گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۹ مطلب با موضوع «خونه خوش یمن» ثبت شده است

خونمون رو تحویل گرفتیم 

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 

یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 

کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 

اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشکنه کسی هم نباشه جواب بده! 

 

راهکار شما چیه برای یه اسباب کشی راحت و بی دردسر!؟ 

به نظرتون خورد خورد وسایل رو انتقال بدم به خونه جدید بهتره یا یباره جمع کنم؟! 

  • فریba

همسایه های قبلی مون رفتند و همسایه های جدید اومدند. 

هر دو همسایه جدید به فاصله یک هفته اسباب کشی کردند. 

هر دو همسایه جدید صاحب خانه هستند یعنی مستاجر نیستند!!! 

هر دو همسایه جدید از وقتی اومدند مخل آسایش و ارامش اپارتمان ما هستند!! 

هر دو همسایه جدید خیلی رو اعصابن! 

داستان از این قراره که:

ساختمون ما تا قبل اومدن این دو خانواده بسیاااااااااااااااااااااار اروم بود اونقد اروم که فقط از چراغ روشن و خاموش ساختمون میشد فهمید کسی خونه هست یا نه! 

پر جمعیت ترین خانواده ساکن این ساختمون ما بودیم! یعنی من و همسر :))) بقیه مجرد بودند و البته خانوم :) 

و اما دو مستاجر رفتند و دو صاحب خانه اومدند! 

یکی از صاحب خونه ها خودشه و خانومشه و با 3 تا بچه قد و نیم قد!!! این بچه ها از لحظه ای که از خواب بیدار میشن جیغ و گریه و داد و هوار و بدو و بدو میکنن تاااا وقتی خسته بشن و بخوابن! 

ولی چون دو طبقه از ما فاصله دارن ما خیلی اذیت نمیشیم منم چون بچه ن و دوستشون دارم اعتراضی نمیکنم :) 

ولی این طبقه سومی که میشه زیر این طبقه بچه دار همون شب اول قااااطی کرد حساااابی عاقا قاااااااطیااااا... در اون حد که میگفت میرم بیرون یه دور میزنم اگر بمونم خونه یه کاری دست خودم و اینا میدم! 


این طبقه سومیه هر چند روز یبار زنگ میزد به همسر ما دردل و گله و شکایت که من ذله شدم از دست این بچه ها و بیاید صحبت کنید باهاشون و من اذیتم و من خسته م و روانی م و ... ما اولش میگفتیم خب اخی بیچاره پسر جوون از سر کار میاد میخواد استراحت کنه سه تا وروجک رو سرش تاپ تاپ و سرصدا و جیغ و داد خب حق داره دیگه! 


تا اینکه یبار ما و عاقای طبقه چهارمی دم در بهم رسیدیم همسرم خوش و بش شروع کرد به نرمی گله رو رسوندن! بنده خدا بابای خونواده یه چیزایی گفت چشامون چهار تا شد! گفت عاقای طبقه سومی اومده با زن من دعوا کرده بهش گفته تو یه روانی ای!!! نصف شب ها میاد زنگ خونه ما رو میزنه ما رو از خواب بیدار میکنه فرار میکنه!!! مونده بودیم بخندیم یا چیکار کنیم ... ://// همسرم هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت خب شما یکم بچه ها رو بیارید بیرون تو پارک رو برو خونه بازی کنند یکم انرژی خالی کنند گناه دارند و اینا ... 


حالا این بچه ها اوکی شدند و هر روز تو پارک جلو خونن!


ولی ما موندیم و دورهمی پسرای جوون طبقه سومی رو چطوری هندل کنیم!! هر شب هر شب دو سه تا نره غول پیتزا به دست میان میپچپن تو خونه و ده دقیقه بعد بوی دود سیگار و نمیدونیم چیه که از شومینه میپیچه تو خونه!! جاش هم باشه دوبس دوبس هم به راهه!!


به همسر گفتم من سروصدای بچه ها رو میتونم تحمل کنم چاره ای نیست بچه ن... ولی این دود و دم و این شلوغ بازی تا نصف شب رو کی میخواد جمع کنه!!


پ.ن:

این بود یه شرح خیلی ساده و خلاصه از اخلاق همه ما ایرانی ها :) 

تو خود بخوان حدیث مفصل.... ! 

  • فریba

بعد مدتها پشت سر هم هر روز شرکت بودن!! امروز رو خونه موندم به کارای خونه برسم. 

انصاف رو در نظر میگیرم اگر جای همسرم بودم زنم رو طلاق میدادم! 

چون نصف کارای خونه که همسر انجام میده، غذا که خیلی وقتها حاضریه، همیشه لباسها و کتابها و لپتاپ و ... وسط خونه پخش و پلاست و ... 

فکر کنم تنها عاملی که باعث شده من رو طلاق نده اینه که من خیلی خوبم :))))))))) 


امروز از میزناهاخوری و گلدونها شروع کردم به تمیز کردن! دقت کنید از میز ناهاخوری!!! :)) 


امید است خونه تکونی همین امروز به پایان برسد اگر نه که میره 4 اسفند سال اینده :))) 


پ.ن

همسر پریروز میگه ما خونه تکونی نمیکنیم!؟ 

میگم آخیییی چرا نکنیم... بیا فردا فرشها رو جمع کن ببر قالی شویی.. پرده ها رو هم باز کن بشورم.. یه کارگر هم بگیر بیاد کمک من خونه رو بتکونیم.. 

میگه فکرشو که میکنم میبینم تو هر 5 شنبه داری خونه رو تمیز میکنی خونه تمیزه دیگه تکوندن نمیخواد! :)))

  • فریba

هفته پیش به صاحبونه زنگ زدیم که اقا نزدیک موعد تمدید اجاره س و ما (علیرغم میل باطنی مون) به دلیل شرایط وحشتناکی که الان برای همه در جریانه ناچاریم به تمدید کردن! 

ایشون هم گفت باشه بهتون خبر میدم که چقدر میخوام بکشم رو اجاره!! 

مروز زنگ زد و با کلی مقدمه چینی که عاقا خبر دارید که چقدر گرونه همه چی و چقدر دلار بالاست و چقدر اله و بله ، گفت من پول پیش نمیخوام و ولی اجاره 1700. یعنی یهو 450 کشید رو اجاره!!!! من نمیدونم بر اساس چه منطقی چنین حرفی زد.. ولی همسر هم خوب جوایش رو داد گفت بله وضعیت مملکت جوری شده که دیگه هر کی هرکاری دلش میخواد میکنه و کسی هم نمیتونه بگه چرا! 

ایشون هم گفت بله دیگه شما برید قیمتها رو ببینید متوجه میشید که اجاره خونه ها الان همینه و دیگه چاره ای نیست و شما بخوای جابجا بشی کلی پول کمیسیون باید بدی و جابجایی و خرابی وسایل خونه و خلاصه همون براتون در میاد! حالا باز تضمیم با شماست!

همسر هم گفت باشه حالا بهتون خبر میدیم. 

قطع کرد و گفت چه کنیم. گفتم بهش بگو غلط کردی که اجاره همه جا همینه .. مردک فلان و فلان .. یه دست اقلا رو سر خونه ت بکش بعد بیا اینقدر اجاره بخواه.. 

بهش بگو بیشتر از این رقمی که الان هستیم نمیتونیم شما اگر مستاجر خوب میخوای بمونیم اگر نه که چیزی که زیاده خونه!!! 

همسر هم اول سعی کرد من رو قانع کنه بهش گفتم امکان نداره این پول رو بابت این خونه بدم! با این پول میشه خونه بهتر گرفت .. مردک فلان فلان :))))

بعد زنگ زد و کفت عاقا راه نداره یکم تخفیف بدین ما تمدید کنیم؟ گفت چرا حالا شما چون خوب بودین و اینا من 50 بهتون تخفیف میدم :/// 

من از اونور داشتم میشنیدم خواستم داد بزنم مگه داری به کدا پول میدی حریص طماع فلان :)))

میدونید من از همون اول هم از صاحبخونه خوشم نیومد برای همین مدام بهش فحش میدادم که خیلی دندون گردی و پول پرسیتی و اینا ... 

خلاصه همسر گفت خیر ما نمیتوتیم و ایشون هم گفت که پول پیش تون اماده است دیگه پس دنبال خونه باشید. چون منم الان مشتری دارم برای خونه. گفتم عارههه بیاد خونه رو ببینه دستش میاد.. 


خلاصه ما هم سریع شال و کلاه کردیم پریدیم دنبال خونه . 

یکی دو تا خونه دیدیم اجاره شون همین بود و البته رهن بالاتر ولی دیگه خدایی می ارزید به پولی که داریم میدیم!!! 

دیگه منتظریم که فردا اوکی بدن ببینیم صاحبخونه حاضره یکم خونه رو نو نوار کنه یا نه .. 


ولی انصافا همه تفصیر ها رو نباید گردن دولت و مسئولین انداخت! 

بدبختی از گور خود ما مردم بلند میشه! 

خودمون دیگه به خودمون رحم نمیکنیم! 

طرف کلا 240 تومن تو ارزونی این خونه رو خریده میخواد کل پول خونه رو از تو اجاره ش در بیاره! بابا یه رحمی مروتی چیزی .. 

یکی هست کلا بساز بفروشه .. به میلیون میگه پول ادامس خرسی .. خب برادر دیگه 100 تومن 200 تومن برای تو پول نیست ولی برای امثال من تو ماه میتونه پول باشه! 

ولی رحم نداریم! 


دعا کنید هر چه زودتر بتونیم یه خونه خوب پیدا کنیم .. از پس اجاره ش بر بیایم .. بتونیم صاخبخونه بشیم .. 


من تو این ایام بیشتر از همیشه به اون بی مروتی که 100 میلیون پول ما رو تو چنگش گرفته عین خیالش هم نیست و ما نمیتونیم چیزی بهش بگیم فحششششش دااادممممممممممم دلم خنک میششششهههههه پاش بیفته دیگه تو این ایام میرم تو روش هم میگم یه رکعت نمازت قبول نیست ... پول سفر کربلا و حجت هم حروووومههههه .. حالا بیااااا :)))) 


  • فریba

دیشب رفتم در خونه همسایه پائینی (همون پسر مجرده!)

زنگ زدم،

در رو باز کرده، از پشت در کله کشیده بیرون که بله بفرمائید! 

با خودم گفتم واا! این چرا اینجوری در رو باز کرده! 

ولی وقتی رفت آشپزخونه برگرده، متوجه شدم شلوار پاش نیست و فقط شلوارک داره (در واقع همون شورت مامان دوز!!!) 

به زور جلو خندم رو نگه داشتم. 

خواستم بهش بگم آخه فوق لیسانس مملکت، از چشمی در نگاه کن ببین کی پشت دره! بعد که دیدی یه خانومه، یه زحمت بکش یه شلوار بپوش. که هم به اونی که پشت در وایستاده احترام بذاری و هم خودت آبروت نره و به سختی نیفتی و مجبور نشی عین غااااز کله بکشی ببینی چه خبره!!!

والا!


  • فریba

و اما آخرین جشن تولد من 

تا حالا شده تو یه روز دو تا جشن تولد براتون بگیرن؟ اونم دقیقا تو روز تولدتون؟ 

ولی برای من شد!

جریان از این قرار شد که

من حدودای ساعت 7 که داشتم میرفتم تجریش پیش بچه ها، خانوم همسایه به من زنگ زد! این از عجایبه که ایشون به موبایل زنگ بزنه و تماسشون مبنی بر وقوع یک امر مهم و غیر مترقبه هست! 

جواب دادم: 

سلام فریبا جان، کجایی دخترم؟ 

منم راستشو بخوای حسش نبود توضیح بدم بگم دارم کجا میرم! گفتم دانشگام 

پرسید چرا تا این وقت شب؟ کی میای خونه؟ 

گفتم حدودای 9 اینا. 

میگه: ای بابااا خیلی دیره. باشه هر وقت اومدی یه سر به من بزن حتما. 

پرسیدم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

فرمودند نه! میخواستم باهات حرف بزنم. گفتم خب این طبیعیه دیگه. ما خیلی با هم صحبت میکنیم. 

رفتم پیش بچه ها و تو مسیر برگشت به منزلامون، "مص" گیر داد که من تنهام بیا بریم خونه ما. از مص اصرار از ما انکار. 

خلاصه آخر قرار شد زنگ بزنم ببینم خانوم همسایه اگه کارش واجب نیست من برم خونه مص اینا. بهش زنگ زدم میگم من میخوام برم خونه دوستم... نذاشت حرفم تموم بشه و گفت نههه حتما بیا اینجا اول. من باهات کار دارم بعد برو!!!

به مص گفتم ببین خانوم همسایه دوبار به من زنگ زده. حتما کار واجبی داره. باید برم خونه. 

لذا تصمیم بر این شد که بریم خونه من سه تارم رو بردارم  و یه سر هم به خانوم همسایه بزنیم و بعد بریم خونه مص اینا. 

آقا ما رفتیم زنگ در خونه شون رو زدیم و رفتیم تو 

دیدیم روی میز پر از خوراکی های مورد علاقه من اعم از چیپس و پفک و کرانچی و اسنک. روی اپن هم سه مدل غذای مورد علاقه من شامل ماکارونی کیکی، پیراشکی اسفناج و کشک و بادمجون!! 

حالا من رو تصور کنید که شب قبلش خوب نخوابیدم، کلی امروز تو جلسه به مغزم فشار اومده، در عین خستگی با مص و راضیه تجریش رو گشتیم. حالا با یه قیافه زار و نزار دارم میرم جشن تولد خودم! 

خانوم همسایه و فاطمه با دیدن من جیغشون درومد که تو کجااااااایی. ما از سرشب تا حالا اینجا منتظرتیم و چقدر دیر کردی و ... 

یه کیکی خیلی خوشگل و خوشمزه هم فاطمه خریده بود که سر فرصت عکساش رو میذارم. 

تا حدودای 12 بودیم خونه خانوم همسایه و جاتون خالی حسسسابی خوردم! 

یک عالمه هم کیک و غذا زیاد اومد. حیف که فردا شبش من خیلی خسته بودم و سرشب خوابم برد و بچه ها رفته بودند خونه همسایه و ترتیب ادامه غذا ها و کیک رو دادند!!

این هم یکی دیگه از جشن تولدهای سورپرایزانه من!

ممنون از فاطمه، خانوم همسایه و حمیده، و مص که اومد!

به امید تولد سال94 که اولا باشم! دوما سالم باشم! سوما همه اعضای خانواده و دوستای عزیزمم باشند! چهارما اتفاقات خیلی خوبی بیفته تا سال دیگه. 

:)


  • فریba

دیشب پرده خونه رو عوض کردم. 

یه پرده سبز مغز پسته ای ضخیم. 

خونه حسابی تاریک میشه وقتی پرده رو میکشیم. 


برای همین صبح خواب موندم!

ساعت یه ربع به هشت بود که از خواب بیدار شدم! 


ولی خونمون عجب گرم شدهااا. 



  • فریba

اینو یادم رفته بود تو این چند روز براتون تعریف کنم!

یادتونه که پنج شنبه شب مهمونی داشتیم؟ 

مثلا میزبان بودیم ولی خونه همسایه مهمونی گرفتیم. 

من نمیدونم خونه اونا پشه ای چیزی بود. 

یا شب که اومدیم خونه خودمون چیزی تو خونه بود. 

یا نصف شب که در بالکن باز مونده بود چیزی اومده بود تو خونه.

به هر جهت که من صبح از خواب بیدار شدم، دیدم روی ساعد چپم، دو تا جا شبیه نیش پشه اما بزرگتر و متورم تر، ایجاد شده!

اهمیت ندادم و گفتم پشه بوده. 

عصر که شد متوجه شدم قرمزی و تورم این جای پشه خیلی بیشتر شد و مقداری هم سوزش داشت. 

یه پمادی که اینطور مواقع به کارم میومد زدم روی محل زدگی، سوزشش آروم شد. 

شب رو گرفتم خوابیدم. 

دمدمای صبح از شدت سوزش و خارش این دو تا زخم از خواب پریدم... غورباقه دیدم... نه ببخشید! رفتم تو اتاق و چراغ رو روشن کردم دیدم این دو تا جای زخم به شدت ورم کرده، کبود شده، شدیدا هم میسوزه!!! 

فورا پماده رو زدم که حداقل با سوزشش کنار بیام و نگاهی به ساعت انداختم دیدم نزدیک 4، گفتم این چند ساعت رو هم دووم بیارم صبح برم ببینم چه بلایی سرم اومده!! والا!

صبح هم که یادتونه چه بساطی داشتم سر پول و کارت و اینا. 

تونستم حدودای 12 برم دکتر. 

تا اون ساعت به بدبختی دردش رو تحمل کردم.

دکتر وفتی دید گفت چی بوده؟ کجا نیشت زده؟ گفتم من چه میدونم! شب خوابیدم صبح بیدار شدم اینا روی دستم بود. 

