گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

امشب داشتم تو اینستا میچرخیدم.. 

یکی از دوستام تولدش رو جشن گرفته بود ویدئوش رو گذاشته بود، همسر جانش براش تو رستوران یه سورپرایز عالی در نظر گرفته بود و همه دوستا و فامیلا رو دعوت کرده بود و یهو این دوست ما از در میاد تو و همه هل هله و برف شادی و جیغ و .. 

دوست عزیز ما هم از همون دم در به گریه افتاد! 


من خیلی از این کارا خوشم میاد همش دوست دارم برای کسی یه کاری انجام بدم طرف ذوق مرگ شه 

اینا مواردیه که یا کسی من رو ذوق مرگ کرده یا من کسی رو ذوقوندم!! 


یه هفته از عقدمون گذشته بود و تولد اقای همسر بود (الان متوجه شدید که دو روز دیگه تولد اقای همسره!؟ حالا به من پیشنهاد بدید چه کنم!!! ))) منم صبحی که رفته بود سر کار رفتم خونه ش رو تر تمیز کردم و ناهار درست کردم و کادو گرفتم و کیک و گل و .. چیدم رو میز

همسر که رفت از در بیاد تو پریدم چشاشو گرفتم و گفتم مهمون داریم بگو کی!!! 

ایشونم دستپاچه شده بود هی میگفت کیه خب نکن زشته جلو مهمون :)))))))))) 

به زور دستامو برداشت و بساط تولد رو دید و کلی یجوری شد .. 

و با یه حسی گفت بعد 30 سال یکی تولدمو جشن گرفت و بهم تبریک گفت!!! آخی انقد دلم سوخت دیگه واسه همین از اون سال همیشه همسر جان رو با یه کیک و مراسم کوچولو خوشحال میکنم :)) 


یبار تولد هم خونه ایم رو جشن گرفتیم خودش خبر نداشت من کیکش رو گذاشته بودم تو جا کفشی متوجه نشه!! بعد در حالیکه اون یکی هم خونه ای رو سپردم دوستمونو سر گرم کنه یهو گفتم عههه صدا چی میاد از راه پله!؟؟ 

و رفتم یواشکی کیک رو اوردم بیرون از جعبه و شمعهاشو روشن کردم و پریدم تو خونه!! 

وای انقد خوشحااااال شد که نگووو 


یبار تولد پیرزن همسایه مون که یه خانوم تنها بود رو یهویی جشن گرفتیم و با کیک رفتیم در خونه ش رو زدیم .. 


من تولد برا این او اون زیاد کرفتم ولی فعلا همیناش تو ذهنم موند چون لحظه هاش رو دوست داشتم.. 


اما بگم از دو سورپرایز دوست داشتنی زندگی خودم: 

ارشد که بودم دقیقا روز تولدم کلاسی که قرار بود 6 تموم بشه ساعت 9و نیم تموم شد.. منم گوشیم همون ظهرش خاموش شده بود. 

حالا نگو هم اتاقی هام رفتن میوه و شیرینی خریدند و منتظرن من طبق معمول ساعت 6 بیام خوابگاه منو خوشحال کنند. من از همه جا بیخبر هم ساعت 10 شب اومدم خوابگاه خسته و کوفته!! 

وارد اتاق که شدم دیدم چراغ خاموشه.. روشن کردم دیدم عهههه روی میز خوراکی چیدن و کسی پیدا نیست!! 

یهو یه صدایی تو تاریکی گفت خب معلومه کجایی!؟ ما سه ساعته هی داریم پشت در سالن کشیک میدیم کی میای!؟ 

وای نگو بچه ها فکر کردند من ساعت 6 میام هی کشیک میدادن که منو یهویی سورپرایز کنن... 

منم فوری پریدم بوفه خوابگاه یکم خوراکی اینا خریدم و بروبچ رو صدا زدم اومدیم دور هم کلی خوش گذروندیم :) 


یبار دیگه ش هم بود که من درگیر پایان نامه بودم  وهمه کارام مونده بود.. 

رفته بودم خونه مامانم اینا که مثلا یه هفته بمونم کارامو انجام بدم خواهرزاده هام اومدن اونجا اتراق کردن حالا مگه میرفتن!؟؟ 

عصر بود دیدم نه تنها بچه ها نمیرن بلکه مامانشون هم اومدن و زنگ میزنن به این و اون که امشب بیاین اینجا دورهم باشیم!! منم با همه دعوا که مگه نمیبینید من درس دارم!! 

ساعت 8 اینا بود یه جشنواره بود تو شهرمون بهشون گفتم من خوصله خونه رو ندارم میرم جشنواره رو ببینم .. اونام گفتن خب باشه برو میایم دنبالت.. 

منم رفتم حدودای ساعت 11 شب برگشتم دیدم اووه همه ماشیناشون ردیف جلو خونه ما! 

رفتم تو و نشستم و عصبی که اینا چرا نمیرن نصف شبه من کار دارم .. که یهو خواهرم و برادرم و توله هاشون به کیک و شمع و فشفشه از اشپرخونه اومدن تو و دست و جیغ و هوراااا که تولدت مباااارک خاک تو سرت :)))))))))))))) 


وای خیلی خوبه اینکارا 

تا میتونید با اینکارای کوچیک بهم شادی بدید و خاطره ساز بشید

حیف که دیگه خیلی وقته کسی برای من از اینکارا نمیکنه 

ولی من خودم حس خوب بیشتری میگیرم از این اتفاقای کوچولو 

این هفته هم دارم فکر میکنم چجوری همسر رو حسابی عافلگیر کنم چیزی به ذهنم نمیرسه 

شما اگر پیشنهاد یا تجربه ای دارید استقبااااااااااال میکنممممممممممممممممممم


  • فریba

امروز رفتیم دیدن یکی از دوستان که به تازگی صاحب نی نی دوم شده . 

به نظر من وقتی یه بچه دنیا میاد باید گذاشت یکم از آب و گل در بیاد بعد رفت دیدنش. 

چیه اون اولا بچه زشت و زرد و کچل و چشاش هم که باز نمیشه و همش هم خواب! 

امشب ما رفتیم بعد یک ماه و نیم گذشت از تولد بچه، مامان و بابا سرحال، بچه چش و گوش باز، راحت میشد بغلش کنی بدون ترس از بالا اوردن!!! بچه س دیگه خب :))) 

من انقد با این بچه حال کردم عشق کردم چنان گرفته بودم تو بغلم انگار بچه خودمه! 

انصافا روش نمیشد زیادی قربون صدقه ش برم جلو بابا مامانش.. 

بعدش با همسر رفتیم بیرون فرحزاد یه گشتی زدیم.. 

اونحا هم پر بچه مچه ریز و درشت 

به همسر گفتم دلم بچه خواست :) 

ایشون هم نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت که هوسهای زودگذره فردا یادت میره! 

کفتم نخیر .. تا سال دیگه این موقع یا بچه داریم یا بچه میاریم ! 

گفت ایشالله.. فعلا همینی که زاییدی رو بزرگ کن ایشالله سراغ بعدیاش هم میریم :))) 


من همیشه گفتم و بازم میگم که بچه داشتن حس خیلی خوبیه به شرطی که فقط تو براش مادری کنی نه خاله و دده و پرستار و مهد و ... :)

  • فریba

اینو که نوشتم رفتم به البوم عکسهای عقد سر زدم :) 

بر عکس خیلیا که میگن صد بار عکسهای عقد و عروسیشون رو نگاه میکنند من زیاد علاقه ای ندارم بهشون نمیدونم جرا. 

شاید بخاطر اینکه خودم عکاس نبودم :)))))) 

این شبی که عکسهاش رو میذارم مثلا قرار بود شب خواستگاری رسمی باشه. 

یک بخشی از مراسم عقد و عروسی که من خیلی خیلی حرص خوردم این بود که اتفاقات و برنامه ها جوری پیش میرفت که اصلا قرار نبود تو برنامه باشه!!! و من یجوریایی تو عمل انجام شده قرار میگرفتم. 


ما همه صحبتهامون رو از قبل کرده بودیم و قرار بود اقای همسر اون شب با خانواده بصورت رسمی بیان خونه ما برای تعیین روز عقد و مهریه و ... 

ما خودمون بودیم و مهمون خاصی دعوت نکرده بودیم و ولی دیدیم خانواده همسر اومدن و عاقد هم باهاشونه!!! 

من تو اشپزخونه بودم که یهو خاله م انگار جن دیده باشه اومد گفت فریبا عاقد هم اوردند! 

من رو میگی میخواستم جیغ بزنم که عاقد برای چی... بعد گفتن که شاید برای اینکه اینجا صحبتها رسما ثبت بشه و دیگه فردا برای عقد دردسر نباشه و اینا زودتر کارا انجام بگیره مثلا!!!!!!!

ولی دیدم خیر مادر همسر اومدن که من دوست ندارم عقد تو محیط شلوغ باشه برای همین عافد اوردیم که امشب عقد کنیم دیگه فردا هم تو مراسم یه عقد سوری بگیرید. ما هم بیخبر!!!! 

حالا باز من امپرم زده بالا که اینهمه فردا شب مهمون دعوت کردیم پس برا چی! 

که دیگه گفتن ابروریزی راه ننداز دیگه کاریه که شده!!!! 

اینجوری بود که خواهرام و خاله هام سریع چسبیدن سفره عقد کوچولو درست کردن و مامان هم زنگ زد به چند تا از بزرگای دم دست فامیل که پاشین بیاین و خب به همشون که نمیرسید زنگ بزنه و بعدا شاکی شدن که چرا ما نبودیم!!! 

و اینجوری شد که یهویی ما عقد کردیم!!!!!!!!!!!! 


  • فریba

پس فردا سومین سالگرد اغاز همسفری من و اقای همسر هست. 

22 مرداد 

البته اصلش فرداست یعنی روز اصلی که من بله رسمی دادم 

ولی 22م تو دفترخونه ثبت شد. 

خیلی از زن و شوهرها این روز که میرسه کلی جشن و شادی و کیک و تدارک و مهمانی و ... 

ولی من از یک هفته قبل میرم تو فاز بررسی چند و چون زندگی مشترک و روزهای متاهلی و کم و زیادها و انتظارات و براورده ها و .. 

خلاصه همه انچه که به ادم قوت قلب میده برای محکم تر قدم برداشتن برای وارد شدن به یک سال دیگه برای همسفری... 


ولی واقعیتش رو بگم 

من اگر فرصتی دوباره پیدا کنم ازدواج نخواهم کرد :)

حس میکنم ازدواج با تمام خوبی هاش محدودیت هایی به ادم تحمیل میکنه که من ادم پذیرش این محدودیت ها به اختیار نیستم و الان بسیاریش رو به اجبار پذیرفتم :)))

شاید من جزو معدود متاهلانی باشم که دوران مجردی رو با تمام استرس ها و سختی هاش به دوران متاهلی با روزهای عشقولانه و ارامشی که داره ترجیح میدم..

و به بسیاری از دوستان مجردم این توصیه را میکنم که تا میتونید ازدواج نکنید ولی فکر میکنند از سر دلسوزی که مجردند اینو میگم درحالیکه من از سر دلسوزی که نمیدونند اونور پل چه خبره دارم بهشون میگم. 

ولی خب تا کسی خودش شرایط رو تجربه نکنه درک نمیکنه. 

در اثبات سخنانم همین بس که دوست مجردی که پارسال من دم ازدواج هی بهش میگفتم بدبخت شدی رفت و اون میخندید و میگفت نه بابا خیلی خوبه و چه خووبه و حس خوبیه و ... هفته پیش دردل میکرد و میگفت دختر نونت نبود آبت نبود شوهر کردنت چی بود :))))))))))))

شما چی فکر میکنید؟!


  • فریba

یه هفته ای هست برای راه اندازی کار نمایندگی اومدم ولایت 

عصرها یساعتی وقت میذاریم میریم سر مزینیم به دوست و اشنا 

به خاله ها و دایی ها و مادر بزرگ های خودمون و اقای همسر .. 

اولین سوالی که هر کی میپرسه خب طبیعتا اینه که اقای همسر خوبه؟! کجاست!؟ کی میاد!؟ 

و دومین سوال بی برو برگرد اینه که بچه ندارین!؟ سه نفر نشدین؟! زیاد نشدین؟! کی دیگه پس!! سنتون میره بالا!! 

من اوایل هر کی این سوال رو میپرسید تصمیم میگرفتم که قانعش کنم بچه دار شدن تو این شرایط کار عاقلانه ای نیست!!! 

ولی الان میخندم و میگم کم کم .. :))

دیگه طرف رنگ و رخش باز میشه که به به پس اینا تصمیم دارند بچه دار بشن سال دیگه زنبیل تو دست بچه بغل و ... 


نمیدونم واقعا کسایی که تو این اوضاع اقتصادی کشور که همه 8 شون گرو 9 شونه میگن بچه دار بشو به چی فکر میکنند!؟ 

بچه تربیت نمیخواد!؟ مراقبت نمیخواد!؟ ارامش نمیخواد!؟ خرج نداره!؟ 

بعد چرا میگن خدا خودش میرسونه؟

آخه خدا مگه واسه ما چیز خاصی رسوند که الان بگیم برای بچه مون میرسونه!؟؟ 

گفتن از تو حرکت از خدا برکت! 

نگفت از تو بچه از خدا خرج پوشک و شیرخشک!!! 


اینکه ادم در حد بخور و نمیر بخواد بچه ش رو بزرگ کنه دیگه اسمش زندگی نیست!! هنر نیست! 


نظر شما چیه!؟ 



  • فریba

دو سه ماه پیش بود تو دانشگاه یه اگهی چاپ عکس روی پیکس های یخچالی دیدم 

به آی دیش پیام دادم یه پسر 23- 24 ساله بود 

عکسها رو براش فرستادم گفت کیفیتش پایینه عکس بهتر بفرست. 

منم گفتم باشه و دیگه درگیر امتحان شدم و به کل یادم رفت.. 

بعد یکماه خودش پیام داد که خانوم از سفارشتون پشیمون شدین؟

گفتم واقعیتش نه و وقت نکردم و .. گفت من با همین عکسها تست کردم بد نشد میخواید امتحانی بزنم براتون اگر خوب نبود برندار! 

گفتم اوکیه بزن اگر خوب باشه من سفارش زیاد دارم .. 

عکسها رو زد و اتفاقا خوشکل هم شدند .. البته هنوز از نزدیک ندیدمشون چون دوستام تحویل گرفتند و اونا گفتند خیلی خوشگله :))) 

سر همین تحویل عکسها بیشتر با هم صحبت کردیم و بچه کجایی و تو دانشگاه ما چه میکنی و کلاس چندمی و .. یهو دیدیم عههه چه شهرامون بهم نزدیکه و یجورایی هم شهری حساب میشیم (یه 60 کیلومتر اونور تر حالا :)))

همین باعث شد که پول پیکسها رو نگیره ازم گفت دفعه بعد سفارش دادین یجا حساب میکنم.. 

.

.

گذشت مجددا یکماه بعد یعنی پریشب پیام داد و احوالپرسی که پیکسل نمیخواین؟ گفتم چرا اتفاقا زیاد .. 

یادم بود دفعه قبل از بیکاری مینالید که دنبال کار میگرده .. پرسیدم کار پیدا کردی؟ 

با خوشحالی گفت اره یه کاری اخر هفته ها تو رستوران پیدا کردم (فوق لیسانس دانشگاه دولتی یه رشته مهندسی هستند ایشون!!!!)

حسابی بهش تبریک گفتم و گفتم جای مورد علاقه من ! خیلی دوست دارم رستوران داشته باشم یه روز ...

از اینکه ساده و صادق گفت رستوران کار میکنم ازش خوشم اومد و اینکه گفت بررای اینکه مستقل باشه حاضره هر کاری بکنه و اهل کلاس نیست که بگه من فقط کار مرتبط با رشتم.. 

یه جرقه ای اومد تو ذهنم و گفتم وقت داری یجا پاره وقت کار کنی؟! 

مجددا چشاش برق زد و گفت عاره چرا که نه. 

گفتم خب اخر هفته یه قرار میذاریم میبینمت در موردش صحبت میکنیم .. اگر خدا بخواد شاید همکارمون شدی .. 

اونقدر خوشحال شد که گفت بی صبرانه منتظرم.. 

منم خیلی خوشحال شدم که یه بچه باحال پیدا کردم برای تیموون... 

یه بخشی از وعده هایی که به خودم دادم خدا بخواد داره عملی میشه .. 

انصافا دارم به قدرت غیر قابل توصیف تصورات ذهنی یا قشنگر بگم باور ذهنی پی میبرم! :)



  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند