گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

شاید ندونید اما میگم که بدونید

در پی سقوط این هواپیما و اختلال در خطوط پروازی ایران بسیاری از کاروبارها دچار خسارت شدند!

به عنوان مثال ما تا زمانی که خطوط پروازی به روال عادی خودش برنگرده نمیتونیم محصولاتمون رو به کانادا و امریکا و اروپا ارسال کنیم...

نگین حالا وسط عزا فکر کاری!

فقط خواستم بگم اون اشتباه پست قبلی چطور میتونه چه حجم و جه گستره ای از آدمها و نقش ها رو دچار خسارت کنه! چه جانی چه مالی چه معنوی و .... 

  • فریba

خودم رو گذاشتم جای خانواده مسافرین هواپیما....

یکبار وقتی خبر سقوط هواپیما رو شنیدم و فهمیدم همه سرنشینانش جان باختند... من مردم... 

بعد چند روز باخبر میشم که عزیزانم اشتباهی مردند! 

اینبار اما بارها از داغ این درد میمیرم و زنده میشم و هیچ چیزی آرومم نمیکنه ... 

فکر کن بخاطر یه اشتباه 

یک اشتباه

پشت این یک اشتباه هزاااااار اشتباه من و شما پنهان شده!

هزااااار اشتباه من و شما پنهان شده!!

  • فریba

خداوندا

سرزمین مرا از 

          دشمن،

                خشکسالی

                           و دروغ 

                                 در امان بدار.... :( 

 

 

 

- دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید... 

شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

  • فریba

خب اقای رئیس از یک ماموریت فوری برگشت و در کمال صحت و سلامت تشریف دارند... 

به همسر گفتم امروز که رفتم جلسه یهو دیدم رئیس نشسته سر میزش میخواستم بپرم بغلش کنم...! :))))

 

گاهی وقتی حضور بعضی ادمها در زندگی مثل یک معجزه میمونه 

گاهی فکر میکنم حضور این ادم تو زندگی من پاداش کدام کار نیک منه!؟؟؟

 

خدایا شکرت :) 

  • فریba

امروز سر جلسه مشاوران، صاحب جلسه صحبتهاش رو با این جملات به پایان رسوند که من هنوز از فکر کردن بهش نمیتونم بخوابم!

 

اگر بیان بهت بگن یه فیلمی قراره ساخته بشه و از تو دعوت شده تو این فیلم بازی کنی چه حسی بهت دست میده؟! خوشحال میشی نه؟ 

حالا اگه بیان بگن تو این فیلم نقش سیاه لشکر داری چطور؟ بازم خوشت میاد؟ دوست داری بازی کنی؟!

ویژگی مشترک سیاهی لشکرها چیه: لباس مثل هم میپوشن، حرکات یکسان انجام میدن، شخصیت مهمی ندارن، حق اظهار نظر ندارن و حتی دیالوگ هم ندارن و هیچ جای فیلم به دید نمیان و صرفا جهت پوشش برجسته تر نقش های اصلی فیلم به میدون میان! بعد از پایان فیلم هیچ کسی سیاه لشکر رو یادش نمیاد! حتی خود شخص هم شاید جایی نتونه افتخار کنه که تو فلان فیلم بازی کرده چون میترسه بپرسن خب چه نقشی داشتی و اون بگه هیچ نقشی...!!!

اما بازیکر نقش اول، همه فیلم رو به نام اون میشناسن! حتی فیلم ممکنه به نظر و خواست اون تغییر کنه ...!

به عنوان مثال در فیلم ده فرمان با بازی «چارلتون هستون» و «یول براینر» در صحنه مشهور شکافته شدن دریای سرخ توسط حضرت موسی از ۱۴ هزار سیاهی لشکر استفاده شده! یا فیلم گلادیاتور با بازی راسل کرو یکی دیگه از فیلمهای بزرگ با بیشترین تعداد سیاهی لشکر هست! کسی چهره یا نام سیاهی لشکرها یادشه؟؟؟؟؟

 

حالا تو فیلم زندگی هم بازیگر نقش اصلی داریم هم سیاه لشکر!

تو الان کدومی؟! دوست داری کدوم باشی؟!

 

تو فیلم زندگی خودت چطور؟؟؟ بازیگر اصلی فیلم زندگیت خودتی؟! یا تو فیلم خودتم سیاه لشکری؟؟؟ 

 

  • فریba

با مشتریان داخل از طریق تلگرام و با خارجی ها از طریق اینستاگرام و واتس اپ در ارتباط بودیم. 

در کسری از ثانیه دسترسی به همشون رو از دست دادیم 

یسری از مشتریان در حال مشاوره و اشنایی با برند بودند از طریق فضای مجازی که دیگه نداریمشون 

یسری مشتری در استانه خرید بودند و منتظر دریافت پیش فاکتور 

یکسری مشتری پیش فاکتور دریافت کرده بودند و منتظر ثبت و اطلاع رسانی جهت واریز 

و یکسری ها سفارشاتشون رو دریافت کردند و باید باهاشون پیگیری کنیم و خدمات تکریم مشتری و ... 

 

همه اینها در بستری فضای مجازی و شبکه های اجتماعی ساخته بلاد کفر در دست انجام بود به راحتی!

و همه اینها به یک اشاره ای مسدود شد به همین راحتی!!!! 

 

نمیدونم چه عقل و چه تفکری پشت این سیستم بود هر چی بود تفکری بیش از پیش خودخواهانه بود خیلی خیلی زیاد! 

 

غافل از اینکه آب راه خودش را پیدا میکند...! 

  • فریba

مدتی هست که صادرات محصولات رو شروع کردیم. 

انتظاری که از بازار خارح از کشور داشتیم بالاتر از حد تصورمون بود.. کمی جا انداختن یک محصول جدید در بازار سخت هست اما لذت بخشه. 

چیزی که اینجا من رو ناراحت میکنه اینه که:

این محصول داخل ایران هم هست بگذیم از اینکه بسیاری از ایرانیا  کلا هر چیزی خارجیش رو قبول دارند و حتی اّب معدنی هم میگن بریم برند خارجی بخریم، اما 

ناراحتم از اینکه اونایی که دوست دارند این محصولات رو بخرند و استفاده کنند بسیاری شون قدرت خرید ندارند و نه اینکه محصولات گرون باشه نه! قدرت خرید اومده پائین و دقیقا همونایی که به این محصولات بیشتر احتیاج دارند توانایی کمتری برای خریدش دارند!

 

اما در بازار خارج از کشور وقتی محصول و قیمتش رو معرفی میکنیم (حتی به ایرانیان ساکن اونور ) حتی سر خریدش چونه هم نمیزنند یعنی در این حد قیمتها براشون مناسبه و میتونن برای خرید اقدام کنند. 

در حالیکه محصولات ما برندسازی و قیمت گذاری شده متناسب با بازار کشور مقصد هست.. اما به هر جهت به ازای هر خرید مشتری خارجی از نمایندگی تحت پوشش من ... هم خوشحال میشوم بابت ثبت یک بار صادراتی و هم ناراحت میشم از اینکه چرا خرید یک محصولی که در ایران به بالاترین کیفیت تولید میشه باید برای هموطنان خودم سخت باشه و همین محصول به راحتی در بازار خارج از کشور قابل خرید باشه :/// 

  • فریba

امروز جلسه تیم داشتیم. 

من عضو تازه وارد این جلسه هستم و عملا وسط بچه های قدیمی و با سابقه و مدعی شرکت حرفی برای گفتن ندارم. 


امروز رئیس شرکت (همون مرد دوست داشتنی و مقتدر) نیم ساعت اخر جلسه رسید و گفت یک کار تحقیقی رو در رابطه با بازار خارج از کشور و تحلیلش میخواد به دو تا تیم واگذار کنه و افراد تیم رو از قبل مشخص کرده و یکی از مدیران رو سرپرست تیم ها گذاشته که روند کار رو بررسی کنه.

در مورد کلید واژه  ها و سرتیترهای گزارشی که قراره تهیه بشه توضیح دادند و اسامی هر دو تیم رو اعلام کردند:

تیم 1 به سرپرستی فلان... همکاران خانم فلان و فلان و فلان و خانم فریبا...!!! 

من طبق عادت داشتم همه چی رو یادداشت میکردم با شنیدن اسم خودم از جا پریدم!!! چی؟؟؟؟ من؟؟؟؟ من عضو تیم تحقیقاتی جلسه تیم؟؟؟ 

اصلا نمیتونستم شادی خودم رو کنترل کنم! 

برام باور نکردنی بود. 

هفته پیش در مورد عدم پیشرفت یا بهتره بگرم پس رفت تیم مون با رئیس در حد ده دقیقه صحبت کردم و ایشون قول دادن همه جوره به من و تیم کاریم کمک کنند. 

باورم نمیشد بخواد چنین اقدامی بکنه و اینطوری من رو تو شرایط رشد قراره بده. 

الان دیگه بیش از پیش خوابم نمیبره!!!! 


یعنی اگر تا قبل از امروز میتونستم هر بهونه ای برای نرسیدن به هدفهام بیارم از امروز دیگه عملا دهنم بسته شد .. همه چی فراهمه و فقط باید اراده کرد و قدم برداشت!! 


برعکس چندماه پیش که همه چی مبهم و تیره و نار بود، الان به حدی اینده برام آبی و افتابیه که حتی صدای موجهای دریای سواحل اقیانوس آرام رو میتونم از اینجا بشنوم ...


روزهای روشن سلاااااااااام :***



خیلی دوست دارم این تاریخ رو یجا به عنوان نقطه عطف ثبت کنم ولی نمیدونم کجا :/ 

  • فریba

اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 

صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 

چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....

اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 

زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!! 


خدا بخیر کنه فردا رو !!

عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))

  • فریba

تا حالا شده

 یه ادمی رو در نظر بگیری که یسری ویژگی های اخلاقی مزخرف داره که تو رو متنفر میکنه ... و تو مجبوری باهاش بسازی به هر جهت ... 

یه مدت میگذره هم تو سعی میکنی باهاش کنار بیای

و هم حس میکنی این ادم انگار داره تغییر میکنه و انگار داره ادم میشه! 


دوباره یه مدت میگذره

حس مثبت پیدا میکنی نسبت به این ادم که نه انگاری این ادم داره اخلاقای گندشو عوض میکنه و تو هم سعی میکنی خوب باشی باهاش...

.

.

.

 اما دقیقااا 

یجایی که باهاش اوکی میشی و میری بزرگترین لطف رو در حقش میکنی یکاری میکنه گند میزنه به تمام تصورات مثبتی که در موردش داشتی! 

میفهمی نه این عوضی آدم بشو نیست انگار!! ذات خراب خرااابه دیگه نمیشه کاریش کرد! 



اینطور مواقع چه میکنید؟؟ نه واقعا چه میکنید؟؟؟


اعصابم خورده شدید از دست همچین آدمی ... همسر باز رفته ماموریت نیست سرش خالی کنم یکم آروم شم مجبورم بیام اینجا بنویسم :////////////

  • فریba

امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 

فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی ..

یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم...

قلبش تند تند میزد و بیحال بود..

هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد..

همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه.. 

اما از تاکسی که پیاده شدم ... یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تکونی داد و یهو قلبش وایستاد!!!! .... :((((((((((((((((((((((

هی تکونش میدادم بالهاشو سرشو ... ولی مرررررددد تو دستای من :(((((((((((((((((((((((

  • فریba

کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو برای چندمین بار خوندم.. 

با جوان درمانده کتاب همزاد پنداری میکنم.. کسی که یکجایی مشغول کاره، ولی از شغلش و محیط کاریش و درامدش و موقعیتش راضی نیست و در بین همکاران افسرده ش احاطه شده و ماههاست که میخواد استعفا بده ولی جراتش رو نداره.. 

دقیقا من بودم!

ماهها بود که میخواستم استعفا بدم ولی میگفتم از اینجا برم کجا برم! غافل از اینکه اینجا برای من حکم قفسی داشت که وقتی ازش ازاد شدم فهمیدم چه روزای خوبی رو بر خودم حرام کردم به خاطر ترس از دست دادن یک موقعیت شغلی!

از فرصت های کاری فراوانی که بعدها بهم پیشنهاد شدم و من در اوج ازادی و رهایی همشون رو رد کردم دیگه نگم براتون!

مهمترین مانع موفقیت همه ما ادمها ترس هامونه!

ترس هایی که خودمونم براش علت قطعی و مشخصی نداریم!


وقتی برای کسی کار میکنی سطح دغدغه هات و نگرانی هات معطوف میشه به اینکه مبادا دیر برسی سر کار و یا حقوقت به موقع پرداخت نشه و قسطهات عقب نیفته! سطح زندگیت رو در بهترین حالت بخصوص در این اوضاع گرونی در پایین ترین حد ممکن نگهداری و سعی کنی از اون پایین تر نری! 


اما وقتی رئیس باشی! البته نه رئیسی که همچنان حقوق بگیره و کارمنده! رئیس خودت! مدیر کار خودت! مسئول صفر تا صد ضرر و زیان و سود و درامد خودت! 

اونوقته که دیگه خواب نداری! شبها با فکر و برنامه میخوابی... صبح با هزار ایده بیدار میشی! قوی میشی جنگحو میشی برای رسیدن به تمام انچه بخاطرش همه چیو رها کردی و خواستی از صفر شروع کنی! 

به نظرم ارزششو داره! 

تو این مدتی که دارم برای خودم کار میکنم شاید درامدم حتی از زمان کارمندیم کمتر باشه ولی برای هر ریالی که بدست میارم کلی ذوق میکنم هر روز در حال حساب کتاب و برنامه ریزی ام! 

با اینکه درامدم فعلا پائینه و حالاها باید کار کنم ولی هر روز دارم هدف گذاری میکنم و برنامه ریزی میکنم برای تیک زدن هدفهای کوچک و بزرگم.. 

و این انرژی و نیرویی هست که کارافرین بودن به ادم میده نه کارمند بودن! 

از اینکه تو این سن قدرت شروع یه کسب و کار رو دارم به خودم میبالم.. از اینکه با قدرت دارم پستی و بلندی کارم رو مدیریت میکنم به خودم افتخار میکنم!

رئیس خودم باشم حس خیلی خوبی میده حتی اگر یه دفتر کوچولو تو فضای مجازی داشته باشی :) 

  • فریba

یه بنده خدایی که سنی هم ازش گذشته مدت زیادی هست در بستر بیماریه. 

یه مدت زیادی هم هست که یه پا خونه و یه پا بیمارستان و کل خانواده هم درگیر پرستاری و بر و بیا.. 

چند شب پیش یهو پیچید که فلانی به رحمت خدا رفت... همه پرسان پرسان که چی شد و کِی فوت کرد و .. خدا بیامرزه و راحت شد و .. 

که یهو خبر اومد نه فوت نکرده ولی در حال احتضار (درسته؟) هست و بیمارستانه و ... و خلاصه 

دوست و اشنا و اقوام راهی بیمارستان و منزل متوفی شدن و منتظر امدن خبر قطعی فوت ....:///

در این فرصت هم یه عده ای پیشاپیش رفتن شروع کردن مرتب کردن منزل متوفی و تمام وسایل این بیچاره رو جمع کردند من جمله تمام لباس ها و تخت و وسایل شخصی و بهداشتی و تشک و پتو .... 

بخشی از وسایل بهداشتی و شخصی رو هم شبانه ریختن تو یه گونی و سر کوچه که اشغالی ببره! 

خونه یکی از همسایه ها رو هم به حالت اماده باش دراوردن برای مراسم احتمالی!!! 

عده دیگه هم تا صبح اطراف بیمارستان کشیک میدادن تا خبر قطعی حاصل بشه.. ولی بعد گفتن نه بهش شوک وارد کردن و احیاقلبی و .. شرایطش بهتر شده!!

فرداش دوباره هوشیاری پایین میره و پزشکان هم قطع امید کردند و دستگاهها رو جدا کردند و گفتن فقط اکسیژن وصل باشه .. تا وقتی که دیگه قلب خودش از حرکت بایسته ... :(( 

اعضای خانواده رو هم خبر کردن که بیاین دمدمای اخر کنارش باشید و فامیل های دورتر هم بیان برای اخرین دیدار و خداحافظی و ... همه رفتن با گریه و زاری با بدن نیمه جان خداحافظی کردن و اومدن خونه که مثلا اماده باشن! 

دوباره خبر رسید که نه هوشیاریش برگشته و ... 

خلاصه براتون بگم که الان چهار روز از این وضعیت گذشته و این بنده خدا رو صبح میفرستن دیار باقی و عصر دوباره برمیگرده....!!!  

و من تو کف حرکت خود جوش اونایی هستم که رفتن تمام وسایل شخصی این بیچاره رو انداختن دور :/// خب اگه حالش خوب بشه برگرده خونه چه جوابی میخواین بهش بدین :///


اخرین باری که خبر اومد فوت کرد من تماس گرفتم با یکی از بچه هاش و داشتم تسلیت میگفتم که یهو گفت راستی هنوز فوت نکرده هااا اون موقع حالش بد شده بود زنگ زدن بیاین سریع ما فکر کردیم فوت کرده... من پشت تلفن انقد خندیدم که اشکم درومد خیلی سعی میکردم جلو خنده م رو بگیرم نفهمه ولی نمیتونستم... !!!!  


ولی گذشته از این ..

این چند روزی که این بنده خدا با مرگ جدال میکنه! خانوادش غمگین و غمگین تر میشن .. بیشتر کنارشن.. تا صبح پشت در بیمارستان تو ماشیناشون نشستن.. نمیخوان ثانیه های اخر بودن و دیدنش رو از دست بدن ... در حالیکه عملا خودش این دنیا نیست و یه جسم نحیفه و یه قلبه ضعیف!

کاش تا وقتی هستیم قدر هم رو بدونیم !

  • فریba

یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 

چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!

اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!

یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!

یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!

بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو اونجا ببرن که یوقت صاخب خونه که وضع مالی خوبی نداشت محبور نشه به ماها عیدی بده ... 

هر سال که گذشت تعداد این ادمها که ما نمیرفتیم خونشون بیشتر و بیشتر شد... 

و امسال ... 

به همسر گفتم خونه چند تا بزرگترا رو بریم فقط .. اضافه کنم درسته بچه نیستیم ولی همچنان به ما عیدی میدن!!!!!!!

اینجوری شد که فقط دو سه تا خونه از بزرگای فامیل رو رفتیم و پرونده عیددیدنی رو بستیم :)

عید امسال بی رونق و کمرنگه...سفره های هفت سین مثل سابق نیست... 

خونه هایی که رفتیم رنگ و بوی عید نداشت.. 

غم و نگرانی تو چهره بزرگترا هست خصوصا اونایی که جوون دارند.. 

خدا اخر و عاقبت همه رو به خیر کنه 😊🙏

  • فریba

سال نو هم تحویل داده شد! 

سال گذشته رو بخوام در دید جامع و کلی نگاه کنم اصلا سال خوبی برای کشور و مردمون نبود .. 

پر از حادثه پر از نگرانی پر از غم پر از تشویش پر از استرس ... 

هر سال میگیم دریغ از پارسال!


اما در زندگی شخصی خودم سالی که گذشت نمیگم سال خوب! اما سال متفاوتی بود و شاید هم تفاوتش باعث بشه بگم سال خوبی بود! 

سالی که با چالش های زیادی سرو کار داشتم.. و باید تصمیم های مهمی میگرفتم که اینده م به این تصمیمات ربط پیدا میکرد! 


سالی که پیش رو دارم سال سرنوشت ساز و بسیار مهمیه 

سالی که باید نتیجه تصمیمات مهمی که در سال 97 گرفتم رو به ثمر برسونم ! 

سالی که باید بذرهایی که کاشتیم ثمر بده .. به دور از کلاغ ها و پرنده ها و ... 


سالی که میاد سالی پر از خبرای خوبه! پر از خبرایی از جنس رشد و موفقیت برای من و بچه هام .. من مطمئنم :) 



دوستان مجازی 

سال نو تون مبارک :)


  • فریba

همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم...!

با مادرش درگیره حساااابی. 

اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 

این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!

چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 

اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه های همسن خودش زیادن و جمع شاد و سالمه حسابی عاشق اینجا شده و نمیخواد بره و مدام زنگ میزنه گریه میکنه که من میخوام بیام مادرم نمیذاره.. 

کار به جایی رسید که مادرش زنگ زد به من و با یه حالت طلب کاری گفت ببین خانوم من هیچ دوست ندارم دخترم کار کنه! منم با خونسردی گفتم خب نکنه! مگه مجبورش کردیم!؟ اون که انتظار این برخورد رو نداشت دوباره گفت هیچ نیازی به پول نداریم و دیگه نمیاد سر کار ... گفتم خب نیاد! مگه ما گفتیم بیاد؟! 

دیدم یکم اروم شد و گفت اره شما اصرار نکردین خودش خیلی دوست داره همش میگه اونجا خوبه همه خانومن .. ولی من مخالفم.. گفتم برای جی؟ مگه مشکلی تو کار هست؟ گفت اخه دخترم این همه راه میاد سر کار برمیگرده خونه خسته س همیشه! گفتم خب کار کردن خستگی داره پول که مفت به دست نمیاد!... 

خلاصه انقد حرف زدیم زدیم که اخرش گفت باشه شما درست میگین باشه بیاد اشکال نداره.. 

منم که از خوشحالی پام به زمین نمیرسید گوشی رو که داد به دخترش گفتم مامانتو راضی کردم ممم دیگه میتونی بیای.. اونم با ناراحتی گفت مامان منو نشناختین شما الان به شما اینو گفت ولی فردا کار خودشو میکنه!! حالا ببین!

و وافعا همین بود و نذاشت این دختر بیاد سر کارش!

دوباره زنگ زدم و گفتم باشه سر کار نیاد ولی اینجا یسری کلاس هست موازی با کار برگزار میشه و برای همکارا رایگانه همین کلاس بیرون چند میلیون پولشه بذارین کلاس ها رو بیاد .. گفت باشه اگر خوبه که بیاد!! ولی باز دخترش زنگ زد گفت مامانم نمیذاره! گفته حق نداری از خونه بری بیرون!

چند روزه اشفته م از این اتفاق...

این دختره فوق العاده است پر انرژی پر از ایده پر از ارزو و امید.. 

نمیدونم چرا چی باعث میشه یه خانواده یه مادر یه برادر تو این عصر به خودشون اجازه بدن برای یه دختر 23 ساله تصمیم بگیرن! مادرش به راحتی میگه برادراش نمیذارن کار کنه!! منم برگشتم گفتم برادراش چیکارن که برای این دختر تصمیم بگیرن!؟ دختر شما 23 سالشه بچه که نیست! 


امروز بهم زنگ زد با گریه و ناراحتی گفت ما داریم میریم شهرمون تا بعد عید برنمیگردیم..

کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم که نگران نباشه ما درستش میکنیم.. 

موضوع رو با مدیرمون مطرح کردم گفت لازم باشه میریم با خانوادش صحبت میکنیم این دختر نباید اینطوری حیف بشه... 


اعصابم بهم ریخته س.. 


پ.ن 

سطح مالی این خانواده از صفر پایین تره یه خونه اجاره ای تو جنوب تهران دارن و شدیدا به درامد کمکی احتیاج دارن. 

تمام هم و غم این دختر این بود اینجا کار کنه پول به دست بیاره خانوادش رو سر و سامون بده :(


دعا کنید بتونم برش گردونم.. واقعا براش ناراحتم عمیقا براش ناراحتم.. 

  • فریba

اطراف ما پر از انرژی منفیه 

پر از خبرای بد 

پر از الودگی 

پر از خستگی 

همه نا امید و ازرده خاطرن.. 

اگر بخوایم تو این اجتماع رها باشیم میمیریم... 

پس 

بیایم از فردا 

میون تمام گل و لای و تاریکی ها 

دنبال یه نقطه نورانی و کوچیک باشیم! 

و بخاطرش خدا رو شکر کنیم.. 

نقطه نورانی میتونه شب خوابیدن و صبح بیدار شدنه! ..... خدایا شکرت که به من امید داری و من رو از نعمت زندگی محروم نکردی. 

نقطه نورانی میتونه نوشیدن یه لیوان چای گرم کنار خانواده باشه..... خدایا شکرت... 

میتونه رسیدن اتوبوس همزمان با رسیدن ما به ایستگاه باشه

میتونه داشتن پول خورد موقع پرداخت کرایه تاکسی باشه

میتونه شنیدن صدای پرنده ها باشه 

میتونه یه نیلوفر ابی میون مرداب گندیده باشه... 


هر روز عادت کنیم به خاطر چیزای کوچیک خدا رو شکر کنیم... مگه میشه خدا نبینه؟! نشنوه؟! 

شکرگذاری رو مینویسم چون میخوام براش سند داشته باشم پیش خدا و بهش بگم ببین من چقدر قدر داشته هامو میدووووونم حالا دلت میاد بهم خواسته هامو ندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نهه دلت میااااد؟؟؟؟


انقد خوووووبهههههه :) 


  • فریba

یکی از دوستان دوره بچگیم دیشب تهران بود الان کاناداست 😑

مهاجرت کرد.. رفت که دو سال نیاد بتونه اقامت بگیره.. 

دیشب یاد پروسه ای افتادم که یه مدت درگیرش بودم برای پذیرش گرفتن از نیوزلند و استرالیا و اینکه اگر یکم بیشتر مداومت به خرج میدادم الان مقیم اونجا بودم!

با توجه به اوضاع وخیم زندگی تو کشور و شرایطی که من در حال حاضر دارم برای رفتن دوباره وسوسه شدم برای اپلای. 

ولی از دیشب ذهنم کاملا بهم ریخته س. از طرفی دوست دارم زندگی در یک محیط جدید رو تجربه کنم و از طرفی وابستگی و دلتنگی به خانوادم رو نمیتونم نادیده بگیرم.

یه جوری شدم که انگار ویزام اومده و یه ماه دیگه میخوام برم!!! تمام تنم میلرزه و با فکر کردن بهش دست و پام میلرزه!

تصور میکنم اونور دنیام و نمیتونم پدر و مادرمو ببینم. 

اونور دنیام و از خوشی و نا خوشی شون بیخبر. فقط یه اسکایپی این وسطه که میتونه کمی دوری رو راحت کنه!

اونور دنیام و به جز همسر هیچ کسی نیست کنارت. 

و تو عادت میکنی به نبودن و ندیدن عزیزانت و کم کم نقششون کمرنگ میشه 

اونقدر کمرنگ که میتونی دو ساااال نبینی شون! دو ساااال!

ایا اونایی که رفتن از اول دل سفت بودن؟؟؟ یا میرن اونجا عادت میکنند؟؟؟ 


  • فریba

دوستی عازم کاناداست 

مجرد و از هفت دولت آزاد 

گفتم چه حسی داری؟ گفت هیجانی سرشار از استرس و شاید هم برعکس 

ولی حال خوبی ندارم میترسم.. 

دکتراش رو تو ایران تا مرز دفاع رفت ولی انقد اذیتش کردند بیخیالش شد و گفت من که دارم میرم دوباره بخونم چه منتم به اینا؟!!

.

.

.

یادمه با اقای همسر که اشنا شدم داشتم برا استرالیا اپلای میکردم.

بهش گفتم اگه اپلای کنم برم یا بعدا بخوام فرصت مطالعاتی برم ؟؟

گفت اگه بری دوباره برمیگردی!؟
گفتم نمیدونم... شاید برم و دیگه نیام؟!
گفت بالخره که یه روز برمیگردی دیگه؟!
گفتم خب عاره میام سر بزنم به خانواده و ... 
گفت باشه برو ولی زود زود برگرد 😊
.
.
و اینجوری شد که من خر شدم و هیچوقت نرفتم 😑😑😑
  • فریba

اخرین امتحان دانشگاهی عمرم رو (البته تا فعلا) دادم رففففف

بعدش یه دو هفته رفتم تو کما 

هزار و یک فکر به سرم اومد 

به تمام سالهایی که درس خوندم و نتیجه ای که تا الان گرفتم..

به فرصتهایی که بخاطر درس بدست اوردم و بخاطر درس از دست دادم... 

به رویاها

به علاقه ها

به برنامه ها

کلی فکر کردم و نوشتم..

الان ذهنم پر از ایده س پر از فکره پر از برنامه س..

طراحی سایتم رو شروع کردم 

الان تو مرحله چیدمان محصولاتم 

بعد باید به فکر عکاسی باشم از محصولات 

بعد قرار داد با پشتیبانی محصولات

هنوز هزینه رو براورد نکردم جراتش هم ندارم نمیدونم چقدر سرمایه میخواد ولی خب ایده ایه که دارم و نمیخوام از دستش بدم.

به اسم سایتم فکر کردم و میرم عناوین مشابهش رو سرچ میکنم یوقت با سایت بدی تشابه اسمی پیدا نکنه  😆😆😆

الان مسئله خونه نمیذاره تمرکز کنم

ذهنم اشفته است

این هفته به کارم زیاد نرسیدم از هدفم موندم هر چند تا الان نصفشو رد کردم ولی هنوز نصفش مونده!!

این ماه میخوام به مرحله 3 برسم و باااید برسسسم✊✊✊


  • فریba

هفته پیش به صاحبونه زنگ زدیم که اقا نزدیک موعد تمدید اجاره س و ما (علیرغم میل باطنی مون) به دلیل شرایط وحشتناکی که الان برای همه در جریانه ناچاریم به تمدید کردن! 

ایشون هم گفت باشه بهتون خبر میدم که چقدر میخوام بکشم رو اجاره!! 

مروز زنگ زد و با کلی مقدمه چینی که عاقا خبر دارید که چقدر گرونه همه چی و چقدر دلار بالاست و چقدر اله و بله ، گفت من پول پیش نمیخوام و ولی اجاره 1700. یعنی یهو 450 کشید رو اجاره!!!! من نمیدونم بر اساس چه منطقی چنین حرفی زد.. ولی همسر هم خوب جوایش رو داد گفت بله وضعیت مملکت جوری شده که دیگه هر کی هرکاری دلش میخواد میکنه و کسی هم نمیتونه بگه چرا! 

ایشون هم گفت بله دیگه شما برید قیمتها رو ببینید متوجه میشید که اجاره خونه ها الان همینه و دیگه چاره ای نیست و شما بخوای جابجا بشی کلی پول کمیسیون باید بدی و جابجایی و خرابی وسایل خونه و خلاصه همون براتون در میاد! حالا باز تضمیم با شماست!

همسر هم گفت باشه حالا بهتون خبر میدیم. 

قطع کرد و گفت چه کنیم. گفتم بهش بگو غلط کردی که اجاره همه جا همینه .. مردک فلان و فلان .. یه دست اقلا رو سر خونه ت بکش بعد بیا اینقدر اجاره بخواه.. 

بهش بگو بیشتر از این رقمی که الان هستیم نمیتونیم شما اگر مستاجر خوب میخوای بمونیم اگر نه که چیزی که زیاده خونه!!! 

همسر هم اول سعی کرد من رو قانع کنه بهش گفتم امکان نداره این پول رو بابت این خونه بدم! با این پول میشه خونه بهتر گرفت .. مردک فلان فلان :))))

بعد زنگ زد و کفت عاقا راه نداره یکم تخفیف بدین ما تمدید کنیم؟ گفت چرا حالا شما چون خوب بودین و اینا من 50 بهتون تخفیف میدم :/// 

من از اونور داشتم میشنیدم خواستم داد بزنم مگه داری به کدا پول میدی حریص طماع فلان :)))

میدونید من از همون اول هم از صاحبخونه خوشم نیومد برای همین مدام بهش فحش میدادم که خیلی دندون گردی و پول پرسیتی و اینا ... 

خلاصه همسر گفت خیر ما نمیتوتیم و ایشون هم گفت که پول پیش تون اماده است دیگه پس دنبال خونه باشید. چون منم الان مشتری دارم برای خونه. گفتم عارههه بیاد خونه رو ببینه دستش میاد.. 


خلاصه ما هم سریع شال و کلاه کردیم پریدیم دنبال خونه . 

یکی دو تا خونه دیدیم اجاره شون همین بود و البته رهن بالاتر ولی دیگه خدایی می ارزید به پولی که داریم میدیم!!! 

دیگه منتظریم که فردا اوکی بدن ببینیم صاحبخونه حاضره یکم خونه رو نو نوار کنه یا نه .. 


ولی انصافا همه تفصیر ها رو نباید گردن دولت و مسئولین انداخت! 

بدبختی از گور خود ما مردم بلند میشه! 

خودمون دیگه به خودمون رحم نمیکنیم! 

طرف کلا 240 تومن تو ارزونی این خونه رو خریده میخواد کل پول خونه رو از تو اجاره ش در بیاره! بابا یه رحمی مروتی چیزی .. 

یکی هست کلا بساز بفروشه .. به میلیون میگه پول ادامس خرسی .. خب برادر دیگه 100 تومن 200 تومن برای تو پول نیست ولی برای امثال من تو ماه میتونه پول باشه! 

ولی رحم نداریم! 


دعا کنید هر چه زودتر بتونیم یه خونه خوب پیدا کنیم .. از پس اجاره ش بر بیایم .. بتونیم صاخبخونه بشیم .. 


من تو این ایام بیشتر از همیشه به اون بی مروتی که 100 میلیون پول ما رو تو چنگش گرفته عین خیالش هم نیست و ما نمیتونیم چیزی بهش بگیم فحششششش دااادممممممممممم دلم خنک میششششهههههه پاش بیفته دیگه تو این ایام میرم تو روش هم میگم یه رکعت نمازت قبول نیست ... پول سفر کربلا و حجت هم حروووومههههه .. حالا بیااااا :)))) 


  • فریba

بزرکترین اشتیاهی که من تو زندگیم مرتکب شدم انتظار داشتن بود!!! 

هر زمان و هر جا از هر کسی انتظار هر چیزی رو داشته باشی اونجا شکست خوردی! 

چون ادمها همیشه خودشون در اولویت اول زندگیشون هستند و اینکه توقع داشته باشیم یکجایی تو رو و نیاز تو رو اولویت قرار بدن توقع بیجاییه!

اینطوری که الان قریب به اتفاق ادمها تنهان و از مشکلات روحی رنج میبرن چون همه ماها داریم مثل هم عمل میکنیم. 

و بعد میگیم خب نباید چنین انتظاری داشته باشی!! 

اگر قرار باشه ادم همه جا خودش باشه که خدا اینهمه ادم رو کنار هم نمی افرید!

انگار ما و اطرافیانمون مثل در و دیوار هستیم که فقط باید کنار هم باشیم بدون هیچ انتظاری .. ! 

دوستی که موقع سختی و نیاز به دردت نخوره کلا به درد نمیخوره دیگه برای همون روزای شادی خوبه که اونجام هم تا دلت بخواد ادم هست دیگه  جای خالی کسی رو نمیبینی!
دوستی که وقت نداشته باشه دو کلمه باهات حرف بزنه! 
دو قدم باهات راه بیاد! 
دو ساعت برات وقت بذاره! 
یه گوشش رو بکنه در و یه گوشش رو بکنه دروازه ولی به هر جهت پای حرفهات بشینه!
خب حیف اسم دوست که بخوای رو این ادمها بذاری! 
واژه دوست واژه مقدسه نمیشه به این راحتی یدکش کشید!
خرابش نکنیم. 

:) 
  • فریba
اقای همسر اومده بود دنبالم از در خونه که بیرون رفتم یهو یه چهره اشنا دیدم که داره با همسر احوالپرسی میکنه!
همون دم در جا خوردم!
موندم برم نرم وایسم .. که یهو صدای بلند سلامش منو مجبور به تصمیم کرد. 
سلام کردم و حالشو پرسیدم .. اونم احوال بابا و مامان رو پرسید.. منم به سردی جواب دادم و زوری لبخند زدم و رفتم سمت ماشین .. پشت ماشین همسر ماشین دوستمو دیدم مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت زهره و احوالپرسی در حالیکه فکرم جای دیگه بود..
دیدم از همسر خداحافظی کرد و رفت تو مغازه .. 
منم برگشتم و رفتم سوار ماشین بشم که دیدم از مغازه براپ دست تکون میده که بفرما بریم خونه .. 
مونده بودم! 
نه به اون شوری و شوری نه به این بی نمکی .. 
همسر گفت چرا اینجوری برخورد کردی!
گفتم واا چجوری برخورد کنم.. توقع داری قربون صدقه ش برم؟!
گفت حالا میون ادمها یکی پیدا شده از رفتار و کردارش پشیمون شده .. نزن تو ذوقش گناه داره .. خیلی تو فکر رفتم .. 
شب اومدم خونه برا خواهرم تعریف کردم .. اونم گفت اتفاقا پریشب تو احیا هم کلی منو تحویل گرفت و مدام پذیرایی کرد و مواظب بچه بود.. خندیدم و گفتم یادته شب محرم بهمون چای نداد 😁😁😐
گفت آره .. ولی دلم خیلی میسوزه براشون .. گناه دارن .. 
گفتم آره منم خیلی ناراحت شدم ... ولی آدم میمونه چکار کنه .. بعد اونهمه توهین و بی احترامی الان باید چه کرد .. 
دوباره گفتم خب اونیکه باید ببخشه من و تو نیستیم.. به نظرم حالا که پشیمون شدند ما نمک رو زخمشون نپاشیم بذاریم کمتر درد بکشن گناه دارن...
اما امان از جوانی و بی عقلی ... خدا همه رو به راه راست هدایت کنه!!
.
.
امشب این اتفاق باعث شد به خیلی از ادمهای زندگیم فکر کنم 
اونایی که خیلی تو زندگی بهشون مدیون هستم رو دعا کردم عاقبت به خیر بشن و تقدیرشون به بهترینها رقم بخوره.. 
و اونایی که نتونستم از ته دل ببخشم رو هم به یاد اوردم هر چند تعدادشون کمه اما دردشون عمیقه!
هنوز بعد سالها نتونستم ازشون بگذرم ... به زبان شاید اما اصل دله که باید ببخشه که خب هنوز نبخشیده😑
  • فریba

یه لیستی نوشتم از همه ادمهایی که میشناسم.. 

دوست و دشمن 

دور و نزدیک 

فامیل و غریبه 

به همشون امتیاز دادم .. امتیازهای مختلف.. 

تو یه سری هاشون بدون اینکه فکر کنم دادم 10 یعنی خیلیییییییی عاالی! و به یه سری ها دادم 2 .. 1..!! 

 عدد 10 هام زیاد بودند! به ظاهر خوب بود ولی در باطن حس میکردم زیادی خوش بینانه امتیاز دادم!! 

بهشون پیام دادم و کار جدیدم رو بهشون معرفی کردم  و ادرس کانال و گروه رو دادم ..

... 

از اون همه عدد 10 اگر چندتاشون به من تبریک گفته باشن و گفته باشن خیلی عالیه موفق باشی و جوین شده باشند خوبه...!؟؟ :) 


.

.

امتیازها رو از نو نوشتم!! :) 


  • فریba

یه دوستی دارم.. البته دوست که چه عرض کنم من زیادی روش حساب کرده بودم ولی وقتی فهمیدم از اوناییه که تو روت میخنده و از پشت خنجر میزنه دیگه فاصله م رو باهاش حفظ کردم 😉

چند وقت پیش که صحبت شرکتی که نمایندگی محصولاتش رو گرفتیم شد، یهو عین ...!! پابرهنه پرید وسط و گفت واااای خیلی بی کیفیتن! اصلا خوب نیست... من خیلی خرید ازشون دریغ از یه درصد اثر و تغییر! منم که خیلی دوست داشتم بزنم تو دهنش گفتم اتفاقا من تا از یه چیزی مطمین نشم سراغش نمیرم اعتبار و سرمایه بذارم!!!

خلاصه خدا رو شکر تو اون جمع کسی به حرفهاش گوش نداد و همه ازم پرسیدن چی هست و ایناا...

گذشت و یه هفته پیش یهو دیدم تو کانال محصولات اوریفلم اددم کرده!!

بلافاصله پیام داد سلام فریبا جووون چطوری عزیزززم خووبی 

من نمایندگی اوریفیلم گرفتم تو گروه اددت کردم دوست نداشتی لفت بده ولی محصولاتش خیلی خوبه و اله و بله و جیمبله!!!

عاقا هی رفتم بگم رووووت رو برررم هعی ی ی ی 

رفتم بگم عهههه اتفاقا من استفاده کردم خیلیییی افتضاح بودن و ... 😒😒


ولی بخاطر شخصیتی که تو کلاسامون بهمون یاد دادند بهش تبریک گفتم و گفتم در اولین فرصت میام حضوری محصولاتو رو میبینم اتفاقا به فلان و فلان کرم احتیاج دارم بهم معرفی کن 😏😏

خلاصه از اون روز هر روز پیام میده قربون صدقه میره!!!

عاقا خب یه ذره یواشتر رنگ عوض کنید آدم نفهمه خر حسابش کردید دور از جونم والا!!😁😁😁


  • فریba

همه ی ما تو دلمون پر از آرزو و خواسته های دست یافتنی و یا حتی به تصور خودمون دست نیافتنیه! 

مثلا دوست داریم مدیر فلان شرکت باشیم 

دوست داریم فلان ماشین رو داشته باشیم 

دوست داریم یه خونه داشته باشیم که پنجره هاش رو به یه جنکل و یا دشت پر از گل و سبزه باز بشه 

دوست داریم کنار دریا خونه داشته باشیم 

دوست داریم بریم دور دنیا بگردیم 

دوست داریم وسط یه جزیره یه ماه زندگی کنیم 

دوست داریم یه نویسنده بزرگ بشیم 

دوست داریم یه کافی شاپ داشته باشیم مال خودمون و ادمهای از جنس خودمون 

دوست داریم .. دوست داریم .. دوست داریم.. 

خیلی چیزا رو دوست داریم داشته باشیم.. 


سوالی که اینجا مطرح میشه اینه که 

آیا ما لیاقت این چیزایی رو که آرزوش رو داریم؟؟ 

آیا ارزش ما همین جایگاهی هست که الان داریم و یا نه ما باید بالاتر از اینی باشیم که الان هستیم؟ 

اگر ارزش ما همینه که خب پس چرا به چیزای بالاتر فکر میکنیم و آرزو میکنیم!؟ 

و اگر ارزش ما این نیست! پس چرا برای رسیدن به جایگاه واقعیمون تلاش نمیکنیم؟! 

و اگر هم داریم تلاش میکنیم آیا تلاش ما متناسب با اون اهداف و ارزوهامون هست و یا فقط دل خودمون رو داریم خوش میکنیم!؟ 




بازم فکر کنیم! 

  • فریba

دوست داشتم خونه بالکن داشت رو به پارک 

پتو میپیچدم دور خودم و لیوان چایی داغ رو دستم میگرفتم و میرفتم تو بالکن وامیستادم و هوای سرد رو نفس میکشیدم و با هرم چای داغ صورتمو گرم میکردم.. 

شاید اینطوری نجات پیدا میکردم 

شاید اینطوری بغض مونده تو گلو که داره خفه میکنه منو یا میترکید یا خفه میکرد... 


ولی حیف که خونه بالکن نداره! 

یه پنجره داره که من هی میام از پشتش این منظره رو میبینم... 


  • فریba

خیلی دوست دارم بتونم مثل اونایی باشم که دیدشون به همه چی مثبته 

خیلی دوست دارم بتونم همیشه در حال زندگی کنم و نه در گذشته و نه در آینده 

خیلی دوست دارم بتونم نیمه پر لیوان رو هم ببینم 

خیلی دوست دارم بتونم با افکار منفی مبارزه کنم و به ذهنم راهشون ندم 

خیلی دوست دارم بتونم وقت و فکر و اعصابم رو هزینه چیزای بی ارزش نکنم.. 

کاش میتونستم.. 

ولی نمیتونم.. 

تا حالا نتونستم ... 



پ.ن

عکس از برف امروز تهران - فوتو بای اقای همسر 



  • فریba

تهران از صبحه داره میبارهههه..

امشب هم که برف شروع شددد

خدا رو شکر که سال به پایان نرسید و بارش برف رو دیدیم... 

عین بچه ها یه ربع یبار میرم پشت پنجره نگاه میکنم میادا برف تموم شده باشه!!! 


یادم میاد چند سال پیش شاید کمتر از 10 سال پیش اونقدرررررر برف میوووومد اونقدرررررر برف میومد که دیگه حالمون از برف بهم میخورد و دعا دعا میکردیم سرما تموم بشه!! ولی الان التماس میکنیم برای یه هوای سرد.. یه روز بارونی .. یه شب برفی ... 


خدا خودش تو این سرما به داد مردم کرمانشاه برسه ... چرا باید دارایی ادمها تعیین کنه که برف نعمته یا .... :(

  • فریba

رفته بودم دانشکده، 

داشتیم با مدیر گروه و اساتید تو راهرو کل کل میکردم که چرا نمیام دانشگاه و مثل بقیه دانشجوها تو دانشکده پلاس نیستم، در این حین یکی از همکلاسی های دوران ارشدم از پله ها اومد پایین و اومد طرف ما با اساتید خداحافظی کنه، مدیر گروهمون با لبخندی سرشار از غرور و با نگاه عاقل اندر سفیه رو به من کرد و گفت اقای ... هفته بعد عازم کانادا هستند!! 

منم با خوشحالی گفتم جدی؟ مهندس کارت درست شد پس؟.. 

و مدیر محترم همچنان ادامه داد بله.. ایشون هفته بعد داره میره.. مهندس فلانی هم دنبال کارشه بره استرالیا.. فلانی پارسال رفت ملبورن، خانم م که الان سه ساله کاناداست.. خانم ع و همسرش هلندند، خانم فلانی و فلانی هم که الان استاد شدند تو استرالیا.. فلانی هم که الان ده ساله امریکاست.. اقای فلان هم که المانه.. فلانی هم که پارسال برای امریکا پذیرش گرفت.. 

و با همان لبخند مغرورانه ادامه داد بچه های ما خیلی خوب تونستند جای خودشون رو باز کنند و همه تونستند از دانشگاههای خیلی خوب پذیرش بگیرند! 

و مدام هم زیر چشمی به من نگاه میکرد که عاره! یاد بگیر!!

خواستم بهش بگم اخه مدیر جان! 

بچه ها هر کدوم هر جای دنیا رفتند شما و سایر اساتید محترم رو سَ نَ نَ ؟! 

مگه از برکات حضور شماهاست که اونا تونستند برن خارح؟ 

البته فکرش رو که میکنم میبینم بعله دقیقا از برکات حضور ایشوناست که بچه های تحصل کرده و با استعداد ما مجبورن برن از اینجا چون تا وقتی اینجا هستند کسی براشون تره هم خورد نمیکنه! ولی به محضی که پذیرش میگیرن میرن میشن مغز برتر و فرار مغزها و ...!! 

میخواستم بهشون بگم شما دقیقا چه نقشی داشتید در حمایت از این بچه ها ؟ کاری براشون کردین؟ جایی جذبشون کردین؟ جایی بهشون بها دادین؟ وقتی شبانه روز براتون کار میکردن ایا به نیازهاشون توجهی کردین که الان باافتخار از جذبشون تو دانشگاههای برتر دنیا حرف میزنین؟! 

خواستم بهش بگم دکتر شما الان باید به حال خودت و مملکتت گریه کنی که نصف فارغ التحصیلای این دانشکده از اینجا رفتند! اوناییم که نرفتند فکر نکنن نتونستند برن! بلکه نخواستند یا مثل من پاشون جایی گیره که نمیتونند برن! اگر نه همه خیلی خوب میدونند که امثال ما رو دانشگاههای تراز اول با کله میگیرن لازم هم نیست کسی بیاد این وسط کلاس رفتن ما رو بذاره! 

خواستم بهش بگم دکتر من هم خیلی دلم میخواد برم .. اگر هم میبینی که الان دل به درس و دانشگاه نمیدم بخاطر اینکه اینجا و شما ها رو در حد خودم نمیبینم که بخوام براش وقت بذارم! وقتم با ارزش تر از اینیه که بخوام برای خوشایند امثال شما تلفش کنم! 

خواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی حیف که دکتر فورا خداحافظی کرد و رفت جلسه! :/ 



  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند