون خاک ریختم اون ساقه که فقط یه برگ کوچولو داشت رو گذاشتم تو گلدون! بعد یه هفته دیدم از اون ساقه بی جون 5 تا برگ کوچولو و خوشگل درومده! 

اینکه میگن از محبت خارها گل میشود! الکی نیست که! 


ایشون هم عضو پر زاد و ولد خانواده. تا حالا ازش 4 - 5 تا بچه گرفتم و کاشتم و دادم به یکی برده! 


ایشونا هم دخترای دیگه ی من هستند. 


ایشونا هم جزو گروه تازه متولدین هستند. 

در واقع این دخترا رو خودم کاشتم و یه جورایی تعلق خاطر خاصی بهشون دارم. اونای دیگه رو مامان آورده برام و از اینا خیلی جون دار تر هستند!


و اما یه عکس دسته جمعی!


این شما و این هم 

همه دختران زیبای من. :)


پی نوشت:

یه دختر خوشگل دیگه هم دارم که اینجاست یعنی محل کارم. ولی ازش عکس نگرفتم هنوز. 


نوشین گلدونا که از شهرضا خریدم رو یادته!؟ 




  • فریba

تو جلسه نشسته بودم، 

ضمن اینکه گوش میدادم و یادداشت برمیداشتم، 

سعی میکردم از طریق گوشی یه پست تو وبلاگ بذارم! 

مگه میشد! 

جدای از اینکه اینترنت مدام قطع و وصل میشد، 

چشم منم درومد از بس به این گوشی نگاه کردم و انگشتام تو موبایل فرو رفت از بس تایپ کردم

ولی مگه میشد! غلط غولوط. رفتم یه ب بنویسم نوشته شد ببببببببببببببببببببببببب! 

این بود که بیخیالش شدم! 

همین!


  • فریba

یه موضوعی که تو زندگیم 

بارها و بارها بهم ثابت شده و 

کم کم دارم بهش یقین پیدا میکنم

اینه که: 

هر آدمی 

به همون اندازه که ادعای دین و مذهبش میشه

نماز دم اذون و محاسن و تسبیح و حجاب و قرآن روزمره و ..... 


به همون اندازه از خدا دووره و بیخبر!! 


قبول داری یا ناقبولی!؟


  • فریba

اینو یادم رفته بود تو این چند روز براتون تعریف کنم!

یادتونه که پنج شنبه شب مهمونی داشتیم؟ 

مثلا میزبان بودیم ولی خونه همسایه مهمونی گرفتیم. 

من نمیدونم خونه اونا پشه ای چیزی بود. 

یا شب که اومدیم خونه خودمون چیزی تو خونه بود. 

یا نصف شب که در بالکن باز مونده بود چیزی اومده بود تو خونه.

به هر جهت که من صبح از خواب بیدار شدم، دیدم روی ساعد چپم، دو تا جا شبیه نیش پشه اما بزرگتر و متورم تر، ایجاد شده!

اهمیت ندادم و گفتم پشه بوده. 

عصر که شد متوجه شدم قرمزی و تورم این جای پشه خیلی بیشتر شد و مقداری هم سوزش داشت. 

یه پمادی که اینطور مواقع به کارم میومد زدم روی محل زدگی، سوزشش آروم شد. 

شب رو گرفتم خوابیدم. 

دمدمای صبح از شدت سوزش و خارش این دو تا زخم از خواب پریدم... غورباقه دیدم... نه ببخشید! رفتم تو اتاق و چراغ رو روشن کردم دیدم این دو تا جای زخم به شدت ورم کرده، کبود شده، شدیدا هم میسوزه!!! 

فورا پماده رو زدم که حداقل با سوزشش کنار بیام و نگاهی به ساعت انداختم دیدم نزدیک 4، گفتم این چند ساعت رو هم دووم بیارم صبح برم ببینم چه بلایی سرم اومده!! والا!

صبح هم که یادتونه چه بساطی داشتم سر پول و کارت و اینا. 

تونستم حدودای 12 برم دکتر. 

تا اون ساعت به بدبختی دردش رو تحمل کردم.

دکتر وفتی دید گفت چی بوده؟ کجا نیشت زده؟ گفتم من چه میدونم! شب خوابیدم صبح بیدار شدم اینا روی دستم بود. 

نتونست تشخیص بده جای نیش چه جونوری بوده! 

فقط گفت تمام خونه تون رو خوب سمپاشی کن. این پماد رو هم بگیر بزن. این قرص رو هم تا ده روز بخور. 

این دو تا آمپول هم برو بزن همین الان که اگر سمی چیزی داشته باشه رفع بشه. 

من که اصولا اهل قرص و اینا نیستم. آمپولا رو زدم، هم دردش خوابید و هم ورمش. 

به جاش سر درد و سرگیجه و حالت تهوع اومد سراغم!

به هر طریق بود تحمل کردم تا ساعت 5 که رفتم خونه. 

اون شب مامان و بابا مهمونمون بودند. 

دستم رو به مامانم نشون دادم، ایشون هم گفت یه حشره بزرگی نیشت زده. خوب سمپاشی کنید خونتون رو و سم مایع بگیرید همه جا بپاشید و در و پنجره ها رو باز نذارید و ... 


الان که 5 روز از این واقعه میگذره، هنوز یکم کبودی و قرمزی و سوزش رو حس میکنم ضمن اینکه دو تا نقطه زخم هم در مرکز این کبودی هست که جای فرو رفتن همون موجود احمق هست! 


من نمیدونم چرا تو خونه ما هر جونوری که پیدا میشه میاد سراغ من! سوسک اگر بیاد حتما من باید ببینمش، پشه اگر هست رو سر و صورت منه، این موجود ناشناخته هم که فقط شب رو کنار من خوابیده و دو تا بوس هم داده و رفته!!


اون دو نفر دیگه مگه آدم نیستند!؟ خب برید سراغ اونا خب!! 


من به این لاغری نحیفی ... والا!


راستی جای نیش این موجود روی دست من شبیه این تصویر  هست، کسی میتونه حدس بزنه چی میتونه باشه!؟

از اون شب به حدی ترسیدم که همش فکر میکنم یه چیزی تو لباسامه یا لای پتو لحافم چیزی کمین کرده!!! :((


پی نوشت: 

مجبور شدم متن رو وسط چین بنویسم، چون هر مدلی مینوشتم اولای هر خط نشون داده نمیشد! نمیدونم چرا! 


  • فریba

نظرتون چیه از این به بعد عنوان پستها رو انگلیسی بنویسم!؟ 

خوبه ها!

کم کم شروع میکنم خود پستها رو هم انگلیسی نوشتن! 



عرضم به حضورتون که قراره با یک ماه و 10 روز تاخیر، امروز بهم حقوقم رو بدن! البته این حقوق من ماجراهایی داره برای خودش که یه کتاب برای نوشتنش کمه! 

ترجیح میدم چیزی در موردش نگم چون اگه بگم به عاقل بودن من شک خواهید کرد!


الان دارم فکر میکنم برای خرج کردنش! میونید که کلا پول تو دست من نمیمونه مگر به کسی بدهکار باشم! 

 الان دارم به این فکر میکنم پولم رو چیکار کنم!

طلا بخرم؟؟

S5 بخرم؟ 

دوربین بخرم؟


مبلغش خیلی زیاد نیست ها! 

همین حدودای خرید این وسایلی هست که گفتم.


واتز یور ایدیا!؟ 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند