94 - تمام حرفها را قبلا دیگران هزاربار گفته اند اما زندگی هنوز همین است ...
به بیماری عجیبی مبتلا شده ام این روزها...مدام گم می شوم توی خیابان های این شهر کوچک، سر که بلند می کنم به هوای رسیدن ، نمی دانم کجام...کوچه ها غریبه اند و آدم ها غریب...باید جایی به سمتی می پیچیده ام که فراموش کرده ام و حالا سر از نا کجا درآورده ام...این بیماری از آنجائی آغاز شد ، که من در درون خودم گم شدم...با خودم غریبه شدم و بعد با همه جا و با همه کس...سرم سنگین شده...سرم سرگیجه گرفته...سرم خسته شده از پچ پچ های مداوم توی ذهنم...سرم درد می کند، آنقدر که گریه ام می گیرد از درد...دلم می خواهد سرم را بگذارم توی آغوش یکی از قدیمی ترین دوستانم و گریه کنم...در آغوش یکی از همان دوستانی که پشت میزهای سرد مدرسه با هم می نشستیم و خیال می بافتیم...دلم می خواهد بگویم دیدی که زندگی چیزی نداشت جز انتظار و غم؟...دیدی که هرسال که گذشت قلبم فشرده تر شد و دلم تنگ تر...سرم جسمی اضافه است روی پیکرم، سرم سنگین است...سرم لانه ی زنبورها ، سرم بازار مسگرهاست
- ۹۱/۰۵/۲۱
برا خودد
اینهمه میگم بیا بریم تجریش و اینور و اونور
هی بهونه میاری
خب همین میشه دیگه
بیااااااا
کی اومدی اخه؟چرا الکی میگی؟توچسبیدی به پایان نامت..
مرسی دوستای مهربون