گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸۹ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

یه پروژه رو میخوام شروع کنم دنبال شریک میگشتم 

چون ریسک پروژه بالا بود و از طرفی هم سود خوبی توش هست نیاز داشتم یه ادم همراه و همگام باشه که وسط کار حاشیه و اعصاب خوردی و دبه و اینا نداشته باشه!

 

یادم به یکی از هم دانشگاهی های فدیم افتاد که سر چند تا کار خیلی با هم به چالش رسیده بودیم ولی نمیدونم چرا قبولش داشتم هنوز و میدونستم پای کاره حالا دفعه های قبل به یه گیر و گوری خورده بودیم ولی دیگه کسی رو سراغ نداشتم که بتونم تو این شرایط ازش بخوام همراه من باشه

 

بهش زنگ زدم و احوالپرسی و فلان و گفتم ببین یه کاری میخوام شروع کنم اگه مثل دفعه های قبل بازی در نمیاری بیام بشینیم حرف بزنیم گفت اوکی بیا ببینم چی میگی. 

 

 

ساعت 8 شب رفتم شرکتشون گفت بیا اینجا من تنهام راحت حرف میزنیم. ناگفته نماند ساختمان کلا خالی بود و فقط سرایدارش اونجا بود، ده دقیقه بعد اینکه من از اسانسور رفتم بالا دیدم پشت سرم اومد ببینه من اون وقت شب تو اون دفتر با یه اقا چیکار دارم :)))))))))))) 

وقتی رسید من داشتم بلند بلند در مورد یورو و دلار و نرخ تبدیل ارز و ... صحبت میکردم دوستمم اونور پشت میز نشسته بود یادداشت میکرد :)))  سرایداره خودش جا خورد لبخندی زد و گفت ببخشید مزاحم شدم دیدم چراغها روشنه گفتم ببینم کسی اینجاست :))) 

 

خلاصه بگذریم همه چیز رو براش توضیح دادم و پلن براش کشیدم که یه همچین برنامه ای دارم و این کارا باید انجام بشه و .. هستی یا نه و ... 

 

وقتی صحبتهامون به خیر و خوشی تموم شد رفت از تو جیب کیف پولش چند تا برگ کاغذ دراورد و گفت فریبا من زیاد به فال و اینا اعتقاد ندارم اما میخوام یه چیزی بهت نشون بدم:

چند وقت پیش (حدود 6 ماه پیش) یکی از دوستام گفت یه کسی رو میشناسه که اینده رو میگه و کارش درسته و اینا منم به شوخی گفتم اوکی بریم ببینیم چی میگه .. یسری چیزایی که گفت درست بود و کاری با خوب و بدش ندارم اما درست پیش بینی کرد... 

 

تو کفته هاش یجا گفت طی 2 فصل دیگه خانم ف با شما تماس میگیره و به شما یک پیشنهادی میده که خوب و روشنه!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

من تو این مدت فکر میکردم این خانم ف کیه اصلا یاد تو نبودم!! وقتی بهم زنگ زدی یاد جمله این فالگیره افتادم و گفتم بیا با هم صحبت کنیم ببینیم چیه داستان! 

 

عاقا من رو میگی ://////////////// 

 

حرفی ندارم دیگه بقیه ش با خودتون!!  

  • فریba

یادش بخیر ماه رمضانهایی که جمع مون بیشتر از دو نفر بود! 

ماه رمضان دوران مجردی تو خونه پدر

ماه رمضان های خوابگاه

ماه رمضان های خونه مجردیم 

همه ش پر از خاطره س!

برعکس از ماه رمضان دوره متاهلی خاطره خاصی ندارم.. البته چرا دوره نامزدی ما مصادف شد با ماه رمضون که کلی میخندیدیم.. 

اقای همسر سه سوته افطار میکرد بدو بدو از شرقی ترین نقطه تهران خودشو میرسوند غرب تهران که بیاد دنبال من بریم دو ساعت بیرون بگردیم و بدو بدو برگردیم خونه هامون برای سحری اماده بشیم.. 

ولی ماه رمضان های خوابگاه رو بیشتر از همه دوست داشتم محصوصا سال دوم لیسانس که هر شب بساط خنده و ریسه مون به راه بود جوری که دیگه صدای اتاق بغلی هامون در میومد که عاقا گناه ما که نمیخوایم روزه بگیریم چیه خب نخندین انقد!


هیچوقت یادم نمیره سال دوم دانشگاه اتاق 30 نمیدونم چرا ولی یادمه جزو بهترین سالهای دوره دانشجویی ام بود شاید چون خیلی بچه بودیم و درگیر یسری مسایل نشده بودیم .. چقدر عکس دارم من از اون اتاق همش هم از سری عکسهایی یهویی که فقط خودت از سر و تهش سر درمیاری!


من چند سالیه از نعمت روزه گرفتن محرومم.. دروع چرا انصافا محرومم هم نبودم سختم بود تو این شرایط روزه بگیرم! تو این گرما 17 ساعت گرسنگی و تشنگی اخه برای چی واقعا!

بجاش 24 ساعته پای گاز و ظرفشویی در حال افطاری و سحری اماده کردنم! کاری که به شدت ازش متنفرم!

چون عادت به اشپزی سرسری و هول هولکی ندارم! باید همه چی سر صبر و حوصله باشه

امشب برای سحر لوبیا پلو درست کردم و برای افطاری هم حلو پختم و آش رشته! 

از الان عزا دارم برای افطاری و سحری فردا!


چه برنامه ای دارین شما ماه رمضون!؟


  • فریba

خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها

یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 

یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 

یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!

اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 

برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه رفتم و همچنان باهم در ارتباطیم. 

در حالیکه هم خونه ای من دقیقا یه کوچه پایین تر از این خانوم خونه گرفته ولی این خانوم اصلا پذیرای دوست من نیست چون میگه اخلاقش رو دوست ندارم نمیخوام زیاد رفت و امد کنه :))) 

بگذریم.. 

این خانوم در امور شخصی بسیااااااااااااااااااااااااااااار دقیق و پیگیره جوری که اگه بگه ساعت ده و بیست و سه دقیقه میام سر کوچه ... حتی یک ثانیه هم تاخیر نداره! بر عکس من!!!!!!!!!


هفته پیش بهم گفت میخوام برم لپتاپ بخرم، گفتم خیلی خوبه خواستی بری بگو من باهات بیام تنها نباشی.. 

عاقا چهارشنبه شب دیدم تلفن خونه 18 تا میسد کال دارم!! عهههه خانوم همسایه س کههههه والا نگران شدم! 

تماس گرفتم گفتم چی شده خیر باشه! گفت هیچی فردا بیا بریم لپتاپ بخریم! :))) 


دیروز رفتیم لپتاپ خریدیم و بهش قول دادم که برم بهش یاد بدم چطور استفاده کنه! 

حالا شما داشته باشید تماس های پی در پی ایشون رو که خب کی میای مادر به من لپتاپ یاد بدی! 

همین بس که از دیروز که لپتاپ خریدیم تا الان 11 بار رو واتس اپ پیام داده و 13 بار هم زنگ زده خونه :)))) 


حالا دارم به این فکر میکنم 

منم اگر فقط ده درصد ممارست و پیگیری و جدیت ایشون رو تو کارای شخصیم داشتم الان کجا بودم!؟ نه واقعا الان کجا بودم ://// 

واقعا به این جدیت و پیگیریش غبطه خوردم یعنی غبطه خوردمااااااااااااااااااااااا :/// 

  • فریba

خدا رو شکر که نیروی جدید که من باعث جذبش شدم داره پیشرفت میکنه 

خدا رو شکر که تونستم با حرفهام امیدوارش کنم 

خدا رو شکر که کنار ما حالش خوبه

خدا رو شکر که نسبت به روزای اول کاریش کلی تغییر کرده و پر از حال و انرژی میاد تو جمع مااا

خدا رو شکر که امروز یه نتیجه عااالی رو ثبت کرد و من رو سر بلند کرد 

خدایا شکرت 

عاشقتم همکار جدید من 

شاید یه روز اینجا رو بهت نشون دادم تا بخونی :) 

  • فریba


موبایلم زنگ خورد مامان بود یکم حال احوال کردیم و از تایم تماسش و نحوه صحبتش فهمیدم یه خبری میخواد بده!

گفتم خب چه خبر؟ گفت هیچی خانم فلانی زنگ زد گفت اقای فلانی فوت کرده 😑

من مثل فنر از جا پریدم و جیغ زدم که چییییییی فووووت کردند؟؟؟ کی؟؟؟؟ چراااا؟؟؟ عهههههههه....

اقای فلانی از دوستان بسیار نزدیک پدر بود که بسیار سالم و قبراق و خوش مشرب و دوست داشتنی بود.

باور اینکه رفته زیر تیغ جراحی و بهوش نیومده خیلی سخت بود و باورنکردنی. 

خودمون رو رسوندیم منزلشون خیلی تو شوک بودیم همه. 

دو روز طول کشید دوست و اشنا دورهم جمع بشن برای مراسم تشییع. 

اولین بار بود برای مراسم یک شخص نزدیک میرفتم بهشت زهرا و از اول تا اخر شاهد جریان تحویل میت تا دفنش بودم. شرایط خیلی سختی بود حالا شاید جدا در موردش نوشتم 

مراسم کاملا با اونچه تو شهر ما طی میشه متفاوت بود. یک چرخه کاملا منظم و روتین از

 لحظه تحویل جسد تا لحظه خاکسپاری ... انگار نه انگار انچه اینجا میچرخه جسم یک ادم هست! 

قطعه ای که فامیل ما دفن شد تقرییا 70 درصدش هنوز خالی بود و ردیف قبرهای چند طبقه کنار هم بود طوریکه بابا اینا که میخواستن کمک کنن جنازه رو داخل قبر بذارن باید حواسشو میبود خودشون تو قبرهای خالی اینور اونور نیفتن!!!!


ما این هفته دوباره رفتیم بهشت زهرا سر خاک اون قطعه کاملا پر شده بود و شلوغ و پلوغ و جیغ و گریه و ... کلی هم جوون فوت کرده بودند .. سکته و خودکشی و تصادف و ... 😕😕

خانم و فرزندش بسیار بسیار وابسته بودند به پدر خانواده و ستون محکم خونه بود یجورایی. و از بعد رفتتش به شدت هنوز تو شوکن. با خانمش که صحبت میکردم میگفت فرییا جون درسته میریم سر خاک میایم و مراسم گرفتیم و ... ولی من هنوز باور نمیکنم اسمشو میبینم تو ذهنم نمیگنجه دیگه نیست. اخه چی شد یهو ... حالش خوب بود..

براش کتاب خریدم "روانشناسی دلتنگی" امیدوارم کمکش کنه ... 

واقعا سخته یکهو نیمی از زندگیت و شاید تمامش رو از دست بدی .. 

برای ارامش دلشون و همچنین دل بانو زیبا بروفه دعا کنید 😊🙏





  • فریba

خب اول بگم از تولدم که حدودا یکماه پیش بود

و اون روز من از صبحش هم رفته بودم نمایشگاه و بعدشم تا 8 شب جلسه داشتم و جلسه هم بسیار پر تنش بود طوری که اخرش من با داد زدن این جمله که "یا این مسئله امشب باید حل بشه یا من دیگه کار نمیکنمممممممم...." 😡😡 و البته این داد رو من وسط کوچه زدم وقتی همه داشتیم از شرکت میومدیم بیرون 😂😂 و با عصبانیت رفتم که برم خونه 😒

وقتی رسیدم در خونه تو ذهنم مرور میکردم که اره امشب برم زنگ بزنم و دعوا کنم و این چه وضعشه و اعصاب نمیذارن و .... و از پله ها میرفتم بالا و زنگ خونه رو زدم. 

اقای همسر مهربان و همیشه منتظر با یک دسته گل پشت در وایساده بودن و با یک استقباااال گررررم کلا هر چی تو ذهن من بود رو به کلی پاک کرد 😍😍😍

منم با هیجان پریدم گل رو گرفتم و جیغ و دست و هورا و تا رفتم لباسمو عوض کنم و دست و رو بشورم ، اقای همسر با یه کیک کاکایویی در قاب هال ظاهر شدند 😊😊

و البته یادش رفته بود شمع بخره 😆😆

تو این فاصله که داشتیم جشن تولد بازی میکردیم سرتیم زنگ زد که مثلا صحبت کنه مشکل رو حل کنیم منم که کلا یادم رفته بود که جریان چیه و چه دعوایی کردم و اینا تند تند صحبت کردم و قطع کردم 😁😁 البته ایشون بیخیال نشد و ساعت 11 دوباره زنگ زد تا حدودای 3 صبح حرررف زد حررررف زد حرررررررررف زد 😨😨

این بود خاطره جشن تبلد من 😊


الان میپرسین کادو چی گرفتم؟؟ همون دسته گل 😊 چون ما بهم قول دادیم زرت زرت کادو نهریم و هدیه در حد کتاب و گل و یه شام تو درکه و اینا باشه و مناسبتها فقط یادبودش برامون مهمه. بعله ما خعلی با کلاسیم 😆😆


  • فریba

امشب داشتم تو اینستا میچرخیدم.. 

یکی از دوستام تولدش رو جشن گرفته بود ویدئوش رو گذاشته بود، همسر جانش براش تو رستوران یه سورپرایز عالی در نظر گرفته بود و همه دوستا و فامیلا رو دعوت کرده بود و یهو این دوست ما از در میاد تو و همه هل هله و برف شادی و جیغ و .. 

دوست عزیز ما هم از همون دم در به گریه افتاد! 


من خیلی از این کارا خوشم میاد همش دوست دارم برای کسی یه کاری انجام بدم طرف ذوق مرگ شه 

اینا مواردیه که یا کسی من رو ذوق مرگ کرده یا من کسی رو ذوقوندم!! 


یه هفته از عقدمون گذشته بود و تولد اقای همسر بود (الان متوجه شدید که دو روز دیگه تولد اقای همسره!؟ حالا به من پیشنهاد بدید چه کنم!!! ))) منم صبحی که رفته بود سر کار رفتم خونه ش رو تر تمیز کردم و ناهار درست کردم و کادو گرفتم و کیک و گل و .. چیدم رو میز

همسر که رفت از در بیاد تو پریدم چشاشو گرفتم و گفتم مهمون داریم بگو کی!!! 

ایشونم دستپاچه شده بود هی میگفت کیه خب نکن زشته جلو مهمون :)))))))))) 

به زور دستامو برداشت و بساط تولد رو دید و کلی یجوری شد .. 

و با یه حسی گفت بعد 30 سال یکی تولدمو جشن گرفت و بهم تبریک گفت!!! آخی انقد دلم سوخت دیگه واسه همین از اون سال همیشه همسر جان رو با یه کیک و مراسم کوچولو خوشحال میکنم :)) 


یبار تولد هم خونه ایم رو جشن گرفتیم خودش خبر نداشت من کیکش رو گذاشته بودم تو جا کفشی متوجه نشه!! بعد در حالیکه اون یکی هم خونه ای رو سپردم دوستمونو سر گرم کنه یهو گفتم عههه صدا چی میاد از راه پله!؟؟ 

و رفتم یواشکی کیک رو اوردم بیرون از جعبه و شمعهاشو روشن کردم و پریدم تو خونه!! 

وای انقد خوشحااااال شد که نگووو 


یبار تولد پیرزن همسایه مون که یه خانوم تنها بود رو یهویی جشن گرفتیم و با کیک رفتیم در خونه ش رو زدیم .. 


من تولد برا این او اون زیاد کرفتم ولی فعلا همیناش تو ذهنم موند چون لحظه هاش رو دوست داشتم.. 


اما بگم از دو سورپرایز دوست داشتنی زندگی خودم: 

ارشد که بودم دقیقا روز تولدم کلاسی که قرار بود 6 تموم بشه ساعت 9و نیم تموم شد.. منم گوشیم همون ظهرش خاموش شده بود. 

حالا نگو هم اتاقی هام رفتن میوه و شیرینی خریدند و منتظرن من طبق معمول ساعت 6 بیام خوابگاه منو خوشحال کنند. من از همه جا بیخبر هم ساعت 10 شب اومدم خوابگاه خسته و کوفته!! 

وارد اتاق که شدم دیدم چراغ خاموشه.. روشن کردم دیدم عهههه روی میز خوراکی چیدن و کسی پیدا نیست!! 

یهو یه صدایی تو تاریکی گفت خب معلومه کجایی!؟ ما سه ساعته هی داریم پشت در سالن کشیک میدیم کی میای!؟ 

وای نگو بچه ها فکر کردند من ساعت 6 میام هی کشیک میدادن که منو یهویی سورپرایز کنن... 

منم فوری پریدم بوفه خوابگاه یکم خوراکی اینا خریدم و بروبچ رو صدا زدم اومدیم دور هم کلی خوش گذروندیم :) 


یبار دیگه ش هم بود که من درگیر پایان نامه بودم  وهمه کارام مونده بود.. 

رفته بودم خونه مامانم اینا که مثلا یه هفته بمونم کارامو انجام بدم خواهرزاده هام اومدن اونجا اتراق کردن حالا مگه میرفتن!؟؟ 

عصر بود دیدم نه تنها بچه ها نمیرن بلکه مامانشون هم اومدن و زنگ میزنن به این و اون که امشب بیاین اینجا دورهم باشیم!! منم با همه دعوا که مگه نمیبینید من درس دارم!! 

ساعت 8 اینا بود یه جشنواره بود تو شهرمون بهشون گفتم من خوصله خونه رو ندارم میرم جشنواره رو ببینم .. اونام گفتن خب باشه برو میایم دنبالت.. 

منم رفتم حدودای ساعت 11 شب برگشتم دیدم اووه همه ماشیناشون ردیف جلو خونه ما! 

رفتم تو و نشستم و عصبی که اینا چرا نمیرن نصف شبه من کار دارم .. که یهو خواهرم و برادرم و توله هاشون به کیک و شمع و فشفشه از اشپرخونه اومدن تو و دست و جیغ و هوراااا که تولدت مباااارک خاک تو سرت :)))))))))))))) 


وای خیلی خوبه اینکارا 

تا میتونید با اینکارای کوچیک بهم شادی بدید و خاطره ساز بشید

حیف که دیگه خیلی وقته کسی برای من از اینکارا نمیکنه 

ولی من خودم حس خوب بیشتری میگیرم از این اتفاقای کوچولو 

این هفته هم دارم فکر میکنم چجوری همسر رو حسابی عافلگیر کنم چیزی به ذهنم نمیرسه 

شما اگر پیشنهاد یا تجربه ای دارید استقبااااااااااال میکنممممممممممممممممممم


  • فریba

دیروز با بچه ها تو پارک بودیم  نمیدونم چی شد یهو صحبت از جن و پری شد 
شکر خدا هممون پایه بودیم شروع کردیم به تعریف داستانهای مختلف 😄😄
من یهو یاد این داستان افتادم:
یادمه سال اخر کارشناسی خوابگاه بودیم. بچه های بلوک 1 شایعه کرده بودند بلوک 1 جن داره! اسمش کاوه است و بچه ها دیدنش و میاد وو اتاقشون و غذا میخوره و فلان ... 
ما هم که منشا این شایعه رو میشناختیم حسابی میخندیدیم.
یه شب تو اتاق نشسته بودیم حوالی ساعت 11 شب بود دیدم در اتاق رو زدند بانو پریسا منشا شایعه جن و پری دم در بود با من کار داشت. من و پریسا عضو کانونهای دانشگاه بودیم.
منو صدا کرد و گفت فرییا یه لحظه میای .. رفتم دم در و گعتم بفرما تو .. گفت ممنون واقعیتش یه کار خصوصی باهات داشتم گفتم اگر وقت داشته باشی یه سر بیای اتاقمون.
یکم تعارف معارف کردم و گفت من اتقمون تنهام بیای اونجا بهتره .. عاقا ما تا بریم اتاقش دلمون هزار راه رفت که پری چکار به من داره نکنه خواستگاری چیزی پیدا کرده (اون موقع همسر نداشتم خوووو 😆😆😆) خلاصه رفتم اتاقشون و دیدم وسط اتاق عین سفره شب یلدا کلی خوراکی و میوه و اجیل و اینا چیده و منتظر منه ... 😁
نشستم و یکم از این در اون در صحبت کردیم و بالاخره رفت سر اصل مطلب که آره واقعیتش فلانی از فلان دوستت خوشش اومده از من خواسته براش تحقیق کنم و من مطمین تر از تو پیدا نکردم گفتم دعوتت کنم یکم باهاش بیشتر اشنا بشم .. امر خیره و ..😑
یکم در مورد شخص مورد نظر صحبت کردیم و بحث کشید به چطوری اشنایی این دو تا و کانون و استاد و دانشگاه و .. نمیدونم چی شد که رفتیم سراغ کاوه!!! (جن خوابگاه 😁)
دیدم پریسا با آب و تاب داره از جن و پری میگه و کاوه رو توصیف میکنه که یه بچه جنه و اتفاقی دیدتش و الان باهاش رفت و امد داره میاد اتاقشون و اوووو ... 
منم که نمیتونستم جلو خندمو بگیرم سرم رو انداخته بودم پایین و حرفهاش رو تایید میکردم و به فکر سوژه ای بودم که میخواستم برم تو اتاق برای بچه ها تعریف کنم .. 
همینطوری تعریف در مورد جن ادامه داشت که یهو حس غریبی بهم دست داد و مجبور شدم سرم رو بگیرم بالا .. کهههههه......
.
.
واااای یا ابرفررررررض این دیگه کیهههههه 😨😨😨😨😨😨 
پریسا کووووو ...
وای خدا الان که دارم اینو مینویسم چشام از ترس پر اشک شده !!
سرم رو که اوردم بالا دیدم یکی دیگه رو بروم نشسته!! صدا صدای پریساس ولی یکی دیگه س!!
یا پیغمبر عجب غلطی کردم مسخرش کردم .. فکر کنم فهمید ... پریسا منو نخووووووور 😭😭😭
عاقا پری جنه داشت حرف میزد که من یهو پاشدم گفتم پری خیلی دیره من باید برم و نفهمیدم اون وقت شب (ساعت شده بود 3 نصف شب) جطوری خودمو رسوندم بلوک خودمون تو اون تاریکی... 
فقط یادمه دیگه جرات نمیکردم به پریسا نزدیک بشم همون از دور براش دست تکون میدادم 😅😅😅
الانم که بهش فکر میکنم قیافه پریسا یادم نیست ولی قیافه پری جن رو یادمه 😄😄

  • فریba

نمیدونم چی شد یهو یاد اولین وبلاگی که داشتم افتادم! 

آخه من دقیقا از سال 84دارم مینویسم! به قول بروبچ بلاگر بودم!!!

یادمه اون اوایل ادرسشو به همه داده بودم از بقال سر کوچه تا بروبچ کانون های دانشگاه!! 

خیلی از خاطرات دانشگاهم

خونه 

عکسهای یادگاری که الان از ارشیو پاک شده 

ارزوهام 

درددلهام 

بچگی هامون 

خوشی هامون 

همه تو این وبلاگ ثبت شده .. 

من حتی از توی این وبلاگ... 

از توی همین وبلاگ هم من ... 

بیخیال .. 


زیاد ادرس عوض کردم .. 

از این خونه به اون خونه 

به هر حونه ای هم که رفتم یه عده رو دیگه راه ندادم! :)(


رفتم نشستم به ارشیو خوندن.. سالهای دور 

برام جالب بود که افکار و عقیده هام زیاد عوض نشده 

همون موقع اخبار اجتماعی رو دنبال میکردم 

و به حوادث واکنش نشون میدادم و مدام از رویاهای بزرگم میگفتم 

اما 

چقدر من درجا زدم! 

چقدر راه گم کردم و پیدا کردم 

چقدر من وقت تلف کردم 

جقدر من اشتباهات زیادی انجام دادم و بعد این همه عمر باطل کردن تازه دارم معنی واقعی زندگی کردن رو میفهمم... 

چقدر دیر ولی خب بازم از نفهمیدنش بهتره ... 


وقتی به تاریخ پستهام دقت میکردم و به کامنت بچه ها 

به این فکر میکنم که چقدر زمان زود میگذره و ما غافلیم.. 

هر کدوم از اون بچه هایی که باهم تو یه خوابگاه بودیم الان یجایی از این دنیای بزرگ هستند 

یادمه اون موقعها حتی تابستون هم که از هم دور بودیم بازم دلهامون بهم نزدیک بود! 

ولی الان شاید خیلی بهم نزدیکیم اندازه یک خیابون.. اندازه یه کورس تاکسی! ولی وقتی برای باهم بودن و از حال هم با خبر شدن نداریم :/ 

غافل از اینکه ناگهان چقدر زود دیر میشود... 



بی ربط نوشت!

فردا سالگرد عزیزان از دست رفته مان هست.. 

عزیزانی که من هنوز رفتنشون رو به اون ناگهانی باور ندارم .. 

عزیزانی که هنوز عکسشون رو توی گوشیم دارم و هر از گاهی بهشون نگاه میکنم و میگم یعنی واقعا رفتند؟! 

کسانی که وقتی از کنار گلزار رد میشیم به سه چراغ مقبره شون نگاه میکنم و میگم حیف از شما که زیر خاکید .. صد حیف ... 

و وقتی بهشون فکر میکنم ... 

میگم کاش میشد مهربونتر بود.. کاش مهربونتر بودیم حتی به اندازه یک سلام! یک جواب سلام! 

شاید فردا دیگه نباشیم و ما بمونیم یک دنیا حسرت از دریغ محبت... 



  • فریba

رفتیم یه دوری تو میدون بزنیم و بهره ای از چهارشنبه سوری ببریم انقدر ترقه زیر پامون انداختند فرار رو بر قرار ترجیح دادیم!
تو مسیر برگشتنی با دختر خانمی که همسایه طبقه بالایی ما هستند بهم رسیدیم 

همینطور خوش و بش کنان اومدیم در خونه 

ماشین شون رو دیدیم که جلوی در پارکه 

همسر جان گفت کاش شما ماشینت رو بیاری تو امشب خیلی خطرناکه 

ایشون که انگار منتظر چنین پیشنهادی بود گفت اتفاقا میخواستم بیام ازتون خواهش کنم اجازه بدین ماشینمون رو بیاریم تو خیلی نگران بودم. 

ولی خب روم نمیشد.. 

منم گفتم نه بابا رو چیه .. امشب خطر داره .. بذار پارکینگ رو باز کنیم بیار تو ماشینت رو . 

در این لحظه یهو ایشون مکث کرد و گفت:

فقط یه چیزی من صبح زود میخوام برم سرکار.. مزاحم شما نشم برای باز کردن در پارکینک؟

با تعجب پرسیدیم صبح زود یعنی چه ساعتی؟

گفت ساعت 8:30 - 9 اینا!! 

من و همسر یه نگاهی به هم کردیم و من گفتم نه نگران نباشید من اون ساعت بیدارم! 



پی نوشت:

ما تو این اپارتمان حق دو تا پارکینگ داریم ! و دو تا از واحدها پارکینگ ندارند!! علتش هم اینه که پارکینگ دومی مزاحم هست :) 

خدا رو شکر یکی دیگه هم صبح زود رو معنا کرد و من متوجه شدم فقط برای من این ساعت زود نیست!! والا من هر وقت میگم صبح زود ساعت 11 همه میخندن!! :)))

  • فریba

ماشینشو پارک کرده رفته تو خونه بیاد، 

3-4 دقیقه بعد یکی صداش زده فلاااااااانی شیشه ماشینت چرا شکسته!!! 

وقتی برمیگرده میبینه شیشه ماشینو شکوندند، لپتاپ و کیف پول و مدارک رو بردند! 

تو ایران هم هر چیزی که دزدیده میشه کلا باید قیدش رو بزنی دیگه میدونی که!!! 



پ.ن1 :

میشه دعا کنید لپتاپ پیدا شه؟ پر از اطلاعاته :(((


پ.ن 2:

سایت همیاب 24 یه سامانه است برای اعلام لوازم الکترونیکی سرقتی مثل موبایل و کامپیوتر و لپتاپ و ... شماره سریال این لوازم رو همیشه یه جایی یادداشت کنید داشته باشید. از رو شماره سریال دستگاههای دست دوم رو که برای فروش میبرند چک میکنند اگر تو این سایت ثبت شده باشه یعنی سرقتیه به پلیس اطلاع میدن. ما هم امیدواریم!!!!



  • فریba

نمیدونم چرا بخاطر کوچکترین موضوعی من انقدر استرس میگیرم!!! 

نمیدونم ایا قبلنا هم همینطور بودم و یا به تازگی اینطور شدم! 

قبلنا هم یکم استرسی بودم ولی مطمئنم به این شدت نبوده! که باعث بشه تپش قلب بگیرم و نفس کم بیارم و عملکرد جسمم رو مختل کنه! 

نمیدونم به چه علت .. البته تا حدودی میتونم بدونم به چه علت..! 

فقط هر وقت به دلایلی که همش به یک نتیجه ختم میشه به این حالت دچار میشم، یک نفر میاد جلو چشمم و هی فحششش میدم هی ی ی فحششش میدم هی ی ی ی :)))))))))))))) 

اگر تا دیروز درصدی شک داشتم که اون ادم یه ادم عوضیه که حلال و حروم حالیش نمیشه و راحت پا رو حق ادمها میگذاره، امروز با صحبتهایی که با یکی از دوستام داشتم شکم به یقیییییین تبدیل شد!!!!





  • فریba

از دیشب نمیدونم چرا رفتم تو فاز عروسی!! 

میرم تو قدیما عروسی فهیم و ریحان و مجی و اینا.. عروسی هایی که خیلی تو ذهن من موندن نمیدونم چرا .. شاید از بس خاص بود شایدم از بس خاطره انگیز بود و خوووب..

یهو یاد رقص ندا افتادم.. عینهووو لیلا فروهر بود ! موهاشم همون مدلی که تو کلیپ جونی جونی ام هست... 

قدیما چقدر آهنگها شاد بود .. چقدر هیجان داشت.. چقدر پای ساخته های تپش و کوجی زادوری انرژی خالی میکردیم :)))) 

امشب کلی گشتم تا تو یوتیوپ کلیپ ها زیرخاکی جونی جونوم لیلا و اهنگ بی قرار معین که گروه خردادیان رقصیده باهاش رو پیدا کردم ولی نتونستم دانلودش کنم چون باید عضو سایت میشدی گویا، که من نیستم و حسشم نبود! 

ولی خب با اهنگش کلی حال کردم.. 

عروسی بود انگار!!! 

هدفون گذاشتم با صدای بلندددددددددددددد خودمو تو باغ تصور میکردم و جمعیت و شلووغ پلوووغ و عروس که معلوم نیست کیه اون وسط بود و همه مون هم دورش و جیغ و دست و هورااا!!! خیلی خوش گذشت جاتون خالی :))))))))))))))

اصلنم به سرم نزده! 

فقط یه حس خوب بود که اومد سراغم منم چسبیدم بهش. :))))))))))))))




  • فریba

یه اشنایی داریم امریکا زندگی میکنه.

وقتی میخواستیم باهاش ارتباط بگیریم اصرار میکرد با اسکایپ باشه و ترجیحا تلگرامی نباشه!

وقتی ازش پرسیدیم تلکرام به این خوبی چرا ما رو مجبور میکنی بریم سراغ اسکایپ که انقد دردسر داره؟

گفت اینجا استفاده از تلکرام رو ممنوع اعلام کردند و کفتند نرم افزار جاسوسیه. برا همین مردم هم سراغش نمیرن و عمومیت نداره!!

یعنی من تو کف حسن اعتماد مردم به دولتشون موندم که چنان اعتماد دارند که وقتی میگه خوب نیست استفاده نکنید، نمیکنند! لازم نیست بگیر و ببند و فیلتر و اینا راه بندازند!

قربون حکومت کشور خودمون که کافیه به مردم بگن فلان کار رو تکنید باقیشو دیگه خودتون میدونید... !!!😐😐

  • فریba

دیشب دوباره تهران لرزید. 

البته من اصلا متوجه نشدم! از بس غرق مطالعه بودم. اومدم تو تلگرام یه چرخ بزنم دیدم اوووه همه جا نوشته زلزلهههههه ! 

مینا که کرج زندگی میکرد داشت تو گروه زار میزد که خیلی وحشتناک بود و ما از خونه اومدیم بیرون تو پارکیم و .. 

نصف شب یهو صدای تپ تپ همسایه بالایی رو شنیدم که بدو دارن از ساختمون خارج میشن!! از پشت پنجره نگاه کردم، باد میومد، اعضای خانواده پتو زیر بغل و لباس و سبد و مواد خوراکی تو دست سوار ماشین شدند رفتند! 

باقی طبقات هم که چند روزی بود که نبودند! 

من بودم و همسر تو ساختمان 4 واحدی. 

همسر هم غرق خواب! 

استرس گرفته بودم که نکنه نصف شبی زلزله بیاد.. 

هی فکر میکردم خب چیکار کنم الان! پاشم ساک ببندم که اگر زلزله بیاد سریع در بریم؟ 

یا طلا و مدارک و سند و اینا رو جمع و جور کنم؟ 

خوراکی بردارم و آب؟

پتو؟ 

لباس؟ 

اگر بخوام اینطوری جمع کنم که یه کامیون باید وسیله بردارم!!! 

خوابم میومد ولی استرس نمیذاشت بخوابم.. 

اگر زلزله بیاد من باید چکار کنم؟ نمیرسم همسر رو بیدار کنم لباس بپوشیم بریم! با تاپ و رکابی هم که نمیشه پرید وسط خیابون تو این سرما! 

همه خونه رو برنداز کردم، خدا رو شکر چند نقطه امن داشتیم برای پناه گرفتن. 

تهدیدات جدی نبود اگر نه حتما وسیله برمیداشتم و همسر رو بیدار میکردم و مجبورش میکردم شب رو بیرون بخوابیم. 

خوبیش اینه رو به روی خونه یه فضای سبز بزرگه که جزو نقاط امن حساب میشه و ما اگر فرصت کنیم خودمون رو به در خونه برسونیم دیگه بقیه ش حله! 

تا صبح خودم رو مشغول درس کردم و مدام هی چک میکردم ببینم دیگه خبر جدید چیه. 

همش ترس زلزله رو داشتم که نکنه نتونیم خودمون رو نجات بدیم دیگه جنازمون رو هم پیدا نمیکنند تو این شلوغی و بل بشوی تهران . 

یادمه دفعه قبل که تهران لرزید من خونه نبودم یعنی تهران نبودم. 

به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که این همه وسیله و مدارک و اسنادی که تو خونه داریم چه بر سرشون میاد! همه هم نو و حتی نصفشون هنوز از تو کارتن هم در نیومده بودند! به لپتاپم فکر میکردم که اخرین لحظه وسط هال گذاشتمش و رفتیم.. به گلدونام که لب اوپن چیدم. به کاسه و قوری های جهیزیه مامانم که بهم هدیه داده بود و تو دکور چیده بودم!! به همه اینا فکر میکردم چون دیگه نگرانی از بابت جون خودم و دوستام نداشتم!! 

اما در عرض یک هفته که تو موقعیتش قرار گرفتم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همینا بود! 

اصلا ثانیه ای فکر نکردم چه بر سر یخچال و تلویزیون و لپتاپ و مایکرو و اینا میاد! 


جان آدمی عزیز است!! 


پ.ن:

هر وقت صبحت زلزله تهران میشه هی میگم یه کیف بردارم ضروری ها رو اعم از اسناد و مدارک و کارت شناسایی و مواد غذایی رو بذارم توش دم دست باشه! به محض اینکه خطر رفع میشه منم فراموش میشه! 

الهی به خیر بگذره این سال... 


  • فریba

1. 

خیلی روزهای پر فشار و پر استرسی بود. 

همش در حال بدو بدو و کل کل بودیم. 

از اینور به اونور از این گروه به اون گروه از این کانال به اون کانال از این ستاد به اون ستاد 

حرفهای تکراری میشنیدم .. برجام، انرژی هسته ای، تورم، سند 2030، و عین اسفند رو آتیش جز جز میزدم که یه جوری بتونم بگم نههههههههههه این اونی نیست که شما فکر میکنید! نه اینطوری نیست! نه برو اینو بخون! نه ببین اینو ببین! نه نه ... 

تموم شد.. 

نفس راحنی کشیدم.. 

30 اردیبهشت راحت خوابیدم تا فردا ظهرش!!!!! 


2. 

دیروز دعوت شدیم به همایش فعالین ستادهای انتخاباتی دکتر روحانی! 

وووااااوووو 

دیدن رییس جمهور و معاون اول محبوبش از نزدیک برام خیلی جذابیت داشت.. 

دم در موبایل و دوربینا رو ازمون گرفتن.. تو دلم موند.. هر چند تونستم چند تا عکس بگیرم با گوشی یواشکی بچه ها ولی نچسبید بهم! 

میرزا اقا رو هم از نزدیک دیدم و کلی قربون صدقه چهره مظلوم رنجدیده ش رفتم.. 


3. 

دیروز سوم خرداد بود... 

ازادی خرمشهر.. 

من با اهنگ ممد نبودی خیلی خاطره دارم.. حس خیلی خوبی بهش داشتم تا دیروز!

تا دیروز که فهمیدم شهدای جهان آرا نه 3 نفر بلکه 4 نفرن! 

یک شهید هم در این نظام دادن! 

یک پسرشون (حسن) اول انقلاب اعدام میشه .. یه پزشک ... ممد نبودی ببینی داداشتو بعد 7 سال حبس اعدام کردند!!!!!

پدرش تو مصاحبه ش گفته بود التماس میکردم که پسرم رو ببخشید.. ما 3 تا شهید برای انقلاب و کشور دادیم این یکی رو به ما ببخشید... 

دیگه دوست ندارم شعر ممد نبودی رو گوش کنم و باهاش همخونی کنم.. 



4. 

این ترممون تموم شد. 

امتحانا هم نزدیکه 

هیچی درس نخوندم این ترم به معنای واقعی هیچی نخوندم! 

خدا بخیر بگذرونه شرش کم شه! :/




این کلید رو من از سال 92 که تو ستاد بودیم داشتم تا دیروز که جلو در وزارت کشور گمش کردم . :/


  • فریba

عاقا من چرا هر جا میرم حرف از جن هست!؟؟؟

امروز کیک پختم اوردم برای دوستام تو خوابگاه، از در نیومده تو میگن وااااااااااااااای فریباااااااااااااااا اتاااااااااااقموووووووووووون جن داااااااااااااااارهههههههههههههههههههه

هههه هههههههه! 


بعد توضیح میدن که در اتاق خودبخود قفل شده 

یکی میزنه به در وقتی میری پشت در میبینی کسی نیست! 

وسایل اتاق جابجا میشه 

و ........!!!!!!!


نکنه جنه داستان قبلی همراه من اومده باشه تا اینجا!؟ 

راستشو بگوووو 



  • فریba

یکی از آشناها اومده بود تهران خونه بستگانش! 

از بدو ورود به تهران مدام زنگ زنگ که بیا اینجا ببینمت! 

حالا منم خونه و زندگیم رو ول کردم رفتم بست نشستم تو خوابگاه دانشگاه که مثلا هر چی تا الان درس نخوندم این دو ماه مونده به امتحانای پایان ترم بخونم. بجاش اخر هفته با خیال راحت و بی دردسر در خدمت خانواده باشم. 

حالا ایشون هی اصرااار اصراااار که بیا اینجا یه شب پیش ما بمون و جمع خانومانه س و بریم بگردیم و ...

من هر چی میگفتم بابا بخدا درس دارم وقت بشه حتما میام و تعارف ندارم و .. به حرجش نرفت! تا اینکه قول دادم 5 شنبه حتما برم اونجا. 


بگذریم که چقدر اقای همسر غر زد که در طول هفته که میری دانشگاه و اخر هفته هم که با دوستات قرار میذاری پس من چی! :))) 


تو این اوضاع بودیم که یکی از دوستان پیام داد:

+ فریب! شنیدم فلانی اومده تهران؟ خبری ازش داری؟ 

- گفتم بله! ما رو هم نمود از بس گفت بیا ببینمت! 

+ میگه: وای فری نری هااااااااااااااا نری خونه شون هااااااااااا 

- واااااااااا برای چی نرم؟ یه دو ساغت میخوام برم سر بزنم دیگه زشته انقدر زنگ زده! 

+ ولششش کن بهووونه بیار نرووو .. 

- وا خب واس چی؟ 

+ بابا اون جادو گره! همه ازش میترسن! حتما میخواد طلسمت کنه نری هااااااااااا

- برو بابااااا تو همم عه اون به من چیکار داره!

+ اگه باهات کار نداره برای چی انقدر اصرار داره بری خونش؟؟؟ حالا از ما گفتن بود! ببین حالا که میخوای بری.. رفتی چیزی برات اورد نخوری ااا مثلا چائی شربتی چیزی ... نخوری هاااا ... فریبااااااااا


خلاصه ما رفتیم و اونجا یه چای و میوه و بستنی هم خوردیم! 

حالا من هی در حال بررسی شرایطم هستم ببینم ایا طلسم شده ام یا خیر :))))))))))



  • فریba

بزرگواری کامنت گذاشته که: 

از سال 91 مینویسی؟ :/


یهو یادم اومد که عهههههههههه من از سال 84 وبلاگ داشتم و دارم! 

هر چند چند بار ادرس تغییر دادم و خیلی از مطالب گذشته رو ندارم 

یهو یادم به وبلاگ قبلیم افتاد 

رفتم سرچ کردم دیدم هنوز هستش سر جاش وای که چقدر ذوق کردم. 

میدونستم برم توش فردا صبح درمیام این بود که فقط یه نگاه کلی به هیکلش انداختم و لبخند ملیحی زدم که هعیی یاااادش بخیر... 


چقدر بچه تر بودیم خوش بودیم و ساده دل 

هر چی بزرگتر میشیم تو مشکلاتمون بیشتر فرو میریم

خودم شخصا دایره دوستی و ارتباطاتم چقدررررررررررررررررررررررررر گسترده بود! نمونه ش تو دانشگاه تو یه مسیر کوتاه که میرفتم با صد نفر سلام احوالپرسی میکردم.. 

ولی هر چی بزرگتر میشم این دایره داره کوچکتر و کوچکتر میشه و ادمهاش خاص تر 

خوب یا بد نمیدونم.. 

دیگه مثل قدیم حال و حوصله ندارم.

بیشتر دوست دارم سرم تو لاک خودم باشه و نه با کسی کار داشته باشم و نه کسی با من کاری داشته باشه! 

خیلی از ادمها رو که یه زمانی خیلی دوستشون داشتم و براشون ارزش قائل بودم به مرور زمان و به دلایلی حذف کردم 

ترجیح میدم رد پاهای کمتری تو زندگیم باشه بجاش اونایی که میمونه بوی عطر و دلتنگی بده نه بوی بد ناراحتی و دلزدگی! 


یادش بخیر... 

 

  • فریba

عاقا ما امروز اومدیم وبلاگ رو چک کنیم 

دیدیم 1489 بار بازدید شده!!!!!!!!!!!

کیههههههههههههههه

کیههههههههههههههههه



قربون شکلد برم کی بودی که نشستی کل پستهای وبلاگ منو خوندی؟ 

منم سر ذوق اوردی نشستم سری بخاطرات گذشتم زدم و ارشیو رو خوندم انفدر خندیدم که نگو 

ولی دلم خیلی تنگ شد برای گذشته ها 

چقدر خوب بود :((



  • فریba

خواستم یه مطلب دیگه بنویسم، یهو دیدم یه پست ادامه دار دارم! 

الان ذهنم رو مشغول کرده و یجورایی انگار متعهد شدم که این پست رو تموم کنم بعد برم سراغ پستهای بعدی، در حالیکه اصلا حوصله نوشتن این پست رو ندارم!!! 

خلاصه شو میگم: 

شبنم (یعنی همون دوست خارجی ما) جالبه که اسمش شبنم بود، به شدت از ایران بد گفت بدین شرح: 

اول ایراد گرفت که چرا همه دارند دکترا میخونن در حالیکه همه بیکارن در حالیکه تو کشور ما (تاجیکستان) وقتی میری فوق میگیری یا دکترا میخونی که ختماا حتماا یه فرصت کاری بهتر و بالاتر برات وجود داره! و اصولا همه با همون لیسانس سر کارن و کم پیش میاد کسی بخاطر یافتن کار ادامه تحصیل بده مگه سرش درد کنه!!!! 

میگفت من بمیرم با پسر ایرانی ازدواح نمیکنم! پسر ایرانی مرد زندگی نیست!!!!!!! پسر ایرانی سوسوله! به درد نمیخوره!!! با اون موهای ژل زده و ابروهای برداشته و لباسهای رنگارنگ و شلوار تنگ... میخواد زندگی بچرخونه؟؟ عمرااا... پسرای تاجیک اصلا اینطوری نیستند.. این اداهای پسرای ایرانی مال دختراست نه پسرا!! عه عه عه عه..!!!!!!! 

به شدت به رفتار صمیمانه ای که پسرا با هم داشتند اعتراض میکرد و میگفت: چه معنی داره پسرا همو بغل کنند و ببوسن؟؟ جرا همو عزیزم صدا میکنند؟؟؟ 

ما سعی کردیم توجیه کنیم بابا اصلا تو کشور ما این رفتارا زشت نیست و پسرا وقتی با دوستاشون بهم میرسن با هم دست میدن.. روبوسی میکنند.. حتی بهم عزیزم هم میکن چه اشکالی داره!؟؟ 

جواب داد من تفاوت این دو تا رو خیلی خوب میفهمم! میفهمم کی از روی محبت همو بغل میکنه و کی از روی ...!!!! ما تو قزوین بودیم این رفتارها رو زیاد دیدیم و خیلی زشت بود...! (من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم!!!!!!)

میگفت پیرمردهای ایرانی خیلی هیزن! وقتی میفهمن ما خارجی هستیم میخوان دست ما رو بگیرن و یا ما رو بغل کنند اگر بهشون رو بدی بوست هم میکنن!! چرا؟؟ مگر اونا مسلمون نیستند؟؟ یا فکر میکنند ما مسلمون نیستیم؟؟؟ وقتی میریم مغازه ای خرید کنیم فروشنده میفهمه ما خارجی هستیم میخواد دست ما رو بگیره!!! من خوشم نمیاد! عه خیلی زشته!!! 

.

.

.

خلاصه .... 

انقدر گفت و گفت و عه و اوه کرد که من مجبور شدم یه تومااار از خصلتهای خوب ایرانیا براش تعریف کنم که دیدش عوض بشه و فکر نکنه ایرانیا همینائین که دیده و ما ایرانی خوب داریم و کلا خوب و بد همه جا هست و ... و .. و ..!!! 


دست آخر از ما خیلی تشکر کرد و گفت من از وقتی با شماها آشنا شدم کلا دیدم داره نسبت به ایران عوض میشه و خیلی خوشم میاد از ایرانیا!! 

و امیدوارم از حرفهای من نسبت به ایرانیا ناراحت نشده باشید! ://



  • فریba

امان از کسانی که کودک درونشون بزرگ شده باشه!

عه!

اینا دیگه پیر شدند... فایده ندارند! 

عنر عنر از شرق تهران کوبیدیم رفتیم غرب تهران! کوروش!

رفتیم فیلم ببینیم شکرخدا همه سانس ها به استثنای سانس 23:30 پر شده بود و نمیشد 5 ساعت منتظر موند برای یه فیلم بیخود! 

رفتیم کوروش گردی، رسیدیم به شهر بازیش!

حالا من چشام قلب زده بیرون که بیاید بریم اینجا بازی کنیم!

حالا هر چی من میگم بریم شهر بازی! اقای همسر میگه این مال بچه هاس!! میگم باباااا ایناااا بازی بزرگا هم داره .. این و این و این و ...! 

خلاصه من رو نبرد! دوباره چرخ چرخ زدیم و برگشتیم خونه. 

حالا من هی غرررر غرررر غرررر که من میخواستم برم شهر بازی چرا نذاشتی!! 


اقای همسر برای جبران کسری گشت و گذار سری قبل، این بار ما رو برد تیراژه صررررفا به قصد و غربت سرزمین عجایب!! 

من مثل این بچه هایی که دست مامان باباهاشون رو میگیره از اول تا اخر دست همسر رو گرفتم و همش چشمم به طبقه چهارم تیراژه بود و سرزمین عجایبش!

رسیدیم اونجا و من هی دارم به صف خرید بلیط نگاه میکنم و میگم بدو بریم بلیط بخریم داره شلوغ میشه.. اقای همسر یه نگاهی به زرق و برق و جینگل و بینگل سرزمین عجایب انداخت و گفت آخه اینجا که جای ما نیست؟ ببین همه بچه ن!!! میگم چی چیووو همه بچن ن ن .. من قبلا رفتم .. خیلی هم که همه بزرگن! حالا تو بیاااا.. 

دیدم خیر ! اقا اصلا هیچ تمایلی به اینجا رفتن نداره!

این بود که برای دومین بار خورد تو ذوق من!

خب این چه همسریه که انقد بزرگه! ادم باید کودک درونش همش در حد 3-4 سال باقی بمونه!

من شهر بازی میخواااااام :((((((((((((


  • فریba

شواهد و قراین حاکی از این است که:

نتایج دکترا دولتی اعلام شد. 

و گویا بنده نیز در یکی از دانشگاههای بسیار معتبر کشور!!!! و آن هم در مقطع روزانه دکترا قبول شدم!!!!!! 

:|


نمیرسم پیام تبریک ها رو جواب بدم!

ولی نمیدونم چرا هیچ حسی ندارم! 

اصلا خوشحال نیستم!

چیه مگه!


  • فریba

ساعت 9 شب با کوله باری از خستگی روز انتخابات و نظارت و سرکشی به حوزه های انتخاباتی برگشتم خونه. خب مسلما نه شام داریم نه چای. چون اقای همسر نه اهل شام خوردنه و نه شب چای خوردن! 

روی مبل دراز کشیده بودم و از خستگی مینالیدم و گفتم: دلم خیلی چای میخواد...  

اقای همسر: منم همینطور!!! 

- خب پس برو چای دم کنی بخوریم!! دلم چای دم کرده دست اقا میخواد!!! 

هونطور پشت سیستم منو چپ چپ نگاه میکنه!!!!

دوباره میگم: برو دیگه! چااای میخوااااام!!!

یه نیم نگاهی میکنه و میگه خجالت هم خوب چیزیه! روز تعطیلی از ساعت 8 صبح رفتی بیرون 9 شب اومدی تازه چای هم میخوای؟؟

میگم: حالا یه روز من کار داشتماااا ببین ن !!  

میگه: خواستی نری! کی دعوتت کرد بری ناظر بشی!؟

میگم: اینطوری از من حمایت میکنی!؟؟؟؟ 

میگه: من تو فعالیتهای سیاسی تو هیچ دخالت و حمایتی ندارم!!!

داد میزنم: یعنی من دو روز دیگه بخوام نماینده مجلس بششششم، اینطوری از من حمایت میکنی ی ی ی؟؟؟ 

در حالیکه انگشتش رو به نشانه تهدید به سمت من اشاره گرفته و تکون میده میگه:

ببین ن!! تو رئیس جمهور هم که بشی، تو خونه که بیای زن منی!! و من عاقاتم و رئیستم!! حالا پاشو برو چایی دم کن!!! 

:\\\

و اینگونه بود که من قانع شدم و رفتم یه چای هل دارچین با نبات زعفرونی برای اقای همسر دم کردم !!! 


پ.ن: خب مگه مجبوری بحث میکنی! برو چائیتو دم کن!!

:))))))





  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۲
  • فریba

دارم تو تلگرام با مامانم خاله زنگ بازی درمیاریم! 

خیلی میخندم :)))

الان دارم در مورد مهمونی دیشب حرف میزنم!

چی خوردیم و چی پوشیدم و کی رفتیم و کی اومدیم! 

خیلی با حاله! 

آخه من اینجوری نیستم اصلا! 

مامانم داره کیف میکنه که الان دارم مثل یه دخترررررررر باهاش حرف میزنم!! :))))))



  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۱
  • فریba

میگه: این همه نون خشک و خورد شده رو نگهداشتی چیکارشون کنی؟

میگم: میخوام بدم به جوجه ها. 

میگه: جوجه داریم مگه!؟

میگم: ما نه! ولی این همه جوجه همه جا هست. 

میگه: کجا؟

میگم: تو آسمونا دیگه! اینهمه هست. 

میگه: جوجه تو آسمونه!؟؟؟

میگم: بابا اینهمه جوجه تو آسمون میگرده برا خودش! 

تکرار میکنه: جوجه تو آسمون میگرده برا خودش!!!!؟؟

با تکرار این جمله من غش میکنم از خنده .. میگم بابا گیر نده دیگه! منظورم پرنده هاست. 

میگه: نه! ببین!! جوجه تو آسمون میگرده برا خودش!! ببین من چی میکشم از دست تو!


:)))))))


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۰
  • فریba

هفته پیش پدر بخاطر نمایشگاهی که داشتند حدودا ده روزی تهران بودند. 

اقای همسر مسافرت بود و پدر منزل یکی از دوستان. 

همسر که از سفر برگشت گفت به بابا بگو بیان اینجا. خونه خالیه کسی نیست. 

بابای ما هم تعارفی و خجالتی. بعد کلی اصرار و دعوت و اینا قبول کردند که یه چند روزی منزل همسر ما بگذرونند. 

محل نمایشگاه از منزل همسر یکساعتی فاصله داشت که هیچی خیلی هم بد مسیر بود یه سه چهار خطی مترو و تاکسی باید عوض میکردی تا میرسیدی. 

از طرفی هم بابا فرصت نمیکرد تو نمایشگاه یه ناهار درست و حسابی بخوره همونجا از غرفه های بغلی که مواد غذایی میفروختند خودشو با اش و نون پنیر و غذاهای حاضری سیر میکرد لذا لازم بود که شام مفصلی براشون تدارک بچینیم. 

و از طرف دیگه من تا ساعت 4 سرکار بودم و تا میخواستم جمع کنم و برسم خونه همسر میشد ساعت 6 الی 7. 

تو این مدت ما خیلی زحمت دادیم به آقا. خیلی وقتها میدیدم دیر میشه تو راه تماس میگرفتم با همسر و میگفت یه وعده گوشت بذار بپز، پیاز سرخ کن، برنج خیس کن، سبزی پاک کن، میوه بشور... خلاصه!! 

همچنین بخاطر بعد مسافت از منزل تا نمایشگاه، تو تمام این شبها اقای همسر میرفت دنبال پدر و میاوردشون خونه. خیلی وقتها هم که وقتش ازاد بود زودتر میرفت تا تو کارای نمایشگاه بتونه به بابا کمک کنه. 

و تمام این کاراها رو انجام داد بدون اینکه ذره ای اعتراض کنه که مثلا چرا بابات خودش نمیاد یا چرا هی من باید برم دنبالش یا چرا باید من غذا درست کنم و ... خیلی چیزای دیگه که ممکن بود اگر خودم میبودم غر میزدم!!!!!! 

البته به شوخی خیلی کل کل میکردیم، ولی تو تمام این مدت تو تمام شرایط احساس وظیفه میکرد و هر کار و کمکی ازش برمیومد انجام میداد. 

خیلی وقتها من صبح زود از خونه میرفتم بیرون ولی ایشون میموند صبحونه مفصل اماده میکردند با بابا میخوردند و باز بابا رو میرسوند و بعد میرفت سر کار خودش. 

و من فقط اینجا خدا رو شکر میکردم که اینقدر این پسر مهربونه! 


پدر اولین مهمون متاهلیمون بود. البته قبلا برادر همسر و برادر خودم مهمونمون بودند ولی در حد یه شام و ناهار. اما پذیرایی از مهمون چند روزه که پس از عروسی مسلما خواهیم داشت، رو تجربه کردیم و خیلی هم خوب از پسش براومدیم. 


چشم مون نزنید!!! ما دعوا هم زیاد داریم. ولی من عمدا فقط هر چی خوبیه اینجا مینویسم تا فقط همیشه خاطرات خوبمون به یادگار بمونه. :))

 



  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند