گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است


بچه ها یه سوال:

عرب ها که "چ" ندارن، چطوری عطسه میکنن!؟؟



  • فریba

به مناسبت هفته خوابگاهها، مسابقه انتخاب اتاق نمونه گذاشتند، دوستان هم خوابگاهی در جریان هستید دیگه!؟

به لطف و کرم خانم رئیس، من امسال یکی از داورای این مسابقه هستم.

امروز ارزیابی اتاقهای کوی بود. جمعا 33 اتاق شرکت کرده بودند، از این 33 تا،17 تاش بچه های لیسانس بلوکهای 1 و 2و 3و 4 بودند و  16تاش بچه های ارشد و دکترا از بلوک 5!! یکی نیست بهشون بگه شما درس و پایان نامه ندارین!؟؟ 


رفتیم بلوک 2، بگو اتاق کی ی!؟ اتاق چندددد!؟

217 الف!

اتاق سابق مص و نوووش تو سال آخر لیسانس ... فکر کنم یکی از برنده ها باشند. اتاقشون خیلی قشنگ و مرتب بود. خوشحالم که این اتاق بالاخره تمیزی به خودش دید!

راستی یکیشون هم اقلیم میخوند. بسیااار هم به رشته ش علاقه داشت!


رفتیم یه اتاق دیگه تو بلوک 3، اتاق 338 ب، یه سری کتاب آشنا دیدم تو قفسه!! بله! اتاق دوستان سال پائینی م بودند. اتاقشون خیلی "یخ" بود!! بهشون گفتم شما با چه اعتماد به نفسی تو این مسابقه شرکت کردین آخه!؟؟


رفتیم بلوک 5! بلوک تحصیلات تکمیلی بیکار!! رفتم اتاق پارسالموووون ن، کتابخونه موروثی هنووز سر جاش بود، ولی اثری از اون گلدون گل بزرگ و خوشگل و البته موروثی نبود! و همچنین اثری از صفا و صمیمت بچه های پارسال 514 ... هی ی ی

راستی عطی، اتاق شما هم رفتم، به هم اتاقیت گفتم تو روح این هم اتاقیتون که هممممش خونه س س، هر چی هم بهت اسمس دادم این آنتن(بووووق) خوابگاتون نمیذاشت بهت برسه!


به یاد تمام دوران کارشناسی و ارشد که تو کوی گذروندم و هممه ی خاطره های قششنگش، تو محوطه ش قدم زدم، هوا خیلی ی خوووب بووود...

جون میداد بساط پهن کنی وسط حیات و چای بخوری و سوسک ها بیان از سر و کول بچه ها برن بالا!!!

راستی! امشب اختتامیه مسابقات ورزشی هم بود، یادتونه مسابقه طناب کشی رو؟؟ رقیبای ما رو یادتونه!! عکسهای تکی که اون شب گرفتیم، حیف که قیافه آدم نداریم تو عکس وگرنه حتما میگذاشتمشون تا قششنگ بریم اون روزهااا...

راضیه امشب خیلی یادت کردم، یاد اون 4 شب باقیمونده و 4 ساااال ... کنار هر قطره اشکم، هزار خاطره دفنه...یادته که!؟


-------------------------------

پ.ن1 : فردا قراره اتاق های خوابگاه بلوار و رستاک و کچوئی رو ارزیابی کنیم. مردم از بس طبقات کوی رو بالا و پائین رفتم!!

پ.ن2: دلتنگم امشب خیلی...

دلم یه شب دیگه تو اون خوابگاه و تو جمع دوستامو میخاااد...

  • فریba

 من تو این مدت به یک نتیجه ای رسیدم!

با اینکه آدم خوبی نیستم و از همه مهمتر بنده خوبی نیستم

ولی؛

خدا من رو خیلی دوست داره! خیلی ی ...

 

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۵۳
  • فریba

۱)  یه کیلومتر شمار به من ببندن فکر کنم از دیروز صب ساعت ۷ تا یه ساعت پیش که من اومدم خوابگاه، مسیر رفت و برگشت تا خونمون رو پیاده رفتم!!! تازه راه رفتن عادی هم نه! بدوو بدووو!!!

نزدیکای ظهر دیگه اینقد خسته و بیحال بودم که زنگ زدم کلاس ظهرمو کنسل کردم.

 

۲)  بعضی وقتها به خاطر یه بی احتیاطی کوچیک که توسط یکی دیگه اتفاق میفته کل روزت خراب میشه،

مثل امروز من!

 

۳) چرا وقتی لطفی در حق کسی میکنی فکر میکنن وظیفته!؟

 

۴) بعد از کلاس عصرم، رفتم سالن همایش،

میگماا به نظرتون مقاله دادن تو یه همایش ملی اونقدر ارزش داره که بخاطرش خودتو برای دوستات بگیری!؟؟

یکی از اساتید که ترم پیش تو دانشگاه ما تدریس میکرد اونجا بود، بخاطر اینکه من باهاش پایان نامه نگرفته بودم با من خیلی لج شده، امروزم با بچه ها با هم بودیم، جواب سلام همه رو داد و باهاشون دست داد، به جز من!!

بهم برخورد!

 

۵) یه اتفاقای نه چندان خوب هم امروز افتاد که حوصله تعریف کردنشو ندارم!!

کلا این روزها روز من نیست!

 

خدا بخیر کنه فردا و فرداها رو...

 

  • فریba

اووووه ه

امروز وااااقعا روز نفس گیری بود!!

سه ساعته اومدم خوابگاه هنوووز نفسم سر جاش نیومده!! وه وه

دو ساعتش رو که تو پست قبلی توضیح دادم براتون، جریان کتابخونه و اینا!! حالا اینو بگم قبلش بعد بریم ادامه ی روز!

تو کتابخونه من فیلم میگرفتم برادر جان هم گزارش مینوشت، حالا ما سعی کردیم همه چی روال عادی و طبیعی داشته باشه، این وسط نمیدونم چی شده بود همممه ی دوستان من امروز تو کتابخونه جمع شده بودن!! یهو وسط فیلم میدیدی یکی اون ته داره برات دست تکون میده!! یکی از پشت سر سلام میکنه... یکی چپ جپ نگاه میکنه یعنی منم هستم!! خلاصه یه وضعی!!

بعد از اتمام کار، من تو مرکز جلسه داشتم، به مناسبت هفته معلم برای مدرسین مراسم گرفته بودندد، برادر جان رو هدایت کردم سمت سایت و گفتم بیا این لپ تاپ بازی کن تا من برگردم!!

زمان اصلی جلسه نیم ساعت بود، به خاطر ذکر یه سری اراجیف ( که البته استارتشو خودم زدم!!) یکساعت به طول انجامید!!

بدو بدو برگشتم سمت سایت و جمع کردیم رفتیم ناهار بخوریم، دیدم ساعت نزدیک یک و نیمه و سرویس الانه که بره!!

ظرف یکبار مصرف گرفتیم ناهار نخورده ریختیم توش، د بدووو

اومدیم خوابگاه، (محض اطلاع: برادر جان دم در بودن، تو نیومدن!!! یه وقت سوئ تفاهم نشه!) وسایمو گذاشتم و یه چیزایی برداشتم و رفتیم یجا تو چمنای بلوار نشستیم، ناهار خوردیم!!

ساعت شده ۲ و نیم!! هنوز کتابهای مورد نیاز جناب برادر را نخریدیم، برادر جان گفتن بریم نمایشگاه، گفتم قربونت برم!!! بیا بریم همون انقلاب...

رفتیم انقلاب تا خریدامونو کردیم شد ساعت نزدیک سه ونیم!! دیگه خواستیم بریم ترمینال، یادم اومد به اسم برادر جان بن ثبت نام کردم، و بدون حضور خودش بهم نمیدادن! گفتم تا هست بریم بگیریم! رفتیم بانک دو طبقه ما رو هم فرستادن بالا!! عرض کردند که تا ساعت ۲ بیشتر بن نمیدن...

کلا گذشتیم از خیر بن ن ن

رسیدیم ترمینال، اتوبوس ساعت ۴ و نیم داشت پرواز میکرد، با برادر جان دست خداحافظی دادیم و روانه ش کردیم به سوی آبادی ی

برگشتم خوابگاه ساعت نزدیک ۷ بود..

مررررردم م م از خسسستگی ی..

-------------------------------

پ.ن ۱: به مناسبت هفته معلم، از ما تقدیر شد، گل دادن و تقدیر نامه و یه هدیه ناقابل، از عصری که اومدم گل تو بغلمه!! من عاااشق گلم..

پ.ن۲: دروغ گفتم! من ناهار نخوردم چون خیلی خسته بودم اشتها نداشتم، ناهارمو گذاشتم خوابگاه و برادر جان مجبور شد تنهایی ناهار بخوره!

پ.ن ۳: برای مادر جان هدیه خریده بودم، امروز دادم برادر جان براش برد، من کلا سلیقه خوبی تو خرید هدیه ندارم!! اونایی که هدیه گرفتن از من خیلی خوب میدوونن!! مادر جان زنگ زدن تشکر کردند و گفتن خیلی ی خوشگل بوده و بهشم میاد و دوسش داره و منم تو ذوقم الان!

پ.ن۴: چقدر تو این نیم ساعت من حرف زدممم!! اووه ه

 

  • فریba

اگر در جریان باشید (که نیستید!!) برادر جان بنده معماری میخونن، برای یه پروژه درسی قرار شده هر کی بیاد پلان و جا نمائی بخش های مختلف یک کتابخونه دانشگاهی رو تهیه و ارائه کنه!! برادر جان هم از اونجائی که سرش درد میکنه برا این چیزا، گفت میخوام بیام تهران از دانشگاه شما گزارش تهیه کنم! گفتم بفرمائید.

خلاصه دیشب ساعت ۱۲ با قطار به سمت تهران حرکت کرد، حالا هر وقت من میاماا این قطار انگار واگن واگن عروس دوماد میبره!! لق لق.. تلک و تلک...

حالا برادر جان ساعت ۴ صبح زنگ زده من رسیدم راه آهن!!! گفتم جااااااان؟؟ الآآآآن ن؟؟ بیگی بخاب بابا خواب دیدی!!

بیچاره تا ۶ موند تو نماز خونه راه آهن و ۷ هم بود در خوابگاه،

جمع کردیم باهم رفتیم یونی ما!

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این کاغذ بازی اداری روو ... ای خداااا

داشته باشید حالا این روند رو برای تایید یک نامه!!

رفتیم کتابخونه:

آقا من دانشجوی معماری هستم و برای یه پروژه درسی باید پلان و جانمائی بخش های مختلف کتابخانه این دانشگاه رو تهیه کنم، اگه اجازه بدین یه سری عکس و فیلم باید تهیه کنم. اینم معرفی نامم.

- این نامه خطاب به ریاست دانشگاه نوشته شده، ببرید دفتر ریاست اگه تایید کرد ما در خدمتیم!

دفتر ریاست دانشگاه:

نگهبان دم در عین ... واستاده بود، خانوم و آقا کجا تشریف میبرن؟؟

مجددا : آقا من دانشجوی ..... ، معرفی نامم! رفتیم کتابخونه گفتن باید قبلش با ریاست دانشگاه هماهنگ کنیم.

نگهبان: خب شما اول تشریف ببرید دبیرخونه طبقه بالا اطلاع بدین بعددد.

دبیرخانه دفتر ریاست دانشگاه:

آقا من دانشجوی ..... ، ....هماهنگ کنیم! نگهبان دم در گفتن که باید نامه اول تو دبیرخونه تایید شه!

مسئول دبیرخانه: بله درسته، حالا شما دقیقا چی میخواین؟

عرض کردیم یک سری عکس و فیلم برای تهیه پلان!

مسئول مربوطه: روابط عمومی رفتید؟ اونجا از این چیزا زیاد داره ها، یه سر هم اونجا بزنید شاید کمکتون کردند، چون بعید میدونم اجازه تصویربرداری بهتون بدن. حالا خود دانید!

دفتر مدیر روابط عمومی دانشگاه:

سلام خانوم منشی. من دانشجوی ..... ، ! .....هماهنگ کنیم. بعد رفتیم دبیرخونه گفتن احتمالا شما از این چیزا داشته باشید به ما بدید که ما دیگه این همه به زحمت نیفتیم!!

منشی: اجازه تصویر برداری بدن ن؟؟ از دانشگاه؟؟؟ اصلااا .... ابداااا.... صدا و سیما هم با کلی هماهنگی میاد فیلم میگیره حالا شما دو تا دانشجو میخواید فیلم بگیرید!!! مجوز میخواد ... فلان میخواد...

گذاشتم وقتی خوووب حرفاشو زد ، گفتم خانوم ما مجوز گرفتیم هیچ مشکلی هم نداریم، فقط نمیخوایم کار دوباره کنیم، اگه شما فیلم و  عکس داری خو بده اگه نداری که خب به جهنم!!

اینو که گفتم، یکم فکر کرد و گفت خب اجازه بدین از خانوم دکتر بپرسم ببینم چی میگن!!

شیطونه میگفت یه چیزی بهش بگماااا

خلاصه تمام حرفهای ما رو با ضمیر سوم شخص تحویل خانوم دکتر دادن، صداشون رو میشنیدیم!!

" خانوم دکتررر، یه اقایی دانشجوی معماری .....، هماهنگ کردند.... تایید شده.... فیلم دارید؟؟.... "

خلااااصه ه

آخرش همونی شد که باید اول میشد: دفتر ریاست دانشگاه،

اوه اوه ه، رفتیم تو دفتر منشیش، منشی که نه! منشی هاااش!! یه نیم ساعتی این نامه دست یه چند نفری چرخید، ما هم هی ی این جمله "من دانشجوی معماری...." رو تکراااار کردیمم،

این روند حدود یکساعتی به طول انجامید، تا بالخره ما تایید ریاست رو هم گرفتیم و رفتیممم برای تصویربرداری ی ی

هووورااااا

 

  • فریba

- دامن بلندتو بده، بپوشم.

-- مشکیه؟ اینجاش پاره شده ها!

- اشکال نداره، میخوام نماز بخونم!!

 

  • فریba

اگر روزی رسیدی که من از دنیا رفته بودم،

تمام وصیت من به تو این است:

"خوب بمان،

از آن خوبهایی که من هرگز ندیدم..."

 

 

  • فریba

دوستان عزیز،

میخوام شما رو دعوت کنم به یه خونه دیگه!

نه نه! قرار نیست اسباب کشی کنیم، یه جای دیگه هم دعوتید همگی!

یه سر بزنید به این وبلاگ حتمااا

وبلاگ الهام جوووون

اونائی که میدونن الهام کیه، برا اونائی که نمیدونن توضیح بدن!

 

  • فریba

دیدین بعضی ها رو اصلا نمیتونن حرفی تو دلشون نگهدارن؟

کافیه یه چیزی بهشون بگی، به دو دقه نکشیده از دهن یکی دیگه میشنوی حرف خودتو!!

بعد جالبه که همین آدمها مدااام میگن ن: من کسی نیستم که حرف ببرم برا کسی و خبر ببرم و اینا!!

بعد خانوم معترضه چرا با من حرف نمیزنی!!

 

  • فریba

امروز صب زود بیدار شدم، ساعت نزدیکای هفت بود استرس گرفتم که بااازم به سرویس دانشگاه نمیرسم، یادم اومد امروز قراره برم سازمان!!

خواستم بخوابم ولی دیگه خوابم نمیبرد، ساعت حدودای ۹ زنگ زدم دفتر دکتر، منشیش گفت تا ۱۱:۳۰ جلسه س حالا شما هر وقت تونستی بیا،

ساعت ۱۱ از خوابگاه رفتم بیرون، چون حدس میزدم سازمان نزدیک باشه، ولی مسیر رو اشتباه رفتم خفن ن، جوریکه یکساعت راهم دور شد! شماره دفتر دکتر رو یادم رفته بود سیو(save) کنم مونده بودم با یکم آدرس و یه عالمه خیابون که نمیدوستم از کدوم در برم تو!! اینقدر پیاده رفتم و از این و اون پرسیدم تا بالخره کاملا اتفاقی پیداش کردم،

طبقه نهم، دفتر دکتر الف. همشون تعجب کرده بودند که چطوری بدون هماهنگی با منشی من تونستم از خود دکتر وقت بگیرم!! ولی خب تعجبشون خیلی طول نکشید چون دکتر سرش شلوغ بود و حتی نذاشت من برم تو اتاقش ببینمش و همونجا تلفنی به منشیش گفت من برم پیش فلانی طبقه 6.

بقیشو ولش کن، ولی چقدر حس بدی داری وقتی به اعتبار یکی بخوای کاری انجام بدی و همون پشتتو خالی کنه!!

نگاه به ساعت کردم نزدیک 1 بود و من ساعت 2 دانشگاه کلاس داشتم، از خود سازمان تا ایستگاه بی.آر.تی میدون ولیعصر دویدم،

وقتی رسیدم پارک وی اتوبوس ولنجک داشت حرکت میکرد، راننده دید من دارم به سمت ایستگاه ولنجک میدوماا ولی بازم وانستاد، عوضی ...

با اتوبوس بعدی رفتم، راس ساعت 2 رسیدم دانشگاه، بدو بدو در سلف دیدم ناهار تموم شده!! حالا همیشه تا 2 و نیم ناهار میدادنااا

با اینکه کلاسم شروع شده بود ولی نمیشد گشنه رفت سر کلاس چون ممکن بود از حال برم!!

کلاس خوب بود، دوست داشتم، هر چند حوصله نداشتم و حواسم خیلی به درس نبود و گوشیمم مدااام زنگ میخورد و اس میومد...

مامان و بابا یه ۴-۵ باری زنگ زدن!!!!

روژان اس داده که همایش رو شرکت کردم یا نه!

ادیب اس داد و پشت سرش گفت ببخشید اشتباه فرستادم!

مصوم اس داده فردا میخواد بره نمایشگاه، بهش گفتم میام باهات، ولی بعدش پشیمون شدم، خیلی کارام مونده! احتمالا بزنم زیرش..

مریم صب اس داده که اومده تهران، صب پیش خودم گفتم سعی میکنم کلاس تموم شد برم ببینمش حتما، ولی اتفاقات امروز حسسسابی حالمو گرفت این بود که ترجیح دادم برگردم خوابگاه!

تو سرویس هم صندلی کنارمو با کیفم اشغال کردم که کسی پیشم نشینه...

امروز روز من نبود..

روز خوبی نبود..

 

 راضیه بازم از این روزنوشته ها میخوای!؟ هستااا... زیااااد..

 

  • فریba

دیروز برای چندمین بار به کمربند مانتوی من گیر دادن!!  شهد و نوشین یادشونه!! امروز که میومدم دانشگاه گفتم اگه یبار دیگه به من گیر بده من میدونم و اون!!

خانوم حراست درب بالای دانشگاه: خانوم کمربند مانتوت رو باز کن!!

من: چرا؟

خانوم: قانونه دیگه، از بالا گفتن مانتو بدون کمربند باید بپوشید!!

من: خب بعله میدونم قانونه، ولی قانون نباید پشتش یه منطق باشه؟ علت اینو برام توضیح بدین که منم بدونم چرا باید بازش کنم!

حالا همیشه میگن خانوما فضولن، مردک فضول حراست از اونور شنیده حرفای ما رو بدو بدو اومده میگه خانوم یه دستوری از بالا میرسه این خانوم هم وظیفه شه اجرا کنه!! توضیح میخوای برو حراست بپرس!!

گفتم: بعله، ولی ایشون که مجری قانون هستند نباید بدونن چرا دارن این قانون رو اجرا میکنند؟

مرد فضول: اسمتون چیه خانوم؟ گفتم فلانی، رو به خانم حراست: اسم ایشون رو بفرست حراست بره بالا توضیح بده!!

من: ببخشیدا من قرار نیست برای کسی توضیح بدم، من قراره توضیح بشنوم!!

خانوم: اجازه بدین من زنگ بزنم بالا اصلا بپرسم علتش چیه!!

شماره رو گرفته و بعد سلام احوالپرسی: خانوم این قانون که جدیدا میگن کمربند مانتو رو باز کنند، بچه ها اینجا هستند میپرسند علتش رو بهمون بگین، میشه دلیلشو بگین به من توضیح بدم!!؟ ... آها ... خب پس لطفا وصل کنید من با خودشون صحبت کنم... سلام خانوم .میم بچه ها میپرسن چرا کمربند مانتوهامون رو باید باز کنیم؟ علتش چیه؟؟ ... بعله ... بعله درسته ... پس من گوشی رو میدم به خودشون براشون توضیح بدین!!!!!!!

من: الو سلام خانوم،

خانوم میم: سلام عزیزم، ببین دخترم تو قانون دانشگاه گفته لباس ساده باید باشه، وقتی کمربند مانتو رو میندی و محکم میکشی و کل حجم بدنت رو!!!!!!!!! میندازی بیرووووون ن این لباس دیگه چه فرقی با لباس مجلسی دااره ه!؟؟

من ن ن  با تعججججب ب ب: خانوووم م لباس مجلسی کدوومه ه؟؟ کمربند خب فرررق میکنه ه!! ظاهر بعضی مانتوهای بدون کمربند که از این مدلا بدتره ه ه آخه ....

خانوم میم با دااد و هوااار: نه خانوم قانون گفته مانتو ساده، بدون کمربندد!!!

من: بعله بعله شما درست میفرمائید!! روزتون خوش!!

دوستان اینور خط پرسیدن خب توجیه چی بود؟؟ گفتم خیلی ساده!! یک کلمه:

مانتوهاتون شبیه لباس مجلسی میشه!!

خود این خانوم حراست درب بالا تو کف توجیه رئیسش مونده بود!!

دانشگاهه داااریم م!؟؟

 

  • فریba

اینجااااااااا چه خبره ه ه ه ه!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هممممش دو رووووز نبووودمااااا

چه بساطیه را انداختید!؟؟؟

جنبه آزادی بیان ندااااارین ن ن ن ن!!!؟؟؟

حتما باید چفت و بست بذارم اینجاااااااااا رووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا صداتون در نمیااددد؟؟

پرسیدم اینجا چه خبررررررررره ه ه؟؟؟

هااااااااااااان ن ن؟؟؟؟

 

 

  • فریba
همراهان عزیز؛

بنده یه چند روزی به ولایت سفر خواهم کرد،

بچه های خوبی باشید،

دور گاز نرید،

در رو غریبه باز نکنید،

شیطونی نکنید،

دعوا نکنید،

خلاصه آروم باشید تا برگردم م!!

قسمت نظرات رو هم باز میذارم، با هم گپ و گفت کنید!!

قربانتان: صاحب خانه!!



  • فریba

خدائیان نیست یه دینامیت ازش بگیرم بذارم تو دفتر میر، خودشو، سیستمشو، سوئیچ ماشینشو، دفترشو و دفتر مَتی و کلا گروووه بره رو هواا!!!

 

  • فریba

وقتی من دارم آشپزی میکنم کسی نباید بیاد دور و بر من ن!!

البته میتونه بیاد ولی به شرطی که واسه اون گوشه نگا کنه، حرف هم میتونه بزنه ولی دسسست نزززنه ه!! من کمک نمیخوااام، راهنمائی هم نمیخوام، نظر هم نخواستیم، لازم شد خودم نظر میپرسم ازت!! نمیخواد وسایل مورد نیاز من رو بیاریف وقتش شد خودم میرم میارم، لازم شد میگم بیااار!!

اینقد تو دست و پای من نیااا

میگم دست نزن،

بچه برو اونور میسوزی!!

ای باااباااا

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند