گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۱۷ مطلب با موضوع «دنیای اطراف من» ثبت شده است

این یه داستانه ولی واقعیت داره! 

نمیدونم چقدر به فالگیر و رمال و اینا اعتقاد دارید ولی من کم کم دارم بهشون اعتقاد پیدا میکنم:))) 

حالا نظرم رو اخر داستان مینویسم! 

سعی میکنم داستانمو هیجانی تعریف کنم که مثلا شما بتونید صحنه سازی کنید: :)))

داستان رو از زبان افرادی که شخصیتهای واقعه هستند تعریف میکنم: 



" - حاج خانوم چرا تو این فصل کارگاه خالیه؟ پس کو اون همه دفتر و دستک؟ کوه انقدر برو بیا؟ کو اونهمه ببر وربیار؟؟؟

++ دیگه خودت میدونی فاطمه خانوم، این خیلی وقته وضع ماست! امسال هم که با سیلی صورت خودمون رو سرخ نگه داشتیم و هی با همین ترشی ها و کارای خونگی من تونستم یه خورده پس اندازی داشته باشم خرجی دربیارم.. وضعیت کارگاه هم همینه که میبینی! هر سال بدتر از پارسال... امسال هم که هیچی به هیچی ... نه امدی نه خرجی ... نمیدونم والا... نمیدونم چی شد یهو زندگی ما از این رو به اون رو شد... همه چی گره خورده هیچوری هم باز نمیشه... نمیدونم این غصه ما چرا تمومی نداره... 

- حاج خانوم.. زندگیت نظر کرده است! زندگیت جادو شده! طلسم شده.. 

++ ای بابا فاطمه حانوم کی میاد زندگی منو چشم بزنه! ماشالله همه از ما داراترن و خوش تر.. به چی زندگی من نظر کنه.. به شوهر بیکارم؟ به بچه هام که همگی هشتشون گرو نه شونه؟ یا به وضع خودم که با این سن باید بشینم تو این سرما سبزی خورد کنم و ترشی درست کنم؟؟ 

- حالا تو باور نکن! ولی قسم میخورم زندگیت نظر کرده است.. قسم میخورم یکی یه دعایی به زندگیت بسته که اینجور شده! وگرنه من که سالهاست پیش شما کار میکنم.. کجا اینجور بود؟ کجا این وضع بود؟؟ یه روز در این کارگاه بسته نبود که الان یه ساله اینجور خاموشه.. کجا اینجور غمباد گرفته بودی شما... 

ببینم خونه ت رو نگشتی ببینی چیز عجیبی پیدا نمیکنی؟ تو در و دیوار این کارگاه بگرد ببین کاغذی پارچه ای دعایی چیزی یه وقت پیدا نمیکنی؟؟

++ والا نمیدونم .. نه دقت نکردم... فرض هم کن که باشه کی میتونه تو شلوغی اون خونه و این کارگاه پر از آشغال ورد و دعا پیدا کنه.. ولمون کن فاطمه ... 

- بیا حرف من رو قبول کن و برو پیش اینی که میگم.. کارش حرف نداره.. حرفشم درسته.. اصلا ببین نمیخواد بری حرف من رو بزنی.. برو بهش بگو وضع زندگی من خرابه میخوام خوب بشه! ببین چی میگه!

....

فاطمه خانوم کارگر فصلی ماست.. سالهاست وقتی باهاش کار داشتم و کمک میخواستم خودش و دختراش میومدن کمکم... از بچگی هم من و خانوادمو میشناخت و کمابیش از وضع زندگی ما خبر داشت.. وقتی اینو گفت منو به فکر فرو برد.. گفتم خب بذار حرفشو قبول کنم ببینم چی میگه.. ما که هر چی کلید بود رو درهای بسته مون امتجان کردیم ولی قفل زندگیمون باز نشد.. ببینم این چی میگه.. 

فرداش که دیدمش گفتم فاطمه دیروز چی میگفتی هی میگی جادو کردن زندگیمو و طلسم داره؟ 

گفت: یکی هست دعا نویسه! خبر از همه جا داره.. کارش هم خیلی درسته.. تا حالا نشده دروغ بگه و اشتباه بگه.. از این کلاشهای رمال هم نیست... این شمارشه.. برو از زندگیت بپرس ببین چی میگه.. اصلا میخوای که الان بهش زنگ بزنم باهاش حرف بزنی؟ گفتم خب باشه زنگ بزن... 

تماس گرفت و با یکی صحبت کرد و گفت اگر تلفنی میشه یکی مشکلشو برات بگه! و گوشی رو داد بهم و من تو چند جمله خلاصه گفتم جریان رو .. اون اقا پرسید امروز چند شنبه است؟ ... خب امروز که نمیشه! فردا هم که نمیدونم چند تا اصطلاح خودشون رو بکار برد که یعنی نمیشه سرکتاب دید و فردا هم نمیشه! شما پس فردا به من زنگ بزن تا بهت بگم... 

من تا پس فردا برسه دل تو دلم نبود.. هی میگفتم عجب کاری کردم .. این تو زندگیم کم بود که دیگه اضافه شد!!! 

پس فردا ظهرش رسید و دوباره زنگ زدم... 

از حرفهایی که زد داشتم شاخ درمی اوردم! وحشت کرده بودم.. قلبم تند تند میزد که خدایا این چی میگه... 

بعد از اینکه یه جزئیاتی از زندگیم رو گفت و من با تعجب همه رو تایید میکردم... ادامه داد:

=حاج خانوم نمیخوام بترسونمت .. ولی زندگیت بد جور قفل شده.. یه طلسم خیلی سنگین به زندگیت بستن.. خونه ت رو نگشتی؟؟ دعایی وردی کاغذی چیزی پیدا نکردی؟ چیزی نریختن تو خونه ت یه وقت ؟؟ 

++والا چی بگم.. حواسم نبوده .. چی مثلا؟ کجا رو بگردم؟ دنبال چی بگردم؟؟ 

= هیچی ولش کن! الان دیگه نمیتونی پیداش کنی.. اثرش بدجور تو زندگیت هست و حالا حالاها هم ادامه داره.. تا وقتی کامل اون دعاهه از بین بره! که اونم یجایی هست که دست کسی بهش نمیرسه که بهت بگم بری برش داری بندازیش دور!!! 

++ حالا میگید چیگار باید بکنم؟ 

500 تومن خرج داره! 

++ هی آقا.. من اگر 500 هزار تومن پول داشتم که الان این وضعم نبود.. 

= به هر حال حاج خانوم تا وقتی اون دعاهه هست وضع زندگیت از این بهتر نمیشه که بدتر هم میشه!! اگر میخوای حل بشه باید یه دعای بسیار قوی بنویسم که بتونه طلسم قبلی رو از بین ببره.. دیگه خودت میدونی.. 

++ اخه خیلی زیاده.. بخدا ندارم.. نمیشه کمترش کنی؟؟ 

= این قیمت رو من نمیگم.. بهم میگن.. عین همین پول رو هم باید بهشون بدم اگر نه که حل نمیشه! 

++ باشه .. ممنونم.. ببینم چکار میتونم بکنم... و با نا امیدی گوشی تلفن رو قطع کردم... 

.

.

.

.



نظر شما چیه؟

شما جای این خانوم بودین چکار میکردین؟ جای کسی که تمام درهای امید زندگیش بسته شده و همه راههاش به بن بست رسیده و هیچ مشکلیشون حل نمیشه ... ایا اعتماد میکردین؟ امتحان میکردین؟ بیخیال میشدین؟؟ 

.

.

.

.

من نمیدونم چرا باید یه ادم انقدر ضعیف و نحس باشه که بره برای اینکه خودش نمیتونه خوب زندگی کنه و نمیتونه خوبی زندگی بقیه رو ببینه.. بره زندگی کسی دیگه رو به اصطلاح جادو کنه! 

و از اون بدتر چطور وجدان این دعا نویس ها قبول میکنه که برای بدبخت کردن و سد زدن جلوی زندگی کسی، ورد بخونن و طلسم کنن! 


خدا چرا به بعضی از ادمها چنین قدرتی دادی که ادم بعضی وقتها از قدرت تو نا امید بشه!؟ 




-- این داستان رو شاید ادامه بدم! الان که دارم مینویسم به شدت ترسیدم :))))))

مرض دارم!!! 




  • فریba

مثل داریم تو خوبی میکن و در دجله انداز 

که ایزد در بیابانت دهد باز! 

نمیدونم چقدر به این جمله اعتقاد داری؟ من که بهش ایمان دارم. و در کل خیلی از موفقیتهام و باز شدن گره های کور زندگیم رو در این میدونم که یه جایی یه وقتی یه جوری در حد توانم دست کسی رو گرفتم .. 

اما

بعضی وقتها یه شرایطی پیش میاد تو از خیر و خوبی که به کسی کردی پشیمون میشی! 

این به اون علته که ما به همون اندازه که به کسی خوبی میکنیم ازش انتظار جبران داریم حالا به هر طریقی! 

اگر تو درسها بهش کمک کردیم باید تو درسهامون کمک کنه 

اگر بهش پول قرض دادیم بهمون قرض بده 

اگر همدردش بودیم همدردی کنه 

اگر همراهش بودیم همراهی کنه 

و .. 

اما همونطور هم که به وفور میبینم یک درصد از خوبی های ما هم توسط بقیه جبران نمیشه و متقابلا پیش میاد که ما سهوا یا عمدا خیلی از خوبی های بقیه رو یادمون بره جبران کنیم!! 

حالا اگر همه بیان این قانون رو برای خودشون بگذارند که توش اگر و به شرطی که باشه دیگه واویلاست! 

مثلا من یبار زنگ زدم حالا نوبت اونه زنگ بزنه! 

من رفتم خونه شون حالا باید اون بیاد 

اگر منو دعوت کرد منم دعوتش میکنم 

اگر اون روز با من میومد فلان جا الان منم باهاش میرفتم 

اگر ... اگر 

یعنی همه چی شرطی بشه! خوبی هامون شرطی بشه .. محبتمون شرطی بشه .. دوستی هامون ... 

و خیلی چیزای دیگه! 

اما از حق  نگذریم بالاخره هر انسانی یه توقعات متقابلی داره! اگر تو رو دوست داره میخواد تو هم دوستش داشته باشی! اگر بهت کمک میکنه انتظار داره دستگیرش باشی! و انتظار بیجائی نیست مسلما! 

تمام اینها رو گفتم که بگم 

من یه زمانی بی شرط بودم! 

فقط نگاه میکردم ببینم کی از من کمک میخواد! کار کیو میتونم را بندازم؟ چه کاری از من برمیاد؟؟ 

بعد یه جاهایی خودم کم میاوردم! دست دراز میکردم سمت کسی میدیدم کسی نیست! اون کار داره! اون یکی وقت نداره! این یکی اصلا نفهمید من چی گفتم و ... !! 

ولی باز گفتم اشکال نداره پیش اومده .. حالا بذار پاشم برم رد کارم تا بعد... 

مجددا تکرار میشد.. اونقدر که خوبی کردنهای تو جزو وظایفت دیده شد! اینکه باید اینجور مواقع باشی! اصلا نمیشه که نباشی! 

ولی در مقابلش همه شونه خالی میکردن! همه اونایی که تو بهشون احتیاج داشتی! 

اینجوری میشه که ادم خسته میشه حتی از خوبی کردنها .. میشه بیخیال! 

دلم میخوادااا ولی کار دارم! منم وقت ندارم! عه خب مهمون داشتم! عه خب کار خودم واجب تر بود! عه خب وقتش نبود! عه خب حالا مگه چی شده!! 

... 

اینجوری میشه که به قول معروف میگن خوبی کن برای خودت نه برای اینکه کسی برات جبرانش کنه که انصافا این خیلی سخته!

اینه که ادم ترجیح میده به کسانی خوبی کنه که هیچوقت باهاشون رو برو نشه که بخواد توقعی ازشون داشته باشه! فقط در راه رضای خدا .. تو خیابون یه پرمردی رو از خیابون رد کنه .. بار پیرزنی ببره در خونه ش.. غذا ببره برای کارگرا... دونه بریزه برای پرنده هاا... 

ته دلش هم برای خیلیا دعا کنه .. 

آزاد و رها..

نه منتی و نه توقعی .. 

نه اگری و نه امایی... 

.

.

.

کاش روزی نرسه ادم بگه پشت دستمو داغ کنم دیگه از اینکارا برای کسی نکنم! 


  • فریba

خواستم یه مطلب دیگه بنویسم، یهو دیدم یه پست ادامه دار دارم! 

الان ذهنم رو مشغول کرده و یجورایی انگار متعهد شدم که این پست رو تموم کنم بعد برم سراغ پستهای بعدی، در حالیکه اصلا حوصله نوشتن این پست رو ندارم!!! 

خلاصه شو میگم: 

شبنم (یعنی همون دوست خارجی ما) جالبه که اسمش شبنم بود، به شدت از ایران بد گفت بدین شرح: 

اول ایراد گرفت که چرا همه دارند دکترا میخونن در حالیکه همه بیکارن در حالیکه تو کشور ما (تاجیکستان) وقتی میری فوق میگیری یا دکترا میخونی که ختماا حتماا یه فرصت کاری بهتر و بالاتر برات وجود داره! و اصولا همه با همون لیسانس سر کارن و کم پیش میاد کسی بخاطر یافتن کار ادامه تحصیل بده مگه سرش درد کنه!!!! 

میگفت من بمیرم با پسر ایرانی ازدواح نمیکنم! پسر ایرانی مرد زندگی نیست!!!!!!! پسر ایرانی سوسوله! به درد نمیخوره!!! با اون موهای ژل زده و ابروهای برداشته و لباسهای رنگارنگ و شلوار تنگ... میخواد زندگی بچرخونه؟؟ عمرااا... پسرای تاجیک اصلا اینطوری نیستند.. این اداهای پسرای ایرانی مال دختراست نه پسرا!! عه عه عه عه..!!!!!!! 

به شدت به رفتار صمیمانه ای که پسرا با هم داشتند اعتراض میکرد و میگفت: چه معنی داره پسرا همو بغل کنند و ببوسن؟؟ جرا همو عزیزم صدا میکنند؟؟؟ 

ما سعی کردیم توجیه کنیم بابا اصلا تو کشور ما این رفتارا زشت نیست و پسرا وقتی با دوستاشون بهم میرسن با هم دست میدن.. روبوسی میکنند.. حتی بهم عزیزم هم میکن چه اشکالی داره!؟؟ 

جواب داد من تفاوت این دو تا رو خیلی خوب میفهمم! میفهمم کی از روی محبت همو بغل میکنه و کی از روی ...!!!! ما تو قزوین بودیم این رفتارها رو زیاد دیدیم و خیلی زشت بود...! (من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم!!!!!!)

میگفت پیرمردهای ایرانی خیلی هیزن! وقتی میفهمن ما خارجی هستیم میخوان دست ما رو بگیرن و یا ما رو بغل کنند اگر بهشون رو بدی بوست هم میکنن!! چرا؟؟ مگر اونا مسلمون نیستند؟؟ یا فکر میکنند ما مسلمون نیستیم؟؟؟ وقتی میریم مغازه ای خرید کنیم فروشنده میفهمه ما خارجی هستیم میخواد دست ما رو بگیره!!! من خوشم نمیاد! عه خیلی زشته!!! 

.

.

.

خلاصه .... 

انقدر گفت و گفت و عه و اوه کرد که من مجبور شدم یه تومااار از خصلتهای خوب ایرانیا براش تعریف کنم که دیدش عوض بشه و فکر نکنه ایرانیا همینائین که دیده و ما ایرانی خوب داریم و کلا خوب و بد همه جا هست و ... و .. و ..!!! 


دست آخر از ما خیلی تشکر کرد و گفت من از وقتی با شماها آشنا شدم کلا دیدم داره نسبت به ایران عوض میشه و خیلی خوشم میاد از ایرانیا!! 

و امیدوارم از حرفهای من نسبت به ایرانیا ناراحت نشده باشید! ://



  • فریba

از خوب روزگار مدتی است که با تعدادی از دختران خارجی (روسی، تاجیکی، سوری، ترکیه ای...) که تو دانشگاهمون مشغول به تحصیل هستند دم خور شده ام.. 

یه شب یکیشون اومد که یه قرص استامینوفن بگیره برای سردردش.. ما هم دعوتش کردیم به صرف چای! 

این آمد و شد حدودا دو ساعت طول کشید و ما مفصل نشستیم با هم حرف زدیم.. اینکه از کجا اومده و چی میخونه و چند سالشه و نظرش درد مورد ایران چیه و . ... 

یک گفت گوی بسیااار بسیاار جالب بود.. یه دختر 17 ساله که خیلی میفهمید.. به 4 زبان میتونست صحبت کنه .. علوم سیاسی میخوند.. و از بچگی دوست داشت تو یه کشور دیگه درس بخونه!!!!!!!(حالا فکر کنید ما تو بچگی ارزوهامون چیه و بچه های خارجی چی ارزو میکنند!!!!)

تقریبا یک سالی بود که اومده بود ایران و از ماها بیشتر ایران رو گشته بود!! چیزایی دیده بود که خیلی براش تعجب داشت و در موردشون صحبت کرد که ما از شنیدنش یا تعجب میکردیم و یا خیلی شرمنده میشدیم!!!!!!!!!!!! 

حالا تو یه پست در مورد جزئیات نظراتش در مورد ایران مفصل توضیح میدم.. 

یه بخشی از ماجرا مربوط میشه به شم علوم سیاسی این خانوم و پرسیدن یکسری سوالات در مورد وضعیت جامعه ایران که در نوع خودش جالب بود! 

به عنوان مثال میپرسید شما این وضعیت فعلی ایران رو دوست دارید؟ حجاب اجباری رو دوست دارید؟ اینکه هیچ آزادی ندارید و زن تو ایران خیلی محدوده رو دوست دارید؟ 

و همچنین پرسید که چرا امکاناتی که تو دانشگاه به دانشجویان خارجی میدن به شما نمیدن؟ ما تو اتاقهامون تلویزیون و کتابخونه و میز مطالعه و .. داریم ولی شما چرا ندارید؟ و اینکه برای ما خیلی اردو و گشت و گذار میگذارند چرا شما ندارید؟ مگر نه اینکه همه ما از خانواده هامون دور هستیم و تو خوابگاه زندگی میکنیم!؟ پس چرا بین هموطنانشون و ما خارجی ها فرق میگذارند!؟ 


شما بودین چه پاسخی میدادین؟ 


  • فریba

پدر بزرگ اقای همسر مدتی بود که حال جسمی مناسبی نداشت و یک هفته ای بیمارستان بستری بود و نیاز به یک عمل ضروری داشت ولی به علت ریسک بالای عمل، پزشکان مدام در حال بررسی و آمد و شد بودند شاید خدا خواست و بدون عمل بهبودی حاصل بشه. 

اقای همسر دو روز قبل از اینکه برن ماموریت تصمیم گرفتن برای ملاقات و در عین حال کمک به پرستاری از پدربزرگ که لازم بود تو بیمارستان یکی 24 ساعته کنارشون باشه، برگردن ولایت و از اونجا برن ماموریت. 

وقتی بهم گفت که چنین برنامه ای ریخته، صدای من درومد که چرا میخوای این همه مدت بری! حداقل یکیش رو بذار دفعه بعد. بذار اصلا هفته بعد باهم میریم ملاقات بابابزرگ که عملش هم کرده باشند. یا ماموریت رو نرو!!!!

همسر گفت ماموریت رو باید برم ولی بابا بزرگ رو میتونم نرم! ولی خب حال بابا بزرگ خوب نیست، لازمه یکی باشه همیشه پیشش. بابا و عمو به حد کافی وقت گذاشتند، اگر ما هم بتونیم یه کمکی بکنیم جای دوری نمیره. ولی اگر دوست داری پیش تو بمونم، باشه نمیرم!!!

منم چون میدونستم همسر خیلی دوست داره بره بابابزرگ رو ببینه و از طرفی از شهر خودمون راحت تر میتونه به محل ماموریتش برسه، تصمیم گرفتم بچه بازی درنیارم و منطقی ترین تصمیم رو بگیرم. 

اینطوری شد که اقای همسر تونست دو روز پیش پدربزرگش بمونه و از اون ور هم راحت بره محل ماموریتش. 

روز شنبه بابابزرگ اقای همسر رفت اتاق عمل. نزدیکای ظهر تماس گرفتم با پدر همسر گفتند عملشون تموم شده ولی به خاطر افت فشار منتقل شدن به بخش مراقبتهای ویژه.... 

بعد از چند ساعت که حالشون بهتر شد، منتقل شدند به بخش و ماهم خوشحال که بابا بزرگ خطر از سرش رفع شد... 


بابا بزرگ، بزرگ فامیل همسر بود و حلقه پیوند تمام اعضای خانواده اعم از بچه ها و نوه ها و عروس ها و دامادهاا...  برای همین خیلی عزیز و محترم بود برای همه ما. حتی من که تازه به جمع این خانواده پیوستم بهشون خیلی علاقمند شده بودم...

.

.

.

دوشنبه غروب اقای همسر تماس گرفت و گفت ماموریتش تموم شده و فردا صبح برمیگرده تهران. ازش خواستم اون دو روز رو بمونه شهرمون، من هم میام که بابابزرگ رو ببینم و هم خانواده رو و با هم برمیگردیم. قبول نکرد و گفت خیلی کار داره و باید سریع برگرده تهران. به هر جهت من خوشحال بودم که اقای همسر داره برمیگرده... و تو ذهنم کلی برنامه ریزی شام و پذیرایی و اینا کرده بودم!!!

.

.

.

سه شنبه صبح زود مامانم تماس گرفت. تماس این وقت صبح یعنی یک خبر بد! 


فریبا ... بابابزرگ دیشب فوت کردند .... میدونستی!؟ 

.

.

.

انتظار هر چی داشتم جز این خبر! 

تو اون ساعت اقای همسر هم نمیدونست هنوز! چون نیم ساعت بعد تماس گرفت و گفت تازه با خبر شده! و داره میره خودش رو به مراسم تشییع برسونه... 

.

.

.

من بعد از شنیدن این خبر فقط به یه چیز فکر کردم! اون هم اینکه اگر اجازه نمیدادم اقای همسر بره پیش پدربزرگش، تا اخر عمرم نمیتونستم خودم رو ببخشم!!

.

.




چند دقیقه تنفس!



  • فریba

دینگ دینگ 

پیام واتس آپ گروه سفیران. 

"بچه ها متاسفانه باخبر شدیم شهرزاد عزیزمون دومین برادرش رو از دست داد .. مراسم ختم امروز ساعت .... "

یخ کردم! 

دوباره پیام رو خوندم!

سه باره پیام رو خوندم!

باورم نمیشد! 

داداش شهرزاد؟ دوباره؟؟ یه داغ دیگه؟ تازه شده دو سال که یه برادرش رو از دست داد... الان نوبت یه برادر دیگه ش شد؟ چی شد اصلا؟؟ چجوری؟؟؟ داداشش جوون بود خیلی... 

زنگ زدم به بچه ها ... کسی نمیدونست چی شده! 

فقط میگفتن ما هم شنیدیم که داداشش فوت کرده ... شهرزاد در عرض دو سال هر دو برادرش رو از دست داد!

مهران اردیبهشت 92 تو یه تصادف مرگ مغزی شد و اعضای بدنش اهدا شد، مهران رو احتمالا بشناسید! موضوع اهدای عضو مهران یه قسمت از ماه عسل بود ... و الان برادرش... 


خودمون رو رسوندیم بهشت زهرا... فضای سنگینی بود...

نمیشد حتی تسلیت گفت...

بگیم چی؟ تو تمام راه داشتم به این فکر میکردم که شهرزاد رو ببینم چی بهش بگم!؟ تسلیت میگم؟ خودمو تو غمت شریک میدونم؟ خدا صبر بده؟ امتحان الهیه؟ 

مسخره بود تمام واژه ها! 


سکوت کردم، فقط شهرزاد رو بغل میکردم تا کمی از غم خودم کم بشه!! 


چی میشه گفت به مادری که در عرض دو سال دو پسر عزیزش رو از دست میده!؟ 

چی میشه گفت به پدری که تو دو سال دو بار داغ فرزند دید اون هم دو پسر رشیدش رو ... 

چی میشه گفت به شهرزاد نازنین که الان شده تک فرزند خانواده!! 


چی میشه گفت به این.... حکمت الهی؟ تقدیر؟؟ قسمت؟؟ .. چی؟؟ .. 


خدایا خودت به پدر و مادرش صبر بده ... خدایا خودت صبر بده... 






  • فریba

رفتم نزدیکترین ایستگاه دوچرخه نزدیک خونه، میدان توحید! (نزدیک بستنی پاندا :)))))


پرسیدم شرایط استفاده از دوچرخه رو!

میگه رایگانه، فقط هم با کارت ملی! 

میگم ساعتش؟ 

میگه 8 صبح تا 4 بعد از ظهر!

میگم إإإإ خیلی بده ساعتش که! هم گرمه هم اینکه سر کاریم! اینطوری فقط پنج شنبه جمعه ها میتونیم استفاده کنیم که!

میگه جمعه ها تعطیلیم! 

میگم خسته نباشید واقعا! خب کمی ساعتش رو بیشتر کنید! 

میگه اگه استقبال بشه شاید تا 7 تمدید بشه!

میگم نمیشه دوچرخه رو ازتون قرض بگیریم فردا بیاریم! 

میگه نه خانوم! باید ساعت 4 تحویل بدین! 

 تشکر میکنم و خداحافظی!


تو راه داشتم به این فکر میکردم که چطوری میشه 5 شنبه ها که ظهر میرم کلاس، با دوچرخه برم تا صادقیه! :)

باید برم بپرسم ایا ایستگاه دوچرخه صادقیه اجازه میده من دوچرخه م رو اونجا پارک کنم تا کلاسم تموم میشه!؟ 


به یه چیز دیگه م فکر کردم! اینکه اگه من نرسم دوچرخه رو ساعت 4 تحویل بدم، چی میشه!! 

یه وقت فکر نکنید من عمدا نمیخوام برسم هااا! یهو دیدین ترافیک بود! :))) 

والا!!!



  • فریba

باز بهار شد

هوا خوب شد

روزها طولانی شد

فضا سبز شد

و 


دل من دوچرخه خواست!! :((((




  • فریba


دارم سریال Lost رو میبینم!

بعد مدتها که همه دوستان سفارش میکردند حتما ببین حتما ببین...

 

ببینم دووم میارم تا اخرش رو ببینم!؟

 

 

  • فریba

یه دوست جدید پیدا کردم! 

قضیه اینه که چند وقت پیش یک ایمیلی برام اومد از یه دختری 24 ساله به اسم ماتیلدا..! که کمی از خودش گفته بود و خواسته بود با من ارتباط داشته باشه. اصلا هم نمیدونم ایمیل من رو از کجا پیدا کرده! از این ایمیلهای تصادفی بسیار برای من میاد. ولی من هیچوقت توجه نکردم و همیشه دیلیتشون کردم. چون فکر نمیکردم این ایمیلها منبع انسانی داشته باشه و از دسته ایمیل های انبوه هست. ولی این یکی رو نمیدونم چرا جواب دادم! شاید چون متن ایمیلش کوتاه بود، شاید چون دارم زبانم رو تقویت میکنم و مثلا میخواستم ارزیابی کنم خودم رو و ...!!

 خوندم و پاسخ هم دادم در حد چند خط! 

امیدی هم نداشتم که پاسخی دریافت کنم!

ولی دیدم بعد از دو روز ماتیلدا جواب داد و از اینکه بهش پاسخ دادم ابراز خوشحالی کرده بود و از خودش و زندگیش مفصل تر گفت. اینکه پدرش فوت کرده و مادرش تو یه شهر دیگه زندگی میکنه و خودش هم تو میامی هست. از رشته ش، شغلش و علائقش برای من گفت... و از من خواست خودم رو بیشتر معرفی کنم. 

منم مجددا پاسخ دادم.. و گفتم دوست دارم باهاش ارتباط داشته باشم و در مورد فعالیت بشر دوستانه ای که داره انجام میده بیشتر بدونم.

امروز یه ایمیل دیگه با توضیحات مفصل تر ازش داشتم، یه جمله توی ایمیلش خیلی توجه من رو جلب کرد و من رو به فکر فرو برد! 

نوشته بود که: 

میدونم تو این دنیا هیچ چیزی بصورت تصادفی و بی هدف اتفاق نمیفته و میدونم که آشنایی و ارتباط من و تو هم تصادفی نیست و میتونه به کارای خوبی منجر بشه! 

و از من دعوت کرد که به میامی برم و کارشون رو از نزدیک ببینم ...!

 عکسش هم برام فرستاد و قرار شد منم براش عکسمو بفرستم! 

:)



  • فریba

یه بنده خدایی از نروژ!!!!!! به من ایمیل داده که داره روی زلزله بم و زرند کرمان کار میکنه!!!!!!!! و در جست و جوهای اینترنتی اش برخورد به مقالات منتشر شده از یکی از بچه های دانشکده ما!!! و هر چی به اون بچه ایمیل داده جوابی ازش نگرفته! باز گشته و گشته و گشته تا رسیده به من! 

حالا اینکه چطوری و از چه طریق از اون رسیده به ایمیل من خودم هم موندم! البته حدس میزنم از طریق وبلاگ علمی که دارم رسیده باشه بهم!

حالا عز و جز و التماس که تروخدااااا داده هایی که ایشون استفاده کرده و مقاله هاش رو به ما بدین! ما میخوایم کار کنیم. 

منم که اصلا حوصله چنین کاری رو نداشتم، جواب دادم که من و ایشون هر دو فارغ التحصیل شده ایم و ارتباطی با هم نداریم و شرمنده و .... 

ایشون هم نه گذاشت و نه برداشت خیلی محتاطانه و در لفافه به من گفت شما ایرانیا تو علم خسیسید و نمیخواید کمک کنید و ....  

اینجوری بود که من""عرق"" ملی ام گل کرد و تو رودربایستی موندم که یه خارجی از ما دیتا خواسته و ما برای حفظ آبروی ایران عزیزمون هم که شده باید بگردیم از زیر سنگ هم شده این اقای هم دانشکده ای رو پیدا کنیم، لذا از اساتید و همکاران موبایل طرف رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش!

که عاقاااا بیا یه خارجی کارت رو پسندیده... دیدم آقا در کمال پر رویی گفت اره بابا دیدم ایمیلشووووو!! 

گفتم دیدی و یه جواب بهش ندادی بدبختو؟؟؟ تو اگه بدونی در عرض سه روز به من 11 بار ایمیل داده!

گفت باشه دارم براش داده ها رو جمع اوری میکنم میفرستم تا هفته بعد! 

گفتم پس من بهش ایمیل میدم که شما داده ها رو میفرستی دیگه!!!! 

منم در کمال خوشحالی و غرور به ایشون ایمیل دادم که صاحب اثر رو پیدا کردم و داره داده ها رو براتون فراهم میکنه!!!!! میفرسته براتون... 

اوشون هم کلللی خوشحال و تشکر و عذرخواهی و ... 


یه ده روزی گذشته از اون روز! 

دوباره ایمیل داده فریبای عزیز میشه شماره تماس اون اقا رو به من بدی!؟ نفرستاد برای من چیزی که!!! 


عجب گیریه!

میخوام بهش بگم عزیز دل برااااادر به خدا تو پایان نامه ما ایرانیا هیچی ی ی در نمیاد! هیچی ی! 

به جون تو!!! 

بیخیال شو!!!


حالا هی بگین خارجیا چرا پیشرفته ند!


من یه ایمیل میزنم به یه پروفسور خارجی! فرداش جوابش رو ایمیلمه. 

یا مثلا مشکلات نرم افزاریمو با سایت های پشتیبانشون در میون میذارم، اونقدر پیگیری میکنند تا آدم به غلط کردن میفته!! 


حالا این بچه ...زو! واسه ما میاد کلاس میذاره سه هفته گذشته هنوز یه جواب به ایمیل این بنده خدا نداده!


عکّــــه هی!


  • فریba

یه بدیه اینستاگرام میدونین چیه!


اینکه پستی که گذاشتی رو نمیتونی ادیت کنی!

اگر اصلاحی ویرایشی چیزی لازم بود، باید پاکش کنی از اول بگذاریش! 


درسته!؟

  • فریba

هر دفعه که میرم گوشت بخرم، 

یهو یادم میاد که این چیزی که من الان میخوام بخرم و برم خونه کباب/سرخ/آب پز کنم و با لذت بشینم بخورم، قبلا یه موجود زنده ای بوده به اسم گاو/گوساله/مرغ/ ماهی و ...! 

مگه دیگه من میتونم به اون گوشت نگاه کنم! 

چه برسه به اینکه بخرم و ببرم خونه بخورم!!! 


تنفر من از گوشت داره روز به روز بیشتر میشه. 

فقط هم به همین دلیل!


موندم اونایی که به هر قیمتی ( نه فقط برای ارتزاق که برای پوست و استخوان و دم و موی هر حیوانی) حاضر به اقدام به هر جنایتی میشن، دقیقا به چی فکر میکنند!!!! 


:(


  • فریba

یه سر به سایت اتحادیه طلا و جواهر تهران بزن. 

از صبح تا عصر تو چند نوبت سایت رو چک کن!

سرگیجه میگیری!

از بس که این قیمتهای ارز و طلا میره بالا، میاد پائین! میره بالا میاد پائین...


ثبات که میگن اینجاست!

  • فریba

بلوط خوردین تا حالا؟

من همیشه میوه بلوط رو تو دست این موجود تو فیلم عصر یخبندان دیده بودم!

میوه فروشی کنار خونمون به تازگی بلوط اورده بود. کیلویی 20000 تومان ناقابل. 

دیشب که داشتم از کلاس سه تار برمیگشتم، یهو هوس کردم برم این میوه رو از نزدیک بررسی کنم. 

رفتم به فروشنده گفتم: 

آقا طعم بلوط چجوریه!؟

میگه: شیرینه. میخوای یکیش رو باز کنم ببینی؟

گفتم: نه! اندازه 2000 تومن بهم بدین برم امتحان کنم. 

6 تا بلوط ریخت کفه ترازو، از 2000 تومن بیشتر شد، ولی کم نکرد ازش. 

میگه: میدونی باید چجوری درستش کنی!؟ 

گفتم نه!! مگه درست کردن میخواد!؟ 

میگه: یه شعله پخش کن بذار رو گاز، بلوط ها رو هم بچین روش. یکم تفت بده. در اون حد که پوستش ترک برداره و باز بشه. بعد پوست بکن و بخور! 


درست کردم و خوردیم. هم میوه ش و هم طعمش عین سیب زمینی پخته است! کمی شیرین تر. 

خوشم نیومد!!

فکر میکردم شبیه فندق باشه. تصور مغز داشتم ازش.



اینم خواص بلوط، جهت اطلاع!

  • فریba

اسمس اومده 

اگه بخوای بارونی بخری، کدوم رنگ رو انتخاب میکنی!؟ 

عدد گزینه مورد نظرت رو بفرست تا راز درونت رو بهت بگم!!!!!!!!

1. مشکی

2. قرمز

3. سورمه ای


میخوام بگم

 یعنی راز درون ادمها توی رنگ بارونیش نهفته است!؟ 

حالا اومدیم و یکی مثل من اصلا از بارونی خوشش نیومد! تکلیف چیه؟ راز درون نداره؟! یا داره و قابل آشکارسازی نیست؟


خدایا ما رو از شر این پیامک های تبلیغاتی نجااات بده!


  • فریba

زنگ زدم میگم من موبایل ندارم، 

این شماره خونمه، یادداشت کن کاری داشتی زنگ بزن. 

میگه شمارت نیفتاده، برام اسمس کن!!!


من چی بگم آخه!!!



  • فریba

دیدنی های استانبول


راهنمای گشت و گذار در استانبول


[آیکن فریبا در حال برنامه ریزی برای سفر به ترکیه ! البته در آینده ای نه چندان نزدیک!!!]




  • فریba


چقدر دوست داشتنی هستند، 

آنهایی که

شبیه حرفهایشان هستند!


و یا 


چه سکوتی عالم را فراگیرد،

هر گاه هر کسی به اندازه صداقتش سخن بگوید!



  • فریba

باز خدا خیر بده به هیئت عزاداری دانشگاه!

نزدیکای ظهر دسته عزاداری دانشگاه یکساعتی مراسم داره. 

یکم رنگ و بوی محرم رو حس میکنیم اینطوری!

فکر کنم یه 5-6 سالی هست که دیگه از محرم و رسم و رسوماتش هیچی نفهمیدم. 

تا اومدم به خودم بجنبم تاسوعا و عاشورا شد و همه چی تموم!


محرم هر سال داره رنگ یک رسم تکراری و تصنعی به خودش میگیره!

یک سری اداب و رسوم ثابت، خودنمایی، چشم و هم چشمی، علم های پر زرق و برق، نذری های متفاوت و چرب تر از سال های قبل.. 


کم کم محرم داره به یکی از ایام تفریحات مردم ما تبدیل میشه!

مردم ما سرگرمی ندارند، منتظرن این ایام بیاد و با علم و بیرق و سیاه پوش کردن کوچه و بازار و مغازه هاشون، نذری دادن و نذری گرفتن و هیئت رفتن و ... سرشون گرم شه!

یه عده هم که امید دارن به این ده روز که شاید نذری کنند و حاجتی بگیرند.. 


کمتر کسی توجه میکنه به اینکه این محرم و این 10 روز اولش اصلاچی هست!! 


به هر جهت.. 

امسال هم تموم شد! 

فردا تاسوعاست و پس فردا هم عاشورا. 


عزدارایاتون قبول!







  • فریba

یه موضوعی که تو زندگیم 

بارها و بارها بهم ثابت شده و 

کم کم دارم بهش یقین پیدا میکنم

اینه که: 

هر آدمی 

به همون اندازه که ادعای دین و مذهبش میشه

نماز دم اذون و محاسن و تسبیح و حجاب و قرآن روزمره و ..... 


به همون اندازه از خدا دووره و بیخبر!! 


قبول داری یا ناقبولی!؟


  • فریba

شاید براتون جالب باشه که بدونید اولین ایمیل رو کی فرستاده، یا اولین کسی که عضو فیس بوک شده کیه! 

این تصویر این سوال شما رو پاسخ میده. 


منبع: سایت تابناک. 




  • فریba

به نظر من 

آدمی که بتونه دروغ بگه، 

همه جور کاری ازش برمیاد!! 

کافیه آب ببینه...!


موافقید!؟



  • فریba

چند وقت پیش میخواستم برم دیدن یکی از اقوام در بیمارستان 

وقت بسیار کم بود و ساعت ملاقات محدود 

من تو ذهنم در حال برنامه ریزی و مدیریت یکساعت زمان در اختیارم بودم که چطوری در عرض یکساعت برم یکم میوه بخرم که برای بیمار ببرم و خودم رو برسونم گیشا و تا بیمارستان شریعتی برم و مریضمون رو به اندازه کافی ملاقات کنم و برگردم ... تو این برنامه ریزی، خرید میوه کلی وقت من رو میگرفت! 

داشتم به این فکر میکردم که کاش یه مرکزی بود که میوه سفارش میدادی برات میاورد و مجبور نبودی برای خریدش بری میوه فروشی! هر چند من خریدای اینطوری رو اصلا قبول ندارم و میگم حتما باید خودم برم جنس رو ببینم حالا هر چی میخواد باشه!

ولی در مواقع ضروری و اینچنینی خیلی مفیده!

در همین افکار بودم که گفتم بذار یه سرچی بزنم ببینم چنین چیزی هست یا خیر!

چشمم به جمال این سایت روشن شد! 


سایت میوه!!!!!


خیلی برام جالب و زیبا بود. 

ضمن اینکه بسکت مخصوص بیمار و هدیه و عروسی و ... هم داشت! با میوه های درجه یک و خاص!! 


این سایت در درجه اول برای قشرهای مرفه و نیز قشرهای .... گشاد جامعه بسیار مناسب هست. 

به این دو قشر شدیدا و اکیدا توصیه میکنم!


  • فریba
جمعه 14 شهریور1393 ساعت: 15:53 توسط:???
سلام فریبا عزیز
من مدتهاست وبلاگت رو میخونم و همیشه دوست داشتم تو رو ملاقات کنم، طبق نوشته ای که اینجا گذاشتی به جشن نفس اومدم و در بخش مسابقات تو رو از نزدیک ملاقات کردم. 
تو دختر بسیار زیبا و متین و موقر هستی و من خیلی ازت خوشم اومد، 
خواستم ببینم امکانش هست بیشتر باهات اشنا بشم؟
 وب سایت   ایمیل   [خصوصی]  
685- جشن نفس 93

 

این کامنت رو یه بنده خدایی گذاشته برای من!!!

من همینجا به این عزیزدل بگم، برادر من (احیانا خواهر من!!!!) شما اگر یه سر تا جشن میومدی، متوجه میشدی که اصلا بخش مسابقاتی در کار نبود!!! بخش مسابقه تو جلسه جابجا شده و  مسابقه پرسش و پاسخ به صورت پیامکی برگزار شد و مسابقه عکس هم به عکاسان خبری که در جشن مستقر بودند واگذار شد. 

من هم در روز جلسه قبل از جشن، به بخش خبرنگاران جشن منتقل شدم و کلا تو کمپ خبرنگاران بودم و بعید میدونم کسی تو جشن من رو دیده باشه! اگر هم دیده باشه وقار و متانتی تو من ندیده چون یا در حال بدو بدو بودم و یا جر و بحث با بچه های انتظامات یا خبرنگاران نماها که میخواستند در پوشش خبری از این جشن سو استفاده کنند!!!! 

 

لذا برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه!!! 

ضمنا من از دوستان مجازی بیزارم!!! یکیش وارد زندگیمون شد، برای هفت جد و ابادمون بس بود!!! 

 

دست برداریم از این دروغهامون!

 

  • فریba
گفتم پنج شنبه رفته بودم واحد پیوند برای کارای جشن،

یه لیستی دستم بود

مشخصات اهداکنندگان عضو و گیرندگان اعضای پیوندی اهدائی

باید با گیرندگان اعضای پیوندی تماس میگرفتم و برای جشن نفس دعوتشون میکردم.

با مرد میانسالی تماس گرفتم، گیرنده کلیه بود، خودش گوشی رو برداشت... فامیلیم رو پرسید و خیلی از همه بچه های واحد پیوند تشکر کرد و گفت من همیشه از ته دلم برای شما دعا میکنم .. خیر ببینید... زندگیم رو مدیون شما هستم ... حتما جشن رو میام تا از نزدیک همه کسانی که تو این کار هستند رو ببینم و ازشون تشکر کنم...

پسر 19 ساله ای گیرنده قلب بود، تماس گرفتم پدرش گوشی رو برداشت... خیلی خوشحال شد... گفت ممنون که هنوز هم از ما یاد میکنید.. حال پسرش رو پرسیدم، گفت حالش خیلی خوبه، خدا رو شکر.. الان دانشگاهه سر امتحانه.. برای جشن دعوتشون کردم، گفت ما شهرستان هستیم و همه تلاشمون رو میکنیم که به جشن بیایم.

جوان 29 ساله ی اصفهانی... وسط هر جمله ش دعای خیر و تشکرش قطع نمیشد، گفت من اصفهانم، ولی حتما میام.. ممنونم.. خیلی ممنونم...

خانمی گیرنده کلیه بود، خوشحال از اینکه به جشن دعوت شده بود ... گفت اگر دعوت نمیکردید هم میومدم! من هر سال در این جشن شرکت میکنم...

 

اما!
در این میان بودند کسانی که خیلی از تماس من خوشحال نشدند و به قول خودمون تحویل نگرفتند....

 

و بودند کسانی که ... فوت کرده بودند...

 

وقت داشت تموم میشد و به ساعت تعطیلی واحد نزدیک میشدیم، و من غرق فرمهایی بودم که دستم بود...

و به این فکر میکردم که یعنی میشه یه روز تو این فرم اسم من باشه...

نام و نام خانوادگی فریبا...

سن ؟؟....

علت مرگ مغزی ؟؟..

اعضای اهدائی: تمام اعضای قابل اهدا!

 

چه بهتر از نفسهایم،

کسی در خستگیهایش نفس گیرد.

هوای زندگی را در تنش جاری کند با من

 

تو جشن نفس منتظرتونم!

 

  • فریba

این پست تا روز برگزاری مراسم، ثابت می باشد! سایر پستها در زیر این مطلب درج میگردد.

یازدهمین جشن نفس، جشن زندگی

پنج شنبه 13 شهریور ماه 1393

ساعت 19 الی 24

سایت ورزشی برج میلاد

 

برای دریافت پوستر جشن کلیک کنید!

 

بعدا نوشت:

توضیح: برای کسانی که نمیدونند جشن نفس چی هست!

واحد اعضای پیوندی بیمارستان دکتر مسیح دانشوری هر سال به پاس تقدیر از خانواده هایی که اعضای بدن عزیزانشون رو اهدا کردند و گرامیداشت یادشون، مراسمی رو با عنوان جشن نفس برگزار میکنه. در این مراسم خانواده های اهدا کننده عضو، دریافت کننده اعضای پیوندی، مسئولین و همچنین هنرمندان و ورزشکاران حضور دارند.

ورود به این جشن برای عموم آزاد و رایگان هست.  

  • فریba
ما جمعه اینجا بودیم، 

برای برگزاری این جشن ما جلسه داشتیم. 

ابتدای جلسه، ایشون  از 6 نفر از سفیران فعال در حوزه فرهنگ سازی این امر تقدیر کردند!

که من هم جزو این 6 نفر بودم!

تا اخر جلسه من اینجوری   بودم!

آخه قبلش هماهنگ نکرده بودند و یهو اول جلسه گفتند این افراد بیان روی سن! من پا شدم با یه قلم کاغذ رفتم بالا!!! فکر کردم میخوان کارگروهها رو تشکیل بدن!!! :))

 

 

 

پی نوشت:

* در حال حاضر یک تیم فعال تو مرکز داره هماهنگی های برگزاری این جشن رو انجام بده تا امسال به صورت متفاوت تر و شایسته تری این مراسم برگزار بشه. 

جشن تو شهریور ماه برگزار میشه. زمان و مکان دقیق جشن رو حدود یک هفته قبل از مراسم بهتون اطلاع میدم. البته شاید تا اون موقع خودتون از رسانه ها با خبر بشید. 

به هر جهت اگر کسی خواست بیاد به من اطلاع بده! 

  • فریba
امروز این لینک رو تو تابناک خوندم.

برام جالب بود. 

بد نیست شما هم بخونید. 

حرف‌های دومین مرد ثروتمند جهان!

 

 

 

  • فریba
یعنی من عاااااااشق این بچه م!

اینقدر دوستش دارم که خدا میدونه. 

تو برج میلاد که دیدمش اونقدر زل زل نگاهش کردم بنده خدا فهمید برگشت بهم سلام کرد!

:))

 

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند