گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۳
  • فریba

یه هفته درس و کار و زندگی رو تعطیل کردم و اومدم ولایت که بریم دنبال کارای عروسی 

امروز خدا رو شکر تونستم لباس شب عروسی رو انتخاب کنم.

به قول ابجی، انگار این لباس رو به تن تو دوختند. 

تمام مزونهای موجود رو سر زدم تا بتونم لباس مورد علاقمو پیدا کنم ولی دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم و استرس من رو میگرفت که نکنه باید برگردم تهران و اونجا در به در دنبال لباس بگردم؟؟ که خدا رو شکر امروز تونستم تو مزون ترانه یه لباس خوشگل موشگل پیدا کنم. 

فورا به اقای همسر پیام دادم و گفتم لباسمو پیدا کردمممممممممممممم

ایشون هم اصرار که عکسشو بفرست برام منم گفتم عمرااااااا باید تا شب عروسی صبر کنی :)





ابتدای امسال که دو پسر عموی نازنینمون بر اثر تصادف به رحمت خدا رفتند در حالیکه من داشتم برنامه ریزی جشن عروسی ام رو میکردم، شوک بزرگی بهم وارد شد.. اونقدر که دیگه فکر عروسی و جشن و شادی هم نمیتونستم بکنم.. همون موقعها به همه گفتم من دیگه جشن نمیگیرم و یه سفری میریم و میریم سر زندگیمون.. ولی مامانم اجازه نداد و گفت صبر کنید یه مدت از این حادثه بگذره تا بتونیم تصمیم بگیریم... 

الان که در تدارک مراسم جشن و خرید و عروسی بازی هستم میفهمم اگر مراسم نمیگرفتم چه لذت بزرگی رو به خودم حروم میکردم! 

روزای خوبی رو دارم میگذرونم... 

برای تمام دوستای نازنینم این روزها رو از ته دل آرزو میکنم... 

  • فریba

ادامه اون داستان جادو جنبل رو بنویسم!؟؟؟ ؟؟ 

داستان ترسناک و در عین حال پر هیجانیه!!

ولی میترسم باعث تحریف اذهان عمومی بشم! :))))))

لذا از شما میپرسم: 

ادامه داستان عجیب ولی واقعی رو بذارم!؟؟





  • فریba

1) از قدیم گفتند وقت سختی دوستان واقعی رو بشناس! وقت شادی همه یارن!!

آقا ما وقت سختی که خب همه پشت خالی کردن و نگفتن خرت به چند!

دیگه الان که وقته شادیه دیگه!

طبیعتا باید باشین!!!

من الان اسم شما رو چی بذارم!؟ 

کم کم دارند از عنوان دوست به آشنا تغییر نام میدن! 

.

.

.

کم کم دارم به اون سن میرسم که میگن یه دونه رفیق داشته باش ولی همون یه دونه رو برای همیشه داشته باش!!! 

:/ 




2)

خدا بخواد تاریخ دقیق عروسی مشخص شد و کارای اصلی مربوط به مراسم هماهنگ شد. 

البته این کارای اصلی از نظر بقیه س که هماهنگ شده .. ولی به نظر من تا وقتی عروس خریداش تموم نشده یعنی هییییچ کاری انجام نشده!!! والا! 



3)
داستان مربوط به جادو و جنبل ادامه داره! میذارم سر فرصت.. 

اجنه این وسط نیان سراغ وبلاگ ما صلوااااااااات!!!



  • فریba

این یه داستانه ولی واقعیت داره! 

نمیدونم چقدر به فالگیر و رمال و اینا اعتقاد دارید ولی من کم کم دارم بهشون اعتقاد پیدا میکنم:))) 

حالا نظرم رو اخر داستان مینویسم! 

سعی میکنم داستانمو هیجانی تعریف کنم که مثلا شما بتونید صحنه سازی کنید: :)))

داستان رو از زبان افرادی که شخصیتهای واقعه هستند تعریف میکنم: 



" - حاج خانوم چرا تو این فصل کارگاه خالیه؟ پس کو اون همه دفتر و دستک؟ کوه انقدر برو بیا؟ کو اونهمه ببر وربیار؟؟؟

++ دیگه خودت میدونی فاطمه خانوم، این خیلی وقته وضع ماست! امسال هم که با سیلی صورت خودمون رو سرخ نگه داشتیم و هی با همین ترشی ها و کارای خونگی من تونستم یه خورده پس اندازی داشته باشم خرجی دربیارم.. وضعیت کارگاه هم همینه که میبینی! هر سال بدتر از پارسال... امسال هم که هیچی به هیچی ... نه امدی نه خرجی ... نمیدونم والا... نمیدونم چی شد یهو زندگی ما از این رو به اون رو شد... همه چی گره خورده هیچوری هم باز نمیشه... نمیدونم این غصه ما چرا تمومی نداره... 