نتونست تشخیص بده جای نیش چه جونوری بوده! 

فقط گفت تمام خونه تون رو خوب سمپاشی کن. این پماد رو هم بگیر بزن. این قرص رو هم تا ده روز بخور. 

این دو تا آمپول هم برو بزن همین الان که اگر سمی چیزی داشته باشه رفع بشه. 

من که اصولا اهل قرص و اینا نیستم. آمپولا رو زدم، هم دردش خوابید و هم ورمش. 

به جاش سر درد و سرگیجه و حالت تهوع اومد سراغم!

به هر طریق بود تحمل کردم تا ساعت 5 که رفتم خونه. 

اون شب مامان و بابا مهمونمون بودند. 

دستم رو به مامانم نشون دادم، ایشون هم گفت یه حشره بزرگی نیشت زده. خوب سمپاشی کنید خونتون رو و سم مایع بگیرید همه جا بپاشید و در و پنجره ها رو باز نذارید و ... 


الان که 5 روز از این واقعه میگذره، هنوز یکم کبودی و قرمزی و سوزش رو حس میکنم ضمن اینکه دو تا نقطه زخم هم در مرکز این کبودی هست که جای فرو رفتن همون موجود احمق هست! 


من نمیدونم چرا تو خونه ما هر جونوری که پیدا میشه میاد سراغ من! سوسک اگر بیاد حتما من باید ببینمش، پشه اگر هست رو سر و صورت منه، این موجود ناشناخته هم که فقط شب رو کنار من خوابیده و دو تا بوس هم داده و رفته!!


اون دو نفر دیگه مگه آدم نیستند!؟ خب برید سراغ اونا خب!! 


من به این لاغری نحیفی ... والا!


راستی جای نیش این موجود روی دست من شبیه این تصویر  هست، کسی میتونه حدس بزنه چی میتونه باشه!؟

از اون شب به حدی ترسیدم که همش فکر میکنم یه چیزی تو لباسامه یا لای پتو لحافم چیزی کمین کرده!!! :((


پی نوشت: 

مجبور شدم متن رو وسط چین بنویسم، چون هر مدلی مینوشتم اولای هر خط نشون داده نمیشد! نمیدونم چرا! 


  • فریba

ادم دو تا دوست مثل این دو نفر داشته باشه! 

دیگه چی از خدا میخواد؟ 

هیچی!

بسشه دیگه! 

یکیشون نویسنده این پسته و دیگری کسی که کامنت اول همین پست رو گذاشته، جزو بهترین های بهترین های بهترین ها هستند! 

مرسی هاجر

مرسی نوشین. 

فقط میتونم بگم دوستتون دارم!

ممنون که هستین. 


(راضی تو رو هم فراموش نکردم ها! تو هم هستی :) )

  • فریba

لوله کشی آب ساختمان رو عوض کردند. 

لوله کشی قبلی توکار بود، هفته پیش اومدند و لوله های داخلی ساختمان رو بستند و یکسری لوله از رو کشیدند. جای لوله های قبلی هم همینطور رو هوا باز گذاشته بودند و رفته بودند. نه بستی نه چفتی نه درپوشی هیچی!!

آخر شب بود که نمیدونم چرا استرس سوسک من رو گرفت! با خودم گفتم نکنه از این جای لوله ها که تو دیواره، سوسک بیاد بیرون! برای همین نصف شب، پاکت سم سوسک و یه قاشق یکبار مصرف برداشتم و دونه دونه توی تمام لوله ها رو سم ریختم. 

صبح کلاس داشتم، ساعت 10 بیدار شدم که برم کلاس، رفتم گلاب به روتون برم دستشویی، دیدم به به! سوسک نیم جونه که تو دستشویی و حموم داره برای خودش پر پر میزنه! یه 10 – 12 تایی بودند فکر کنم! 

با دیدن این صحنه از رفتن به دستشویی منصرف شدم!!!!!

با وحشت در آشپزخونه رو باز کردم و منتظر بودم چنین صحنه ای رو تو آشپزخونه هم ببینم که خدا رو شکر تو آشپزخونه خبری نبود. 

بدو بدو رفتم سر کلاس سه تارم و بدو بدو برگشتم خونه. 

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که با سیمان روی این لوله ها پوشش داده بشه.  

ولی جهت اطمینان از فکر خودم، یه سر رفتم خونه همسایه پائینی؛ آقای م اینا! زنگ در رو زدم، آقای م خودش اومد دم در (من هر وقت این اقای م رو میبینم یاد عوضی ترین آدم زندگیم میفتم! چون خیلی بهم شباهت دارند!) سلام و احوالپرسی و.... پرسیدم شما برای جای لوله ها که تو دیواره چیکار کردین!؟ 

میگه قراره فردا پس فردا کارگر بیاریم درست کنه. هر وقت اومد، میگیم بیاد خونه شما رو هم تعمیر کنه! 

گفتم چیییییییییییی؟ فرداااااااا یاااا پس فرداااااااااا؟ خیلی دییییره! زندگی من رو سوسک برداشته. همینطور داره از لوله ها سوسک میاد بیرون! 

با تعجب به من نگاه میکنه میگه: از لوله سوسک میاد بیرون!؟؟؟ 

منم یکم فکر کردم و گفتم: هوووم!؟ خب چیزه دیگه! از ... 

میخنده و میگه: فریبا خانوم، از لوله که سوسک نمیاد! از لوله اب میاد!!! سوسک از شکستگی های اطرافش میاد بیرون. 

میگم: خب حالا از هر جا! مهم اینه که سوسک میاد بیرون. سوووووووووسک! امشب من باید خونه م رو درست کنم. 

میگه خب من زنگ میزنم کارگر بیاد فردا!

میگم نه! من الان میرم سیمان اینا میخرم. خودم درستش میکنم!!!

دوباره میخنده و میگه: آخه کار شما نیست! 

میگم: مگه چیکار داره!؟ یه سیمان میخوای خمیر کنی و بزنی روی سوراخها دیگه! در حالیکه نمیتونه جلوی خنده ش رو بگیره میگه: خب باشه. فقط اول یکم کوچولو سیمان درست کنید و روی یکی از لوله ها امتحان کنید. اگر دیدید نمیشه، صبر کنید تا کارگر که اومد خونه ما رو درست کنه میگم بیاد خونه شما!! 

منم خندیدم گفتم و اگر من تونستم از پسش بر بیام، نمیخواد بگید کارگر بیاد! خودم میام خونه شما رو درست میکنم!!! 

:)))))

خلاصه زنگ زدیم اوس هاجر سه سوت خودش رو رسوند خونمون. منم تو این فرصت رفتم چندکیلو سیمان و پودر سنگ (انگار میخوایم خونه بسازیم!!!) خریدم اوردم. یک ملات درست و درمون درست کردیم و با هاجر افتادیم به جون لوله ها. هاجر سیمان میریخت منم صاف میکردم و دورش رو تمیز میکردم. خیلی هم خوب شد. یک سیمان کاری حسابی شد که عمرا سوسک هوس نکنه دور و برش پیداش بشه. 

حیف از مراحل کارمون عکس نگرفتیم، بذارم یکم بخندیم! 

ولی تجربه خیلی خوبی بود. همین که دونستیم در اینطور مواقع چه باید کرد خیلی مهم بود. تصور کن یه مرد نتونه کار به این کوچیکی رو انجام بده و هی بگه کارگر بیاد! کارگر بیاد! ما که خیلی زیبا و ظریفانه انجامش دادیم. 

مگه نه هاجر!؟ :))))






  • فریba
دوشنبه عصر،
یعنی دمدمای غروب!
خانوم هم خونه ای مثل همیشه خسته و افسرده و دلتنگ. 
با وجود خستگی و کار فراوان، بهش پیشنهاد دادم بریم پاندا!
اونم ذوق کرد و سه سوت لباس پوشید رفتیم. 
من تو راه خواب بودم رسما!!! 

رسیدیم پاندا، هم خونه ای بستنی اسکوپی سفارش داد و من آب هویج بستنی با خامه فراوااااان!!
بستنی و خامه ش خوشمزه بود ولی آب هویجش کم بود و بیمزه! 

بستنی رو که به زور خوردیم و تموم شد، اروم اروم رفتیم که به خونه برگردیم. 
متوجه یک فست فودی جدید کمی بالاتر از پاندا شدیم! دنر کباب!!! 

یکم وسوسه انگیز بود، وایسادیم تخته منوی دنر رو که دم در ورودی گذاشته بودند رو یه نگاهی انداختیم، به هم خونه ای اشاره کردم بریم؟؟ اونم پایه گفت بریم!

هر کدوم یه دنر گوشت سبزینه سفارش دادیم. 

مگه میشد خورد! من اونهمه بستنی و خامه خورده بودم سیر سیر بودم! 
یه نصف ساندویچ رو به زور خوردم. 
خوشمزه بود. 

کم کم ستار خان داره میشه پاتوق تفریحات سالم و خوشمزه ما!

بعد از بستنی پاندا، دنر رو بهتون پیشنهاد میکنم! 

البته رستوران نشاط و البی هم هستند که باید اول خودم امتحان کنم بعد بهتون پیشنهاد کنم! باید هر تبلیغاتی جنبه تجربی مثبت هم داشته باشه!


  • فریba
کلید خونمون رو گم کردم. 

هر چی فکر میکنم نمیدونم آخرین بار کجا گذاشتمش. 

طبیعتا باید تو کیفم گذاشته باشم.چون درب خونه ما حتما باید با کلید بسته بشه و برای همین نمیتونی کلید رو فراموش کنی!! 

پریشب که داشتم جمع میکردم بدو بدو برم خونه، احتمال میدم کلید رو روی در جا گذاشته باشم و یا تو راه پله از دستم افتاده باشه. 

یا شاید تو کیفم بوده موقعی که داشتم وسایلم رو درمیاوردم از تو کیفم افتاده باشه بیرون. 

یعنی کجا میتونه باشه!؟ 

 

  • فریba

سلام سلام صد تا سلام

آخر هفته تون چطور بود؟

پنج شنبه و جمعه من که خیلی خوب و عالی گذشت.

پنج شنبه صبح من بعد از کلاس سه تار، رفتم واحد پیوند برای کارای جشن نفس. تا حدودای 6 اونجا بودم. (در مورد این قسمت من یه پست خواهم نوشت)

قرار بود من آخر هفته برم خونه هاجر اینا ولیکن چون به شدت خسته بودم و نا نداشتم برم جائی، از هاجر خواستم بیاد خونه ما. سر خیابون بهم رسیدیم و رفتیم خونه.

هاجر هم طبق عادت همیشگی رفته بود کلی چیپس و پفک و بستنی خریده بود اومده بود. من خودم هم هفته پیش یه عالمه از این آت آشغالا خریده بودم! الان ما تو خونمون یه سوپر مارکت داریم!!!

نشستیم کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و درددل کردیم و فیلم (اقلیما) دیدیم (نوشین جات رو خیلی خالی کردیم) و کامواهایی که هفته پیش خریده بودیم رو نشستیم به بافتن. البته من نشسته بودم و هاجر میبافت!! :)))

هاجر دو تا دستکش خوشگل بافت برای هردو تامون. (هاجر عکسش رو بفرست برام بذارم تو وب) منم بلدم هاا، ولی این هاجر نمیذاشت! هی میگفت بده من ببافم!!!

جمعه هم چون شب قبلش تا ساعت 3 بیدار بودیم، لذا تا ظهر گرفتیم خوابیدیم. بعدش یه صبحانه مفصل و ادامه بافتنی و دیدن فیلم ( The Others) و هله هوله خورون!

ما شب مهمون داشتیم. صاحب خانه گرامی قرار بود بیاد خونه برای تمدید قرار داد خونه صحبت کنیم. من دست تنها بودم و کلی باید خونه رو مرتب میکردم. آشپزخونه و سرویس رو شستم و تمام کابینت ها و درب ها و چارچوب در و مبل و میز رو دستمال کشیدم. چیدمان میز و گلدونا رو با هاجر عوض کردیم. پادری ها رو برداشتم تا خونه خیلی شلوغ به نظر نیاد. میز مطالعه رو گذاشتم یه گوشه و کتاب های زبان هم خونه ای و کتاب های موسیقی خودم + لپ تاپ و خودکار و مدادها رو چیدم روش.

بعدشم پریدیم با هاجر بیرون تا میوه بخریم.

تمام وسایل پذیرایی رو اعم از شیرینی و شکلات و خرما و میوه و چای و ... رو آماده کردم و روی میز چیدم.
ساعت حدودای 7 بود که هم خونه ای از راه رسید، با چشمان وق زده که ای ول بابا فریبا چه کردی!!!!

خلاصه صاحب خانه گرامی حوالی ساعت 7:30 به همراه همسر گرامی اومدند خونه برای تمدید قرارداد و با کلی چک چونه زدن به یه قیمتی توافق کردیم و خونه رو تمدید کردیم.

وقتی داشتند میرفتند بهمون گفت دوست داریم دخترامون رو بفرستیم پیش شما هر از چندگاهی باهاشون صحبت کنید یکم ازتون یاد بگیرن!!! ما هم گفتیم خب بیاااااااااااان قدمشووووون رو چشم.

همسایه طبقه پائینی از اینکه ما خونه رو تمدید کردیم و موندنی هستیم در پوست خود نمیگنجید! به محض رفتن صاحب خانه به ما زنگ زد و گفت بدوئید بیاید پائین یه چائی دور هم بخوریم!

ساعت 12 از خونه همسایه برگشتیم و منم یه دوش گرفتم و خوابیدم...

صبح روز شنبه تون هم بخیر!

 

  • فریba

دیروز برای اولین بار خاک گلدون عوض کردم!

خاک سه تا از گلدونام رو.

میگن خاک گلدون عوض کردن، دست میخواد!

مثلا میگن طرف دستش خوبه، یا دستش بده! اگه دستت بد باشه، گل قهر میکنه و خشک میشه!! تو تمام این مدت من نگران بودم که نکنه گلم قهر کنه... نکنه دستم خوب نباشه!!

با وجود این استرس، دیروز یه بسم الله گفتم و سه تا از گلها که بزرگ شده بودند و گلدونشون کوچیک شده بود رو برداشتم بردم تو پاگرد خونه و گلدونشون رو عوض کردم.

موقعی که داشتم از گلدون درشون میاوردم تا بذارمشون یه گلدون دیگه اونقدر قربون صدقه شون رفتم و نازشون کردم و بوسشون کردم که مبادا بهشون بربخوره و ناراحت بشن و قهر کنن و ...

همون موقع همسایه پائینی داشت از خونه میرفت بیرون، صدای من رو میشنید که میگم: دختر گلم... قربون برگهای تازه ت برم که اینقدر کوچولوئن، میخوام خونه ت رو عوض کنم، بری یه خونه بزرگتر، خاک بهتر، بزرگ بشی، خانوووم بشی!!!

با خودم گفتم الان میگه دختره زده به سرش! داره با کی حرف میزنه تو راه پله؟!!!

:)))))

 

تا شب ده بار بهشون سر زدم ببینم یه وقت پژمرده نشده باشند!!

صبح که میومدم حالشون خوب بود!!!

 

یه گلدون دیگه دارم، اون دیگه خیلی بزرگ شده، شبیه درختچه شده، جرات نمیکنم به اون دست بزنم، چون عوض کردنش کمک میخواد و یه نفری نمیشه به راحتی کاشتش، بعدشم اینکه خیلی سخته دیگه به این بزرگی! منتظرم به یه بهونه ای مامانم رو بکشونم تهران تا این رو برام عوض کنه، ضمن اینکه باهم بریم گلخونه یه چندتا دیگه گلدون بخریم برای خونمون.

 

ادم حس زندگی بهش دست میده وقتی رشد گلها رو میبینه.

 

من در حال حاضر تو خونه 6 تا دختر قد و نیم قد دارم! یکیشون رو به این زودی ها باید قلمه بزنم و تو یه گلدون دیگه بکارم! یه عکس دسته جمعی هم میگیرم تا باهاشون آشنا بشید! :)))

 

هنوزم دلم برای اون دو تا دختر نازنینم که هوای آپارتمان بهشون نساخت و خشک شدند، غمگینه و تنگ!! :(

  • فریba
گفتند ماه رمضان ماه مهمانی خداست! 

درسته؟

آیا این وسط کسی از فریبا یا خونه فریبا هم اسمی برده؟ 

اصن اون موقع فریبا خونه داشت؟؟

خب چرا همه تو ماه رمضون میان خونه ما مهمونی!؟؟؟ 

ای بااااابااااا

بذارید این زوج جوون یه چند روز تنها باشند!!! 

 

پی نوشت:

من خودم شخصا خیلی "مهمونی برو"  و "مهمون بیا دوست" هستم!!!! (اصطلاحات رو داشتید!!)

ولی از اینکه یه جایی برم حس مهمون داشته باشم و راحت نباشم و کسی بیاد خونمون و فکر کنه واقعا مهمونه اصلاااااااا خوشم نمیاد.

به نظر من آدم وقتی میره مهمونی برای اینکه بهش خوش بگذره باید اونقدر راحت باشه که تشنه ش شد بره خودش آب برداره، گشنه ش شد بره نیمرو بزنه یا یه چیزی از تو یخچال برداره بخوره و لازم نباشه هفت مدل خورشت بچینن، خسته بود همون وسط خونه دراز بکشه (رو تخت صاحب خونه نه هاااا همون گوشه حال یه بالشت بندازه بخوابه !!!!)، ظرفا کثیف بود بشوره، کمک کنه غذا درست کنن و ... 

و متقابلا هم کسی اومد خونه خودم مهمونی هم باید همینطوری باشه!! 

خب نمیشه که یکی بیاد یه هفته خونه ادم بمونه و تو خسته و کوفته از سرکار برگردی بعد به جای اینکه به این فکر کنی که الان میری خونه استراحت میکنی و یه چای دم میکنی و دو قطعه سه تار میزنی و یا کارای عقب مونده رو انجام بدی، به این فکر کنی که ای داد شام چی درست کنم؟؟ میوه داریم خونه؟؟ نون داریم مهمون فردا صبونه بخوره؟؟ نکنه پنیر تموم شده؟؟ خونه تمیزه؟؟ و ... 

 

نه دروغ میگم؟؟

 

  • فریba
پستهای من داره با چند روز تاخیر آپ میشه!

بالاخره مدیریته و سر شلوغی و ... دیگه چه کنیم! :))

 

پریروز که ایران و برزیل بازی داشت، زود از سر کار اومدم (ساعت 7 !!!!) که برسم زود شام درست کنم و کارامو بکنم تا با خیال راحت بشینم والیبالم رو نگاه کنم، اصولا مسابقه ورزشی اون هم در این سطح هیجانی رو یا نباید دید یا باید با صدای بلند و با جیغ و دست و هوراااا دید!! وگرنه نمیشه که! 

(اینجا من یه پرانتز باز کنم و هر چی فحشه بدم به هر کی که نذاشت ما بانوان حامی تیم ملی بریم ورزشگاه بازی رو از نزدیک ببینیم! )

عرضم به حضورتون که ... 
من اول مسابقه نشسته بودم روی مبل و تخمه میشکوندم و امتیازا رو میشمردم! 
ست دوم بسقاب تخمه به دست اومدم نشستم روی زمین... 
ست سوم بشقاب تخمه رو انداختم یه ور تسبیح گرفتم به دست و یه قدم به تلویزیون نزدیکتر شدم و جیغ و داد و فریاد که تروخخخخدا این ست رو ببررررر ... تووووره ه ه .... خطااااا بوووود .... مرسی معروووووف.... دستت طلا سیددد.... ای ول به داااور.... ویدئو چک بده کاوچ.... 
ست چهارم من و قرآن و یه متری تلویزیون و هم چنان فریاد که : چرااا اون گوشه زمین خاااالیه ه ه ؟؟ چرا سرویست رو اینقدر محکم میزنی آخه ه ه مگه پنالتی میخوای بزنی؟؟؟... ترو خخخخداااا ... فقط دو امتیاز.... فقط یه امتیاز .... دسسست و جیغ و هوراااااااااااااا
و ست آخر من و قرآن و چراغهای خاموش خانه و هم خونه ای در خواااب و  من در حالیکه فریادهام  رو تو خودم خفه میکردم با نگاهم التماس میکردم که فقط 6 امتیاز دیگه ... فقط 5 امتیاز دیگه ... فقط ... و باختیم!!! 

و

 اما! 

آقا جام جهانیه مثلنااا، بی غیرت !!!! برای چی میای در میزنی میگی آروم باشید! اصلا توی پسر برای چی تو خونه نشستی؟؟؟؟ الان باید ورزشگاه میبودی تیمت رو تشویق میکردی! 

پسر همسایمون رو میگم!

وسط بازی اومده در خونمون رو زده و دَر رفته!!! بی ادب!! یعنی اینکه ارومتر!! هم خونه ای هم بدو اومده صدای تلویزیون رو کم میکنه و میگه خب کمترش کن! گفتم یباره خاموشش کن دیگه!! مسابقه رو با صدای بلند باید گوش بدی تا بفهمی چی میگذره!!! و من دوباره صداش رو بردم بالا! 

میگه فرهنگ آپارتمان نشینی داشته باش!

میگم برای چسقل پسر که جرات نمیکنه حرفشو بزنه میاد در میزنه در میره، من هیچ ادعای فرهنگی ندارم! آقا اصن من بی فرهنگ!!

این بشقاب رو هم بگیر ببر تخمه بیار،  همش دو ست دیگه مونده اعصاب ندارم!!! 

:))))))

 

  • فریba
به حدی از این رویداد خندیدیم که هر وقت بهش فکر میکنم منفجر میشم!!!

قبلش لازمه یه توضیحاتی بدم خدمتتون:

تو آپارتمان چهار واحدی ما، یه خانوم میانسال تنها زندگی میکنه. ایشون فوق العاده حسسسساسسسه. در اون حد که اگه یکی چپ به خودش یا خونه ش یا ماشینش نگاه کنه حسابش با کرام الکاتبینه!

ما طبقه سوم این آپارتمان هستیم و بالکن ما رو به کوچه است. ایشون هم طبقه همکف زندگی میکنه و ماشینش همیشه جلوی پنجره اتاقش که میشه زیر بالکن ما پارکه!

من همیشه به بچه ها میگفتم، حواستون باشه یه وقت چیزی از تو بالکن نیفته پائین که صلف میفته رو ماشین این خانوم و دیگه بیا درستش کن!!

و اما اصل ماجرا:
پریروز هم خونه ای گرام ما از حموم اومده بود و تشت پر از لباس رو داشت میبرد سمت بالکن که بندازه رو رخت آویز و طبق عادت همیشگی و علیرغم تذکرات مکرر من مبنی بر اینکه تشتت رو نذار لبه بالکن یهو میفته پائین، گذاشت لبه بالکن که لباساش رو پهن کنه!

ثانیه ای نگذشته بود که جیغ بنفشی کشید و به دوووو اومد تو اتاق که:

فریبا فریبا تشت پر از لباس افتاد پائین رو ماشین خانم همسایه!!!!

من که غرق در گزارش نوشتن بودم سری بلند کردم و هدفون رو از گوشم دراوردم و در حالیکه داشتم مصوبات جلسه وزارت رو تو ذهنم مرور میکردم گفتم چی میگی؟؟

هم خونه ای که خنده امونش نمیداد حرف بزنه تکرار کرد:
تشت لباسام افتاد رو ماشین خانوم همسایه.

من با شنیدن این حرف خودکار و برگه و لپتاپ و هر چی تو دست و پام بود رو پرت کردم هوا و بدو سمت بالکن!
از بالا نگاه کردم دیدم بعله!
یه تشت آبی وسط سقف ماشین افتاده و دور تا دورش رو لباسهای زیر و روی رنگارنگ دخترونه گرفته!!!

با دیدن این صحنه وسط بالکن ولو شدم، از شدت خنده نمیتونستم از جام بلند شم دیگه!

به هم خونه ایم گفتم بدو برو زنگ بزن خونه همسایه خودتو معرفی کن تا جرمت سبک بشه! منم برم اثاثمون رو جمع کنم که امروز و فرداست که باید بریم از این خونه!!

خلاصه هم خونه ای یه چادر انداخت سرش و رفت دم در و تند تند لباساش رو از سر و روی عروسک خانم همسایه جمع کرد و میخواست بیاد بالا، من از تو بالکن صداش زدم!!

اونم منو نگاه کرد و گفت ای وای فریبااااا و عین جت خودش رو رسوند خونه.

دوباره رفت سرغ بالکن و گفت، فریبااااا یکی از لباسام گیر کرده به بالکن طبقه پائینی!!!!!

من که تازه خنده هام تموم شده بود با شنیدن این حرف مجددا نشستم روی زمین حالا نخند و کی بخند!

دوتایی رفتیم لب بالکن، دیدم یه تاپ بنفش دقیقا به لبه بالکن طبقه پائینی گیر کرده! طبقه پائین ما هم دو تا پسر مجرد زندگی میکنند که هیچوقت خونه نیستند و دقیقا همون روز خونه بودند!!!

خلاصه چیکار کنیم چیکار نکنیم، رفتیم از تو انباری یه چوب پرده اونجا بود ورداشتیم اوردیم و تا کمر از بالکن خم شدیم پائین و به زور چوب رو رسوندیم به لبه لباس که بلکه بتونیم برش داریم، آغا این لباس تکون تکون خورد و خودش رو از بند چوب پرده رها کرد و از اون بالا تپ افتاد رو ماشین خانوم همسایه... :))))))))))

یعنی من تا یک ساعت به حدی خندیدم که نمیتونستم هیچ کاری بکنم.

 

پی نوشت:
در عجب موندیم که خانوم همسایه چطور متوجه چنین موضوعی نشد! چون وقتی اون تشت با اون حجم لباس افتاد رو ماشینش، دزدگیر ماشینش روشن شد! که بعدا کاشف به عمل اومد که ایشون اون موقع تو حیاط خلوت بوده!!

واااقعا خدا بهمون رحم کرد که خانم همسایه نفهمید وگرنه علاوه بر جبران خسارت وارده با ماشین ایشون به دلیل سقوط یک فروند تشت!!! باید بلافاصله خونه رو هم تخلیه میکردیم میرفتیم!!

هم خونه ای میگفت شانس اوردم تاپم افتاد تو بالکن طبقه پائینی! اگه یه لباس دیگه م!!! میفتاد چیکار میکردم!

منم گفتم هیچی! دیگه زحمت نمیفتادی اینهمه چوب پرده بیاری ور بری به لباست، سه سوت پسره ورمیداشت میاورد طبقه بالا ببینه این لباس مال کیه :))))))))))

 

 

  • فریba

همسایه طبقه همکف ما آخر شبها در اصلی ساختمون رو قفل میکنه.

کم پیش میاد هم خونه ای های من اولین کسی باشن که از خونه میرن بیرون برای همین با در قفل شده هیچوقت مواجه نشدن.

امروز اولین روزی بود که هم خونه ای اولین کسی بود که از ساختمان خارج میشد، داشته باشید شرح ماجرا رو:

البته قبلش دو نکته اصلی رو توضیح بدم:

اول اینکه این هم خونه ای ما فوق العااااده آدم استرسی ایه از اونا که اگه اتفاقی بیفته ممکنه سکته کنه از نگرانی!!!!

دوم هم اینکه من تو این خونه حکم مرد خونه رو دارم که تو تمام مشکلاتی که تو خونه پیش میاد باید در جریان قرار بگیره، به فکر راه حل باشه، تصمیم گیری کنه، برای حلش اقدام کنه و یه جورایی اون دو نفر بهش متکی هستن خصوصاااا شخص مذکور در فوق!!!

و اما ادامه ماجرا:

من کااااملا خواب بودم یهو دیدم یکی عین جن بو داده و با اسسسترررررسسسس فراااااااووووون در حالیکه اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه و انگار نه انگار که دو موجود زنده اینجا خوابن واستاده بالای سر من و میگه: فریبا فریبا در خونه باز نمیشه، قفل شده، هر کاری میکنم باز نمیشه، چیکار کنم؟ چجوری برم بیرون؟ فریباااااا.....

من بیدار شدم و عین موش کور که دنبال عینکش میگرده دنبال موبایلم میگشتم ببینم ساعت چنده!! میدونم ربطی نداره ولی خب عادته دیگه صبح که بیدار میشم اولین کاری که میکنم ساعت رو نگاه میکنم!

بعد یه نگاهی به هم خونه ای کردم چهره ای فوق العاده پریشان و رنگ پریده ش من رو واداشت که از زیر پتو بیام بیرون و بپرسم چی شده؟

با همون لحن سراسر استرس و نگرانی: در خونه باز نمیشه، قفل شده، هر کار میکنم ....

من نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: مگه میشه؟ یذره گیر داره ور میرفتی بهش.

هم خونه: خیلی بهش ور رفتم باز نمیشه حالا چیکار کنم ...

من: داشتم به این فکر میکردم که یعنی هم خونه ای الان توقع داره من پاشم سه طبقه برم پائین در رو براش باز کنم!؟؟؟

کلیدم رو برداشتم و یه چادر انداختم سرم و یه دمپایی سر پام و تپ تپ تپ تپ پله ها رو رفتیم پائین. کلید انداختم اول به سمت راست چرخوندم دیدم باز نمیشه! یکم زور زدم دیدم نه گیر داره!! یکم فشار دادم در رو دوباره کلید انداختم دیدم باز نمیشه! یذره فکر کردم گفتم خب ما از اونور میخوایم بیایم تو کلید رو در جهت عقربه های ساعت میچرخونیم پس الان باید خلاف عقربه ها بچرخونیم. لذا اینبار از سمت چپ کلید رو چرخوندم در خیلی راااااحت باز شد!

دیدم هم خونه ای برگشت گفت: ای وااای بااااااز شدددد؟؟؟ من اصلا از این طرف کلید رو نچرخوندم!! همش داشتم زورم رو از اینور میزدم...! مرسی فریبا جون ببخشید....

هم خونه وقتی در باز شد:

من:

کلید سازان و قفل سازان عالم: 

 

 پی نوشت:

1. یعنی هر عقل سلیمی بخواد هر جا در رو باز کنه مسلما کلید رو در هر دو جهت میچرخونه!!!!!

2.هم خونه ای های بنده هر دوشون رشته شون مهندسی ".... " (نمیگم رشتشون چیه چون ممکنه ترور بشم) هست! و من رو خفه کردند از بس مهندس مهندس و نخبه نخبه کردند!

 

 

  • فریba

صبح روزی که با ....شروع بشه!

خدا آخر روزش رو به چی میخواد ختم کنه من نمیدونم!

صبح که داشتم میومدم از خونه بیرون، طبق عادت هر روزه یه نگاه کلی به خونه انداختم ببینم مشکلی نباشه، امروز در حالیکه داشتم در رو باز میکردم و خونه رو ورنداز میکردم یه لحظه نگاهم روی نقطه سیاه روی پرده ایستاد! یکم زل زدم به پرده و گفتم پرده چرا باید کثیف شده باشه!! همزمان با اینکه حدس زدم شاید کثیف شده باشه ذهنم بهم میگفت نکنه یه موجود زنده اونجا جا خوش کرده!! همینطور ذهنم داشت بین این دو تا نظر بحث و جدل میکرد که من به یه قدمی پرده رسیدم و دیدم بعله!!! خود موذی و کریهشه! یه سوسک بزرگ که عینهو عروسی که میخواد زیبایی خودش رو پنهان کنه تور روی صورتش میندازه، اونم رفته پشت پرده کمین گرفته!! حالا من دیرم شده بود و فکر اینکه بیخیال سوسکه بشم و برم سر کار ولی برگردم ببینم سوسکه سر جاش نیست و هر جائی ممکنه رفته باشه نمیذاشت من قدم بردارم!

این بود که کیفم رو گذاشتم و دمپایی رو فرشی هم خونه ای رو برداشتم و رفتم روی مبل واستادم و یه ضربه زدم به پرده، سوسکه چند قدم اومد پائین! یه ضربه دیگه اومد روی موکت، ضربه بعدی رفت زیر مبل، بعدی رفت زیر اون یکی مبل، ضربه بعدی زیر مبل بعد و ضربه آخر بدو بدو داشت میرفت سمت هم خونه ای که خواب بود منم پریدم دمپایی رو گذاشتم روش!! به هیچ وجه من  الوجوه دل کشتن این حشرات موذی رو ندارم به هیچ وجه اصلا و ابدا!!!

هم خونه ای که تازه متوجه بپر بپر من شده بود گفت چی شده! گفتم بالا سرت یه سوسکه حواست باشه! اونم گفت باشه و دوباره خوابید!!!!! یعنی اگر من بودم به لوستر نداشته خونمون آویزون شده بودم از ترس!

هم خونه ای هم وقتی بیدار شده بود، سوسکه هر جوری بود خودش رو از زیر دمپایی نجات داده بود و در رفته بود! حالا دوباره از کجا و سرو کله ش پیدا شه من نمیدونم!!

 

پی نوشت:

تصمیم گرفتم کم کم نوشتن کتابی با عنوان خاطرات من با سوسک رو آغاز کنم!

این پست رو یادتون میاد!!؟؟

  • فریba

امروز مثلا قرار بود صبح زود پاشم برم دانشگاه و پایان نامه اون کره خر مو وز وزو رو بدم بهش و زود برگردم بیام بشینم سر پروژه!!

فکر کن اون بنده خدا از صبح ساعت ۸ هی به من زنگ زد تاااااا ۱۱ و من جواب نمیدادم تا بالاخره ساعت ۱۱ پاشدم و سه سوت حاضر شدم و رفتم دانشگاه و پایان نامه رو برداشتم و ساعت ۱ رسیدم خونه!!

بعدشم که خب صبونه نخورده بودم، صبونه و ناهار رو تو فاصله ۱ ساعت خوردم و یکم ور رفتم تو لپ تاپم و بازی کردم و بعد وسایلم رو جمع کردم و بدو رفتم کلاس ویتراااای.

شکیلا جون (مربیمون ) خیلی خوش اخلاق بود.

من یه بشقاب بلور برده بودم با خودم، یه طرح سنتی خیلی خوشگل کشیدم روش و رنگ کردم. الان حال ندارم عکسش رو بذارم، ولی در اولین فرصت میگذارم ببینید هنر ما را.

الان من جو گیرم خیلی که زودتر برم طرح های مختلف رو دربیارم و رو شیشه و آئینه پیاده کنم!! میترسم کارم به جای برسه که رو شیشه تلویزیون یا مانیتور لپ تاپم هم نقاشی کنم!!

من برم شام گرم کنم، بفرمائید قورمه سبزی!!

:)

 

+ راستی! سفارشات برای انواع کار روی شیشه و آئینه پذیرفته می شود! طرح مورد نظر و سطح مورد نظر رو جهت نقاشی به دستان هنرمند فریبا بسپارید! :)

+ هر چی ظرف بلور تو خونه است رو گذاشتم جلوم و دارم سرچ میکنم ببینم چه طرحی میشه روی اینا زد!

 

  • فریba

 

ساعت ۰۰:۲۷ دقیقه بامداد روز شنبه ۱۶ فروردین سال ۱۳۹۳ !

اینجا تهران است،

خونه خودم!

از صبح که بیدار شدم عینهو سگ پاچه میگرفتم! همیشه یکروز قبل برگشتن به تهران اینطوری ام! با کسی حرف نمیزنم حوصله جواب دادن به هیچ سوالی ندارم و نهایت جوابم سر تکون دادن و شونه بالا انداختنه!

همه ناراحت میشن از این طرز برخوردم، ولی برام مهم نیست! کسی درک نمیکنه که چقدر سخته تنها و دور از خانه و خانواده تو این شهر مزخرف زندگی کردن!

خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم رسیدم تهران. انگار ترافیک نبود اصلا تو راه. من که تمام مسیر رو خواب خواب بودم. با سر و صورت چسب و چیلی و ماسک و یه تشکیلاتی!

رسیدم خونه،

از اینکه بیام خونه کسی نباشه متنفرم! مخصوصا اینکه میدونستم امشب رو قراره تنها سر کنم.

حس کردم سرم گیج میره و سرم درد میکنه! ربطش دادم به تو راه بودن و حمل کردن کیفم که سنگین بود برام و نباید با این وضع حملش میکردم.

وسایلم رو که جابجا کردم، دیدم خونه خیلی سرده! داشتم به بخاری ور میرفتم که زنگ در به صدا درومد، هم خونه ای بود! اینقدر از دیدنش ذوق کردم که خدا میدونه! ولی ذوق من به طول نینجامید چون گفت اومده وسایلش رو بذاره و بره خونه دوستش! و من اینجوری شدم

بخاری رو روشن کردیم و یه چائی با هم خوردیم و هم خونه ای رفت..

منم نشستم یه دل سیر گریه کردم... اولین باری بود که به این شدت از تنهایی و دوری غمم گرفته بود!! به حدی بهم فشار اومد که تصمیم گرفتم فردا برم با مدیرم حرف بزنم بگم من دیگه نمیخوام بیام سر کار! میخوام برگردم خونمون..... :(((((((((((

یه دوش اب گرم حالم رو بهتر کرد...

بعدش با مرغ سوخاری که محصول مشترک خواهر و مامانم بود یه ته چین مشتی درست کردم و خوردم!

ولی هنوزم اشکام دم مشکمه!

برم بخوابم، میخوام اولین روز کاری در سال جدید رو پر انرژی آغاز کنم (ولی اصلا حوصله هیچکدوم از بچه های گروه رو ندارم!!)

شب خوش!

  • فریba
علی الحساب 

برای اینکه حوصلتون سر نره، 

عرض میکنم خدمتتون که

به زودی در این محل، 

عکس خونه من

بدون هیچ گونه سانسور و رمز عبور

 آپلود خواهد گردید!!!!

این پست مدام به روز خواهد شد!

همچنان ادامه مطلب لدفا!


  • فریba
خب تعطیلات و تفریحات تموم شد!

غروبی همسایه پائینی زنگ زد و من رو به صرف چای دعوت کرد.

یه اسنکی هم درست کردیم و نوش جان کردیم و منم کیک و پفک برده بودم اونا رو هم خوردیم.

اون وسط ها خانه ای گرام اومد و به جمع ما اضافه شد.

نشستیم فیلم اجرای موسیقی همسایه گرام رو در یک کنسرت مشاهده کردیم و به منزل بازگشتیم. 

الانم هم خونه ای داره ورزش میکنه و حمیرای عزیز داره میخونه(تو پست بعدی میگم چی میخونه!!) 

و منم نشستم اینجا و با یه دست دارم بشکن میزنم و با یه دست دیگه دارم میزنم تو سر خودم که وای خدا من این پروژه رو چطوری انجام بدم. آخه منبع راهنما از کجا بیارم. احدی رو این موضوع تا حالا کار نکرده، نه در ایران و نه در بلاد کفر.

چرا کارای من اینطوری از آب در میان!؟ پایان نامم هم همینجور بود! پدرم درومد تا جمعش کردم. الانم همه چپ و راست از من گزارش کار میخوان. منم هی میگم دارم کار میکنم!!! 

ولی اگر بشه یه کار خوب تحویل داد چقدرررررررررررر خوب میشه ها!!

میشیم اولین تو این کار.

البته اگر بشه!! من که چشمم آب نمیخوره. آخه اصولا میگن هر چقدر پول بدی آش میخوری دیگه. پروژه ما هم همینه! به همون اندازه که پول بدن بهمون آش میریزیم تو ظرفشون!

علم کیلو چند!

من برم جمع و جور کنم خودم رو، فردا کلی کار دارم!

شب بر همگی خوش...

 

+ مونده بودم اسم این پست رو چی بگذارم!

خوبه منم بیام شماره بگذارم برای پستها. برم از اول تا الان رو شماره بگذارم ببینم تعداد اراجیفی که گفتم به چند عدد میرسه!!

  • فریba

زنگ تلفن خونه رو عوض کردم، یه آهنگ ترانه گذاشتم روش که خیلی قشنگه!

از صبح تا حالا هی با موبایلم زنگ میزنم، تا اهنگه رو بشنوم.

الان زنگ زدم،

دو تا بوق که خورد، یهو دیدم آهنگه قطع شد و رو موبایلم ثانیه های برقرای تماس شروع به شمارش کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 پی نوشت:

 وقتی این ثانیه ها فعال میشه که کسی تلفن تو رو پاسخ بده!!!

یا ابرفرض ض

یکی تو خونه است که من نمیبینمش ش ش ش!!!!

  • فریba

یه دسر درست کردم برای خودم!

یادم نیست اسمش چیه.

ظرف پودرش رو هم انداختم دور.

مهم نیست، مهم اینه که خیلی خوشمزه شد!

قبلا خالی میخوردم، ولی الان با بیسکوئیت خیلی طعمش بهتر شد.

امروز روز آخر تنهایی منه، بهتره حداکثر استفاده رو بکنم.

شب هم خونه ای میاد باید بشینم باز گله ها و غرغرها و استرساش رو گوش کنم!! :))

 

  • فریba

از فواید تو خونه تنها بودن به مدت چند روز اینه که*:

میتونی ظرفهای چند روز رو نشسته تو سینک بگذاری بمونه خیس بخوره**!

میتونی رخت خوابت رو از وسط اتاق جمع نکنی و بذاری همونطوری ولو باشه و بری سر کار!

هر دم مجبور نیستی سجاده ت رو به اون سختی و با اون بند و زیپش جمع کنی و پهن کنی! میذاری همونطوری وسط هال پهن باشه و فقط یه لبه ش رو بندازی رو اون یکی اش!

میتونی صدای موسیقی مورد علاقه ت رو تا اخرین درجه ببری بالا و باهاش بخونی و گاها حرکت موزون بری جلو اینه و برا خودت کیف کنی!

میتونی خریدات رو بندازی وسط هال و تا فرداش و چه بسا پس فرداش نری سراغشون.

میتونی راحت وسط اتاق لباس عوض کنی و نخوای هی تذکر بدی نیاین تو اتاق من دارم لباس عوض میکنم!!!

میتونی CD مکالمه کلاس زبانت رو با صدای بلند گوش بدی و تکرار کنی!

میتونی برای خودت بلند بلند و غلط غولوط انگلیسی حرف بزنی!

میتونی وقتی میری حموم یا گلاب به روتون دستشویی در رو نبندی!

میتونی تنهایی بخاری رو بغل کنی و مجبور نشی هی جابجا شی تا هم خونه ایت هم بتونه کنار بخاری جا بشه!!

دیگه به نظرتون چه کارایی میتونم تنهایی انجام بدم!؟؟ بگین تا فرصتم تموم نشده! :)))

 

 

پی نوشت:

* همه اینا و چیزای دیگه که الان یادم نیست چی بودن، نشون از این داره که من جنبه ندارم تنها باشم!!

** الان من از دوشنبه شب ظرف نشستم!! نگاه به سینک کردم، کلا سه تا لیوان و یه قاشق و یه چاقو و یه بشقاب و یه ماهیتابه کثیف شده بود! خوبه ها؟؟ این یعنی که من خیلی دختر تمیزی هستم که فقط همینقدر ظرف کثیف کردم!!!!

 

 

 

 

  • فریba

+ امروز بهترین فرصت بود برای اینکه عکسهای خونه رو آپلود کنم. 

چون تا دیر وقت هستم دانشگاه و فرصت کافی داشتم برای آپلودش.

تازه این عکسها پسورد هم نداره و همه میتونند خونه من رو ببینند!

ولی خب چه فایده!

عکسها رو نیاوردم با خودم که!

انشالله هفته اینده. 


+ چشمام داره در میاد از بس به مانیتور نگاه کردم. 

عینک هم نمیزنم چون رو دماغم سنگینی میکنه. خوشم نمیاد. حس میکنم یه مانع جلوی چشممه. حس میکنم به مرور زمان حالت چشمام رو عوض میکنه و خیلی حسهای دگر!


+ دلم استلخ میخواد!


+ امشب رو هم باید به تنهایی سر کنیم. برای همین دیر میرم خونه تا نشینم باز فکر و خیال کنم. فردا هم میرم برای خودم خرید کنم. بازار بزرگ. خیلی وقته نرفتم. البته الان فقط در حد حرفه. حالا کو تا فردا برسه و من حرفم رو به مرحله عمل برسونم. 

والا!



  • فریba

ساعت ۲۱:۳۷

اینجا تهران، خونه من!

من : فریبا، یه مهندس تنها!

بچه ها رفتند خونه.

ما قرار بود چهارشنبه یه جلسه خیلی مهم و اضطراری داشته باشیم که اهل و عیال قرار بود از وزارتخونه ها بیان و ما رو و طرح ما رو ببینند.

ولی امروز خبر دادند که به دلیل برگزاری کنکور در محل برگزاری جلسه، این نشست کنسلید. به جاش یه جلسه خودمونی خواهیم داشت جهت برنامه ریزی دو نشست اضطراری هفته اینده.

دوست داشتم مرخصی میگرفتم میرفتم خونه، ولی به حدی کار داشتم که اصلا نمیتونستم به این فکر کنم! پروژه جدیدی که تو تیم تعریف شده رو بنده به تنهایی و البته با هدایت دو استاد بزرگوارم باید انجام بدم. بهترین فرصتی که میتونم براش بگذارم همین چند روزه. اگر همین چند روز رو هم از دست بدم، دیگر هیچ!

الان دارم به این فکر میکنم که از کجا باید شروع کنم این چند روز تنهاییم رو تااااا جمعه!

فهرست محتوایی پروژه رو که خودم نوشتم رو گذاشتم جلوم تا یه برنامه ریزی روش داشته باشم. الان به این فکر میکنم که کاش مطالبی که سرچ کرده بودم رو پرینت میگرفتم بخونم، اینطوری کارم زودتر پیش میره و چشمام هم اذیت نمیشه.

برم یکم بخونم بلکم کم کم خوابم ببره!

این اولین باره که توی خونه تنها میمونم! سعی میکنم که نترسم!!!

 

 

  • فریba
سکوت خانه

و

کلیک موس هم خانه ای

و

سرفه های بی امان من!!

 

کم خودم مرض دارم، این هوای مزخرف تهران هم که هر روز بدتر از دیروزه! من وقتی میام خونه حالم خوبه و میتونم کمی راحت تر حرف بزنم!

ولی صبح که پام رو از خونه میگذارم بیرون، سرمای هوا یطرف و آلودگی هوا همون طرف!!

امروز به شدت گلوم میسوخت و میدونستم هیچیم نیست جز اینکه هوا الودس عزیزم!

حالا تو این وضعیت باید با این مسئول دفتر دکتر کل کل میکردم که اون دعوت نامه ها رو بفرست اتوماسیون اونم هی بگه تا امضای دکتر نباشه من صادر نمیکنم! از اونور بیام مسئول سایت رو پیدا کنم آقا بیا این سیستم های پروژه رو سرویس کن این بچه ها دهن من رو سرویس کردند!!

عصر هم که دانشجوی مهندس اومده بود برای پایان نامش، چه دل خوشی دارن اینا ها، طرف هفته بعد دفاعشه بعد هنوز نتیجه کارش درنیومده!! من تو این دو روز کاری همه سعیم رو کردم که پیش اساتید ظاهر نشم که مبادا مجبور شم حرف بزنم!! دست بر قضا مهندس امروز منو صدا زد که ببینه چه گلی به سر پایان نامه این بچه زدم.

تا رفتم حرف بزنم، میگه تو چته!!!!!!! چرا اینطوری شدی ی!؟؟؟؟؟

حالا اون دختره دانشجوش هم سرماخورده بود!! به نگاهی به دوتامون انداخته میگه، دوبل ویروس اوردین اتاق من! امشب منو نکشین!!!

همه هم برای من کلی تجویز میکنند! اینو بخور، اونو بخور!

غروبی سر راه رفتم عسل خریدم، میگن با آبلیمو معجزه میکنه! من که سه لیوانش رو خوردم هنوز اتفاقی نیفتاده!

تا صبح ببینم چی میشه!

 

رفتیم دو کلوم درس بخونیم، همسایه پائینی اومد!

برم بخوابم دیگه!

  • فریba

شب یلدا جاتون خالی خونه همسایه دعوت بودیم،

من اونجا به اصرار خانوم همسایه و دوستان، آواز " تو ای پری کجایی" رو برای دوستان و مهمانان خوندم! وسطاشم شعرش یادم رفت!!!

نگو هم خونه ایم صدای منو ضبط کرده،

دیشب وقت شام یادش افتاد و گوشی رو آورد و گذاشت رو پخش و کلی خندیدیم. بعدش انگار دستش خورده بود رو دکمه ضبط و تمام اراجیفی که قبل و در حین و بعد از شام گفته بودیم رو ضبط کرده بود! بعد از شام هم نشستیم به اراجیفمون گوش دادیم و حالا نخند و کی بخند!!

اسکلی هستیم برای خودمونااا! سه کارشناس ارشد مملکتیم ما مثلا!


در رابطه با ضبط ناگهانی صدا، چند تا خاطره بگم:

من برای کنکور لیسانس، آزمون قلم چی میرفتم، یکی از دوستام هم باهام بود. اون موقع شهر خودمون این موسسه رو نداشت و ما باید به شهر دوست وهمسایه میرفتیم. صبح به صبح جمعه پا میشدیم کیف رو میزدیم زیر بغلمون و میرفتیم تا اون شهر و برمیگشتیم. یبار این دوست ناباب من بهم گفت بیا از اینجا تا دفتر اون آژانسی که همیشه میگیریم و میرفتیم تا شهر خودمون رو پیاده بریم، یکم این شهر رو ببینیم حداقل!! قبول این پیشنهاد همانا و گم شدن ما همان! در این حین موبایل دوستم زنگ خورد! مامانش بود میخواست ببینه ما کجائیم، دوستمم بهش گفت تازه ازمون تموم شده داریم میریم سمت آژانس! این دوست ما اینقدر هل شده بود که یادش رفته بود تلفن رو قطع کنه و تمام مکالمات ما مبنی بر اینکه گم شدیم و کجا بریم و حالا چیکار کنیم و این کیه و از کی بپرسیم و .... توسط مادر محترمش به گوش نیوش میشده و جیغ و ویغ هم میکرده که بچه هاااااا صدااااااااامو میشنویدددددددد جواااااااب بدییییییددددددد فااااااطمه ه ه ه ه  فریباااااااااا الووووووووووووو........!!!!!!


یه خاطره دیگم هست الان وقت ندارم! میگم بعدا..

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند