گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

سکوت خانه

و

کلیک موس هم خانه ای

و

سرفه های بی امان من!!

 

کم خودم مرض دارم، این هوای مزخرف تهران هم که هر روز بدتر از دیروزه! من وقتی میام خونه حالم خوبه و میتونم کمی راحت تر حرف بزنم!

ولی صبح که پام رو از خونه میگذارم بیرون، سرمای هوا یطرف و آلودگی هوا همون طرف!!

امروز به شدت گلوم میسوخت و میدونستم هیچیم نیست جز اینکه هوا الودس عزیزم!

حالا تو این وضعیت باید با این مسئول دفتر دکتر کل کل میکردم که اون دعوت نامه ها رو بفرست اتوماسیون اونم هی بگه تا امضای دکتر نباشه من صادر نمیکنم! از اونور بیام مسئول سایت رو پیدا کنم آقا بیا این سیستم های پروژه رو سرویس کن این بچه ها دهن من رو سرویس کردند!!

عصر هم که دانشجوی مهندس اومده بود برای پایان نامش، چه دل خوشی دارن اینا ها، طرف هفته بعد دفاعشه بعد هنوز نتیجه کارش درنیومده!! من تو این دو روز کاری همه سعیم رو کردم که پیش اساتید ظاهر نشم که مبادا مجبور شم حرف بزنم!! دست بر قضا مهندس امروز منو صدا زد که ببینه چه گلی به سر پایان نامه این بچه زدم.

تا رفتم حرف بزنم، میگه تو چته!!!!!!! چرا اینطوری شدی ی!؟؟؟؟؟

حالا اون دختره دانشجوش هم سرماخورده بود!! به نگاهی به دوتامون انداخته میگه، دوبل ویروس اوردین اتاق من! امشب منو نکشین!!!

همه هم برای من کلی تجویز میکنند! اینو بخور، اونو بخور!

غروبی سر راه رفتم عسل خریدم، میگن با آبلیمو معجزه میکنه! من که سه لیوانش رو خوردم هنوز اتفاقی نیفتاده!

تا صبح ببینم چی میشه!

 

رفتیم دو کلوم درس بخونیم، همسایه پائینی اومد!

برم بخوابم دیگه!

  • فریba

اطلاعات دارویی من در همین حده که

میدونم:

استامینوفن یه مسکن کم درده! ولی نخوردم تا حالا!

Adult Cold : سرما خوردگی : شاید کلا تو عمرم 4- 5 تاش رو خورده باشم.

کدئین: یه نوع استامینوفنه با دوز بالاتر! یه نصفش رو خوردم!

پروفن؟ بروفن؟ بروفه؟ نمیدونم یه چیزی تو این مایه ها: اینم یه نوع مسکن قویتره برای دردهای قوی تر! اینم تا حالا نخوردم خدا رو شکر!!

رانیتیدین: قرص معده است. نخوردم و و ندیدم چه شکلی هست حتی!

آموکسی سیلین هم که تازه باهاش آشنا شدم و یه کپسولش رو خوردم: برای گلو درده!

همین!

دیگه بلد نیستم بقیه دارو دوا ها رو!

یه سری چیزایی دیگه م میدونم:

مثلا اینکه زنجبیل و آویشن و نشاسته و لیمو عسل برای سرماخوردگی و گلو درد خوبه! (فعلا که رو من تاثیری نداشت ابداااا!!)

یا نبات داغ برای دل درد خوبه! (این رو خیلی دوست دارم!!)

دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد!

  • فریba
حضرت محمد (ص) می فرماید:

 دوستی خود را به دوست ظاهر کن تا رشته ی محبت محکمتر شود.  

 

پی نوشت:

والا ما به همه طریقی سعی میکنیم دوستی خودمون رو ظاهر کنیم و بر او اثبات کنیم! اما نمیدونم این رشته ی محبت ما چرا هر روز از هم گسیخته تر از دیروز شد!

فکر کنم جنس رشته خوب نبود!!

 


  • فریba

با این وضع گلو و بدتر از اون صدا!

امروز هم قره قوروت خوردم، هم اسنک و هم ذرت مکزیکی!!

خدا بخیر کنه!

فردا باید به بیش از ۲۵ تا سازمان و وزارت زنگ بزنم و شماره تماس مدیرای مرتبط با کارمون رو بگیرم تا نامه مربوط رو براش بفرستیم. تا وقتی صدام اینطوریه این کاره هم عقب میمونه! مگه اینکه بدم دست یکی از همکارام که عمرا قبول کنند اینکار رو بکنند. میگن سخته!! حوصله میخواد!!

این کجاش سخته که به بیش از بیست تا جا زنگ بزنی و بیش از بیست تا شماره بگیری و مجددا به بیش از بیست نفر دیگه زنگ بزنی و یکسری اسم و سمت رو ثبت کنی!؟ هووم؟؟

 

پی نوشت:

وبلاگ ارش شاه رو فیلتر کردند!!! بنده خدا!!

 

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۹:۵۱
  • فریba
یعنی این 2054 منو نمود از بس بهم اسمس داد!!

هر روووووز به من بیشتر از 10 تا اسمس میده!

هر چی هم جوابش رو نمیدم ول نمیکنه!!

کسی راه خلاصی میدونه!؟؟



  • فریba

ساعت 13:26

اینجا تهران است،

دفتر سایت پروژه!

من فریبا هستم

کارشناس وظیفه شناس.

من دیشب حالم داشت خوب میشد هااا

چی شد از دیشب تا حالا من نمیدونم!

دیشب یه ذره ته صدا داشتم،

الان همونم ندارم!

فقط تصویره!!

همکارام صبح منو با این وضع دیدن، هی میگن تو برای چی اومدی سر کار آخه!! مرخصی میگرفتی!!

منم گفتم: نه!!! کارام مونده باید انجام میدادم!! نمیشد!!

خدا رو شکر امروز مدیر نیست و لازم نیست من هر دم گزارش بدم! داشتم فکر میکردم که اگه الان دکتر بود و من هی باید میرفتم میگفتم اینکارو کنم و اونکارو کنم، چطوری میخواستم بهش برسونم!

البته خودش نیومد امروز، ولی تماس گرفت و من چون نمیتونستم حرف بزنم، گوشی رو دادم دست همکارم گفتم بهش بگو من نمیتونم حرف بزنم، پیامش رو بده به تو.

از اونطرف پیام داد که اگه حالت خوب نیست برو خونه!! مجبوری مگه دختر آخه!!

آره خب مجبورم! حس مسئولیت پذیری ام منو مجبور کرد با این حالم پاشم بیام سر کار!

والا!

همش هم دو ساعت دیگه مونده، جمع میکنم میرم.

تازه اینجا خیلی هم خوبه! حوصله آدم سر نمیره حداقل.

 

 

پی نوشت:

با این توصیفات باید بگم، اوضاع جسمی ام، از اوضاع روحی ام خیلی بهتره!

اگه میتونید به اون برسید!!

 

  • فریba

قسمت اول و دوم رو اینجا بخونید!

من بلد نبودم خاطره ها رو پاک کنم!

عادت به حذف کردن آدمها نداشتم.

به از بین بردن دوست داشتنی هام هر چند تلخ!

به فراموش کردن...

ولی اونقدر از گذشته های تلخ اذیت میشدم، که مجبور شدم به استفاده کردن از کلید Delete! الان این دکمه شده یکی از دکمه های مورد علاقمه من در همه حافظه های قابل دسترس و قابل کنترل! حافظه موبایل، کامپیوتر، دوربین، ایمیل، مسنجر و ....!

این روش رو یه روانشناس به من یاد داد،

بهم گفت وقتی چیزی اذیتت میکنه، سعی کن از زندگیت حذفش کنی!

اوایل برام خیلی سخت بود، عکسهایی که اینقدر براشون زحمت کشیده بودم، اون قدیمها که دوربین دیجیتالی نبود، با یه یاشیکای ژاپنی، 36 تا عکس میگیرفتیم و کلی تو نوبت میموندیم تا عکسها ظاهر بشه!! نگاتیو عکسهای دوست داشتنی و پرطرفدار رو جدا کنیم و ببریم دوباره از روش ظاهر کنند! دلم نمیومد اون عکس رو پاره کنم، ولی بالاخره تونستم! کم کم تونستم خیلی از عکسهایی که به جای لبخند، خم به ابروی من میاورد رو پاره کنم. ریز ریز میکردم و میریختم قاطی آشغالا.

سخت بود به آهنگهایی که دنیایی ازشون خاطره دارم گوش ندم؛ برای همین از تو ام پی تری و لپ تاپم پاکشون کردم تا حتی اسم آهنگ هم به چشمم نخوره و ذهنم رو بهم نریزه.

با یکسری از آدمها دیگه هیچ ارتباطی ندارم و نمیخوام داشته باشم، آدمهایی که به جز خاطرات تلخ روزهای شیرین زندگیت، چیز دیگه ای ازشون برات به یادگار نمونده!

این ادمها رو نمیتونم فراموش کنم، متاسفانه خدای حافظه ما کلیدی برای حذف کردن اونا نگذاشته، ولی من میتونم با حذف اسمشون از نوشته هام، شماره شون از موبایلم، ID شون از ایمیل و فیس بوکم، برای همیشه از زندگیم حذفشون کنم، اینطوری کم کم نفششون در زندگیم کم رنگتر و کم رنگتر میشه. کم کم به جائی میرسه که میشن مثل یه آدم عادی که یه روزایی بودند و الان هم هستند ولی برای من نه اون بودنشون مهم هست و نه این نبودنشون!

اوایل که با خودم تمرین میکردم تا پاره کنم و حذف کنم و Delete کنم و .... به ظاهر کار بیهوده ای میومد، گفتم خب بالاخره که چی! اینا رو از تو آلبوم و موبایل و کامپیوتر و دفتر خاطرات و ... حدف کردم! از تو حافظه م چطوری پاکشون کنم!؟ از اونجا که به این راحتی نمیرن بیرون که!

ولی بعد از مدتها، یدیدم خیلی راحت تر تونستم با این تلخی ها کنار بیام. چون این پنجره هایی که من رو به دنیای خاطره های تار میبرد، برای همیشه بسته شد! باعث شد کمتر به ذهنم کمک کنم تا منو ناراحت کنه. باعث شد وقت و بی وقت به یادشون نیفتم و اونام جلو چشمم رژه نرن.

خیلی تاثیر داره، اولش کمی ... کمی از یه کم بیشتر سخته! حتی ممکنه خیلی طول بکشه... تا بتونی باهاش کنار بیای.. ولی این حذف کردنا! این Delete و گاها Shift +del ... کم کم.... ولی خیلی به آرامش آدم کمک میکنه!

خیلی!

امتحان کنید، برای آرامش خودتون، از دوست داشتنی های تلخ بگذرید!

 

پی نوشت:

۱. اگه متن خیلی بهم ریخته و نا مفهومه ببخشید! چون همونطور که به ذهنم اومد نوشتم و آپ کردم!!!

۲. این پست یک پست دیگر در ادامه دارد و تمام! همون پست رمز داریه که قبلا گفتم!

 

  • فریba

یعنی سرماااائی خوردم هاا!

نوشین و عطی و مص باید یادشون باشه اون آنفولانزای سال ۸۹ رو!!

وه وه!

البته این بار برای اینکه به اون شدت نرسه، هر چه زودتر خودم رو به دارو سپردم!!

ولی خب سالگردشه الان دیگه. تقریبا چنین روزایی بود!

 عرضم به حضورتون که!

پریشب از دانشگاه رفتم موسسه برای کلاس. کلاسم نزدیک سه راه فاطمیه. تو این یه هفته مسیرهای مختلف رو برای رسیدن به کلاسم امتحان کردم. دیدم متاسفانه بهترین مسیر اینکه همون گیشا پیاده شم و برم و مجددا برگردم همون گیشا  و برم خونه!

برگشتنی سر راه، سوپ آماده خریدم و شلغم و هویج و قارچ (جز لاینفک زندگی من!!).

اومدم خونه شلغم و هویج رو گذاشتم بپزه و یه سوپ شیر برای خودم درست کردم.

امید بر این داشتم با این تمهیدات اندیشیده شده، سرمای آمده به بدن؛ برگرده و بیشتر از این درونی نشه!!

اما نصف شب!! تب شدید و سر درد و گلو درد و ..و نگذاشت تا صبح بخوابم. هر چی هم گشتم یه قرص و مسکن هم پیدا نکردم!

تا صبح زیر پتو به خودم لولیدم و با این اوضاع کنار اومدم. چشم امید به یاری هیچ کس نبود! چون فقط یه هم خونه ای شیرازی پیشم بود که عمرا کاری ازش برمیومد!! هی هم بهم میگفت چقدر میخوابی!! پاشو!!

نزدیکای غروب به زور پاشدم یه کم از سوپ آماده رو درست کردم و دو تا لیمو شیرین خوردم. بدو زیر پتو! هر چی میخوردم حس میکردم الانه که گلاب به روتون بالا بیارم. برای همین فورا میخوابیدم که بدنم حس نکنه اتفاقی افتاده!!

عصر که هم خونه ای گرام میرفت بیرون، زحمت خرید قرص سرماخوردگی رو کشید. اگر اونو نمیخوردم که الان رو به قبله بودم.

آخر شب همسایه طبقه پائینی اومد یه سری بهمون بزنه، حالا من رو تصور کنین کلی لباس پوشیدم و یه کلاه هم کشیدم رو سرم، یه پتو هم دورم!! عین سرمایی بود تو شهر موشها، نشستم اون وسط. سرم گیج میرفت و نمیتونستم بشینم. اونم هی میگفت تروخدا فریبا جون بخواب تو!! راحت باش!! ماشالله اونقدر هم چونه ش گرمه، مگه امون میداد!! بعد یساعت، به محضی که رفت من همونجا سر جام ولو شدم!!