- حاج خانوم.. زندگیت نظر کرده است! زندگیت جادو شده! طلسم شده.. 

++ ای بابا فاطمه حانوم کی میاد زندگی منو چشم بزنه! ماشالله همه از ما داراترن و خوش تر.. به چی زندگی من نظر کنه.. به شوهر بیکارم؟ به بچه هام که همگی هشتشون گرو نه شونه؟ یا به وضع خودم که با این سن باید بشینم تو این سرما سبزی خورد کنم و ترشی درست کنم؟؟ 

- حالا تو باور نکن! ولی قسم میخورم زندگیت نظر کرده است.. قسم میخورم یکی یه دعایی به زندگیت بسته که اینجور شده! وگرنه من که سالهاست پیش شما کار میکنم.. کجا اینجور بود؟ کجا این وضع بود؟؟ یه روز در این کارگاه بسته نبود که الان یه ساله اینجور خاموشه.. کجا اینجور غمباد گرفته بودی شما... 

ببینم خونه ت رو نگشتی ببینی چیز عجیبی پیدا نمیکنی؟ تو در و دیوار این کارگاه بگرد ببین کاغذی پارچه ای دعایی چیزی یه وقت پیدا نمیکنی؟؟

++ والا نمیدونم .. نه دقت نکردم... فرض هم کن که باشه کی میتونه تو شلوغی اون خونه و این کارگاه پر از آشغال ورد و دعا پیدا کنه.. ولمون کن فاطمه ... 

- بیا حرف من رو قبول کن و برو پیش اینی که میگم.. کارش حرف نداره.. حرفشم درسته.. اصلا ببین نمیخواد بری حرف من رو بزنی.. برو بهش بگو وضع زندگی من خرابه میخوام خوب بشه! ببین چی میگه!

....

فاطمه خانوم کارگر فصلی ماست.. سالهاست وقتی باهاش کار داشتم و کمک میخواستم خودش و دختراش میومدن کمکم... از بچگی هم من و خانوادمو میشناخت و کمابیش از وضع زندگی ما خبر داشت.. وقتی اینو گفت منو به فکر فرو برد.. گفتم خب بذار حرفشو قبول کنم ببینم چی میگه.. ما که هر چی کلید بود رو درهای بسته مون امتجان کردیم ولی قفل زندگیمون باز نشد.. ببینم این چی میگه.. 

فرداش که دیدمش گفتم فاطمه دیروز چی میگفتی هی میگی جادو کردن زندگیمو و طلسم داره؟ 

گفت: یکی هست دعا نویسه! خبر از همه جا داره.. کارش هم خیلی درسته.. تا حالا نشده دروغ بگه و اشتباه بگه.. از این کلاشهای رمال هم نیست... این شمارشه.. برو از زندگیت بپرس ببین چی میگه.. اصلا میخوای که الان بهش زنگ بزنم باهاش حرف بزنی؟ گفتم خب باشه زنگ بزن... 

تماس گرفت و با یکی صحبت کرد و گفت اگر تلفنی میشه یکی مشکلشو برات بگه! و گوشی رو داد بهم و من تو چند جمله خلاصه گفتم جریان رو .. اون اقا پرسید امروز چند شنبه است؟ ... خب امروز که نمیشه! فردا هم که نمیدونم چند تا اصطلاح خودشون رو بکار برد که یعنی نمیشه سرکتاب دید و فردا هم نمیشه! شما پس فردا به من زنگ بزن تا بهت بگم... 

من تا پس فردا برسه دل تو دلم نبود.. هی میگفتم عجب کاری کردم .. این تو زندگیم کم بود که دیگه اضافه شد!!! 

پس فردا ظهرش رسید و دوباره زنگ زدم... 

از حرفهایی که زد داشتم شاخ درمی اوردم! وحشت کرده بودم.. قلبم تند تند میزد که خدایا این چی میگه... 

بعد از اینکه یه جزئیاتی از زندگیم رو گفت و من با تعجب همه رو تایید میکردم... ادامه داد:

=حاج خانوم نمیخوام بترسونمت .. ولی زندگیت بد جور قفل شده.. یه طلسم خیلی سنگین به زندگیت بستن.. خونه ت رو نگشتی؟؟ دعایی وردی کاغذی چیزی پیدا نکردی؟ چیزی نریختن تو خونه ت یه وقت ؟؟ 

++والا چی بگم.. حواسم نبوده .. چی مثلا؟ کجا رو بگردم؟ دنبال چی بگردم؟؟ 

= هیچی ولش کن! الان دیگه نمیتونی پیداش کنی.. اثرش بدجور تو زندگیت هست و حالا حالاها هم ادامه داره.. تا وقتی کامل اون دعاهه از بین بره! که اونم یجایی هست که دست کسی بهش نمیرسه که بهت بگم بری برش داری بندازیش دور!!! 

++ حالا میگید چیگار باید بکنم؟ 

500 تومن خرج داره! 

++ هی آقا.. من اگر 500 هزار تومن پول داشتم که الان این وضعم نبود.. 

= به هر حال حاج خانوم تا وقتی اون دعاهه هست وضع زندگیت از این بهتر نمیشه که بدتر هم میشه!! اگر میخوای حل بشه باید یه دعای بسیار قوی بنویسم که بتونه طلسم قبلی رو از بین ببره.. دیگه خودت میدونی.. 

++ اخه خیلی زیاده.. بخدا ندارم.. نمیشه کمترش کنی؟؟ 

= این قیمت رو من نمیگم.. بهم میگن.. عین همین پول رو هم باید بهشون بدم اگر نه که حل نمیشه! 

++ باشه .. ممنونم.. ببینم چکار میتونم بکنم... و با نا امیدی گوشی تلفن رو قطع کردم... 

.

.

.

.



نظر شما چیه؟

شما جای این خانوم بودین چکار میکردین؟ جای کسی که تمام درهای امید زندگیش بسته شده و همه راههاش به بن بست رسیده و هیچ مشکلیشون حل نمیشه ... ایا اعتماد میکردین؟ امتحان میکردین؟ بیخیال میشدین؟؟ 

.

.

.

.

من نمیدونم چرا باید یه ادم انقدر ضعیف و نحس باشه که بره برای اینکه خودش نمیتونه خوب زندگی کنه و نمیتونه خوبی زندگی بقیه رو ببینه.. بره زندگی کسی دیگه رو به اصطلاح جادو کنه! 

و از اون بدتر چطور وجدان این دعا نویس ها قبول میکنه که برای بدبخت کردن و سد زدن جلوی زندگی کسی، ورد بخونن و طلسم کنن! 


خدا چرا به بعضی از ادمها چنین قدرتی دادی که ادم بعضی وقتها از قدرت تو نا امید بشه!؟ 




-- این داستان رو شاید ادامه بدم! الان که دارم مینویسم به شدت ترسیدم :))))))

مرض دارم!!! 




  • فریba

دوست دارم چشام رو ببندم 

وقتی باز کنم که حال همه خوب باشه! 

حتی شده دیگه باز نکنم ولی حال همه خوب باشه! 

:(


حال ما خوب است! 

اما تو باور مکن!

:)

  • فریba

1.

یه پیامی خوندم: 

از بی سرانجام ترین جملات زبان فارسی میتونم به "یه روز برنامه کنید همدیگه رو ببینیم" اشاره کنم...!


تو این جمله خیلی از خصلت های ما ایرانیا نهفته است! 

تعارف 

دروغ 

دو رویی 

و .. 


2.

یه همسایه داشتیم خونه قبلیمون یه خانوم تنها بود که من اون اولا که تازه اومده بودیم این محل بهش خیلی سر میزدم به بهانه های مختلف 

این خانوم که تقریبا همسن مادرم هست هم که از خدا خواسته دنبال یه همزبون و یه هم سفره میگشت با من خیلی اخت شد جوریکه من بعد یه سال که از اون خونه رفتم هفته ای یه بار باهاش در تماسم و هر وقت هم از اون ورا رد میشم حتما به دیدارش میرم... 

یکساعتی که میرم اونجا فقط حالشو میپرسم و ازش میخوام از کارایی که تو این مدت کرده صحبت کنه.. تو اون مدت ایشون صحبت میکنه و من فقط گوش میدم.. 

وقتی از اونجا میرم چندین بار تماس میگیره و بابت رفتن به خونه ش از من تشکر میکنه.. 


3.به نظر من اگر کسی بخواد کسی رو ببینه و یه دیداری تازه کنه و یه حالی بپرسه لازم نیست وقت تعیین کنه و وقت بگیره 

هیچی بهتر از یه دیدار سر زده نیست!


4. 

وقتی یکی بعد از چندین بار تماس گرفتن و خواهش کردن برای اینکه یه ساعتی همدیگرو ببینید و یه دیداری تازه کنید مدام بهونه میاره و میگه خبرت میکنم و خبری ازش نمیشه..  ولی دیدارش با سایرین ادامه داره! 

این فقط یه معنی داره: نمیخواد ببیندت! خودتو اذیت نکن! 

همونطور که یه سریا با دیدنت حالشون خوب میشه... ممکنه یه سریا با دیدنت حالشون خوب نشه! 



به حال خودم باشم بهتره! :)



پی نوشت: 

فردا (یعنی امروز) دارم میرم تالار ببینم تالاری که به احتمال خیلی زیاد قرارداد نمیبندم چون بابت مسیر دورش بسیار استرس دارم و نکرانی این که مبادا اتفاقی تو این مسیر دور برای مهمونا بیفته از الان نمیذاره شب خوابم ببره! ولی خب دارم میرم ببینم که حداقل دیده باشم :))




  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند