116 - صبر
يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۵۳ ق.ظ
وقتی بابام رفت، بهناز خیلی گریه کرد و به سونیا گفت که از روزی که خبردار شده که این اتفاق افتاده لباس مشکی پوشیده...
ولی وقتی من برگشتم بیرجند اون واقعا لباس مشکی پوشیده بود، این دفعه نه بخاطر من ...
بخاطر مرگ بابک...داداش مهربونش ... و من با اون هم درد بودم، با بهناز عزیزم که یه دونه برادرش رو در سانحه ی تصادف از دست داد...
و حالا
حالا باز هم همدرد شدم، با دوست عزیزی که تمام اون لحظات تلخ از بیرجند تا شاهرود کنارم نشسته بود و منو دلداری میداد
کسی که وقت خاکسپاری بابام کنارم بود و دستم رو گرفته بودَ، با سونیای عزیزم که الان ده روزه که دیگه پدرش کنارش نیست...
و من از همتون میخام که دعا کنید خدا به سونیا و خانوادش صبر بده تا بتونن این مصیبت رو تحمل کنن
نویسنده: مریم
- ۹۱/۰۶/۱۲
خدا خودش بهشون صبر بده..
باباها همیشه جاشون خووبه...
آره فریبا جون جای اوناکه خوبه .....
اما این ماهستیم که ....