صبح پاشدم حالم بهتر بود، فرنی و لیمو شیرین و شلغم پخته و یه لیوان چای لیمو و یه لیوان شیر هم تغذیه امروز من بود. به اتفاق هم خونه ای ماکارونی درست کردیم. منتظریم دم بکشه.

البته بگم که با این وضعیت گلو، عمرا اگه فکر کنین من ناپرهیزی کردم و از خوردن ترشی میوه و قره قوروت امتناع کردم! هوسه دیگه! نه و نوع نمیشناسه!

الان بهترم.

کاش فردا تعطیل بود میتونستم بمونم خونه.

  • فریba

دارم سرما میخورم!

سوزش گلو رو از همین دقایق آغازین صبح امروز حس کردم!

مصوم هر جوری بود اون ویروس رو از طریق تلفن به من منتقل کرد!!

حالا خوبه تو این اخر هفته ای و تعطیلات که کلی برای کارام برنامه ریزی کردم، بیفتم یه گوشه و یه جعبه دستمال کاغذی هم بگیرم تو بغل و شلغم آب پز کنم!!

ای بابا!!


  • فریba

قسمت اول رو اینجا بخونید!

خیلی وقتها میشد،

آلبوم عکسهام رو نگاه میکردم و میخندیدم و غرق شادی های گذشته میشدم، میرفتم تو خاطره های رنگارنگ گذشته! ولی یهو...! یه عکس! یه خاطره! یه روز و شاید روزهای تلخ رو به یادم میاورد ... مثل یه مغز سوخته وتلخ وسط یه مشت آجیل شیرین که طعم همه چی رو بهت زهر میکرد!

خیلی وقتا میشد:

یه فولدر آهنگ های دوست داشتنی قدیم رو میگذاشتم و گوش میدادم و میرفتم تو خاطره های دوران لیسانس و ارشد و یه لبخند محو رو لبم در حالیکه اون خاطره ها مثل یه فیلم سینمایی با پس زمینه این آهنگها رد میشد... یهو یه آهنگ!! مثل صدای یه شلیک توی سکوووت که تو رو از جا میپرونه! من رو هم از دنیای خاطرات قشنگ میپروند به خاطرات تلخ... به صحنه های اکشن و نادوست داشتنی!!

خیلی وقتها میشد:

موبایلم رو دستم میگرفتم، شروع میکردم از اول همه اسمسهای موبایلم رو میخوندم! جک بود، شعر بود، یه گفت و گوی ساده دوستانه ولی به یاد موندنی بود که هنوز نگهش داشته بودم و میخوندمش... یهو این وسط!

یه اسمس... یه اسم... یه شماره...! همه ذهنم رو بهم میریخت... به حدی که یادم میرفت داشتم چیکار میکردم!!!

خیلی وقتها میشد:

وسط مرور خاطره های دوست داشتنی، یه سرنخ از یه اتفاق تلخ دست ذهن میرسید و با من بازی میکرد!!

و من میموندم و یه تکه های پاره از روزهای دوست نداشتنی که تو ذهنم مونده بود و حال من رو خراب میکرد!!

من میموندم! خودم و یه دنیا خاطره ای که دوست نداشتم تو ذهنم بمونه!

............

.....

 

ادامه دارد....

 

  • فریba

یه عکس

یه موسیقی

یه فیلم

یه دست خط

یه شماره تلفن

یه خیابون

یه اسم

یه طعم

یه نوشیدنی

یه غذا

یه رنگ

یه جا

یه ....

از دید خیلی ها

فقط

یه عکسه،

یه فیلمه،

 یه موسیقیه،

 یه نوشته است،

یه ....

ولی از نظر تو ...

 یه دنیا خاطره است،

یه عمره،

یه زندگیه،

یه ....

..

....

.....

...

 

پی نوشت:

این پست حالا حالاها ادامه دارد!

 

  • فریba
این هم لینک دانلود، با صدای استاد شهرام ناظری.

بشنوید و لذت ببرید.

حجمش 8 مگه! با عرض معذرت از اونایی که اینترنت کم سرعت دارند! دیگه چاره ای نبود!


  • فریba

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من  

ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو

می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گل سِتان 

این بس نباشد خود تو را کا آگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو

بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

" دیوان شمس"


پی نوشت:

1. این آهنگ رو استاد ناظری خونده، بسیاااااااار زیبا. 

2. این پست، یه پست دیگه پشت بندش داره که به زودی میگذارم! فقط خصوصیه و رمزش همون قبلی نیست!


  • فریba
سلام

به حدی کارام زیاده شده که فرصت نمیکنم هیچ کاری کنم!!

هر روز هفته که تا 5 در قسمت پروژه مشغول به کسب روزی حلال هستیم!

این روزها حجم کارای پروژه زیاد شده و بعضا مجبورم تا 7 هم بمونم دانشگاه و گاها پنج شنبه ها هم بیام!!

یکشنبه ها که 6 تا 9 کلاس زبان دارم! عملا هم فرصت نمیکنم بخونم و هی داره روی هم تلنبار میشه!!

روزهای زوج از ساعت 5 تا 7 تدریس گرفتم!! چه مرضی داشتم من نمیدونم که تا موسسه زنگ زد گفت میتونی بیای گفتم عاره!! بدون اینکه ذره ای فکر کنم ببینم اصلا وقت دارم یا نه! یا صرفا جهت کلاس گذاشتن هم که شده یه چند دقیقه ای صبر کنم حداقل!!!

این از این.

روزهای فرد هم خودم میخوام برم کلاس فتوشاپ!

میمونه یه جمعه برام که بشینم فکر کنم کارای روی هم مونده در هفته رو چطور جمع و جور کنم!!

بعد هی بیاین بگین چرا ازدواج نمیکنی! داره میگذره! داره دیر میشه!!

آخه من با این برنامه، کی وقت میکنم به زندگی زناشویی!!!م برسم که سر یه سال طلاقم نده!؟؟

والا!

 

 

  • فریba

تو این مدت

یه کم از حالت دخترونگی و تینیجری درومدم و دارم تو محیط کارم رسمی و خانومی و شیک میپوشم!

مانتوی بلند، کفش های رسمی و پاشنه دار!

شلوار ساده!

بی آرایش و بی آلایش!

 .....

امروز بوت جدیدم رو پوشیدم ، با 5 سانت پاشنه!

به سختی باهاش راه میرم که هیچ! وقتی تو سالن راه میرم و گاها عجله دارم و میدووم، حس اسبی رو دارم که داره چهار نعل رو سنگفرش خیابونهای شهرهای اروپائی راه میره!!

تق تق تق تق ....!

ببرم بدم یه کفاش یه لایه ای چیزی زیرش بچسبونه!

از صدای کفش من عالم و آدم میفهمن که منم!

  • فریba

 

کم و بیش با جائی که دارم کار میکنم و شرایطش و گاها با حقوق و مزایاش آشنا هستید، گفتم که میخوام دنبال یه کار دیگه باشم و دلایلش رو هم کامل و واضح توضیح دادم که چرا میخوام استعفا بدم!

مدتهاست دارم به همین موضوع فکر میکنم که از این محیط برم، ولی خب مشورت با دوستان بویژه نظر نوشین و یادداشتی که الهام از تجربه مامانش (یعنی خواهرم) گذاشت خیلی تو تصمیم گیری کمکم کرد. به این نتیجه رسیدم که تا وقتی این پروژه برپاست و من در قید حیاتم همینجا بمونم! با خودم گفتم من نزدیک چندین سال دانشجوی این دانشگاه بودم و با این اساتید کار کردم، اینا بر اساس شناختی که از من پیدا کردند منو برای این سمت انتخاب کردند و من اگه بذارم برم یه طور بی احترامی به ایناست ضمن اینکه به خاطر تعصبی که روی اینجا دارم اصن دلم نمیومد بذارم برم!

بعد اینکه، من یسال و نیم اینجا کار کردم و تازه خودم رو جا انداختم و راه و چاه کار دستم اومده و فهمیدم باید چیکار کنم و چی بگم و چی نگم! بذارم برم یه جای دیگه دوباره روز از نو!؟

سوم اینکه به این نتیجه رسیدم که من هر جا برم مطمئنا با یه مشت آدم نفهم و بی شخصیت رو به رو خواهم بود که اجبارا باید تحملشون کرد!

بعد اینکه آدمی مثل من هر جا بره همین احساس مسئولیت رو داره و هر جا بره همینقدر باید کار کنه و هر جا هم بره باز کسی قدرش رو نمیدونه و وقتی میرم تازه میگن ای وای چقدر اون خوب بود!! (دیدم که میگمااا، میگن که دیدمااا!!!)

بعد اینکه .. با خودم فکر کردم که من بالاخره باید از یه جایی شروع کنم پله های ترقی رو تی بکشم تا برسم به یه جایی! اگه قرار باشه هر جا برم خوشم نیومد پاشم اسباب و اثاثیه رو جمع کنم و برم یه جا دیگه اتراق کنم هیچ وقت به هیچ جا نمیرسم!!

برای همین تصمیم گرفتم همینجا بمونم، به جاش برنامه ریزی دقیق داشته باشم تا بتونم اون چیزایی که فکر میکنم اگه محیط کارم رو عوض کنم بهش میرسم، رو همینجا بدست بیارم!

نظرتون چیه؟

 

پی نوشت:

ولی این موضوع رو میخوام به صورت جدی با استادم مطرح کنم تا دیگه اذیتم نکنه اینقد!!

  • فریba

کلی موضوع تو ذهنمه برای نوشتن!

از چرت و پرت نوشتن و خاطره های بیخود و روزانه نویسی بی هدف و ... خسته شدم!

میخوام یکم ذهنم رو متمرکز کنم که بتونم دو کلوم حرف حساب بزنم بعدا به درد بخوره!

فکر کن دو روز دیگه بچه م بخواد بیاد وبلاگ مامانشو بخونه ببینه مامانش تو اوج جوونی به چی فکر میکرده و چی میخونده و چی میگفته و ... میاد میخونه میبینه من هی غر زدم از محل کارم و هی با این و اون دعوا کردم و هی از خودم تعریف کردم و خلاصه یه کلوم، همش حرف مفت زدم! J

نا امید میشه بچه م، میگذاره میره از خونه!!

ضمن اینکه شدیدا سرم شلوغ شده تو کار و فرصت نفس کشیدن هم ندارم چه رسد به وب آپ کردن!

لذا قصد دارم، شبها که میام خونه، تو وقتهایی که یکم سرم خلوت باشه، یکم بشینم فکر کنم و از چیزایی که خیلی وقته ذهنم رو مشغول کرده بنویسم. از الان هم اعلام میکنم که ممکنه خیلیاشون خصوصی باشه و خب هر کسی هم نمیشه بخونه اونا رو!!

آره خلاصه ببخشایند اونایی که رمز ندارند! درخواست نکنند اگه ضروری دونستم میدم خودم بهشون!

فعلا همین!

  • فریba

شب یلدا جاتون خالی خونه همسایه دعوت بودیم،

من اونجا به اصرار خانوم همسایه و دوستان، آواز " تو ای پری کجایی" رو برای دوستان و مهمانان خوندم! وسطاشم شعرش یادم رفت!!!

نگو هم خونه ایم صدای منو ضبط کرده،

دیشب وقت شام یادش افتاد و گوشی رو آورد و گذاشت رو پخش و کلی خندیدیم. بعدش انگار دستش خورده بود رو دکمه ضبط و تمام اراجیفی که قبل و در حین و بعد از شام گفته بودیم رو ضبط کرده بود! بعد از شام هم نشستیم به اراجیفمون گوش دادیم و حالا نخند و کی بخند!!

اسکلی هستیم برای خودمونااا! سه کارشناس ارشد مملکتیم ما مثلا!


در رابطه با ضبط ناگهانی صدا، چند تا خاطره بگم:

من برای کنکور لیسانس، آزمون قلم چی میرفتم، یکی از دوستام هم باهام بود. اون موقع شهر خودمون این موسسه رو نداشت و ما باید به شهر دوست وهمسایه میرفتیم. صبح به صبح جمعه پا میشدیم کیف رو میزدیم زیر بغلمون و میرفتیم تا اون شهر و برمیگشتیم. یبار این دوست ناباب من بهم گفت بیا از اینجا تا دفتر اون آژانسی که همیشه میگیریم و میرفتیم تا شهر خودمون رو پیاده بریم، یکم این شهر رو ببینیم حداقل!! قبول این پیشنهاد همانا و گم شدن ما همان! در این حین موبایل دوستم زنگ خورد! مامانش بود میخواست ببینه ما کجائیم، دوستمم بهش گفت تازه ازمون تموم شده داریم میریم سمت آژانس! این دوست ما اینقدر هل شده بود که یادش رفته بود تلفن رو قطع کنه و تمام مکالمات ما مبنی بر اینکه گم شدیم و کجا بریم و حالا چیکار کنیم و این کیه و از کی بپرسیم و .... توسط مادر محترمش به گوش نیوش میشده و جیغ و ویغ هم میکرده که بچه هاااااا صدااااااااامو میشنویدددددددد جواااااااب بدییییییددددددد فااااااطمه ه ه ه ه  فریباااااااااا الووووووووووووو........!!!!!!


یه خاطره دیگم هست الان وقت ندارم! میگم بعدا..

  • فریba

من دیشب خط تلفن خونمون رو راه انداختم!

مثل اونایی بودم که اولین بار تو عمرشون تلفن میبینند! هی میخواستم به همه زنگ بزنم!

اول زنگ زدم به موبایل خودم ببینم اصن شمارمون چنده، باورتون نمیشه اگه بگم چقدر شماره خونمون رنده! یه بار بگم همتون حفظ میشید! یادداشت کنید:

خب، بعدش زنگ زدم خونمون و گفتم شماره خونمون اینه و کاری داشتید زنگ بزنید و اینا!

بعدشم بلافاصله زنگ زدم به نووشین! به موبایلش، نوشین هم چون متاهله و حس بزرگی بهش دست میده و فکر میکنه ما مجردا گنا داریم، گفت قطع کن خودم میگیرم.

چیزی در حدود 45 دقیقه با هم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!

من جای همسر محترمش بودم تا الان صد دفعه گوشی تلفن رو شکونده بودم!!

والا!

ولی انصافا تو عمرم اینقد با تلفن با کسی حرف نزده بودم!! رکوردی بود برای خودش!

 

  • فریba
با بروبچ میخوایم بریم آفرود!

دو الی سه نفر کم داریم! ظرفیتش 9 نفره. 

اگه کسی متمایل هست بهمون خبر بده. 

تا فردا هم بیشتر فرصت نداریم ثبت نام کنیم. 

لذا دوستان تهران مایل به همراهی بهم خبر بده زوتر!

دختر و پسرش مهم نیست، فقط تیم تکمیل بشه!


  • فریba
نمیدونم چرا دوست دارم زمان همینطور بگذره!

بگذره 

بگذره 

بگذره 

امروز بشه دیروز،

فردا بشه امروز!

بی هیچ علتی!

در آینده هیچ اتفاقی هم قرار نیست بیفته ها!

ولی دوست دارم زمان بگذره تموم بشه!

بی صبرانه منتظرم سال دیگه بیاد! 

ولی هر چی فکر میکنم نمیدونم چرا منتظرم!

کسی میدونه چرا!؟


  • فریba
چائی از هفته پیش مونده بود تو لیوانم!

کپک زده بود!!

خیلی خوشگل شده بود، 

حیف دوربین نداشتم!

باید چطوری بشورم لیوانم رو!؟

من با مایع ظرفشویی شستم و توش نسکافه ریختم و خوردم!

کپک نزنم!!؟

  • فریba
یه چیزی تو مایه های دو ساعت از وقت گرانبهام رو پای ف.ی.س.ب.و.ک گذروندم! 

تو تمام این چند سالی که عضو ف.ب هستم، روی هم اینقدر وقت نگذاشته بودم که امشب توش چرخیدم!

دنبال یه سری چیزا میگشتم توش، هر چی گشتم پیدا نکردم!

اینجا هم میپرسم ببینم کسی میتونه جواب بده:

1. اینکه چطوری میشه یکی رو از لیست Friends حذف کرد؟ طوریکه دیگه نه خبری از اون برات بیاد نه خبری از تو برا اون!

قضیه اینه که یه کسائی رو من اون اوایل add کردم، الان هر چی فکر میکنم نمیدونم چرا و به چه دلیل این کار رو کردم! میخوام اگه هنوز فرصتی برای جبران اشتباهات باشه، زودتر اینکارو بکنم!!

2. سوال دوم اینکه: چطور میشه یه Place جدید ساخت! یعنی یه page برای یه مکان. دیدی میری بگی از کدوم شهر اومدی، اسم شهر رو که می نویسی صفحه ش میاد، منم میخوام برای شهرمون یه page بسازم تحت عنوان place یا city!


منتظر پاسختون هستم! 

اجرتون با فرنداتون!


  • فریba
چون که:

1. حس میکنم از توانایی های من هیچ استفاده ای نمیشه!

2. حس میکنم اونجا دارم حیف میشم!

3. حس میکنم قدرم رو نمیدونند!

4. حس میکنم بیشتر از اون حد که باید دارم کار میکنم!

5. حس میکنم بیشتر از حد وظایفم دارم مایه میگذارم!

6. حس میکنم زیادی از خود گذشتگی به خرج میدم و هیچی نمیگم!

7. حس میکنم خیلی جاها احترام من به راحتی زیر پا گذاشته شده!

8. حس میکنم به راحتی زحمات من نادیده گرفته میشه!

9. حس میکنم وقتم داره تلف میشه چون چیز جدیدی یاد نمیگیرم!

10. حس میکنم دیگه هر چی دیگه هم که بلد بودم داره یادم میره!

و :

1. ناراحتم از اینکه خیلی جاها بهم بی احترامی میشه و من به خاطر موقعیتم باید نشنیده بگیرم و بطرز احمقانه ای لبخند بزنم!

2. ناراحتم از اینکه تنوعی تو کار نیست و همش یه روال تکراری و بدون تغییر! 

3. ناراحتم از غیر قابل انعطاف بودن آدمهای اونجا و تک بعدی بودنشون!

4. ناراحتم از قدر نشناس بودنشون!

5. ناراحتم از اینکه اون کاری که دوست دارم رو نمیتونم انجام بدم!

6. ناراحتم از اینکه این شغل بیش از اینکه باعث پیشرفتم بشه داره خیلی از موقعیتها رو ازم میگیره!

7. ناراحتم از اینکه به دلیل وجود یکسری روابط دیگه غیر از روابط مدیر و همکاری، باید از خیلی چیزها چشم پوشی کرد  و نادیده گرفت و ناچارا تحمل کرد!

8. ناراحتم از اینکه آدمهای اونجا نمیتونند بین روابط کاری و دوستیشون تفاوت قائل بشند!

9. ناراحتم از اینکه کاری که دارم انجام میدم در حد من نیست!

10. ناراحتم از اینکه ...! 


من از کارم، موقعیتی که دارم، حقوقی که میگیرم، برخوردی که باهام میشه، روابط اونجا، ناراضی و ناراحتم!

نمیدونم شاید به قول بعضی ها همه جا همینه و فرقی نمیکنه!

به قول بعضی دیگه هم همه جا اینطور نیست! 

من دوست دارم جائی کار کنم که بتونم پیشرفت کنم، پیشرفت هم نکردم حداقل پسرفت نکنم!

فعلا همین!


  • فریba
کلی حرف دارم!

هی میخوام بنویسم،

ولی تا میام میشینم پشت میز و دو تا ادرس سایت تایپ میکنم، انگشتام درد میگیره از بس سفته این دکمه های کیبورد کامپیوتر این برادر ما!

نکه من به کیبورد نرم و راحت وایو عادت کردم، اینه که سخته برام!

از قدیم هم گفتن:

ترک عادت موجب مرضه!:)


ولی از بس سرعت خوبه اینجا (نسبت به خونه خودم!!) آدم دلش نمیاد پست نگذاره!

والا!


عای سر انگشتام!!


  • فریba

از کارم

استعفا بدم!

فقط قبلش باید دنبال یه کار دیگه باشم.

همین!

  • فریba
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم

                                     سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

            مو به مو دارم سخنها         نکته‌ها از انجمنها

            بشنو ای سنگ بیابان         بشنوید ای باد و باران

            با شما همرازم اکنون         با شما دمسازم اکنون

                                  ....................

       شمع خود سوزی چو من         در میان انجمن

             گاهی اگر آهی کشد         دلها بسوزد

             گاهی اگر آهی کشد         دلها بسوزد

                                  ....................

        یک چنین آتش به‌جان         مصلحت باشد همان

          با عشق خود تنها شود         تنها بسوزد

          با عشق خود تنها شود         تنها بسوزد

                                  ....................

           من یکی مجنون دیگر        در پی لیلای خویشم

           عاشق این شور و حال        عشق بی‌پروای خویشم

                                  ....................

           تا به سویش ره سپارم         سر ز مستی برندارم

     من پریشان حال و دلخوش        با همین دنیای خویشم

                                  ....................

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم

                                     سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

            مو به مو دارم سخنها         نکته‌ها از انجمنها

            بشنو ای سنگ بیابان         بشنوید ای باد و باران

            با شما همرازم اکنون         با شما دمسازم اکنون

  • فریba


یه سایتی من عضوم، تورهای لحظه آخری خارج از کشور رو مدام برام ایمیل میکنه و اگه خیلی لحظه آخری باشه اسمس میکنه!!

قیمتهاش هم خیلی خوبه ها! 

ولی خب....!

من خیلی وقت کنم آخر هفته یه سر برم به ولایت بزنم هنر کردم!

خارج از کشورم مونده بود دیگه!

والا!

  • فریba
مدیرم بابا شده!

امروز با شیرینی و میوه از همه پذیرایی شد.

منم دلم بچه میخواد!

ترجیحا دختر!

یه دختر کوچولو در حد 6 ماه الی یکسال و نیم که چهار دست و پا تو خونه برای خودش راه بره و هر چی میبینه سر راه برداره بذاره تو دهنش و تو هم از اینور جیغ برنی بگی نخووووور! بده! عَهـِه! 

بغلش کنی ببریش فروشگاههای لباس و لوازم بچه و همه اون لباسهای کوچیک و خوشگل و رنگارنگ رو براش بخری!

ببریش یه عالمه عروسک های ریز و درست بخری و بریزی دورش!

کاش میشد بچه رو فریز کرد بزرگ نشن! مثلا امیر ارسلان رو تو همین سن نگهداشت نذاشت بزرگ بشه! 

من بچه میخوام!

:(

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند