گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پدر بزرگ اقای همسر مدتی بود که حال جسمی مناسبی نداشت و یک هفته ای بیمارستان بستری بود و نیاز به یک عمل ضروری داشت ولی به علت ریسک بالای عمل، پزشکان مدام در حال بررسی و آمد و شد بودند شاید خدا خواست و بدون عمل بهبودی حاصل بشه. 

اقای همسر دو روز قبل از اینکه برن ماموریت تصمیم گرفتن برای ملاقات و در عین حال کمک به پرستاری از پدربزرگ که لازم بود تو بیمارستان یکی 24 ساعته کنارشون باشه، برگردن ولایت و از اونجا برن ماموریت. 

وقتی بهم گفت که چنین برنامه ای ریخته، صدای من درومد که چرا میخوای این همه مدت بری! حداقل یکیش رو بذار دفعه بعد. بذار اصلا هفته بعد باهم میریم ملاقات بابابزرگ که عملش هم کرده باشند. یا ماموریت رو نرو!!!!

همسر گفت ماموریت رو باید برم ولی بابا بزرگ رو میتونم نرم! ولی خب حال بابا بزرگ خوب نیست، لازمه یکی باشه همیشه پیشش. بابا و عمو به حد کافی وقت گذاشتند، اگر ما هم بتونیم یه کمکی بکنیم جای دوری نمیره. ولی اگر دوست داری پیش تو بمونم، باشه نمیرم!!!

منم چون میدونستم همسر خیلی دوست داره بره بابابزرگ رو ببینه و از طرفی از شهر خودمون راحت تر میتونه به محل ماموریتش برسه، تصمیم گرفتم بچه بازی درنیارم و منطقی ترین تصمیم رو بگیرم. 

اینطوری شد که اقای همسر تونست دو روز پیش پدربزرگش بمونه و از اون ور هم راحت بره محل ماموریتش. 

روز شنبه بابابزرگ اقای همسر رفت اتاق عمل. نزدیکای ظهر تماس گرفتم با پدر همسر گفتند عملشون تموم شده ولی به خاطر افت فشار منتقل شدن به بخش مراقبتهای ویژه.... 

بعد از چند ساعت که حالشون بهتر شد، منتقل شدند به بخش و ماهم خوشحال که بابا بزرگ خطر از سرش رفع شد... 


بابا بزرگ، بزرگ فامیل همسر بود و حلقه پیوند تمام اعضای خانواده اعم از بچه ها و نوه ها و عروس ها و دامادهاا...  برای همین خیلی عزیز و محترم بود برای همه ما. حتی من که تازه به جمع این خانواده پیوستم بهشون خیلی علاقمند شده بودم...

.

.

.

دوشنبه غروب اقای همسر تماس گرفت و گفت ماموریتش تموم شده و فردا صبح برمیگرده تهران. ازش خواستم اون دو روز رو بمونه شهرمون، من هم میام که بابابزرگ رو ببینم و هم خانواده رو و با هم برمیگردیم. قبول نکرد و گفت خیلی کار داره و باید سریع برگرده تهران. به هر جهت من خوشحال بودم که اقای همسر داره برمیگرده... و تو ذهنم کلی برنامه ریزی شام و پذیرایی و اینا کرده بودم!!!

.

.

.

سه شنبه صبح زود مامانم تماس گرفت. تماس این وقت صبح یعنی یک خبر بد! 


فریبا ... بابابزرگ دیشب فوت کردند .... میدونستی!؟ 

.

.

.

انتظار هر چی داشتم جز این خبر! 

تو اون ساعت اقای همسر هم نمیدونست هنوز! چون نیم ساعت بعد تماس گرفت و گفت تازه با خبر شده! و داره میره خودش رو به مراسم تشییع برسونه... 

.

.

.

من بعد از شنیدن این خبر فقط به یه چیز فکر کردم! اون هم اینکه اگر اجازه نمیدادم اقای همسر بره پیش پدربزرگش، تا اخر عمرم نمیتونستم خودم رو ببخشم!!

.

.




چند دقیقه تنفس!



  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
  • فریba

میگه: این همه نون خشک و خورد شده رو نگهداشتی چیکارشون کنی؟

میگم: میخوام بدم به جوجه ها. 

میگه: جوجه داریم مگه!؟

میگم: ما نه! ولی این همه جوجه همه جا هست. 

میگه: کجا؟

میگم: تو آسمونا دیگه! اینهمه هست. 

میگه: جوجه تو آسمونه!؟؟؟

میگم: بابا اینهمه جوجه تو آسمون میگرده برا خودش! 

تکرار میکنه: جوجه تو آسمون میگرده برا خودش!!!!؟؟

با تکرار این جمله من غش میکنم از خنده .. میگم بابا گیر نده دیگه! منظورم پرنده هاست. 

میگه: نه! ببین!! جوجه تو آسمون میگرده برا خودش!! ببین من چی میکشم از دست تو!


:)))))))


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۰
  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۷
  • فریba

هفته پیش پدر بخاطر نمایشگاهی که داشتند حدودا ده روزی تهران بودند. 

اقای همسر مسافرت بود و پدر منزل یکی از دوستان. 

همسر که از سفر برگشت گفت به بابا بگو بیان اینجا. خونه خالیه کسی نیست. 

بابای ما هم تعارفی و خجالتی. بعد کلی اصرار و دعوت و اینا قبول کردند که یه چند روزی منزل همسر ما بگذرونند. 

محل نمایشگاه از منزل همسر یکساعتی فاصله داشت که هیچی خیلی هم بد مسیر بود یه سه چهار خطی مترو و تاکسی باید عوض میکردی تا میرسیدی. 

از طرفی هم بابا فرصت نمیکرد تو نمایشگاه یه ناهار درست و حسابی بخوره همونجا از غرفه های بغلی که مواد غذایی میفروختند خودشو با اش و نون پنیر و غذاهای حاضری سیر میکرد لذا لازم بود که شام مفصلی براشون تدارک بچینیم. 

و از طرف دیگه من تا ساعت 4 سرکار بودم و تا میخواستم جمع کنم و برسم خونه همسر میشد ساعت 6 الی 7. 

تو این مدت ما خیلی زحمت دادیم به آقا. خیلی وقتها میدیدم دیر میشه تو راه تماس میگرفتم با همسر و میگفت یه وعده گوشت بذار بپز، پیاز سرخ کن، برنج خیس کن، سبزی پاک کن، میوه بشور... خلاصه!! 

همچنین بخاطر بعد مسافت از منزل تا نمایشگاه، تو تمام این شبها اقای همسر میرفت دنبال پدر و میاوردشون خونه. خیلی وقتها هم که وقتش ازاد بود زودتر میرفت تا تو کارای نمایشگاه بتونه به بابا کمک کنه. 

و تمام این کاراها رو انجام داد بدون اینکه ذره ای اعتراض کنه که مثلا چرا بابات خودش نمیاد یا چرا هی من باید برم دنبالش یا چرا باید من غذا درست کنم و ... خیلی چیزای دیگه که ممکن بود اگر خودم میبودم غر میزدم!!!!!! 

البته به شوخی خیلی کل کل میکردیم، ولی تو تمام این مدت تو تمام شرایط احساس وظیفه میکرد و هر کار و کمکی ازش برمیومد انجام میداد. 

خیلی وقتها من صبح زود از خونه میرفتم بیرون ولی ایشون میموند صبحونه مفصل اماده میکردند با بابا میخوردند و باز بابا رو میرسوند و بعد میرفت سر کار خودش. 

و من فقط اینجا خدا رو شکر میکردم که اینقدر این پسر مهربونه! 


پدر اولین مهمون متاهلیمون بود. البته قبلا برادر همسر و برادر خودم مهمونمون بودند ولی در حد یه شام و ناهار. اما پذیرایی از مهمون چند روزه که پس از عروسی مسلما خواهیم داشت، رو تجربه کردیم و خیلی هم خوب از پسش براومدیم. 


چشم مون نزنید!!! ما دعوا هم زیاد داریم. ولی من عمدا فقط هر چی خوبیه اینجا مینویسم تا فقط همیشه خاطرات خوبمون به یادگار بمونه. :))

 



  • فریba

اون شب تموم شد و برگشتیم به خونه


البته اخر شب که داشتیم برمیگشتیم بهم پیشنهاد داد بریم شام بخوریم ولی چون مسیر رو اشتباه رفتیم خیلی دیر شد و اینطوری شد که من گشنه تشنه رفتم خونه!!!!


تو راه برگشت خیلی خندیدیم و وسط این بگو بخندها نزدیک بود تصادف کنیم!!!! یه ماشین با سرعت بسیار بالا از سمت راستمون سبقت گرفت درحالیکه ما هم داشتیم میرفتیم به سمت خروجی سمت راست. رسما خطر از بیخ گوشمون گذشت چون اگر ثانیه ای زودتر میرسیدیم یا اون دیرتر رد میشد فاتحه من خونده بود و ایشون هم پرت میشد تو اسمونها حالا شانس میاورد برمیگشت زمین یا نه !!!!


دم در وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم حس کردم یه چیزی ته دلمو قلقلک میده و باعث شد ایندفعه نه از رو اجبار بلکه از روی احترام واقعی لبخندی بزنم و تشکر کنم و خداحافظی!


برگشتم خونه، حمیده بیدار بود و ازم پرسید که خب چی شد!!!؟ گفتم نمیدونم!!! فکر کنم بیشتر احتیاج به فکر کردن دارم.


.


.


.


چقدر حیف که تاریخ ها رو یادداشت نکردم. هر چند ارشیو همه چت های پس از دیدار رو دارم تو واتس آپ. باید امشب برم همه تاریخ ها و محل قرارهای مهم رو دربیارم.


.


هر دفعه میگم باید اینکارو بکنم باید اونکارو بکنم و هی یادم میره!!!!

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۲
  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند