امان از کسانی که کودک درونشون بزرگ شده باشه!
عه!
اینا دیگه پیر شدند... فایده ندارند!
عنر عنر از شرق تهران کوبیدیم رفتیم غرب تهران! کوروش!
رفتیم فیلم ببینیم شکرخدا همه سانس ها به استثنای سانس 23:30 پر شده بود و نمیشد 5 ساعت منتظر موند برای یه فیلم بیخود!
رفتیم کوروش گردی، رسیدیم به شهر بازیش!
حالا من چشام قلب زده بیرون که بیاید بریم اینجا بازی کنیم!
حالا هر چی من میگم بریم شهر بازی! اقای همسر میگه این مال بچه هاس!! میگم باباااا ایناااا بازی بزرگا هم داره .. این و این و این و ...!
خلاصه من رو نبرد! دوباره چرخ چرخ زدیم و برگشتیم خونه.
حالا من هی غرررر غرررر غرررر که من میخواستم برم شهر بازی چرا نذاشتی!!
اقای همسر برای جبران کسری گشت و گذار سری قبل، این بار ما رو برد تیراژه صررررفا به قصد و غربت سرزمین عجایب!!
من مثل این بچه هایی که دست مامان باباهاشون رو میگیره از اول تا اخر دست همسر رو گرفتم و همش چشمم به طبقه چهارم تیراژه بود و سرزمین عجایبش!
رسیدیم اونجا و من هی دارم به صف خرید بلیط نگاه میکنم و میگم بدو بریم بلیط بخریم داره شلوغ میشه.. اقای همسر یه نگاهی به زرق و برق و جینگل و بینگل سرزمین عجایب انداخت و گفت آخه اینجا که جای ما نیست؟ ببین همه بچه ن!!! میگم چی چیووو همه بچن ن ن .. من قبلا رفتم .. خیلی هم که همه بزرگن! حالا تو بیاااا..
دیدم خیر ! اقا اصلا هیچ تمایلی به اینجا رفتن نداره!
این بود که برای دومین بار خورد تو ذوق من!
خب این چه همسریه که انقد بزرگه! ادم باید کودک درونش همش در حد 3-4 سال باقی بمونه!
من شهر بازی میخواااااام :((((((((((((