گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم...!

با مادرش درگیره حساااابی. 

اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 

این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!

چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 

اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه های همسن خودش زیادن و جمع شاد و سالمه حسابی عاشق اینجا شده و نمیخواد بره و مدام زنگ میزنه گریه میکنه که من میخوام بیام مادرم نمیذاره.. 

کار به جایی رسید که مادرش زنگ زد به من و با یه حالت طلب کاری گفت ببین خانوم من هیچ دوست ندارم دخترم کار کنه! منم با خونسردی گفتم خب نکنه! مگه مجبورش کردیم!؟ اون که انتظار این برخورد رو نداشت دوباره گفت هیچ نیازی به پول نداریم و دیگه نمیاد سر کار ... گفتم خب نیاد! مگه ما گفتیم بیاد؟! 

دیدم یکم اروم شد و گفت اره شما اصرار نکردین خودش خیلی دوست داره همش میگه اونجا خوبه همه خانومن .. ولی من مخالفم.. گفتم برای جی؟ مگه مشکلی تو کار هست؟ گفت اخه دخترم این همه راه میاد سر کار برمیگرده خونه خسته س همیشه! گفتم خب کار کردن خستگی داره پول که مفت به دست نمیاد!... 

خلاصه انقد حرف زدیم زدیم که اخرش گفت باشه شما درست میگین باشه بیاد اشکال نداره.. 

منم که از خوشحالی پام به زمین نمیرسید گوشی رو که داد به دخترش گفتم مامانتو راضی کردم ممم دیگه میتونی بیای.. اونم با ناراحتی گفت مامان منو نشناختین شما الان به شما اینو گفت ولی فردا کار خودشو میکنه!! حالا ببین!

و وافعا همین بود و نذاشت این دختر بیاد سر کارش!

دوباره زنگ زدم و گفتم باشه سر کار نیاد ولی اینجا یسری کلاس هست موازی با کار برگزار میشه و برای همکارا رایگانه همین کلاس بیرون چند میلیون پولشه بذارین کلاس ها رو بیاد .. گفت باشه اگر خوبه که بیاد!! ولی باز دخترش زنگ زد گفت مامانم نمیذاره! گفته حق نداری از خونه بری بیرون!

چند روزه اشفته م از این اتفاق...

این دختره فوق العاده است پر انرژی پر از ایده پر از ارزو و امید.. 

نمیدونم چرا چی باعث میشه یه خانواده یه مادر یه برادر تو این عصر به خودشون اجازه بدن برای یه دختر 23 ساله تصمیم بگیرن! مادرش به راحتی میگه برادراش نمیذارن کار کنه!! منم برگشتم گفتم برادراش چیکارن که برای این دختر تصمیم بگیرن!؟ دختر شما 23 سالشه بچه که نیست! 


امروز بهم زنگ زد با گریه و ناراحتی گفت ما داریم میریم شهرمون تا بعد عید برنمیگردیم..

کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم که نگران نباشه ما درستش میکنیم.. 

موضوع رو با مدیرمون مطرح کردم گفت لازم باشه میریم با خانوادش صحبت میکنیم این دختر نباید اینطوری حیف بشه... 


اعصابم بهم ریخته س.. 


پ.ن 

سطح مالی این خانواده از صفر پایین تره یه خونه اجاره ای تو جنوب تهران دارن و شدیدا به درامد کمکی احتیاج دارن. 

تمام هم و غم این دختر این بود اینجا کار کنه پول به دست بیاره خانوادش رو سر و سامون بده :(


دعا کنید بتونم برش گردونم.. واقعا براش ناراحتم عمیقا براش ناراحتم.. 

  • فریba

خب داریم به ایام عید نزدیک میشیم 

یه زمانی نزدیکای عید خیلی عطر و بوی خوبی داشت و قشنگ حس میکردیم عید داره میاد 

ولی الان با این همه حجم مشکلات و استرس عید هم شده فقط یه مشکل نه یک حال خوب!

خدا رو شکر سوم همسر ماموریت داره و منم چهارم عید همایش دارم و فقط دو روز از عید رو مجبوریم تو جمع فامیل باشیم که مدام میخوان بپرسن: 

خب بچه دار نشدید؟ نمیشید؟

خونه نخریدید؟

چقد حقوق میگیری؟

کار جدیدت دارمد داره؟

داداشت زن نمیگیره؟


من هیچ وقت یادم نمیاد از هیچ زوج در مورد زندگی و بچه و ... و از هیچ مجردی در مورد زندگی متاهلی و ازدواج و از هیچ شاغلی در مورد درامد و حقوقش پرسیده باشم!



دیشب رفتیم یه جایی مهمونی میزبان محترم برمیگرده به من میگه شما دیگه کم کم دست به کار شید برای بچه دار شدن!!! (میزبان محترم دو سال از من کوچکتر تشریف دارن) :/// 

گفتم مونده تو برام تصمیم بگیری

خودت که بچه داری چه گلی به سر خودت زدی که من نزده باشم! (البته اینا رو تو دلم گفتم!) 

گفتم ما که اصلا بچه نمیخوایم و الان هم شرایطش رو نداریم اصلا با این گرونیا و خونه اجاره ای و ... بچه خرج داره ارامش میخواد رفاه میخواد... 

میگه شما بچه رو بیارید بقیه ش رو بسپرید به خدا!!! روزیش رو میرسونه! میخندم میگه خدا هر چی برای من و بقیه روزی رسوند برای بچه منم میرسونه روزی کجا بود خدا به ادم عقل داده!! توان داده میگه برو کار کن روزیتو دربیار! 

میگه اخرش که چی بالاخره که باید یه بچه داشته باشید! سن تون میره بالاتر دیگه بچه دار شدن سخته!

گفتم فکر اونجاش هم کردیم با همسر قرار گذاشتیم هر زمان شرایطمون به داشتن یه بچه رسید یه دختر خوشگل موشگل از پرورشگاه بیاریم :)

با تعجب نگاه میکنه میگه وااای بچه از پرورشگاه؟؟؟؟ گفتم اره مگه چیه .. 

با یه نگاه عجیب غریبی میگه والا چی بگم ... هر جور خودتون صلاح میدونید! 


خواستم بگم خب اینو از همون اول به خودت بگو دیگه نه خودت مچل کن و نه منم اسیر! 

سرتون به کار خودتون باشه خب !! 



  • فریba

امشب داشتم از نمایشگاه برمیگشتم به همراه همسر 

طبق عادت که همیشه ماشین بغلی ها رو نگاه میکنم، یهو دیدم چهره راننده ماشین بغلی چه اشناس!!!! 

عهههههه خودشههه؟؟؟ نهههههه؟؟؟

دوست دوره دانشجویی م بود! هم اتاقی 4 سال دوره کارشناسی و یکی از دوستای صمیمی و قدیمی که دقیقا 3 سال بود ندیده بودمش!!! 

هر چی دست تکون دادم متوجه نشد! ترافیک بود و ما اروم موازی باهاش حرکت میکردیم سریع موبایل دراوردم ازش فیلم گرفتم رسیدیم پشت چراغ قرمز و هر دو مون کنار هم وایسادیم و منم مشغول فیلم گرفتن، یهو سرش رو برگردوند و منم دست تکون میدادم  و غش غش میخندیدم .. قیافه ش دیدنی بود چشاش هی بزرگتر و بزرگتر میشد یهو گفت عههه عههه سلااام فریباااا عهههه 

و همین.

 و چراغ سبز شد و رفتیم :)))))))))))) 

از دور برای هم دست تکون دادیم و گفتم باهات تماس میگیرم اونم گفتم من باهات تماس میگیرم و .. 

میدونم که هیچ کدوم وقت نمیکنیم با هم تماس بگیریم! 

و حسساااااابی کیف کردم آخی خیلی باحال بود :) 

حالا هی بگین ترافیک بده :))

  • فریba

همسایه های قبلی مون رفتند و همسایه های جدید اومدند. 

هر دو همسایه جدید به فاصله یک هفته اسباب کشی کردند. 

هر دو همسایه جدید صاحب خانه هستند یعنی مستاجر نیستند!!! 

هر دو همسایه جدید از وقتی اومدند مخل آسایش و ارامش اپارتمان ما هستند!! 

هر دو همسایه جدید خیلی رو اعصابن! 

داستان از این قراره که:

ساختمون ما تا قبل اومدن این دو خانواده بسیاااااااااااااااااااااار اروم بود اونقد اروم که فقط از چراغ روشن و خاموش ساختمون میشد فهمید کسی خونه هست یا نه! 

پر جمعیت ترین خانواده ساکن این ساختمون ما بودیم! یعنی من و همسر :))) بقیه مجرد بودند و البته خانوم :) 

و اما دو مستاجر رفتند و دو صاحب خانه اومدند! 

یکی از صاحب خونه ها خودشه و خانومشه و با 3 تا بچه قد و نیم قد!!! این بچه ها از لحظه ای که از خواب بیدار میشن جیغ و گریه و داد و هوار و بدو و بدو میکنن تاااا وقتی خسته بشن و بخوابن! 

ولی چون دو طبقه از ما فاصله دارن ما خیلی اذیت نمیشیم منم چون بچه ن و دوستشون دارم اعتراضی نمیکنم :) 

ولی این طبقه سومی که میشه زیر این طبقه بچه دار همون شب اول قااااطی کرد حساااابی عاقا قاااااااطیااااا... در اون حد که میگفت میرم بیرون یه دور میزنم اگر بمونم خونه یه کاری دست خودم و اینا میدم! 


این طبقه سومیه هر چند روز یبار زنگ میزد به همسر ما دردل و گله و شکایت که من ذله شدم از دست این بچه ها و بیاید صحبت کنید باهاشون و من اذیتم و من خسته م و روانی م و ... ما اولش میگفتیم خب اخی بیچاره پسر جوون از سر کار میاد میخواد استراحت کنه سه تا وروجک رو سرش تاپ تاپ و سرصدا و جیغ و داد خب حق داره دیگه! 


تا اینکه یبار ما و عاقای طبقه چهارمی دم در بهم رسیدیم همسرم خوش و بش شروع کرد به نرمی گله رو رسوندن! بنده خدا بابای خونواده یه چیزایی گفت چشامون چهار تا شد! گفت عاقای طبقه سومی اومده با زن من دعوا کرده بهش گفته تو یه روانی ای!!! نصف شب ها میاد زنگ خونه ما رو میزنه ما رو از خواب بیدار میکنه فرار میکنه!!! مونده بودیم بخندیم یا چیکار کنیم ... ://// همسرم هم که دیگه مونده بود چی بگه گفت خب شما یکم بچه ها رو بیارید بیرون تو پارک رو برو خونه بازی کنند یکم انرژی خالی کنند گناه دارند و اینا ... 


حالا این بچه ها اوکی شدند و هر روز تو پارک جلو خونن!


ولی ما موندیم و دورهمی پسرای جوون طبقه سومی رو چطوری هندل کنیم!! هر شب هر شب دو سه تا نره غول پیتزا به دست میان میپچپن تو خونه و ده دقیقه بعد بوی دود سیگار و نمیدونیم چیه که از شومینه میپیچه تو خونه!! جاش هم باشه دوبس دوبس هم به راهه!!


به همسر گفتم من سروصدای بچه ها رو میتونم تحمل کنم چاره ای نیست بچه ن... ولی این دود و دم و این شلوغ بازی تا نصف شب رو کی میخواد جمع کنه!!


پ.ن:

این بود یه شرح خیلی ساده و خلاصه از اخلاق همه ما ایرانی ها :) 

تو خود بخوان حدیث مفصل.... ! 

  • فریba

خدا رو شکر که نیروی جدید که من باعث جذبش شدم داره پیشرفت میکنه 

خدا رو شکر که تونستم با حرفهام امیدوارش کنم 

خدا رو شکر که کنار ما حالش خوبه

خدا رو شکر که نسبت به روزای اول کاریش کلی تغییر کرده و پر از حال و انرژی میاد تو جمع مااا

خدا رو شکر که امروز یه نتیجه عااالی رو ثبت کرد و من رو سر بلند کرد 

خدایا شکرت 

عاشقتم همکار جدید من 

شاید یه روز اینجا رو بهت نشون دادم تا بخونی :) 

  • فریba

اطراف ما پر از انرژی منفیه 

پر از خبرای بد 

پر از الودگی 

پر از خستگی 

همه نا امید و ازرده خاطرن.. 

اگر بخوایم تو این اجتماع رها باشیم میمیریم... 

پس 

بیایم از فردا 

میون تمام گل و لای و تاریکی ها 

دنبال یه نقطه نورانی و کوچیک باشیم! 

و بخاطرش خدا رو شکر کنیم.. 

نقطه نورانی میتونه شب خوابیدن و صبح بیدار شدنه! ..... خدایا شکرت که به من امید داری و من رو از نعمت زندگی محروم نکردی. 

نقطه نورانی میتونه نوشیدن یه لیوان چای گرم کنار خانواده باشه..... خدایا شکرت... 

میتونه رسیدن اتوبوس همزمان با رسیدن ما به ایستگاه باشه

میتونه داشتن پول خورد موقع پرداخت کرایه تاکسی باشه

میتونه شنیدن صدای پرنده ها باشه 

میتونه یه نیلوفر ابی میون مرداب گندیده باشه... 


هر روز عادت کنیم به خاطر چیزای کوچیک خدا رو شکر کنیم... مگه میشه خدا نبینه؟! نشنوه؟! 

شکرگذاری رو مینویسم چون میخوام براش سند داشته باشم پیش خدا و بهش بگم ببین من چقدر قدر داشته هامو میدووووونم حالا دلت میاد بهم خواسته هامو ندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نهه دلت میااااد؟؟؟؟


انقد خوووووبهههههه :) 


  • فریba

بعد مدتها پشت سر هم هر روز شرکت بودن!! امروز رو خونه موندم به کارای خونه برسم. 

انصاف رو در نظر میگیرم اگر جای همسرم بودم زنم رو طلاق میدادم! 

چون نصف کارای خونه که همسر انجام میده، غذا که خیلی وقتها حاضریه، همیشه لباسها و کتابها و لپتاپ و ... وسط خونه پخش و پلاست و ... 

فکر کنم تنها عاملی که باعث شده من رو طلاق نده اینه که من خیلی خوبم :))))))))) 


امروز از میزناهاخوری و گلدونها شروع کردم به تمیز کردن! دقت کنید از میز ناهاخوری!!! :)) 


امید است خونه تکونی همین امروز به پایان برسد اگر نه که میره 4 اسفند سال اینده :))) 


پ.ن

همسر پریروز میگه ما خونه تکونی نمیکنیم!؟ 

میگم آخیییی چرا نکنیم... بیا فردا فرشها رو جمع کن ببر قالی شویی.. پرده ها رو هم باز کن بشورم.. یه کارگر هم بگیر بیاد کمک من خونه رو بتکونیم.. 

میگه فکرشو که میکنم میبینم تو هر 5 شنبه داری خونه رو تمیز میکنی خونه تمیزه دیگه تکوندن نمیخواد! :)))

  • فریba

چقد طلاق زیاد شده!

ولی به بسیاری از طلاق ها که نگاه میکنم تو دور و اطراف 

میبینم 98 درصدشون تو سنین پایین ازدواج کردن! 

و باز از بین اونا 4-5 سال که میگذره و یه جورایی عقلشون شکل میگیره و میفهمن از زندگی چی میخوان بنای ناسازگاری میذارن! 

من موندم اخه یه پسر دهه هفتادی از زندگی متاهلی چی میدونه که الان مزدوجه!!! 

واقعا دلم میسوزه برای اونایی شون که بیشتر نمیفهمن و این وسط بچه هم میارن!!

.

.

.

من تو 29 سالگی ازدواج کردم هنوز میگم زود ازدواج کردم!! 

ولی بازم خوبه اوناشون که بچه ندارن میفهمن راهشون یکی نیست سریع از هم جدا میشن و بیش از این کشششش نمیدن و نمیرن رو اعصاب هم! 

من از طلاق در این دور و زمونه بسیار استقبال میکنم چون میدونم از اولش ازدواج اون دو فرد اشتباه بوده!

مورد داشتیم روز سوم عقد سر اختلاف عقیده بر سر حجاب خانوم، کار به طلاق کشیده! خیلی هم خوبه! 

شاید روزی برسه تا دو طرف به تفاهم واقعی نرسیدن اسمشون تو شناسنامه هم نره که مجبور شن پای هم بسازن بخاطر ابرو! 


  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند