گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۰ مطلب با موضوع «دنیای اطراف من» ثبت شده است

شاید ندونید اما میگم که بدونید

در پی سقوط این هواپیما و اختلال در خطوط پروازی ایران بسیاری از کاروبارها دچار خسارت شدند!

به عنوان مثال ما تا زمانی که خطوط پروازی به روال عادی خودش برنگرده نمیتونیم محصولاتمون رو به کانادا و امریکا و اروپا ارسال کنیم...

نگین حالا وسط عزا فکر کاری!

فقط خواستم بگم اون اشتباه پست قبلی چطور میتونه چه حجم و جه گستره ای از آدمها و نقش ها رو دچار خسارت کنه! چه جانی چه مالی چه معنوی و .... 

  • فریba

خداوندا

سرزمین مرا از 

          دشمن،

                خشکسالی

                           و دروغ 

                                 در امان بدار.... :( 

 

 

 

- دلم میسوزد و کاری ز دستم برنمیاید... 

شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

  • فریba

یکسال پیش یه قراردادی با یکی بستیم 

الان بعد یکسال هنوز دنبال پولمون میدوییم... حالا بعد یکسال طرف دبه دراورده و نمیخواد پرداخت کنه! 

امروز با رئیس صحبت کردم و گفتم جریان این شده و من اعصاب ندارم واقعا با این آدم بجنگم چیکار کنم؟ 

از طرفی میگم برم شکایت کنم از طرفی میگم ولش کن دیگه این که یه زندگی حسابی نداره حالا یه شکایت هم بیاد روش! 

رییس خیلی اروم توضیح داد دو تا کار میتونی انجام بدی:

کلا پرونده شو ببندی و بسپری دست خدای خودش و اعصابتو بیش از این خورد نکنی! 

و راه دوم اینه که بری دنبالش بیفتی و شکایت و ....! تا بتونی حقتو بگیری ازش. 

ببین برای خودت کدومش بهتره! البته با قدر دونستن هر لحظه لحظه از زندگیت ... 

 

بی معطلی گفتم بخشیدمش.. پروندشو بستم این هم بره روی همه پرونده هایی که از قبل بستم و فراموششون کردم. 

لبخندی زد و گفت هر زمان تو یه جریان اینطوری گیر افتادی به این فکر کن چیکاری انجام بدی که روانت و روحت اروم تر بشه همون رو انجام بده. 

حساب کن پول این پروژه رو اگر بری با دعوا و ... بگیری چه دردی میتونه از زندگیت دوا بکنه که ارزش داشته باشه بری دنبالش؟ 

واگذار کن به خدا خودش برات جبران میکنه اونم میدونه و حق و خدای خودش و ....! 

  • فریba

با مشتریان داخل از طریق تلگرام و با خارجی ها از طریق اینستاگرام و واتس اپ در ارتباط بودیم. 

در کسری از ثانیه دسترسی به همشون رو از دست دادیم 

یسری از مشتریان در حال مشاوره و اشنایی با برند بودند از طریق فضای مجازی که دیگه نداریمشون 

یسری مشتری در استانه خرید بودند و منتظر دریافت پیش فاکتور 

یکسری مشتری پیش فاکتور دریافت کرده بودند و منتظر ثبت و اطلاع رسانی جهت واریز 

و یکسری ها سفارشاتشون رو دریافت کردند و باید باهاشون پیگیری کنیم و خدمات تکریم مشتری و ... 

 

همه اینها در بستری فضای مجازی و شبکه های اجتماعی ساخته بلاد کفر در دست انجام بود به راحتی!

و همه اینها به یک اشاره ای مسدود شد به همین راحتی!!!! 

 

نمیدونم چه عقل و چه تفکری پشت این سیستم بود هر چی بود تفکری بیش از پیش خودخواهانه بود خیلی خیلی زیاد! 

 

غافل از اینکه آب راه خودش را پیدا میکند...! 

  • فریba

در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 

خیلی زیاد 

بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 

بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 

بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 

.

.

.

اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 

این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 

  • فریba

یه پروژه رو میخوام شروع کنم دنبال شریک میگشتم 

چون ریسک پروژه بالا بود و از طرفی هم سود خوبی توش هست نیاز داشتم یه ادم همراه و همگام باشه که وسط کار حاشیه و اعصاب خوردی و دبه و اینا نداشته باشه!

 

یادم به یکی از هم دانشگاهی های فدیم افتاد که سر چند تا کار خیلی با هم به چالش رسیده بودیم ولی نمیدونم چرا قبولش داشتم هنوز و میدونستم پای کاره حالا دفعه های قبل به یه گیر و گوری خورده بودیم ولی دیگه کسی رو سراغ نداشتم که بتونم تو این شرایط ازش بخوام همراه من باشه

 

بهش زنگ زدم و احوالپرسی و فلان و گفتم ببین یه کاری میخوام شروع کنم اگه مثل دفعه های قبل بازی در نمیاری بیام بشینیم حرف بزنیم گفت اوکی بیا ببینم چی میگی. 

 

 

ساعت 8 شب رفتم شرکتشون گفت بیا اینجا من تنهام راحت حرف میزنیم. ناگفته نماند ساختمان کلا خالی بود و فقط سرایدارش اونجا بود، ده دقیقه بعد اینکه من از اسانسور رفتم بالا دیدم پشت سرم اومد ببینه من اون وقت شب تو اون دفتر با یه اقا چیکار دارم :)))))))))))) 

وقتی رسید من داشتم بلند بلند در مورد یورو و دلار و نرخ تبدیل ارز و ... صحبت میکردم دوستمم اونور پشت میز نشسته بود یادداشت میکرد :)))  سرایداره خودش جا خورد لبخندی زد و گفت ببخشید مزاحم شدم دیدم چراغها روشنه گفتم ببینم کسی اینجاست :))) 

 

خلاصه بگذریم همه چیز رو براش توضیح دادم و پلن براش کشیدم که یه همچین برنامه ای دارم و این کارا باید انجام بشه و .. هستی یا نه و ... 

 

وقتی صحبتهامون به خیر و خوشی تموم شد رفت از تو جیب کیف پولش چند تا برگ کاغذ دراورد و گفت فریبا من زیاد به فال و اینا اعتقاد ندارم اما میخوام یه چیزی بهت نشون بدم:

چند وقت پیش (حدود 6 ماه پیش) یکی از دوستام گفت یه کسی رو میشناسه که اینده رو میگه و کارش درسته و اینا منم به شوخی گفتم اوکی بریم ببینیم چی میگه .. یسری چیزایی که گفت درست بود و کاری با خوب و بدش ندارم اما درست پیش بینی کرد... 

 

تو کفته هاش یجا گفت طی 2 فصل دیگه خانم ف با شما تماس میگیره و به شما یک پیشنهادی میده که خوب و روشنه!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

من تو این مدت فکر میکردم این خانم ف کیه اصلا یاد تو نبودم!! وقتی بهم زنگ زدی یاد جمله این فالگیره افتادم و گفتم بیا با هم صحبت کنیم ببینیم چیه داستان! 

 

عاقا من رو میگی ://////////////// 

 

حرفی ندارم دیگه بقیه ش با خودتون!!  

  • فریba

خب امشب از اون شبهای تنهاییه 

اقای همسر برای اولین برای بدون من رفتن سفر 

چون من بهش گفتم آخر ماهه و باید حساب کتاب ماه رو ببندیم از سر جام تکون نمیتونم بخورم!! ولی شما میتونی بری عزیزم. 

و خب ایشون هم رفت 4 روز تعطیلیه شوخی نیست! :)

و خب منم که دست رو دست نمیذارم که از صبح هر چی زنگ میزنه پیام میده جوابشو نمیدم گفتم تا تو باشی منو تنها نذاری خودت بری ددر !

میگه باباااا خودت گفتی بروووووووووووو گفتم از کی تا حالا حرف من شده وحی منزل!؟ 

خلاصه که تو فاز اذیتم :؟)

 

امشب داشتم قسمت ارتباط با مشتریان خارجی مون رو چک میکردم اووووه جقدر کامنت 

نمیرسیدم بهشون جواب بدم 

وسطشون اگه ایرانی میدیدم پر میاوردم! انگار این منم که رفتم خارج یهو ایرانی دیدم وسط خیابون :))))))

 

48 ساعت تا پایان ماه مونده و من استرس دارم برای دفتر پایان کار و نتیجه ای که باید تحویل رئیس بزرگ بدم 

دلم روشنه ولی میترسم تصور باطل باشه :///

دعا کنید سربلند بیرون بیام مسئولیت بزرگی رو دوشمه این ماه باید سربلند باشم!! 

  • فریba

مدتی هست که صادرات محصولات رو شروع کردیم. 

انتظاری که از بازار خارح از کشور داشتیم بالاتر از حد تصورمون بود.. کمی جا انداختن یک محصول جدید در بازار سخت هست اما لذت بخشه. 

چیزی که اینجا من رو ناراحت میکنه اینه که:

این محصول داخل ایران هم هست بگذیم از اینکه بسیاری از ایرانیا  کلا هر چیزی خارجیش رو قبول دارند و حتی اّب معدنی هم میگن بریم برند خارجی بخریم، اما 

ناراحتم از اینکه اونایی که دوست دارند این محصولات رو بخرند و استفاده کنند بسیاری شون قدرت خرید ندارند و نه اینکه محصولات گرون باشه نه! قدرت خرید اومده پائین و دقیقا همونایی که به این محصولات بیشتر احتیاج دارند توانایی کمتری برای خریدش دارند!

 

اما در بازار خارج از کشور وقتی محصول و قیمتش رو معرفی میکنیم (حتی به ایرانیان ساکن اونور ) حتی سر خریدش چونه هم نمیزنند یعنی در این حد قیمتها براشون مناسبه و میتونن برای خرید اقدام کنند. 

در حالیکه محصولات ما برندسازی و قیمت گذاری شده متناسب با بازار کشور مقصد هست.. اما به هر جهت به ازای هر خرید مشتری خارجی از نمایندگی تحت پوشش من ... هم خوشحال میشوم بابت ثبت یک بار صادراتی و هم ناراحت میشم از اینکه چرا خرید یک محصولی که در ایران به بالاترین کیفیت تولید میشه باید برای هموطنان خودم سخت باشه و همین محصول به راحتی در بازار خارج از کشور قابل خرید باشه :/// 

  • فریba

اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 

صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 

چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....

اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 

زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!! 


خدا بخیر کنه فردا رو !!

عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))

  • فریba

سه تا از بچه های دانشگاه شریف به تازگی همکار من شدند!

دو تا پسر و یه دونه دختر 

هنوز بیست سالشون هم نشده و من حس خواهر بزرگتر و گاها حس مادر نسبت بهشون دارم!

یکیشون رتبه 70 کشوره!

بهش میگم من هر چی نگاه میکنم بهت نمیاد چنین رتبه ای کسب کرده باشی!

میخنده میگه اگه بگم سال قبلش میخواستم ترک تحصیل کنیم اونوقت بهم میاد :)))

خیلی دوستش دارم خیلی خیلی

برای دخترک کمی نگرانم 

و اون یکی پسره رو اعصاب منه چون به شدت دقیقه و مدام همه چی رو پیگیری میکنه! ولی بازم دوستش دارم


یکی از خوبی های کار ما اینکه ما ها در قدم اول حس یک خانواده داریم نه حس یک سری همکار!

نسل جدید کمبود محبت از سمت خانواده دارند! به همین دلیله که جمع دوستی پایدار و مفرحی دارند.

ما دهه شصتی ها هم داشتیم ولی برامون یه چیز روتین و پذیرفتنی بود! اصلا زمان ما هر کی از خانواده محبت میدید عجیب بود :))

ولی نسل الان نمیپذیره و براش میشه یه عقده!




  • فریba

امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 

فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی ..

یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم...

قلبش تند تند میزد و بیحال بود..

هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد..

همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه.. 

اما از تاکسی که پیاده شدم ... یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تکونی داد و یهو قلبش وایستاد!!!! .... :((((((((((((((((((((((

هی تکونش میدادم بالهاشو سرشو ... ولی مرررررددد تو دستای من :(((((((((((((((((((((((

  • فریba

چند روز پیش داشتم با مدیر جوانمون صحبت میکردم. 

مدیرمون حدودا 4 سال با من اختلاف سنی داره ولی وقتی باهاش حرف میزنی انگار 40 سال از تو بیشتر عمر کرده!

به حدی پخته و با تجربه س که ادم باورش نمیشه این سنش انقد باشه. 

پرسیدم شما چطور تونستی اینهمه سختی و نشدن ها رو تحمل کنی تا به اینجا برسی!؟ جی به تو انقدر قدرت داد؟

گفت:

خواسته هام! رویاهام! ارزوهام!

من هیچوقت از رویاهام نا امید نشدم.. نادیده نگرفتمشون و همیشه دنبال راهی برای رسیدن به رویاهام بودم. 

برای همین از تلاش کردن و شکست خوردن و نرسیدن ها خسته نشدم فقط ادامه دادم و ادامه دادم.. 

...


به معنای واقعی پاداش تمام تلاش ها و امید و ایمانی که به خودش و لیاقتاش داشته رسیده.. هر چند خودش میگه من هنوز به هیچی نرسیدم 

ولی خب برای کسی که میخواد یکی از 100 نفر موفق دنیا باشه الان قطعا به جایی نرسیده.. 

ولی از نظر من این مرد که جزو درامد اولای کشور هست ادم خیلی موفقیه! ادمی که از یه خانواده معمولی و متوسط وارد جامعه شده و مثل ما دانشگاه های برتر درس خونده و یه جایی یه جرقه تو ذهنش باعث شده به اینجا برسه. 


بهش میگم استاد..

میگم استاد من خیلی خوشبختم که تونستم تو این سن سر کلاسهای شما حاضر باشم و در کنار شما کار کنم. 

لبخند میزنه و تشکر میکنه و میگه حیف که قدر منو نمیدونید و غش غش میخنده.. 

منم در حالیکه خنده رو لبام میماسه میگم اره واقعا قدرتون رو نمیدونیم.. چون خیلی بهمون نزدیکین اگر دور و دست نیافتنی بودین اونوقت قدر میدونستیم :)


وقتی سال 95 بخاطر بی احترامی چند باره مدیرم یهو تمام وسایلم رو جمع کردم و از محل کارم زدم بیرون و یه پیام فرستادم به مدیرم که دیگه حاضر نیستم برگردم اونجا.. 

با اینکه همه اطرافیان بهم میگفتن اشتباه کردی و تازه داشتی جا میفتادی و .. ولی حس خیلی خیلی خوبی داشتم!

چون از یک اسارتی غیر قابل تحمل خودم رو ازاد کرده بودم! 

مثل یه زندونی که فرار کرده و داره با قدرت هر چه تمام تر میدوه ولی نمیدونه به کجا فقط میدوئه! 

یادمه اون شب با همسرم رفتیم بیرون.. شام خوردیم.. من تو اون هفته به همه دوستام سر زدم و خبر استعفای جنجالی م رو به همشون دادم و همشون بهت کرده که اخه اسکل تو این بیکاری برای چی استعفا دادی!!

جواب منم این بود: جای من اونجا نبود!!!

خیلی خوشحالم که تونستم بالاخره جای خودممو پیدا کردم.. کار خودمو.. ادمای هم شان خودمو.. هر چند اینجا هم مجبوری با یسریا کل کل کنی که در شانت نیستند اما نمیتونن روی اعصابت بیان نمیتونن مانع پیشرفتت بشن نمیتونن جلوتو بگیرن.. نمیتونن زیرابتو بزنن..


خدا رو شکر میکنم دیگه کارمند کسی نیستم.. خدا رو شکر میکنم... 


  • فریba

خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها

یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 

یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 

یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!

اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 

برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه رفتم و همچنان باهم در ارتباطیم. 

در حالیکه هم خونه ای من دقیقا یه کوچه پایین تر از این خانوم خونه گرفته ولی این خانوم اصلا پذیرای دوست من نیست چون میگه اخلاقش رو دوست ندارم نمیخوام زیاد رفت و امد کنه :))) 

بگذریم.. 

این خانوم در امور شخصی بسیااااااااااااااااااااااااااااار دقیق و پیگیره جوری که اگه بگه ساعت ده و بیست و سه دقیقه میام سر کوچه ... حتی یک ثانیه هم تاخیر نداره! بر عکس من!!!!!!!!!


هفته پیش بهم گفت میخوام برم لپتاپ بخرم، گفتم خیلی خوبه خواستی بری بگو من باهات بیام تنها نباشی.. 

عاقا چهارشنبه شب دیدم تلفن خونه 18 تا میسد کال دارم!! عهههه خانوم همسایه س کههههه والا نگران شدم! 

تماس گرفتم گفتم چی شده خیر باشه! گفت هیچی فردا بیا بریم لپتاپ بخریم! :))) 


دیروز رفتیم لپتاپ خریدیم و بهش قول دادم که برم بهش یاد بدم چطور استفاده کنه! 

حالا شما داشته باشید تماس های پی در پی ایشون رو که خب کی میای مادر به من لپتاپ یاد بدی! 

همین بس که از دیروز که لپتاپ خریدیم تا الان 11 بار رو واتس اپ پیام داده و 13 بار هم زنگ زده خونه :)))) 


حالا دارم به این فکر میکنم 

منم اگر فقط ده درصد ممارست و پیگیری و جدیت ایشون رو تو کارای شخصیم داشتم الان کجا بودم!؟ نه واقعا الان کجا بودم ://// 

واقعا به این جدیت و پیگیریش غبطه خوردم یعنی غبطه خوردمااااااااااااااااااااااا :/// 

  • فریba

یه بنده خدایی که سنی هم ازش گذشته مدت زیادی هست در بستر بیماریه. 

یه مدت زیادی هم هست که یه پا خونه و یه پا بیمارستان و کل خانواده هم درگیر پرستاری و بر و بیا.. 

چند شب پیش یهو پیچید که فلانی به رحمت خدا رفت... همه پرسان پرسان که چی شد و کِی فوت کرد و .. خدا بیامرزه و راحت شد و .. 

که یهو خبر اومد نه فوت نکرده ولی در حال احتضار (درسته؟) هست و بیمارستانه و ... و خلاصه 

دوست و اشنا و اقوام راهی بیمارستان و منزل متوفی شدن و منتظر امدن خبر قطعی فوت ....:///

در این فرصت هم یه عده ای پیشاپیش رفتن شروع کردن مرتب کردن منزل متوفی و تمام وسایل این بیچاره رو جمع کردند من جمله تمام لباس ها و تخت و وسایل شخصی و بهداشتی و تشک و پتو .... 

بخشی از وسایل بهداشتی و شخصی رو هم شبانه ریختن تو یه گونی و سر کوچه که اشغالی ببره! 

خونه یکی از همسایه ها رو هم به حالت اماده باش دراوردن برای مراسم احتمالی!!! 

عده دیگه هم تا صبح اطراف بیمارستان کشیک میدادن تا خبر قطعی حاصل بشه.. ولی بعد گفتن نه بهش شوک وارد کردن و احیاقلبی و .. شرایطش بهتر شده!!

فرداش دوباره هوشیاری پایین میره و پزشکان هم قطع امید کردند و دستگاهها رو جدا کردند و گفتن فقط اکسیژن وصل باشه .. تا وقتی که دیگه قلب خودش از حرکت بایسته ... :(( 

اعضای خانواده رو هم خبر کردن که بیاین دمدمای اخر کنارش باشید و فامیل های دورتر هم بیان برای اخرین دیدار و خداحافظی و ... همه رفتن با گریه و زاری با بدن نیمه جان خداحافظی کردن و اومدن خونه که مثلا اماده باشن! 

دوباره خبر رسید که نه هوشیاریش برگشته و ... 

خلاصه براتون بگم که الان چهار روز از این وضعیت گذشته و این بنده خدا رو صبح میفرستن دیار باقی و عصر دوباره برمیگرده....!!!  

و من تو کف حرکت خود جوش اونایی هستم که رفتن تمام وسایل شخصی این بیچاره رو انداختن دور :/// خب اگه حالش خوب بشه برگرده خونه چه جوابی میخواین بهش بدین :///


اخرین باری که خبر اومد فوت کرد من تماس گرفتم با یکی از بچه هاش و داشتم تسلیت میگفتم که یهو گفت راستی هنوز فوت نکرده هااا اون موقع حالش بد شده بود زنگ زدن بیاین سریع ما فکر کردیم فوت کرده... من پشت تلفن انقد خندیدم که اشکم درومد خیلی سعی میکردم جلو خنده م رو بگیرم نفهمه ولی نمیتونستم... !!!!  


ولی گذشته از این ..

این چند روزی که این بنده خدا با مرگ جدال میکنه! خانوادش غمگین و غمگین تر میشن .. بیشتر کنارشن.. تا صبح پشت در بیمارستان تو ماشیناشون نشستن.. نمیخوان ثانیه های اخر بودن و دیدنش رو از دست بدن ... در حالیکه عملا خودش این دنیا نیست و یه جسم نحیفه و یه قلبه ضعیف!

کاش تا وقتی هستیم قدر هم رو بدونیم !

  • فریba

دوستم چند دست ( ده دوازده دست !!!) لباس مجلسی نو داشت گفت برام بذار تو دیوار ببینم فروش میره ... یکی یکی لباس رو چیدیم رو مبل عکس گرفتیم فرستادیم... 

تا دلتون بخواد اقایون باهاش تماس گرفتن گفتن عکس از لباس تو تنت بفرست ببینیم!!!!!!!!!

بگذریم که هر روزم ده نفر زنگ میزنن قربون صدقه ش میرن!!

اخه چرا؟!

واقعا چرا؟!

یه اقایی زنگ زده میگه دامنه دقیقا تا کجای زانوئه؟! بالای زانو؟؟ زیر باسن؟! 

واقعا مونده بودیم جفتمون !!

زنگ زده میگه تو رو شادی روح امواتت برو پاک کن لباسها رو نخواستم میذارم سر کوچه ببرن!!!!!

و من موندم واقعا چرااااااا 

اخه لباااس؟؟ لباس رو مبل؟؟؟؟

حالا فهمیدم چرا میگن مانکن ها پشت ویترین مانکن زن نباشه!!!!

  • فریba

یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 

چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!

اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!

یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!

یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!

بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو اونجا ببرن که یوقت صاخب خونه که وضع مالی خوبی نداشت محبور نشه به ماها عیدی بده ... 

هر سال که گذشت تعداد این ادمها که ما نمیرفتیم خونشون بیشتر و بیشتر شد... 

و امسال ... 

به همسر گفتم خونه چند تا بزرگترا رو بریم فقط .. اضافه کنم درسته بچه نیستیم ولی همچنان به ما عیدی میدن!!!!!!!

اینجوری شد که فقط دو سه تا خونه از بزرگای فامیل رو رفتیم و پرونده عیددیدنی رو بستیم :)

عید امسال بی رونق و کمرنگه...سفره های هفت سین مثل سابق نیست... 

خونه هایی که رفتیم رنگ و بوی عید نداشت.. 

غم و نگرانی تو چهره بزرگترا هست خصوصا اونایی که جوون دارند.. 

خدا اخر و عاقبت همه رو به خیر کنه 😊🙏

  • فریba

همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم...!

با مادرش درگیره حساااابی. 

اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 

این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!

چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 

اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه های همسن خودش زیادن و جمع شاد و سالمه حسابی عاشق اینجا شده و نمیخواد بره و مدام زنگ میزنه گریه میکنه که من میخوام بیام مادرم نمیذاره.. 

کار به جایی رسید که مادرش زنگ زد به من و با یه حالت طلب کاری گفت ببین خانوم من هیچ دوست ندارم دخترم کار کنه! منم با خونسردی گفتم خب نکنه! مگه مجبورش کردیم!؟ اون که انتظار این برخورد رو نداشت دوباره گفت هیچ نیازی به پول نداریم و دیگه نمیاد سر کار ... گفتم خب نیاد! مگه ما گفتیم بیاد؟! 

دیدم یکم اروم شد و گفت اره شما اصرار نکردین خودش خیلی دوست داره همش میگه اونجا خوبه همه خانومن .. ولی من مخالفم.. گفتم برای جی؟ مگه مشکلی تو کار هست؟ گفت اخه دخترم این همه راه میاد سر کار برمیگرده خونه خسته س همیشه! گفتم خب کار کردن خستگی داره پول که مفت به دست نمیاد!... 

خلاصه انقد حرف زدیم زدیم که اخرش گفت باشه شما درست میگین باشه بیاد اشکال نداره.. 

منم که از خوشحالی پام به زمین نمیرسید گوشی رو که داد به دخترش گفتم مامانتو راضی کردم ممم دیگه میتونی بیای.. اونم با ناراحتی گفت مامان منو نشناختین شما الان به شما اینو گفت ولی فردا کار خودشو میکنه!! حالا ببین!

و وافعا همین بود و نذاشت این دختر بیاد سر کارش!

دوباره زنگ زدم و گفتم باشه سر کار نیاد ولی اینجا یسری کلاس هست موازی با کار برگزار میشه و برای همکارا رایگانه همین کلاس بیرون چند میلیون پولشه بذارین کلاس ها رو بیاد .. گفت باشه اگر خوبه که بیاد!! ولی باز دخترش زنگ زد گفت مامانم نمیذاره! گفته حق نداری از خونه بری بیرون!

چند روزه اشفته م از این اتفاق...

این دختره فوق العاده است پر انرژی پر از ایده پر از ارزو و امید.. 

نمیدونم چرا چی باعث میشه یه خانواده یه مادر یه برادر تو این عصر به خودشون اجازه بدن برای یه دختر 23 ساله تصمیم بگیرن! مادرش به راحتی میگه برادراش نمیذارن کار کنه!! منم برگشتم گفتم برادراش چیکارن که برای این دختر تصمیم بگیرن!؟ دختر شما 23 سالشه بچه که نیست! 


امروز بهم زنگ زد با گریه و ناراحتی گفت ما داریم میریم شهرمون تا بعد عید برنمیگردیم..

کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم که نگران نباشه ما درستش میکنیم.. 

موضوع رو با مدیرمون مطرح کردم گفت لازم باشه میریم با خانوادش صحبت میکنیم این دختر نباید اینطوری حیف بشه... 


اعصابم بهم ریخته س.. 


پ.ن 

سطح مالی این خانواده از صفر پایین تره یه خونه اجاره ای تو جنوب تهران دارن و شدیدا به درامد کمکی احتیاج دارن. 

تمام هم و غم این دختر این بود اینجا کار کنه پول به دست بیاره خانوادش رو سر و سامون بده :(


دعا کنید بتونم برش گردونم.. واقعا براش ناراحتم عمیقا براش ناراحتم.. 

  • فریba

امشب داشتم از نمایشگاه برمیگشتم به همراه همسر 

طبق عادت که همیشه ماشین بغلی ها رو نگاه میکنم، یهو دیدم چهره راننده ماشین بغلی چه اشناس!!!! 

عهههههه خودشههه؟؟؟ نهههههه؟؟؟

دوست دوره دانشجویی م بود! هم اتاقی 4 سال دوره کارشناسی و یکی از دوستای صمیمی و قدیمی که دقیقا 3 سال بود ندیده بودمش!!! 

هر چی دست تکون دادم متوجه نشد! ترافیک بود و ما اروم موازی باهاش حرکت میکردیم سریع موبایل دراوردم ازش فیلم گرفتم رسیدیم پشت چراغ قرمز و هر دو مون کنار هم وایسادیم و منم مشغول فیلم گرفتن، یهو سرش رو برگردوند و منم دست تکون میدادم  و غش غش میخندیدم .. قیافه ش دیدنی بود چشاش هی بزرگتر و بزرگتر میشد یهو گفت عههه عههه سلااام فریباااا عهههه 

و همین.

 و چراغ سبز شد و رفتیم :)))))))))))) 

از دور برای هم دست تکون دادیم و گفتم باهات تماس میگیرم اونم گفتم من باهات تماس میگیرم و .. 

میدونم که هیچ کدوم وقت نمیکنیم با هم تماس بگیریم! 

و حسساااااابی کیف کردم آخی خیلی باحال بود :) 

حالا هی بگین ترافیک بده :))

  • فریba

همسایه های قبلی مون رفتند و همسایه های جدید اومدند. 

هر دو همسایه جدید به فاصله یک هفته اسباب کشی کردند. 

هر دو همسایه جدید صاحب خانه هستند یعنی مستاجر نیستند!!! 

هر دو همسایه جدید از وقتی اومدند مخل آسایش و ارامش اپارتمان ما هستند!! 

هر دو همسایه جدید خیلی رو اعصابن! 

داستان از این قراره که:

ساختمون ما تا قبل اومدن این دو خانواده بسیاااااااااااااااااااااار اروم بود اونقد اروم که فقط از چراغ روشن و خاموش ساختمون میشد فهمید کسی خونه هست یا نه! 

پر جمعیت ترین خانواده ساکن این ساختمون ما بودیم! یعنی من و همسر :))) بقیه مجرد بودند و البته خانوم :) 

و اما دو مستاجر رفتند و دو صاحب خانه اومدند! 

یکی از صاحب خونه ها خودشه و خانومشه و با 3 تا بچه قد و نیم قد!!! این بچه ها از لحظه ای که از خواب بیدار میشن جیغ و گریه و داد و هوار و بدو و بدو میکنن تاااا وقتی خسته بشن و بخوابن! 

ولی چون دو طبقه از ما فاصله دارن ما خیلی اذیت نمیشیم منم چون بچه ن و دوستشون دارم اعتراضی نمیکنم :) 

ولی این طبقه سومی که میشه زیر این طبقه بچه دار همون شب اول قااااطی کرد حساااابی عاقا قاااااااطیااااا... در اون حد که میگفت میرم بیرون یه دور میزنم اگر بمونم خونه یه کاری دست خودم و اینا میدم! 


این طبقه سومیه هر چند روز یبار زنگ میزد به همسر ما دردل و گله و شکایت که من ذله شدم از دست این بچه ها و بیاید صحبت کنید باهاشون و من اذیتم و من خسته م و روانی م و ... ما اولش میگفتیم خب اخی بیچاره پسر جوون از سر کار میاد میخواد استراحت کنه سه تا وروجک رو سرش تاپ تاپ و سرصدا و جیغ و داد خب حق داره دیگه! 


تا اینکه یبار ما و عاقای طبقه چهارمی دم در بهم رسیدیم همسرم خوش و بش شروع کرد به نرمی گله رو رسوندن! بنده خدا بابای خونواده یه چیزایی گفت چشامون چهار تا شد! گفت عاقای طبقه سومی اومده با زن من دعوا کرده بهش گفته تو یه روانی ای!!! نصف شب ها میاد زنگ خونه ما رو میزنه ما رو از خواب بیدار میکنه فرار میکنه!!! مونده بودیم بخندیم یا چیکار کنیم ... ://// همسرم هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت خب شما یکم بچه ها رو بیارید بیرون تو پارک رو برو خونه بازی کنند یکم انرژی خالی کنند گناه دارند و اینا ... 


حالا این بچه ها اوکی شدند و هر روز تو پارک جلو خونن!


ولی ما موندیم و دورهمی پسرای جوون طبقه سومی رو چطوری هندل کنیم!! هر شب هر شب دو سه تا نره غول پیتزا به دست میان میپچپن تو خونه و ده دقیقه بعد بوی دود سیگار و نمیدونیم چیه که از شومینه میپیچه تو خونه!! جاش هم باشه دوبس دوبس هم به راهه!!


به همسر گفتم من سروصدای بچه ها رو میتونم تحمل کنم چاره ای نیست بچه ن... ولی این دود و دم و این شلوغ بازی تا نصف شب رو کی میخواد جمع کنه!!


پ.ن:

این بود یه شرح خیلی ساده و خلاصه از اخلاق همه ما ایرانی ها :) 

تو خود بخوان حدیث مفصل.... ! 

  • فریba

چقد طلاق زیاد شده!

ولی به بسیاری از طلاق ها که نگاه میکنم تو دور و اطراف 

میبینم 98 درصدشون تو سنین پایین ازدواج کردن! 

و باز از بین اونا 4-5 سال که میگذره و یه جورایی عقلشون شکل میگیره و میفهمن از زندگی چی میخوان بنای ناسازگاری میذارن! 

من موندم اخه یه پسر دهه هفتادی از زندگی متاهلی چی میدونه که الان مزدوجه!!! 

واقعا دلم میسوزه برای اونایی شون که بیشتر نمیفهمن و این وسط بچه هم میارن!!

.

.

.

من تو 29 سالگی ازدواج کردم هنوز میگم زود ازدواج کردم!! 

ولی بازم خوبه اوناشون که بچه ندارن میفهمن راهشون یکی نیست سریع از هم جدا میشن و بیش از این کشششش نمیدن و نمیرن رو اعصاب هم! 

من از طلاق در این دور و زمونه بسیار استقبال میکنم چون میدونم از اولش ازدواج اون دو فرد اشتباه بوده!

مورد داشتیم روز سوم عقد سر اختلاف عقیده بر سر حجاب خانوم، کار به طلاق کشیده! خیلی هم خوبه! 

شاید روزی برسه تا دو طرف به تفاهم واقعی نرسیدن اسمشون تو شناسنامه هم نره که مجبور شن پای هم بسازن بخاطر ابرو! 


  • فریba

چند وقت پیش یکی از دوستانم رو که در به در دنبال یه کار پاره وقت میگشت که بتونه تو خونه انجام بده رو دعوت کردم دفتر که ببینم میتونه کارای ما رو انجام بده یا خیر. که خب خدا رو شکر استقبال کرد و گفت با توجه به درامد و وقتی که میذاره می ارزه انجامش بده. 

تو مدت کوتاهی که صحبت میکردیم خیلی نالان و گریان بود. که چقدر شدیدا به کار احتیاج داره و وضعشون اصلا خوب نیست و این در و اون در میزنه بتونه پروژه بگیره و .. 

منم واقعیتش نمیدونستم انقدر وضعش خرابه بهش گفتم همه جوره بهت کمک میکنم بتونی اینجا بیشتر درامد به دست بیاری بتونی هزینه هات رو مدیریت کنی. 

لازم بشه از اون کارت انصراف بده بیا اینجا تمام وقت شو بقیه ش با ما . خلاصه هی با خودم میگفتم ای بابا چرا باید یه زن و شوهر صبح تا شب کار کنند و خرجشون در نیاد و این چه زندگیه و ... 


یه فرضتی پیش اومد که برم در خونشون (تا حالا نرفته بودم خونشون !!!) و ازش یسری کاراها رو تحویل بگیرم. 

ادرس که داد دیدم عهههه خونه سازمانی دارند که!! بعد ادرس گرفتیم رفتیم در خونه! دیدم عههههههههههههههههههههه خونه که نیست بابا ویلاااااس برا خودش! 

یه محوطه دویست متری دورتا دور مشجر خوشگل. یه حوض وسط خونه. یه ایوون که تخت چیده شده! یه خونه 90 متری هم وسط فضای سبز!!! 

عهههه خونه هم خب درسته قدیمی بود ولی خب خووووووووووونه بوداااا اونم وسط تهران!!!! 

گفتم بالام جان پای اینجا چقدر اجاره میدید!؟ گفت زیاد نمیدیم ماهی 300 - 400! مقایسه کردم با خونه 60 متری خودمون و ماهی 1800 اجاره ای که میدیم البته پولش پیش هم اضافه بشه میشه 3 تومن اینا!! 

ماشین هم که خب داشتند و وسایل هم که خب اوکی بود و ...!! 

عاقا خب چته اون قیافه نالان برا چیت بود!! من گفتم الان به نون شبت محتاجی نگو نگران خرج و مخارج اضافه تری!؟ خب کمتر خرج کن بابا

یعنی من اومدم خونه قشنگ افسردگی گرفتم که اونا کجا زندگی میکنند اونم مقت! اونوقت ما کجاییم!!! 

بعد هی هم خدا رو شک رمیکنیم که خوبه با این پولی که ما داشتیم یه خونه تو موقعیت مناسب گیرمون اومد! 

والا! 

کم ناشکر باشید خب!!! 

  • فریba

برای سایتم دنبال اسم میگردم. 

عین مادرایی که از وقتی جواب ازمایش بارداریشون میاد شروع میکنند اینور اونور سرچ کردن اسم بچه دربیارن. 

منم تا الان صد تا اسم رو سایتم گذاشتم. 

امشب بالاخره تونستم به یک اسم ترکیبی خیلی خوب برسم البته به دو تا اسم! 

حالا باید ذهنم یکیشون رو به غلامی بپذیره! 

پیچ اینستا رو هم راه انداختم 

خیلی دیر شده 

خیلی تنبلی کردم 

بعد یسال تازه دستم اومده چیکار باید کنم! 

اوووووه

راه دراز است و من محکم و استوار :) 


  • فریba

اسم پول هر جا میاد هر چی کثافت کاریه با خودش میاره!

پول اگر همراه با قدرت و سمت باشه که دیگه هیچ! همه چی با خودش میاره الا شرف!

من نتونستم حیا رو بذارم کنار و برم تو روش بگم داری درووووغ میگی داااااری درووووغغغغغ میگی ی ی ی

اونم بخاطر چی!؟ فقط چند میلیون؟؟ عددی ناقابل زیر 5 میلیون حتی!!! 

الان این باشی وای به حالی که بخوای به جایی برسی!!! 

یه مشت بچه رو گذاشتی زیر دستت رو شون داری حکومت میکنی و به خودت میبالی که برات به به و چه چه میکنن... 

وای به روزی که این بچه ها بفهمند چه قدرت پوشالی بوده... واااای ... 

چرا من از اینکه بخوام حیثیت ادمها رو به باد بدم میترسم!؟؟؟ چرا نمیتونم مثل خودشون پرده دری کنم و حرفهایی که نباید بزنم رو بزنم؟؟ 

چرا باید همیشه اونی که صبوری میکنه من باشم؟! 

همش هم باید بسپرم دست زمان... 


ولی انصافا هر چی رو دادم دست زمان و اروم گرفتم یه گوشه ... عاااای بعدا جبران شده ه عاااای چنان چوبی خورده طرف که صداش گوش فلک رو کر کرده!! 

یعنی منم الان هیچی نگم واستم زمان مشخص کنه!؟ 

مجبورم دیگه چاره ندارم!!!

.

.

.


بی ربط نوشت:

بعد کلی این در و اون در تصمیم گرفتم خودم از فکر طراجی سایت بیام بیرون و بدم یکی از دوستان زحمت بکشن انجام بدن 

تازه با کلی ناز و نوز گفت یه ماه دیگه اماده میشه گفتم خو باشه تو بدم بمیر و بدم!! 

وقت زیادی ندارم ولی وقت زیادی دارم! 

قول میدین از سایت من محصولاتمون رو خریداری نمایید؟ :) 


پی نوشت نوشته اول: 

من خیلی دلم میخواد روزی رو ببینم که تونسته باشم همه حرفهام رو بدون اینکه زده باشم ثابت کرده باشم! خیلی منتظر اون روزم که بیاد... :) 


  • فریba

یه گروه تلگرامی داشتیم با دوستامون که چند تاشون یجا با هم همکارن!!

امروز صبح پا شدم دیدم مدیر گروه همه رو ریمو کرده و گروه رو تعطیل کرده. 

کاشف به عمل اومد که بعله چند تا از بچه ها تو گروه پشت سر یکی از همکاران مشترکشون که آقا هست حرف زدند و پیامها به اون اقا رسیده و اون اقا هم رفته به همسر دو تا از خانوما گفته به زنتون بگین پشت سر من حرف نزنن!!!!! 

و کار به دعوا و جر و بحث خانوادگی کشیده و اینا هم پر پر میزدن بفهمن اون اقا از کجا فهمیده و جالب اینجا بود از محتوی چت ها خبر داشت!!!!

خلاصه دو تا از بچه ها کاراگاه بازیشون گل میکنه شروع میکنن کارگاه بازی و به این نتیجه میرسن که بعلهههههه یکی از خانمهای عضو گروه با اون آقا بعله ...!!!

حالا دوستم هی برا من توضیح میداد من نمیگرفتم:

میگفتم خب شاید با هم فامیلن هان؟؟؟ 

میگه خل!!! دارم بهت میگم با هم دوووستن دوووست ... 

میگم خب اخه چجور؟؟ این که زن و بچه داره خووو اونم که شوهر و دو تا بچه داره ... اخه ... 

دوستم میگه خاااااک تو چقد ساده ای اخه 😕😕😕 

.

.

میگم این مدل زن و مردا آیا روشون میشه تو روی شریک زندگیشون نگاه کنند؟؟؟ 

جااان؟؟ 

بعله از اتاق فرمان اشاره میکنند تو چقد ساااده ای آخه 😑😑

  • فریba

میگه تو اینهمه سال که تو تهران با بدبختی زندگی کردم هیچ جا خانوادم پناهم نبودند!!

گفتم ولی من یادمه دانشگاه قبول شدیم بابات همیشه تا تهران میاوردت و میبردت... تازه ارشد هم که ازاد خوندی... خونه گرفتی .. بابت خرجشو داد دیگه نداد؟

میگه تو به این چیزا میگی کار؟! دوستم باباش براش ماشین خرید.. خونه خرید.. فرستادش خارج... 

حالا من هر چی میگم سهم الارثم رو بدین قسط خونه م رو بدم حاضر نمیشن یه زمین به نامم کنن یا بفروشن ... 

میگم سهم الارث؟ کدوم ارث؟؟

مبگه خب بابام اینهمه زمین داره بالاخره یکیش مال منه .. الان من گیرم پول میخوام بابد بهم بده دیگه... 

.

.

.

و من به این فکر میکنم که از 22 سالگی حتی روم نمیشد به بابام بگم پول برام بفرست ..... سهم الارث آخه؟؟؟؟😤😤

.

.

.

پی نوشت: مکالمه من با یه دختر تحصیل کرده عزیز دردانه پدر!!😑😑

  • فریba

من اگر کسی یک کار ضروری و مهم داشته باشه و بیاد تلگرام بفرسته یا sms بده بهش جواب نمیدم!! شما هم نیز؟!

چون اصولا پیام دادن و چت کردن کار بسیار وقت گیریه!

یه دانشجو دارم دم دمای دفاعشه.. اولا sms میداد میدید دیر جوابشو میدم (مثلا یه روز بعد!!) عادت کرد زنگ بزنه!

یبار اشتباه کردم یه فایلی رو براش تلکرام کردم! انگار تازه فهمید عهههه تلکرام هم هست 

وقت و بی وقت تو تلگرام پیام میده و انتظار داره مسایل ریاضی رو بیایم تو چت بررسی کنیم یا عکس از تحلیلش میگیره میفرسته این درستع؟!

الان ده روزه که تو تلگرام پیام داده منم اصلا سین نکردم .. حالا دو روزه هی پیام میده خانم دکتر کجایین چرا جواب نمیدین!😒😒

حالا من هی میگم ایرانیا تنبلند باز بگین نه!!!!

  • فریba

عاقا من هر چی فکرش رو میکنم ازدواج در این شرایط فجیع اقتصادی اصلا توجیهی نداره!

موندم یه پسر و دختر جوون چطوری تو این شرایط میخوان از پس خرج و مخارج زندکی بربیان!؟

یه پدر چطور میتونه جهزیه ابرومند برا دخترش بگیره؟؟؟ 

حساب کردم هیچیه هیچی نخواد بده کم کم باید 30 - 40 میلیون پیاده شه! اونم نقد الان که دیگه کسی قسطی فحش هم نمیده چه برسه جنس!!! 

یه پسر چطور میتونه خونه بخره یا از پس اجاره ها بربیاد!؟ 

جالب اینجاست که ترامپ از اونور دنیا یه پخی کرد!

اینجا ما همه افتادیم به جون هم و احتکار و گرونی و دزدی از جیب هم و ....! 

واقعا به این فکر کردید قبل از اینکه که هیچ خارجی ما رو به چیزی تهدید کنه ما اینجا خودمون حساب خودمون رو رسیدیم!؟

بعد به ما میکن نسل کوروش کبیر؟! 

به ماااا!؟ 

خدایی!؟ 



پی نوشت:

داشتم تو دیجی کالا میچرخیدم، یهو چشمم خورد به سرویس قابلمه جهزیه م! چیزی که من یکسال و نیم پیش خریده بودم 900 تومن الان قیمت زده بود 3 میلیون !!! از گرون جانی و گرون فروشی دیجی کالا بگذریم، ولی 8 تیکه قابلمه دونه ای چند آخه!؟؟؟ 


  • فریba

یک بخشی از عقب افتادگی کشورمون از خودمونه. بخش خیلی خیلی مهم و تاثیر گذازش!

ادعا میکنیم باهوش ترین ادمهای این کره خاکی هستیم به نظرم ما بهره هوشس بالایی تسبت به سایر ملتها نداریم فقط به این دلیل که خیلی تنبلیم همیشه دنبال راه میان بر میگردیم برای همین همیشه سریعترین و راحت ترین راهها رو پیدا میکنیم 😁


القصه

برای واحدی که کار میکنیم نیاز به همکار داشتیم 3 نفر! مهارتهای خاصی هم لازم نبود همون در حد معمول سواد و کامپیوتر و ادب و .... 

اطلاعیه زدیم و زیرش درج کردیم حقوق نمیدیم ولی شما متناسب با تلاش و پیشرفتتون پاداش دریافت میکنید از هزار تومن تا n هزار تومن!!!! 

387 نفر این پست رو لایک کردن تو پیج اینستا و 1.7 کا بازدید خورد تو تلگرام ولی فقط یک نفر اومد برای مصاحبه و پذیرش شد!

بعد همه میرن میگن کار نیست! جامعه ال و بل. 

حاضریم گشنگی بکشیم 

24 ساعته پای نت بگردیم و به زمین و زمان فخش بدیم 

بعد بگن این اجر رو بردار جاش ده تومن بگیر بگیم کیییییییی؟؟؟؟منننننننن؟؟؟؟میدونی من کی ام؟؟ مدرکم چیه؟؟؟

خواهر من.

برادر من 

کار هست ولی کار کن نیست!

جماعتی تنبل هستیم که حاضر نیستیم برای داشتن رفاه بالاتر یکم سختی بدیم به خودمون.

همه دنبال یک میزیم که بشینیم پشتش و پا رو پا بندازیم اخر ماه 4- 5 تومنم حداقل بیاد تو حسابمون!

بعله

از ماست که برماست!


پی نوشت:

با موبایل تایپ کردم غلط غلوطا رو ببخشایید 😆

  • فریba

چند روز پیش از دانشگاه برمیگشتم خونه که ناهار بخورم و برم شرکت.

دیدم تو باغچه جلوی خونه یه حسن یوسف گذاشتن. 

با خودم گفتم حتما همسایه اورده بیرون خاکی گلدونی چیزی عوض کنه!

رفتم خونه و بعد دو ساعت برگشتم دیدم عه هنور همونجاس! 

گفتم نکنه گذاشتنت سر راه گلدون قشنگم؟؟ فرصت رو غنیمت دیدم و گلدون رو بردم تو حیاط گذاشتم و رفتم. 

شب برگشتم خونه وقت نکردم بهش برسم. صبح رفتم بهش اب بدم دیدم واااای پر آفته! پشه های ریز سفید و سیاه کل گلدون رو گرفتن فهمیدم چرا این بیچاره رو گذاشتن بیرون. سریع رفتم یه محلول درست کردم و سر تا پای گل رو سمپاشی کردم و سطح خاکش رو هم. 

خبلی ناراحت شدم چون یه گل بزرگ و زیبا بود که اگر درست بهش میرسیدن این شکلی نمیشد.

چند روز متوالی سمپاشی کردم و برگهای مریضش رو جدا کردم. الان من یه حسن یوسف خوشگل و سالم دارم 😍😍😍


به این فکر کردم ما ادمها هم همینیم!

هر کسی تا زمانی که بهمون میتونه انرژی بده کنارمون نگهش میداریم! اما وقتی خسته س، بیحاله، مریضه، انرژی نداره و ... میذارمیش کنار!! 

اگر برم به همسایمون بگم گلت حالش خوب شده بیا ببر! قطعا با خوشحالی برمیگرده! مثل همه ما ادمها 😊😊

  • فریba

دیشب ساعت 8:30 بود که از شرکت اومدم بیرون رفتم سر خیابون وایسادم منتظر تاکسی 

خیلی وایسادم خسته هم بودم و مدام تو ذهنم برانداز میکردم مسیر و ترافیک رو که کی میرسم خونه!!

کیفم تو یه دستم بود موبایلم هم اون یکی دستم و تو حال خودم بودم 

یه موتوری دو تا پسر سوار بودن اومدن یکم بالاتر از من وایسادن و گفتن بریم کیفش رو بزنیم؟

من یهو از جا پریدم و برگشتم بهشون نگاه کردم 

اونام زدن زیر خنده و رفتن!

ولی من خیلی ترسیدم خیلی 

و از اون لحظه به تمام ماشین ها و موتورها به ترس نگاه کردم که یا میخوان خودمو بدزدن یا کیفمو یا موبایلمو!

فورا رفتم تو پیاده رو و رفتم بالاتر تو ایستگاه اتوبوس که روشن بود وایسادم! ولی واقعا میترسیدم اونجا تنها بایستم و با اولین ماشینی که نگه داشت توکل به خدا کردم و گفتم آرژانتین و سوار شدم!! 

ولی مدام تو ذهنم مرور میکردم که چرا اون پسرا امنیت من رو با یه کلمه بهم زدن فقط واسه اینکه بخندن؟؟؟ شایدم قصد داشتن واقعا کیفم رو بزنند ولی خب نه من اون موقع کیف رو بیخیالی گرفته بودم و راحت میتونستن بزنن نه اینکه برن وایسن بالاتر و بگن بریم بزنیم خب معلومه من خودم رو اماده دفاع میکنم!!!

هیچ فکر کردن همین کلمه شون چقدر من رو ترسوند؟ چقدر اون خیابونی که من همیشه ازش میومدم و میرفتم رو برام نا امن کرد؟ 

نمیدونم مشکل من بودم یا جمله اونا!؟ 

ولی من به این فکر کردم که چقدر ما تو زندگیمون با یک کلمه حتی به شوخی ممکنه کسی رو بترسونیم یا برنجونیم جوری که شاید هیچوقت فکرش رو نمیکردیم ممکنه در اون حد اذیت بشه و ما به نظر خودمون فقط یک کلمه گفتیم! 

برعکس هم هست! گاهی یک واژه ما میتونه به یکی زندگی برگردونه! امید و انرژی! 

من بارها برام اتفاق افتاده فقط یک جمله تونسته یک روز من رو از این رو به اون رو کنه! 

شما کدوم دسته هستید؟ 

تاثیر گذار یا تاثیر پذیر؟ 

مثبت یا منفی؟ 



  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند