93 - فقط یه بار دیگه...
جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۳۵ ب.ظ
دلم خیلی هواشو کرده ...
خیلی دلتنگشم...
امروز دقیقأ 6 ماهه که ندیدمش...
دوباره دیشب خوابش و دیدم خیلی واقعی بود، بغلش کرده بودم و تند تند بهش میگفتم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
اون فقط نگام میکرد و لبخند میزد...
خوشحال بودم، میگفتم میدونستم خدا یه فرصت دیگه بهم میده میدونستم دوباره میبینمت ولی این بار میخوام محکم بوست کنم و با صدای بلند بهت بگم که چقدر دوست دارم دیگه نمیذارم دیر بشه ..
این بار دیگه میخوام هر کاری که تو دوست داری انجام بدم...
دیگه حتی به شوخی ام شده باهات کل کل نمیکنم تا حرف خودم و به کرسی بشونه هر چند همیشه میدونستم که تو راست میگی...
اصلا این دفعه هر چی تو بگی ...
فقط بیا...
یه بار دیگه، فقط یه بار بابا ...
نویسنده: نوشین
- ۹۱/۰۵/۲۰
ولی خیلی خوبه که اومده تو خوابت،
لبخندشون رو یادمه، همون لحظه که اومده بودند در خوابگاه دنبالت، داشت خداحافظی میکرد با هامون...
یاد پدرت همیشه زنده و جاودان...
فریبا هنوز باورم نمیشه حس میکنم به مرحله پذیرش این اتفاق نرسیدم هنوز!
آره خوشبختانه خیلی به خوابم میاد ولی همش تو خوابام فکر میکنم یه فرصت دیگه بهم داده شده تا دوباره بابا رو ببینم و بهش بگم چقدر دوسش داشتم و دارم.ولی باز صبح بیدار میشم میبینم فقط یه خواب بوده!
مرسی فریبا, هیچ وقت یادم نمیره که در تلخ ترین لحظات زندگیم تنهام نذاشتین و همیشه کنارم بودین, شما برای من "دوست" به معنای واقعی هستین