19- یک روز نفسسس گیررررر
اووووه ه
امروز وااااقعا روز نفس گیری بود!!
سه ساعته اومدم خوابگاه هنوووز نفسم سر جاش نیومده!! وه وه
دو ساعتش رو که تو پست قبلی توضیح دادم براتون، جریان کتابخونه و اینا!! حالا اینو بگم قبلش بعد بریم ادامه ی روز!
تو کتابخونه من فیلم میگرفتم برادر جان هم گزارش مینوشت، حالا ما سعی کردیم همه چی روال عادی و طبیعی داشته باشه، این وسط نمیدونم چی شده بود همممه ی دوستان من امروز تو کتابخونه جمع شده بودن!! یهو وسط فیلم میدیدی یکی اون ته داره برات دست تکون میده!! یکی از پشت سر سلام میکنه... یکی چپ جپ نگاه میکنه یعنی منم هستم!! خلاصه یه وضعی!!
بعد از اتمام کار، من تو مرکز جلسه داشتم، به مناسبت هفته معلم برای مدرسین مراسم گرفته بودندد، برادر جان رو هدایت کردم سمت سایت و گفتم بیا این لپ تاپ بازی کن تا من برگردم!!
زمان اصلی جلسه نیم ساعت بود، به خاطر ذکر یه سری اراجیف ( که البته استارتشو خودم زدم!!) یکساعت به طول انجامید!!
بدو بدو برگشتم سمت سایت و جمع کردیم رفتیم ناهار بخوریم، دیدم ساعت نزدیک یک و نیمه و سرویس الانه که بره!!
ظرف یکبار مصرف گرفتیم ناهار نخورده ریختیم توش، د بدووو
اومدیم خوابگاه، (محض اطلاع: برادر جان دم در بودن، تو نیومدن!!! یه وقت سوئ تفاهم نشه!) وسایمو گذاشتم و یه چیزایی برداشتم و رفتیم یجا تو چمنای بلوار نشستیم، ناهار خوردیم!!
ساعت شده ۲ و نیم!! هنوز کتابهای مورد نیاز جناب برادر را نخریدیم، برادر جان گفتن بریم نمایشگاه، گفتم قربونت برم!!! بیا بریم همون انقلاب...
رفتیم انقلاب تا خریدامونو کردیم شد ساعت نزدیک سه ونیم!! دیگه خواستیم بریم ترمینال، یادم اومد به اسم برادر جان بن ثبت نام کردم، و بدون حضور خودش بهم نمیدادن! گفتم تا هست بریم بگیریم! رفتیم بانک دو طبقه ما رو هم فرستادن بالا!! عرض کردند که تا ساعت ۲ بیشتر بن نمیدن...
کلا گذشتیم از خیر بن ن ن
رسیدیم ترمینال، اتوبوس ساعت ۴ و نیم داشت پرواز میکرد، با برادر جان دست خداحافظی دادیم و روانه ش کردیم به سوی آبادی ی
برگشتم خوابگاه ساعت نزدیک ۷ بود..
مررررردم م م از خسسستگی ی..
-------------------------------
پ.ن ۱: به مناسبت هفته معلم، از ما تقدیر شد، گل دادن و تقدیر نامه و یه هدیه ناقابل، از عصری که اومدم گل تو بغلمه!! من عاااشق گلم..
پ.ن۲: دروغ گفتم! من ناهار نخوردم چون خیلی خسته بودم اشتها نداشتم، ناهارمو گذاشتم خوابگاه و برادر جان مجبور شد تنهایی ناهار بخوره!
پ.ن ۳: برای مادر جان هدیه خریده بودم، امروز دادم برادر جان براش برد، من کلا سلیقه خوبی تو خرید هدیه ندارم!! اونایی که هدیه گرفتن از من خیلی خوب میدوونن!! مادر جان زنگ زدن تشکر کردند و گفتن خیلی ی خوشگل بوده و بهشم میاد و دوسش داره و منم تو ذوقم الان!
پ.ن۴: چقدر تو این نیم ساعت من حرف زدممم!! اووه ه
- ۹۱/۰۲/۱۷
راستی این قضییه معلمی چیه؟ و هدیه ات چی بود؟
یادم باشه برات گل بخرم.
چه سعادتی!!
یعنی تو تا این بالا اومدی و ما رو خبر نکردی!؟؟ ای بی ...
یه چیزی شبیه معلمی شما!! هدیه م یک چیز بسیاااار ناقابل که قابل شما رو نداره اصلا!!
یادت میمونه؟؟ رز باشه لطفا!