گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

فریبا بانو!

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۴۴ ب.ظ

من دیروز ظهر اومدم خونه. دیروز صبح خیلی زود بیدار شدم و صبونه خوردم (نه روزه نبودم!!!) و د بدو ترمینال. ترسیدم عین دفعه قبل اونقدر شلوغ باشه که دو ساعت منتظر شم یه بلیط گیرم بیاد.

ساعت نزدیکای هفت و نیم رسیدم ترمینال. تعاونی ۱۷ دیگه منو میشناسند. از دور آقاهه باهام سلام و احوالپرسی کرد و گفت یه بلیط تو ردیف ویژه برای خانوم بزن!

ساعت ۱۱ رسیدم کاشون، برادرجان از محل کارش اومد دنبالم و باهم رفتیم دفتر کارشون. رفت تند تند کاراش رو انجام داد و یه ساعت مرخصی گرفت و رفتیم خونه. منو گذاشت خونه و رفت دنبال همسر گرام.

خونه خالی و سرد و بهم ریخته بود. اصلا حس خوبی بهم دست نداد وقتی وارد خونه شدم. مخصوصا اینکه عادت کرده بودم به محض رسیدن برم طبقه بالا خواهر جان رو صدا بزنم، ولی هر دو طبقه خاالی و تاریک بود.

با بی میلی خونه رو روشن کردم و آب گذاشتم بجوشه.

عروس جان برامون ناهار درست کرده بود و قابلمه به دست با برادرجان اومدند خونه.

عصری رفتیم باغ. یه بچه گربه که وقتی هنوز چشاش باز نشده بود پیداش کرده بودیم تو باغ بزرگ شده، عشق باباست! از ما بیشتر دوستش داره، اونم همینطور!!! :)) به محضی که کلید انداختیم درو باز کنیم دیدم پشت در چسبیده و میو میو! درو که باز کردیم انگار جا خورده باشه که مائیم!! منتظر بابام بوده بیچاره. برادرجان گفت برو بچه؛ بابا نیست! هیچی هم برات نیاوردیم بخوری. برو!

یه گشتی زدیم تو باغ، هوا فوق العاده بود ولی من اصلا دوست نداشتم، حس خوبی نداشتم. اصلا باغ بدون بابا و مامان هیچ صفائی نداره، خونه هم همینطور. خودم رو با اواز مشغول میکردم که فکر ناجور به ذهنم نیاد!

یه سبد میوه چیدیم و زیر درخت به نشستیم، برادر یه قلیونی چاق کرد جاتون خالی!منم بعله! توتونش خوب نبود ولی! بهش گفتم دفعه بعد سیب بگیر! پرتقال خوب نیست! :)

شب هم خونه آبجی مهمون بودیم.

خوابای ناجوری که برای الهام دیده بودم رو برای آبجی تعریف کردم، یه خوابی که دیده بودم این بود که الهام با یه جمعی از شیاطین دوست شده بود، یه خواب دیگه هم این بود که الهام رو دوستاش دزدیده بودند و تمام تنش رو گله به گله با اسید سوزونده بودند. هنوزم یاد خوابم میفتم وحشت میکنم... آخر شب رفتم اتاق الهام و مثل دو تا دوست نشستیم باهم حرف زدیم. وقتی خوابا رو براش تعریف کردم چشاش گرد شده بود و رنگش پرید. گفت جدی میگی خاله!؟ کلی باهاش حرف زدم... خوشحالم از اینکه الهام با وجود سن کمش خیلی عاقله و حرفامو خیلی خوب تایید کرد و یکسری صحبتها که خب جاش اینجا نیست بینمون رد و بدل شد و ... الهام رو وادار به تفکر و یکسری تصمیمات جدید کرد، وقتی از تو اتاقش میومدم بیرون، رو دیوار اتاقش برنامه هفتگیش رو نوشته بود، دیدم پائینش به خودش کلی توصیه های جالب کرده بود! از اون توصیه های روانشناسانه و انرژی دهنده! نوشته هاش برام جالب بود.

(من همیشه چنین کمبودی رو تو زندگیم حس میکردم، ( و میکنم) یه همصحبت خوب، کسی که عمیقا منو دوست داشته باشه و بتونه منو از اشتباهاتم دربیاره و منو راهنمایی کنه! ولی از راه درست!! ولی خب ...!)

بگذریم،

تا ساعت ۴ صبح با برادرجان و عروس فیلم میدیدم، فیلم ترسناک و بید بید میلرزیدیم!!!! فیلم MAMA، انقدر ترسیده بودیم که سه تائیمون دستای همدیگرو گرفته بودیم و چسبیده بوده بهم!  ولی آخرش یخ تموم شد!

......

امروز عید بود، طبق روال بعد از نماز عید همه میرن زیارت اهل قبور. من صبح خیلی زود بیدار شدم، چای دم کردم و صبونه رو اماده کردم برای بچه ها، هر چی صداشون زدم بیدار نشدند، هن و هون کردند و باز خوابیدن. اول رفتم ماشین رو بردارم که برم مزار گفتم شاید اینا بیدار شن بخوان بیان، این بود که سوئیچ رو گذاشتم سر جاش و تو خنکای صبح پیاده رفتم (میبینید چه آدم از خود گذشته ای هستم من!!) .... مزار خیلی خلوت بود. رفتم سر خاک تک تک اقوام. گفتم امروز که مامان و بابا نیستند من جاشون برم به فامیلاشون سر بزنم. قبلنا فقط میرفتم سر خاک مامان بزرگ و بابابزرگا و محسن و تازگیا پسر عمو. ولی امروز تمام قبرایی که فامیلی مشابه مامان و بابا داشتند رو فاتحه خوندم. دیدم ای وااای، چقد زیادن! چقد از فامیلامون مردند و من از یادشون غافلم!!! بعد سالها سر خاک دائی هم رفتم! دائی که من ندیدمش اصلا  و تو جوونی از دنیا رفت. سر خاک زندایی، سر خاک مامان بزرگ مامان. عمه مامان. خاله بابا.شوهرخاله بتی، زن عمو و پسر عمه مامان.. مرگ اونائیش که تو دوران حیات من بدرود حیات گفته بودند رو یادم بود. مخصوصا محسن و محمد و زن دایی و .... عکس بابابزرگ رو که رو سنک قبرش دیدم بی اختیار گریه م گرفت... سر خاک مامان سمیه هم رفتم....خدا بیامرزه تمام رفتگان رو.

برگشتنی رفتم خونه مامان بزرگ. تو ایوونشون ردیف نشسته بودیم، چقد دلم برای بچگیام تنگ شده بود.

خاله اصرار میکردم ناهار بمونم خونشون، گفتم من الان خانوم خونه م! دو تا بچه هم دارم که باید برم الان از خواب بیدارشون کنم صبونه شون رو بدم!

.......

تمام خونه رو مرتب کردم و در نبود مامان یکسری وسایل اضافی رو جمع کردم که بریم یه جایی نیست و نابودشون کنیم تا نیومده!! :)

کل خونه رو هم یه جاروی شیک کشیدم، فردا هم نوبت شستن موکت پله های ورودی و حیاط و ایناست. به طبقه بالا هم باید یه سر بزنم، مرتب کنم یکم. وقتی اونا از سفر برمیگردن من نیستم که ببینمشون ولی میخوام اثراتم باشه! :)

الانم میخوام در مقام همکار مدیر پروژه بشینم روی کارای عقب مونده م تا فردا برای همکارام ایمیل کنم. ولی حسش نیست! اصلا کار تو تعطیلی معنا نداره.

در مورد گوشی هم خیلی پرسیدم ولی هیشکی نتونست یه مدل خوب به من معرفی کنه. شاید مجبور شم دست از خرید بردارم موقتا تا مدلهای جدید بیاد بازار. علی میگه htc بخرم، ولی من دلم تو اکسپریا گیر کرده! عاشقش شدم کاریش نمیشه کرد!

برم ببینم میتونم مخ برادر رو بزنم یه سر دیگه بریم باغ!

.....

مخه رو زدم! داریم میریم باغ!

 

  • فریba

نظرات  (۶)

وبلاگت و دست نوشتات خوندم عالی بودن فریبا...
پاسخ:
پاسخ:
مچکرم آصف!

وای خدا چقدر کار کردی.............. البته منم گاها برای دیگران عینهو فرفره کار می کنم ولی کار خودم که باشه جون کندن محضه............
پاسخ:
پاسخ:
دقیقاااا
وقتی نوبت به خودم میرسه، جونم درمیاد یکاری بکنم!!!
چرا!؟
سلام فر یبا جون
امروز اتفاقی اومدم اینجا ....
اوووووووووو دیدم کلی آپ کردی
بعضیاشو خوندم
راستی در مورد گوشی، اگه منظورت همون ایکسپریا باشه که تاچه و کشوییم هست که صفحه کلیدش مثل صفحه کلید کامپیوتره
افتضاحههههههههههههههههههههههه
حسین داشت از اونا، انقد هنگ میکنه که نگو
کار باهاش هم خیلی سخته، اعصابت به هم می ریزیه، سیستم عاملش هم ویندوزه، تو که میخای هزینه کنی سیستم اندرویدی بخر، سونی اریکسون سریالش قابل سوختنه، اگه ازت بدزدن دیگه نیمتونی هیچ جوری پیداش کنی
بعدا سریعا هم یه نرم افزار برای جلوگیری از سرقت توش نصب کن، که بلایی که سر من اومد سر تو نیاد
پاسخ:
پاسخ:
به به عروووس خانوووم، صفا اوردین، میگفتین گاوی گوسفندی برغی چیزی!

آپا از سر بیکاریه دیگه خواهر! :)

اکسپریا مدل خیلی زیاد داره، اینی که میگی مینی پرو بود اسمش، من خیلی دلم میخواستش ولی تا رفتم بجنبم بخرم تولیدش متوقف شد! :))
پس اینهمه عیب و ایراد داشته من نمیدونستم، یه چیزی بوده پس نرسیدم بخرم! ;)

من گوشی بخرم، از خونه بیرونش نمیارم اصلا!

اصن عقل و شعور در مَن مووووج میزنه D:
پاسخ:
پاسخ:

جنبه داشته باش!!
اصن عقل شعور در من موج نمیزنه D:

پاسخ:
پاسخ:
آفرین!

کووووووفت
پاسخ:
پاسخ:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند