گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۲۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

هه هه!

باهوشان عزیز

شماره پست رو تحویل بگیرید!!

  • فریba
اگه بدونین چقده خسته م!

نمیدونین که!

کافیه یکم تکیه بدم لبه صندلی،

 خوابم برده!


  • فریba
علی الحساب 

برای اینکه حوصلتون سر نره، 

عرض میکنم خدمتتون که

به زودی در این محل، 

عکس خونه من

بدون هیچ گونه سانسور و رمز عبور

 آپلود خواهد گردید!!!!

این پست مدام به روز خواهد شد!

همچنان ادامه مطلب لدفا!


  • فریba
شماره گذاری پستها در حال انجام است. 

تو مرور پستها به خاطرات خیلی قشنگی برخوردم که فکر کنم یاداوریش برای شما هم جالب باشه. 

سر فرصت لینکشون رو میگذارم. 

شماره هاتون یادتون نره!!

قرار شد هر کدومتون یه شماره رو بگین ببینیم به چه پستی میخوره!

  • فریba

تیزهوشا یه مشکل دیگه پیش اومده!

الان اون شماره پستهائی که من میگذارم با اون چیزی که بلاگفا میگذاره یکی نیست!!

پست ثبت موقت هم این وسط مسطا ندارم که بگم اون رو حساب میکنه،

شماره ها هم به ترتیب میره!

نمیدونم مشکل کار کجایه!

 

یه حدسی که خودم میزنم اینه که به ازای هر ماهی که میگذره، خودش یه شماره به شماره پستها اضافه میکنه!!

هوم؟؟

  • فریba
شماره گذاری پستهای این وبلاگ، از دقایق اولیه صبح امروز آغاز گردید!!

به نظرتون این پست، شماره چند بهش میخوره؟

اصلن به نظرتون من تا حالا چند تا پست تو این وبلاگ گذاشتم؟؟

یه چیز دیگه!

هر کدومتون یه عدد دلخواه بگین، ببینم این عدد دلخواه به کدوم پست من میرسه، بعد من همون پست رو اینجا ری آپلود میکنم!! 

هوم؟؟


ساعت 13:31 

شماره گذاری پستها تا خرداد 1391 به پایان رسید! 57 تا پست. 


  • فریba

عشق منی تووووووووو

عمر منی توووووووو

نکنه که از من

دل بکنی توووووووووو

به چشمهای قشنگت میاد دل شکنی تو

به جام بلور دلم سنگ نزنی تو

این دوست داشتن تو شب نخفتن تو  از عشق گقتن تو..... والا همه حرفه!!! 

عاشق شدن تو دل تپیدن تو رنگ پریدن تو .......... والا همه حرفه!!

 

والا!!

 

  • فریba
خب تعطیلات و تفریحات تموم شد!

غروبی همسایه پائینی زنگ زد و من رو به صرف چای دعوت کرد.

یه اسنکی هم درست کردیم و نوش جان کردیم و منم کیک و پفک برده بودم اونا رو هم خوردیم.

اون وسط ها خانه ای گرام اومد و به جمع ما اضافه شد.

نشستیم فیلم اجرای موسیقی همسایه گرام رو در یک کنسرت مشاهده کردیم و به منزل بازگشتیم. 

الانم هم خونه ای داره ورزش میکنه و حمیرای عزیز داره میخونه(تو پست بعدی میگم چی میخونه!!) 

و منم نشستم اینجا و با یه دست دارم بشکن میزنم و با یه دست دیگه دارم میزنم تو سر خودم که وای خدا من این پروژه رو چطوری انجام بدم. آخه منبع راهنما از کجا بیارم. احدی رو این موضوع تا حالا کار نکرده، نه در ایران و نه در بلاد کفر.

چرا کارای من اینطوری از آب در میان!؟ پایان نامم هم همینجور بود! پدرم درومد تا جمعش کردم. الانم همه چپ و راست از من گزارش کار میخوان. منم هی میگم دارم کار میکنم!!! 

ولی اگر بشه یه کار خوب تحویل داد چقدرررررررررررر خوب میشه ها!!

میشیم اولین تو این کار.

البته اگر بشه!! من که چشمم آب نمیخوره. آخه اصولا میگن هر چقدر پول بدی آش میخوری دیگه. پروژه ما هم همینه! به همون اندازه که پول بدن بهمون آش میریزیم تو ظرفشون!

علم کیلو چند!

من برم جمع و جور کنم خودم رو، فردا کلی کار دارم!

شب بر همگی خوش...

 

+ مونده بودم اسم این پست رو چی بگذارم!

خوبه منم بیام شماره بگذارم برای پستها. برم از اول تا الان رو شماره بگذارم ببینم تعداد اراجیفی که گفتم به چند عدد میرسه!!

  • فریba

زنگ تلفن خونه رو عوض کردم، یه آهنگ ترانه گذاشتم روش که خیلی قشنگه!

از صبح تا حالا هی با موبایلم زنگ میزنم، تا اهنگه رو بشنوم.

الان زنگ زدم،

دو تا بوق که خورد، یهو دیدم آهنگه قطع شد و رو موبایلم ثانیه های برقرای تماس شروع به شمارش کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 پی نوشت:

 وقتی این ثانیه ها فعال میشه که کسی تلفن تو رو پاسخ بده!!!

یا ابرفرض ض

یکی تو خونه است که من نمیبینمش ش ش ش!!!!

  • فریba

یه دسر درست کردم برای خودم!

یادم نیست اسمش چیه.

ظرف پودرش رو هم انداختم دور.

مهم نیست، مهم اینه که خیلی خوشمزه شد!

قبلا خالی میخوردم، ولی الان با بیسکوئیت خیلی طعمش بهتر شد.

امروز روز آخر تنهایی منه، بهتره حداکثر استفاده رو بکنم.

شب هم خونه ای میاد باید بشینم باز گله ها و غرغرها و استرساش رو گوش کنم!! :))

 

  • فریba
----

 

 

  • فریba

یه بشقاب

یه چاقو

سه تا قاشق و یه چنگال

یه ماهیتابه و یه قابلمه دیگه

به جمع ظرفهای نشسته تو سینک اضافه شد.

ولی بجاش صبح رختخوابم رو جمع کردم از وسط هال و الان به جاش یه عالمه کاغذ و جزوه پهن کردم اون وسط.

رفتم سراغ پروژه جدید. شروع کردم به خوندن و ترجمه کردن و نوشتن. خیلی سخته! اصلا نمیدونم چجوری بنویسمش.

تماس گرفتم با مطب دکتر رضوانی. ولی جواب ندادند. بهتر! میخواستم وقتم رو کنسل کنم خب جواب ندادند دیگه!

کلی خرید داشتم برای خونه، اومدنی یادم رفت برم فروشگاه. الانم اصلا حال ندارم جمع کنم برم بیرون باز. شاید غروبی رفتم یه هوایی بیرون خوردم و خریدام رو کردم.

امروز تولد النازه. عزیزم یادم میاد تولدش رو . موقع تولد الناز و امیرعلی مامانم ده روز بیمارستان بود!!!! چقدر میخندیدن همه.

وقتی به دنیا اومدند اسمشون رو گذاشته بودیم جکی و جیل! چقدر زود بزرگ شدند. امشب همه دورهمن و تولدش رو جشن میگیرن. جای منم که همیشه خالی.

از همین الان باید به فکر خرید ۴ کادوی تولد باشم! چون تولد امیرعلی هم هفته بعده و یه ماه بعد هم که تولد اون فسقله.

جایی وام میدن برای خرید کادوی تولد!!؟؟

 

  • فریba

 

بعضی وقتها آدم دوست داره

فهمیده بشه!

درک بشه!

به قول دکتر:

بگم ف بری تا فرحزاد!

لازم نباشه سیر تا پیاز همه چی رو تعریف کنی و ۶۰ نفر رو هم بیاری توضیح بدن تا طرف مقابل بفهمه تازه چی داری میگی!

خیلی وقتها حضور چنین کسی در زندگی واجب کفائیه!

نمیدونم چرا من نتونستم هنوز چنین کسی رو پیدا کنم!؟

این خیلی سخته که حرف مشترک با کسی نداشته باشی. یا بهتره بگم که کسی نباشه که بتونی حرف مشترک باهاش داشته باشی.

اینکه مجبور بشی برای اینکه بتونی از با هم بودنتون لذت ببری یا یجورایی وقت بگذرونی تا تموم بشه، از در و دیوار و هوا و فیلم و سریال و قیمت لباس و حراج تندیس و ... حرف بزنی!

اینکه کلی با یکی حرف بزنی آخرش بهت بگه: سخت نگیر، میگذره، درست میشه، ... نمیتونه راهگشا باشه. خیلی وقتا اونی که داره باهات حرف میزنه، ضرورتا نمیخواد بهش راه حل بدی و یا با یکسری جمله های کلیشه ای نگران نباش، بهش فکر نکن، بابا بیخیال.... آرومش کنی! بعضی وقتها یکی فقط میخواد حرف بزنه تا شنیده بشه، درک بشه و حس کنه طرف مقابلش تک تک حرفها و کلمه ها و جمله هاش رو میفهمه. اینکه اونقدر باهاش یکی بشی که وقتی حرفهاش رو باهات زد، حس کنه خالی شده و دیگه چیزی تو دلش نیست و رها بشه از همه چیزایی که تو دلش سنگینی میکرد...

نمیدونم!

شاید مشکل از منه که نمیتونم با کسی راحت حرف بزنم...

ولی من که راحت حرف میزنم...!!!

 

 

پی نوشت:

+ به یک عدد فریبا فهم نیازمندیم!

 

  • فریba

از فواید تو خونه تنها بودن به مدت چند روز اینه که*:

میتونی ظرفهای چند روز رو نشسته تو سینک بگذاری بمونه خیس بخوره**!

میتونی رخت خوابت رو از وسط اتاق جمع نکنی و بذاری همونطوری ولو باشه و بری سر کار!

هر دم مجبور نیستی سجاده ت رو به اون سختی و با اون بند و زیپش جمع کنی و پهن کنی! میذاری همونطوری وسط هال پهن باشه و فقط یه لبه ش رو بندازی رو اون یکی اش!

میتونی صدای موسیقی مورد علاقه ت رو تا اخرین درجه ببری بالا و باهاش بخونی و گاها حرکت موزون بری جلو اینه و برا خودت کیف کنی!

میتونی خریدات رو بندازی وسط هال و تا فرداش و چه بسا پس فرداش نری سراغشون.

میتونی راحت وسط اتاق لباس عوض کنی و نخوای هی تذکر بدی نیاین تو اتاق من دارم لباس عوض میکنم!!!

میتونی CD مکالمه کلاس زبانت رو با صدای بلند گوش بدی و تکرار کنی!

میتونی برای خودت بلند بلند و غلط غولوط انگلیسی حرف بزنی!

میتونی وقتی میری حموم یا گلاب به روتون دستشویی در رو نبندی!

میتونی تنهایی بخاری رو بغل کنی و مجبور نشی هی جابجا شی تا هم خونه ایت هم بتونه کنار بخاری جا بشه!!

دیگه به نظرتون چه کارایی میتونم تنهایی انجام بدم!؟؟ بگین تا فرصتم تموم نشده! :)))

 

 

پی نوشت:

* همه اینا و چیزای دیگه که الان یادم نیست چی بودن، نشون از این داره که من جنبه ندارم تنها باشم!!

** الان من از دوشنبه شب ظرف نشستم!! نگاه به سینک کردم، کلا سه تا لیوان و یه قاشق و یه چاقو و یه بشقاب و یه ماهیتابه کثیف شده بود! خوبه ها؟؟ این یعنی که من خیلی دختر تمیزی هستم که فقط همینقدر ظرف کثیف کردم!!!!

 

 

 

 

  • فریba

+ امروز بهترین فرصت بود برای اینکه عکسهای خونه رو آپلود کنم. 

چون تا دیر وقت هستم دانشگاه و فرصت کافی داشتم برای آپلودش.

تازه این عکسها پسورد هم نداره و همه میتونند خونه من رو ببینند!

ولی خب چه فایده!

عکسها رو نیاوردم با خودم که!

انشالله هفته اینده. 


+ چشمام داره در میاد از بس به مانیتور نگاه کردم. 

عینک هم نمیزنم چون رو دماغم سنگینی میکنه. خوشم نمیاد. حس میکنم یه مانع جلوی چشممه. حس میکنم به مرور زمان حالت چشمام رو عوض میکنه و خیلی حسهای دگر!


+ دلم استلخ میخواد!


+ امشب رو هم باید به تنهایی سر کنیم. برای همین دیر میرم خونه تا نشینم باز فکر و خیال کنم. فردا هم میرم برای خودم خرید کنم. بازار بزرگ. خیلی وقته نرفتم. البته الان فقط در حد حرفه. حالا کو تا فردا برسه و من حرفم رو به مرحله عمل برسونم. 

والا!



  • فریba
تنها بهره ای که از این یک روز تعطیلی بردم،

مرتب کردن خونه و شستن آشپزخونه و دو ساعت مطالعه زبان بود!

دو تا فیلم هم دیدم. بدک نبودند. یکیش رو از شبکه یک دیدم : آدمهای یخی (فک کنم!!) اون یکی رو از لپتاپم: کیفر

الانم دارم شام میپزم. به نحوی ناهار فرداست.

امروز به دلیل تنهایی خیلی رفتم تو فکر. اصولا هم وقتی میرم تو فکر، فکرهای خوبی نیست! همش گذشته های تلخ و اشتباهات و از دست داده ها و ..

نتونستم با خودم کنار بیام که بهشون فکر نکنم.

نمیدونم چقدر زمان میبره تا ادم بتونه یه سری چیزها رو فراموش کنه. یا با یه سری اتفاقات کتار بیاد. یه سری چیزا براش بی اهمیت بشه و دیگه بهش فکر نکنه.

نمیدونم اصلا نیاز به زمان داره، یا اینکه همیشه با ادم هست و این خود ادمه که باید این چیزا رو حل کنه. مثلا یه سری اتفاقات دیگه بیفته تا اتفاقات گذشته رو پشت خودش پنهان کنه. یا خیلی چیزای دیگه.

دوست داشتم از اینده با خبر میشدم ببینم اینا تمومی داره؟؟

 

  • فریba

فکر کردم تو این چند روز چیکار کنم!

این برنامه  من برای استفاده کااااملا مفید از این یک روز تعطیلی و این چند روز تنهایی:

* درس هفتم زبان و مرور درسهای قبل... امشب و فردا

* تدوین گزارش بند ۱ پروژه ... فردا، چهارشنبه تو دانشگاه بعد از ساعت کاریم البته!!، پنج شنبه شب و جمعه!

* رفتن به مطب دکتر رضوانی .... پنج شنبه عصر.

* کلاس خودم.. باید ببینم موسسه برای چه زمانی کلاس فوق العاده رو هماهنگ کرده!

* خرید کادوی تولد جیگیلی ها: اگر برسم همون پنج شنبه.

فعلا همین!

من برم یکم زبان بخونم، بخوابم.

صبح میخوایم بریم راهپیمایی.

والا!

 

  • فریba

ساعت ۲۱:۳۷

اینجا تهران، خونه من!

من : فریبا، یه مهندس تنها!

بچه ها رفتند خونه.

ما قرار بود چهارشنبه یه جلسه خیلی مهم و اضطراری داشته باشیم که اهل و عیال قرار بود از وزارتخونه ها بیان و ما رو و طرح ما رو ببینند.

ولی امروز خبر دادند که به دلیل برگزاری کنکور در محل برگزاری جلسه، این نشست کنسلید. به جاش یه جلسه خودمونی خواهیم داشت جهت برنامه ریزی دو نشست اضطراری هفته اینده.

دوست داشتم مرخصی میگرفتم میرفتم خونه، ولی به حدی کار داشتم که اصلا نمیتونستم به این فکر کنم! پروژه جدیدی که تو تیم تعریف شده رو بنده به تنهایی و البته با هدایت دو استاد بزرگوارم باید انجام بدم. بهترین فرصتی که میتونم براش بگذارم همین چند روزه. اگر همین چند روز رو هم از دست بدم، دیگر هیچ!

الان دارم به این فکر میکنم که از کجا باید شروع کنم این چند روز تنهاییم رو تااااا جمعه!

فهرست محتوایی پروژه رو که خودم نوشتم رو گذاشتم جلوم تا یه برنامه ریزی روش داشته باشم. الان به این فکر میکنم که کاش مطالبی که سرچ کرده بودم رو پرینت میگرفتم بخونم، اینطوری کارم زودتر پیش میره و چشمام هم اذیت نمیشه.

برم یکم بخونم بلکم کم کم خوابم ببره!

این اولین باره که توی خونه تنها میمونم! سعی میکنم که نترسم!!!

 

 

  • فریba
یه عکس از امیر علی عززززززییییییززم در حال نواختن گیتار در جشن انقلاب مدرسه شون!

http://www.reupload.ir/uploads/4sug_dsc05155.jpg



  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۴۳
  • فریba

دوستان جاتون خالی مجددا!

من دیروز رفتم جشنواره فیلم فجر، برج میلاد!

البته من برای تماشای فیلم نرفته بودم، چون کلا اهل سینما نیستم ولی خب تجربه جالبی بود برام.

دوستان من اونجا نمایشگاه داشتند و منم دعوت شدم که برم پیششون.

از ساعت 6 تا 10 شب بودیم اونجا.

غرفه جای خیلی خوبی بود، دقیقا تو مسیری که عوامل فیلم از روی فرش قرمز عبور میکردند و میرفتند روی سکوی عکس جشنواره می ایستادند و عکس میگرفتند و همچنین کنار سالن نشیمن و رو به روی یکی از ورودی های سالن اجرای فیلم ها!

سالن برج میلاد ورودی آزاد نداره و همه اونایی که اونجان یا از عوامل فیلمهای جشنواره هستند یا اهل هنر و سینما و خبرنگار و منتقد و ... که قبلا براشون کارت صادر شده و بدون کارت کسی رو راه نمیدن (من رو هم نمیخواستند راه بدن که با یه تماس تلفنی حل شد!!)

خلاصه، به محضی که رسیدم اونجا، بچه ها که نیروی تازه نفس دیده بودند من رو گذاشتند تو غرفه و خودشون رفتند دنبال گشت و گذارشون تو جشنواره. من همینطوری که نشسته بودم تو غرفه و در و دیوار رو نگاه میکردم، یهو یک چهره آشنایی رو به روی غرفه دیدم، هی نگاه میکردم ببینم خودشه؟؟ باز گفتم نه بابا خودش نیست!! باز گفتم چرا خودشه!!! ایشون بودند، دقیقا همون تیپی رو داشت که تو فیلم پژمان بازی کرده بود!! همینطور که داشتم زل زل نگاش میکردم در انتهای نگاهم یه چهره آشنای دیگه دیدم! ایشون بودند با ست شال و بوت قرمز! که به جمع پژمان و دوستانش پیوست. از اون چیزی که فکر میکردم کوچولوتر بود! یه چیزی تقریبا تو مایه های قد و هیکل من مثلا!

من حواسم به این جمع هنرمند بود که دیدم یکی رو به روم واستاده و میگه: ببخشید خانوم من هم میتونم از این فرمها پر کنم؟؟ محدودیت سنی نداره؟؟!! دیدم إإ ! ایشونه!! منم در حالیکه چشام گرد شده بود گفتم نه خواهش میکنم، باعث افتخار ماست که هنرمند پیشکسوتی مثل شما از این طرح استقبال کنه و فرم رو دادم خدمتشون.

کمی بعدتر، ایشون و ایشون و ایشون  هم در کنار غرفه ما سکنا گزیده و به استراحت پرداختند.

ساعتهای آخر، اعلام کردند که عوامل فیلم نمیدونم چی، در حال ورود به سالن اصلی هستند. منم منتظر بودم ببینم کی توی این فیلم بازی کرده!! چندی بعد عوامل این فیلم و جمعی عکاس و خبرنگار و نیروی حراست به همراهایشون و ایشون از جلوی ما رد شدند و رفتند!

در خلال رفت و آمدها چند بازیگر و کارگردان که هر چی فکر کردم اسماشون یادم نیومد!

پنج شنبه دوباره میرم، اینبار میخوام با مسئول طرح صحبت کنم اجازه بده با هنرمندا مصاحبه کنیم و دعوتشون کنیم که تو این طرح ثبت نام کنند.

راستی یادم رفت بگم من به چه عنوانی رفته بودم اونجا، این پست رو مجددا بخونید یادتون بیاد! 

:)


پی نوشت:

از میون این جمع هنرمند، حضور آقای قدمی تو غرفه و دیدن خانم کرامتی برام ارزش داشت و همچنین آقای ابر. الان از اینکه دیشب خبرنگارمون نگذاشت بریم باهاش مصاحبه کنیم ناراحتم!!! 

بقیه شون رو رسما نمیتونم هنرمند بگذارم، صرفا بازیگرانی هستند که در چند نقشی که بهشون داده شده خوب ظاهر شدند! والا!


  • فریba
جاتون خالی!

کلی برف بازی کردیم و عکس گرفتیم. 

باشه میگذارم عکسها رو! هم اینجا و هم فیس!


الان هم دارم میرم برج میلاد. 

برنامه داریم!! میگم حالا سر فرصت قضیه چیه.


کامنتهاتون رو هم تایید میکنم، بااااشه! اینقدر نگید! 

ای باااابااااا!


راستی بچه ها! 

حاجی زنده است!!! :)) ولی از آرش همچنان خبری نیست. 


  • فریba

دیشب که داشتم از دانشکده میومدم بیرون، ماشین میر رو دیدم که کنار دانشکده پارک شده ویه لایه ضخیم و یه دست برف هم روش رو پوشونده!

منم کودک درونم بیدار شد و رفتم رو شیشه اش بزرگ نوشتم : __ __ __!!! (میدونین که چی نوشتم!؟) .

از ماشینش عکس هم گرفتم تازه! حالا سر فرصت میگذارم.

وقتی از دانشکده دور شدم، یه نگاهی انداختم دیدم از دووووور کاااملا مشخصه!

تا صبح خدا خدا میکردم نفهمیده باشه کار منه!! چون از بچه ها فقط من تا آخرین لحظه دانشکده بودم!!

:)))))))))))

  • فریba
دکتر داشت با تلفن اتاقش صحبت میکرد،

موبایلش زنگ خورد! گوشیش رو داد به من جواب بدم،

به شماره نگاه کردم دیدم یکی از بچه های پروژه است، جواب دادم و گفتم بله بفرمائید!؟

سلام اقای دکتر صبحتون بخیر خوب هستید؟؟

من: ببخشید با کی کار دارین؟؟

- ببخشید مگه موبایل آقای دکتر ح نیست؟

من: خیر خانوم! اشتباه گرفتید!! 

- معذرت میخوام!

 و قطع کرد!

 :)))))))))))))

  • فریba

عرض سلام و ادب مجدد

میگم عجب برفی داره میاد هااا

از شنبه شب همینطور داره میاد تا الان هم که من دارم با شما صحبت میکنم همچنان در حال باریدنه!

هوا هم به شدت سرد.

صبح که میخواستم از خونه بیام بیرون داشتم فکر میکردم چی بپوشم که یخ نکنم! یه چند لایه ای لباس پوشیدم ولی همچنان دارم میلرزم.

یه دوربین هم نداریم که چهار تا عکس بگیریم حداقل!

یادش بخیر روزای برفی دانشجویی. چقدر اون روزا رو دوست داشتم.

مخصوصا اون شبی که من و نوشین نصف شب پاشدیم رفتیم تو محوطه خوابگاه برف بازی کردیم، هیچوقت یادم نمیره، چقدر خندیدیم اون شب.

دوست داشتم الان بچه ها اینجا بودند یه برف بازی حسابی میکردیم.

دیروز همکارام گفتند بریم بیرون بازی کنیم و آدم برفی درست کنیم! گفتم برو بابا حال داری تو این سرما.

یادمه چند سال پیش که یه برف حسابی تو شهرمون اومد، من خونه بودم. بابا تصمیم گرفت بره پشت بوم رو پارو کنه! ما چهار تا بچه هم بدو بدو دنبالش. پشت بوم نزدیک 30 سانت برف نشسته بود. من و خواهر برادرا افتادیم به جون هم با برف.

یجا خواهرم در آرامش کامل گرفت رو برفا خوابید، ماهم نامردی نکردیم و دو تا گوله برف بزرگ آماده کردیم و کوبیدیم تو صورتش، بدبخت قرمز شد از سرما.

چون ساختمون خونه ما نسبت به همسایه ها بلندتر بود، اونا به ما دید نداشتند، برای همین همه جور مسخره بازی ای تونستیم دربیاریم، از جمله رقص پارو!! :))))

آخی یادش بخیر ...

 یاد اتاق 219 و 217 سال چهارم بخیر، با بچه ها کلی برف بازی کردیم و رفتیم تو اتاق برف خوردیم با شیره انگور!! عکسهاش همه هست، وقت کنم امشب میرم از آرشیو درشون میارم میگذارم تو فیس و اینجا. 

من همش به عکس زمین شطرنج محوطه پشت خوابگاه نگاه میکنم که انگاری یه گله گوسفند توش چریده باشند اینقدر که برفهاش لگدمال شده!! 

من دوست دارم برای یک لحظه هم که شده برگردم به سالهای لیسانس... فقط یک لحظه! 

ولی خب نمیشه که!!

راستی طرفای شما چطوره؟؟ برف مرف ؟؟ آدم برفی؟؟ 


  • فریba

سلامعلیکم

سلامعلیکم

حال و احوال

اوضاع رو به راهه؟

تاخیرات این چند روزه ما رو بپذیرید! البته عذرخواهیش رو.

کمابیش در جریان هستید بعضیاتون و بعضیاتون هم نیستید،

تو این هفته به حدی سرم شلوغ بود که میخواستم همه چی رو بذارم برم!!

شبها به حدی خسته میومدم خونه که فقط میخواستم بخوابم و چه شبهایی که سر گرسنه بر بالین خواب نگذاشتم.

تو هفته ای که گذشت یه پام بیمارستان بودم و یه پام دانشگاه دنبال کارا.

خدا رو شکر امروز یکم اوضاع آروم گرفت.

شماها خوبید ؟

 

پی نوشت:

هر وقت یه مدت نیستم، وقتی برمیگردم میبینم یکی از دوستان وبلاگی به جمع فیلترینگ پیوسته!

هفته پیش آرش بود و این هفته هم حاج آقا!

حاجی شما چرا آخه!؟؟

 

کلی تو این مدت اتفاق افتاده که باید بیام تعریف کنم همه رو یجا!

 

  • فریba

ذهنم شدیدا خسته است!

از بس کار کرد تو این مدت، یه لحظه که چشام رو میبندم تا یکم استراحت کنم، ذهنم بدو بدو یه لیست از کارای انجام نشده رو میاد ردیف میکنه برام و اینجاست که برق از کله مبارک میپره!

احتیاج به یک استراحت دارم،

از این روزهای تکراری و کارای تکرای هر روز خسته شدم!

دلم یه تنوع میخواد!

مثل یه سفر، یه جای جدید، یه هوای جدید، آدمهای جدید...

از این دنیا هم خسته شدم...

دلم یه دنیای دیگه میخواد!

 

پی نوشت:

این تور 18 بهمن مالزی بدجور داره قلقلکم میده!!!

 

  • فریba
نوشین و هاجر!

چون تو اون پست قبلی رمز دار نمیشد کامنتتون رو تایید کنم، لذا تو این پست مینویسم براتون:

پاسخ هاجر:

از همدردی شما دوست عزیز بی نهایت سپاسگزارم و عرض میکنم که عمرا بتونی منو درک کنی! :)

مورد بعدی هم اینکه توصیه های ایمی من رو جدی بگیر و بپا به درد من دچار نشی که فحشت خواهم داد اون موقع!!

و دست آخر اینکه پایه باش برای رفتن! هر جا که باشه، از سه راه جمهوری گرفته تا ترکیه و مالزی و لندن و کانادا!! :))

 این تنها چیزیه که ازت میخوام!

نوشین عزیزم:

مثل همیشه حرفهات قشنگه، ولی باید بگم نمیتونم! نمیخوام که بتونم. اینطوری خیلی راحت ترم. تا وقتی این زخم هست... نمیتونم!! :)

دیگه اینکه.. به حرفت گوش کردم و نوشتم!! ... ولی نه اونطوری که تو گفتی... ارزش نداره ثانیه ای بهش فکر کنم.. برای خدا نوشتم!! و به خاطر تمام لطفش تو این مدت.. از اینکه هوام رو داشت و تنهام نگذاشت... از اینکه نگذاشت آدم بده من باشم... شکر کردم و شکر...

 

کسی دیگه کامنت تداده بود!؟؟

 

پی نوشت:

من وقت تنهایی ، وقتی حس میکنم غیر از خدا... هیشکی دیگه هست.. چندتا دوست خوب .. از تعداد انگشتهای یک دست هم کمتر!! اما عزیز و دوست داشتنی .. که میتونی براشون حرف دلت رو بنویسی و اونا از راه دور تک تک واژه هاش رو بخونن و بهت کمک کنن... خیلی خوشحالم میکنه!!

ممنون دوستان خوبم! 

  • فریba

غروب که از دانشگاه میومدم،

خانم دکتر "س" رو دیدم! استاد دوره لیسانسم.

تا یه مسیری با هم اومدیم، اون از کارام پرسید و من از دانشکده و رئیس جدید پرسیدم.

بهم گفت یکم بیا دانشکده ببینیمت!

وقتی داشت خداحافظی میکرد بهم گفت:

دوستت دارم و همیشه دوستت داشتم و به داشتن دانشجویی مثل تو افتخار میکنم!

 

و من از دانشگاه تا خونه رو پرواز کردم!!

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند