گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۲۲
  • فریba

بعضی وقتها میشه،

یه چیزی مثل خوره میفته به جونت! به فکرت! به ذهنت! به اعصابت!

این خوره ها برای من دو دسته اند:

خوره های گذشته

خوره های آینده

خوره های آینده خیلی خوبن! البته اگر از نوع مثبت باشند، مثل خوره ای که یه مدتیه افتاده به جون من و باعث شد اون تهیه کننده و کارگردان محترم و مشهور و معروف رو پیدا کنم و تو خیال خوش خودم برم تو فیس بوکش پیام بگذارم و و هر رووووز خدا هم برم فیس بوکم رو چک کنم بلکم جواب داده باشه!

مثل خوره داشتن یه کافی شاپ در اینده ای هر چند دووووور! که باعث شده به کافی شاپهای مختلف سر بزنم و هر روز برای خودم ایده بنویسم و به طراحی کافی شاپ و مدل صندلیاش و دکوراسیون و برنامه هایی که میشه به مرحله اجرا درش اورد فکر کنم و ....

مثل خوره رفتن به پاریس و مصر و یونان! (البته این من رو خیلی نمیخوره، ولی هر از چندگاهی که به فکرش میفتم خیلی اذیتم میکنه فکر رفتن!!)

مثل خوره شرکت در ازمون دکتری (که البته من خودم بهش فکر نمیکنم این دوستان هستند که مخ من رو خوردن که فریبا تروخخخخخدا شرکت کن حیفه!!! یکی نیست بهشون بگه حیف عمر منه که بخواد پای چهار سال دکتری حروم بشه تو این دانشگاههای مزخرف!)

مثل خوره رها کردن هر چی تا الان به دست اوردم و رفتن برای همیشه از این دیار و کسب دستاوردهای جدید هرچند در سرزمینهای کهن!!

اینا خوره ها خوبن، یه جورایی درگیری با رویاهایی است که به وقوع پیوستنشون سخت اما غیر ممکن نیست!

یه دسته دیگه خوره اینده داریم که منفی اند، اینا یه جور استرس و نگرانی از رخداد اتفاقاتیه که برای ما رخدادشون خوشایند نیست و اونقدر از افتادن این اتفاق میترسیم که همش تو فکرمون میاد و نگرانیم که حالا اگه اینطور بشه چی میشه و اگر نشه چی نمیشه و ... مثل استرس یه کنکوری که هزار جور برنامه ریزی کرده برای قبولیش ولی میترسه قبول نشه.. مثل کسی که منتظره نتیجه ازمون استخدامی یا مصاحبه دکتراشه.. مثل کسی که رفته برای تشخیص یه بیماریه خطرناک ازمایش داده و منتظر جوابه... مثل کسی که جراحی زیبایی کرده و باید ماهها منتظر بمونه ببینه جراحیش اون نتیجه دلخواه رو داشته یا نه!!

این خوره ها اعصاب خورد کنن خیلی! چون داری آینده رو تو حال در شرایطی تصور میکنی که دلخواهت نیست! برای همین استرسش باعث میشه خودتو بخوری و ناخن بجوی که وای نکنه اینطوری بشه...

من خیلی تو این شرایط گیر میکنم و به اصلاح خود خوری میکنم. بعضی وقتها چنان استرسی میگیرم غیر قابل توصیف! دوستم یه راهنمایی قشنگی کرد بهم:

میگفت هیچ وقت نگران اتفاقی که هنوز نیفتاده نباش و خودتو به خاطرش ناراحت نکن!! هر وقت اون اتفاقه افتاد وقت کافی برای ناراحتی و نگرانی و گریه زاری داری!!

حرفش درسته، ولی من نتونستم هنوز به این مرحله از خودسازی برسم. راهکاری اگر کسی داره، به گوش جان نیوش میکنیم!

 

و اما خوره سوم!

که از همشون بدتره و هیچ راه چاره ای نداره:

 خوره ی گذشته!!

ادمی جایز الخطا ست. هممون تو گذشته خودمون هزار و یک جور اشتباه کردیم و هزار جور شکست خوردیم. ولی خوشا به حال اونایی که از گذشته تجربه ای میگیرن و میگذرن...

ولی بدا به حال اونایی که تو این شکستها و خطاها گذشته گیر میکنن. اعصابه که دیگه نمیمونه براشون/مون!!!

یه خوره میفته به جون اون طرف از صبح تاااا شب ؛ آی چرا این کارو کردم، وای کاش نمیکردم، وای چرا اونجا رفتم، آی چرا اینو گفتم و .... این خوره همواره با دو تا کلمه آی وای و کاش همراهه و به جز .... به اعصاب خود ادم و گاها اطرافیان هییییییییچ دردی رو دوا نمیکنه!

برای این خوره هم راهکارهای زیادی پیشنهاد شده مثل:

بابا بیخیال، بابا میگذره، بهتر شد که نشد، بهش فکر نکن، اشکالی نداره، بزرگ بشی یادت میره، گذشته ها گذشته و ....

این راهکارها برای من مثل یه .... میمونه!!! (یه ذره اون جای خالی بی ادبیه، برای همین پرش نمیکنم!!) ولی شاید برای خیلیا کار ساز باشه ( بعید میدونم)

برای خوره سوم هم کسی اگر پیشنهادی داره، بگه انتهای این مقاله جاش بدیم بفرستیم سَ نَ نَ منتشر کنن!!

 

 

  • فریba

صبح روزی که با ....شروع بشه!

خدا آخر روزش رو به چی میخواد ختم کنه من نمیدونم!

صبح که داشتم میومدم از خونه بیرون، طبق عادت هر روزه یه نگاه کلی به خونه انداختم ببینم مشکلی نباشه، امروز در حالیکه داشتم در رو باز میکردم و خونه رو ورنداز میکردم یه لحظه نگاهم روی نقطه سیاه روی پرده ایستاد! یکم زل زدم به پرده و گفتم پرده چرا باید کثیف شده باشه!! همزمان با اینکه حدس زدم شاید کثیف شده باشه ذهنم بهم میگفت نکنه یه موجود زنده اونجا جا خوش کرده!! همینطور ذهنم داشت بین این دو تا نظر بحث و جدل میکرد که من به یه قدمی پرده رسیدم و دیدم بعله!!! خود موذی و کریهشه! یه سوسک بزرگ که عینهو عروسی که میخواد زیبایی خودش رو پنهان کنه تور روی صورتش میندازه، اونم رفته پشت پرده کمین گرفته!! حالا من دیرم شده بود و فکر اینکه بیخیال سوسکه بشم و برم سر کار ولی برگردم ببینم سوسکه سر جاش نیست و هر جائی ممکنه رفته باشه نمیذاشت من قدم بردارم!

این بود که کیفم رو گذاشتم و دمپایی رو فرشی هم خونه ای رو برداشتم و رفتم روی مبل واستادم و یه ضربه زدم به پرده، سوسکه چند قدم اومد پائین! یه ضربه دیگه اومد روی موکت، ضربه بعدی رفت زیر مبل، بعدی رفت زیر اون یکی مبل، ضربه بعدی زیر مبل بعد و ضربه آخر بدو بدو داشت میرفت سمت هم خونه ای که خواب بود منم پریدم دمپایی رو گذاشتم روش!! به هیچ وجه من  الوجوه دل کشتن این حشرات موذی رو ندارم به هیچ وجه اصلا و ابدا!!!

هم خونه ای که تازه متوجه بپر بپر من شده بود گفت چی شده! گفتم بالا سرت یه سوسکه حواست باشه! اونم گفت باشه و دوباره خوابید!!!!! یعنی اگر من بودم به لوستر نداشته خونمون آویزون شده بودم از ترس!

هم خونه ای هم وقتی بیدار شده بود، سوسکه هر جوری بود خودش رو از زیر دمپایی نجات داده بود و در رفته بود! حالا دوباره از کجا و سرو کله ش پیدا شه من نمیدونم!!

 

پی نوشت:

تصمیم گرفتم کم کم نوشتن کتابی با عنوان خاطرات من با سوسک رو آغاز کنم!

این پست رو یادتون میاد!!؟؟

  • فریba
تکلیف کسی که هنوز اذان رو نگفتند میره نمازش رو میخونه چیه!؟

دوباره باید بخونه!؟

پس اون نماز که خونده تکلیفش چیه؟ همینجور رو هوا میمونه!؟

یکی تکلیف من رو روشن کنه به این تکالیف!!

  • فریba

دیروز از دانشگاه تاااااا پل مدیریت رو پیاده روی کردیم. من و همکارم. هر دو مون بعد عیدی اعصاب درست و حسابی نداریم. دوستام میگن افسردگی پس از عمل گرفتی! مثل اونایی که افسردگی پس از زایمان میگیرند! اثراتش هم شدیده هااا، در حد استعفا و جمع کردن و رفتن برای همیشه...

خلاصه که پیاده رفتیم و رفتیم دیگه نزدیکای پل مدیریت داشتیم ولو میشدیم رسما! 

رفتنی مسیر سمت راست اتوبان رو برای پیاده روی انتخاب کردیم که نه پیاده روی حسابی داشت و هی مجبور بودیم لبه جدول راه بریم یا از روی گارد ریل ها بپر بپر کنیم و نه امنیت درست و درمون داشت و معتاد و بی خانمان بود که از این تپه مپه های کنار اتوبان برای خودشون زندگی چیده بودند!

یه جا یه صحنه دیدیم وحشتناک! دقیقا نمیدونم کجای اتوبان میشه، کنار اتوبان که داشتم راه میرفتم یه نگاه به سمت راست کردم که سراشیبی سرسبز و قشنگی بود .. ولی پائین این شیب، شاید با اختلاف ارتفاع کمتر از 10 متر با من یک حلبی آباد مانندی بود که چند تا اتاقک ساخته بودند و مملو از آدمهای معتاد و سوخته که تو هم میلولیدند (لولیدن به معنای واقعی!! یک کلونی مانند)!! خیلی وحشتناک بود خیلی ی ی. 

اینجا بود که منو همکارم از روی گارد ریل پریدیم و رفتیم تو اتوبان! ترجیح دادیم بریم زیر چرخهای ماشینهایی که به سرعت میومدن تا بخوایم اسیر این بی خانمان ها بشیم!!!!!


وقتی این صحنه رو دیدم به دو چیز فکر کردم:

یکی اینکه:

من روزی حداقل دو بار از این مسیر رد میشم و به این دار و درخت و چمن و سبزه نگاه میکردم و لذت میبردم و درصدی به ذهنم خطور نمیکرد که تنها چند قدم دور از این زیبایی ها چنین منظره زشتی جا خوش کرده باشه!! و این یعنی...!! نمیدونم یعنی چی!!

به دوم چیزی که فکر میکردم این بود که :

مواد مخدر! معتاد! اعتیاد! این بلای خانمان سوز! چی میشه که یه ادم به این وضع میفته! به وضعی فجیع تر از زندگی یه حیوون! یه ادم چقدر میتونه بی اراده و ضعیف باشه که اینطوری زندگیش رو تسلیم خواسته نادرست خودش بکنه و دیگه حتی نتونه از پس خودش بربیاد... 

به این فکر میکردم که هر کدوم از این ادمها اولش زندگیشون چجوری بوده که الان به این وضعیت راضی شدند!؟ البته مسلما راضی نیستند ولی وقتی تلاشی برای نجات خودشون نمیکنن و شاید هم تلاش میکنند ولی نتیجه ای نمیگیرن چون خیلیاشون به حدی تو این باتلاق اسیر شدند که هر چی دست و پا میزنن بیشتر فرو میرن.

 به این فکر میکردم که ایا من توی زندگیم با این همه مشکل و دردسر و راه و بیراهه ها، میتونستم بشم شبیه یکی از این ها یا نه؟؟

...... 

.......


خلاصه که اینجور!

قرار شد دفعه بعدی از سمت چپ اتوبان حرکت کنیم که هم پیاده رو داره و هم امنیت و هم صحنه هاش قشنگترن!!!

  • فریba

به یه کارگردان ایمیل دادم،

به نظرتون من رو آدم حساب میکنه و جوابم رو میده!؟؟

یعنی میشه!؟؟

میشه دعا کنین که بشه!!

دعا نکنین که بهم جواب بده هااا! دعا کنین اونی که تو ذهنمه بشه!

خبرشو میدم بهتون،

میرم بخوااابم...

 

بعدا نوشتها: 

23 فروردین: پس چرا جواب نمیده!؟ اصلا خونده؟؟ اصلا میخونه؟؟


  • فریba

امروز مثلا قرار بود صبح زود پاشم برم دانشگاه و پایان نامه اون کره خر مو وز وزو رو بدم بهش و زود برگردم بیام بشینم سر پروژه!!

فکر کن اون بنده خدا از صبح ساعت ۸ هی به من زنگ زد تاااااا ۱۱ و من جواب نمیدادم تا بالاخره ساعت ۱۱ پاشدم و سه سوت حاضر شدم و رفتم دانشگاه و پایان نامه رو برداشتم و ساعت ۱ رسیدم خونه!!

بعدشم که خب صبونه نخورده بودم، صبونه و ناهار رو تو فاصله ۱ ساعت خوردم و یکم ور رفتم تو لپ تاپم و بازی کردم و بعد وسایلم رو جمع کردم و بدو رفتم کلاس ویتراااای.

شکیلا جون (مربیمون ) خیلی خوش اخلاق بود.

من یه بشقاب بلور برده بودم با خودم، یه طرح سنتی خیلی خوشگل کشیدم روش و رنگ کردم. الان حال ندارم عکسش رو بذارم، ولی در اولین فرصت میگذارم ببینید هنر ما را.

الان من جو گیرم خیلی که زودتر برم طرح های مختلف رو دربیارم و رو شیشه و آئینه پیاده کنم!! میترسم کارم به جای برسه که رو شیشه تلویزیون یا مانیتور لپ تاپم هم نقاشی کنم!!

من برم شام گرم کنم، بفرمائید قورمه سبزی!!

:)

 

+ راستی! سفارشات برای انواع کار روی شیشه و آئینه پذیرفته می شود! طرح مورد نظر و سطح مورد نظر رو جهت نقاشی به دستان هنرمند فریبا بسپارید! :)

+ هر چی ظرف بلور تو خونه است رو گذاشتم جلوم و دارم سرچ میکنم ببینم چه طرحی میشه روی اینا زد!

 

  • فریba
خوابم میاد در حد تیم ملی!

چشام داره میسوزه از بی خوابی

عصری با هاجر رفتیم گشتیم تجریش و برگشتنی اومدیم چهار راه ولیعصر و وسایل ویترای خریدم.

دلم رو یه هفته بود صابون زده بودم که یه پنج شنبه میاد میگیرم میخوابم!! فردا مجبورم به خاطر بی حواسی خودم و این "کره خر مو وز وزی" (این اصطلاح رو امروز هاجر بهم یاد داد!!!) پا شم برم دانشگاه.

عی بابا!!

همکارام میخوان جمعه برن کوه، بهم گفتن بیا بریم. بهشون گفتم: شما خودتون یه نگاهی به سر و روی من بندازین ببینم اصلا دلتون میاد به من چنین پیشنهادی بدین!! از طرفی اینقدر کار عقب مونده دارم که اگر این دو روز انجامشون ندم، مدیرم رسما من رو به نشانه عبرت سایرین در ورودی اتاق پروژه دار میزنه!!!

راستی! کسی یه طراح آرم و لوگو درست و حسابی که خیلی عاااالی کار کنه و رد خور نداشته باشه سراغ نداره!؟ (در ضمن ارزون بگیره لطفا!!)

من نمیدونم کجام شبیه آچار فرانسه است که وقتی کسی رو برای کاری پیدا نمیکنن من میام جلوی چشمشون!!

شب خوش!

 

+ امروز داشتیم از مترو چهار راه ولیعصر میومدیم بیرون، میدونین که ورداشتند زیر گذر عابر پیاده زدند به چه عظمت!! بعد ما دو ساعت داشتیم دنبال ورودی ای میگشتیم که از انقلاب درمیاد پیدا نمیکردیم، گیج شده بودیم یهو من بلند برگشتم گفتم عی تو روحتون با این راهنما زدنتون!! یهو متوجه شدیم که راهنمای محترم حی و حاضر جهت راهنمایی امثال ما که راه رو پیدا نمیکنند اونجا نشستند و ما رو نظاره میکنند!!

 

  • فریba
کلاس ویترای ثبت نام کردم! استادش زنگ زد گفت فردا میتونی بیای؟ منم گفتم آره! 

بعد یه لیست بلند بالایی وسیله گفت که باید برای کلاس بخرم. 

کی حال داره حالا!

نمیدونم از کجا بخرم وسایلشو. شیشه از کجا بیارم رنگ کنم!

عجب کاری کردم ها!! 


قبل عیدی هم جو گیر شدم رفتم کلاس سه تار ثبت نام کردم تا اون چند تا نت و قطعه ای که بلد بودم یادم نرفته!! الان باز میبینم حوصله م نمیشه برم. کی میخواد اینهمه راه بره صادقیه کلاس!


کسی نمیخواد کلاس بره؟؟ بیاد بره جای من!! پولشم نمیخواد بده. 


  • فریba

اول اینکه:

جاتون خالی با هاجر و آمیتا رفتیم سی نما

فکر کنم آخرین باری که رفتم سینما دو یا سه سال پیش بود!!

ولی طبقه هساث رو دوست داشتم ببینم حتما.

عااالی بود، از اول تا آخر خندیدیم فقط. ولی در پشت صحنه های طنزش یه چیزایی بود که آدم رو خیلی به فکر فرو میبرد.

به هر جهت پسندیدیم، پشنهاد میکنم اگر ندیدید حتما در اولین فرصت ببینید.

 

 

مورد بعدی موضوع روز جامعه امروز یعنی یارانه است!

به قولی دیگه کم مونده بیان بگن:

قال رسول الله : هر کی یارانه نگیره تو اون دنیا جاش تو بهشته!

والا!

دولت تدبیر ول کن تروخدااا

روایت داریم که میگه به خدا قسم اگر خورشید را در دست راست و ماه و ستارگان را در دست چپ من قرار دهید، از یارانه انصراف نخواهم داد!

من که سرپرست خانواده نیستم ولی اگر بودم و میلیاردتومن هم سرمایه داشتم بازم یارانه میگرفتم! حقمه! باید بگیرم.

اگر میدونستم یارانه نگیرم هزینه ها پای من ارزونتر حساب میشه، مشکلی نبود!

والا به خدا،

مسخره ش رو درآوردند با این گدا بازیاشون.

دیگه کم کم دارم از این دولت هم نا امید میشم!

شب خوش.

 

 

  • فریba
+ دیروز آمیتا و هاجر اومدن خونمون عیادت و عیددیدنی! 

ولی نامرد قرار بود کمپوت گلابی کـــ .... بزرگ بیاره نیاورد! بجاش یه عالمه چیپس و پفک خریده بود!! فکر کن ادم بره دیدن کسی که تازه عمل کرده براش چیپس و پفک ببره (البته نکتار اناناس هم خریده بود! :)) همه ش رو هم خودم خوردم! 

خیلی خندیدیم. یکسری قرار باهم گذاشتیم، از اون قرارایی که وقتی دور همیم میذاریم و بعدش یادمون میره! 


+ داشتم میرفتم برای خودم چای بریزم، تو راه به این فکر میکردم که چای چه سودی برای من داره؟ و چه فوایدی داره؟ چون هیچی به ذهنم نرسید و به جاش هی مضرات کم و زیادش تو ذهنم ردیف شد، لذا تصمیم گرفتم دیگه تو محل کارم چای نخورم و هر وقت هوس چای کردم به جاش یه لیوان اب بخورم!! 


  • فریba

از صورتم فقط چشام پیداست!!

روز اول که اومدم دانشگاه، هر کی منو میدید اینطوری میشد :

مهندس تا منو دیده برمیگرده میگه:

تو چت شده ه ه ه ه چرا این شکلی شدی ی ی ی؟؟؟ دکتررررر بیا نیروت از دست رف ف ف ف !! 

دکتر هم بهت زده منو نگاه میکنه میگه: خووووبی؟؟؟؟!!!

امروزم که منو دیده میگه کی این بند و بساطا رو از سر و روت باز میکنی!! 

همکارام که مهربون شدند و مدام بهم میرسن و میگن چیزی نمیخوای؟ حالت خوبه؟ اگه کاری هست بگو ما کمکت کنیم!! به خودت فشار نیار!! 

معظلی شدم برای همه رسما!


  • فریba

و من همچنان در حس و حال پست شماره ۵۴۹ باقی ام...

و تمایلی به رفتن به محل کارم ندارم اصلااااااااا....

دوست دارم کارم رو ترک کنم و برگردم..

خسته م.. خیلی خسته..

 

بعضی وقتها یه بـــانــــــو یکی از جنس خودت، بهتر میتونه حال آدم رو توصیف کنه!

 

بعدا نوشت:

بعضی وقتها هم تو این حال بد، حس حضور کسانی که دوستشون داری و دوستت دارند... حتی شنیدن صداشون از فرسنگها دورتر میتونه حالت رو بهتر کنه... مرسی از نوشین، عطیه، هاجر .. بابت بودنتون!

 

  • فریba

دوستانی که منو میشناسند میدونن که من ارتباط چندانی با تلفن همراه ندارم و شدیدا متمایلم به اینک روزی برسه که من بتونم بی دغدغه این گوشی رو خاموش کنم و دیگه روشن نکنم!!

برای همین اکثر تماسها و پیامهای دوستان من بی پاسخ میمونه حالا من کی برم سر گوشی و کی وقت کنم جواب بدم و ....

دیروز یکی از دوستان بعد عمری به من اسمس داده و کلی احوالپرسی و تبریک عید و اینا، بعد میپرسه مدل لپتاپت چی بود؟ میخوام مثل مدل تو بخرم چون خیلی ازش راضی بودی!

من ایندفعه اومدم جواب بدم نمیدونم چی شد که یادم رفت!!!

الان اسمس داده:

ممنون که جواب دادی! شماره تو رو به عنوان یه دوست خوب نگه داشته بودم، ولی الان میبینم که نیازی بهش ندارم! موفق باشی.

 

مردم اعصاب ندارن ها!! 

  • فریba

نمیدونم از شنیدن این اخبار باید خوشحال بود یا ناراحت..

من از هیچی خبر ندارم! علت دستگیریشون، مذاکراتشون با ایران، دلیل اعدام یه مرزبان بیگناه... فقط این رو میدونم که یه از ۵ سرباز بیگناه.. یکیشون کشته شد در حالیکه میتونست الان زنده باشه و کنار خونوادش....

خبر ۱:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390261/مرزبانان-ایرانی-آزاد-شدند

خبر ۲:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390280/آخرین-تصویر-از-۱۵-مرزبان-آزاد-شده-ایرانی 

خبر ۳:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390513/مرزبانان-ایرانی-در-اختیار-گروه‌های-خودی

و آخرین خبری که تا الان خوندم:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390287/تحویل-چهار-مرزبان-ایرانی-به-همراه-پیکر-شهید-دانایی‌فر-به-ایران

 

بازم خدا رو شکر که ۴ نفر دیگشون زنده موندند... خدا به خونواده شهید دانایی فر صبر بده..

http://www.tabnak.ir/fa/news/390468/شکرگزاری-خانواده-مرزبان-آزاد-شده

 

  • فریba

 

ساعت ۰۰:۲۷ دقیقه بامداد روز شنبه ۱۶ فروردین سال ۱۳۹۳ !

اینجا تهران است،

خونه خودم!

از صبح که بیدار شدم عینهو سگ پاچه میگرفتم! همیشه یکروز قبل برگشتن به تهران اینطوری ام! با کسی حرف نمیزنم حوصله جواب دادن به هیچ سوالی ندارم و نهایت جوابم سر تکون دادن و شونه بالا انداختنه!

همه ناراحت میشن از این طرز برخوردم، ولی برام مهم نیست! کسی درک نمیکنه که چقدر سخته تنها و دور از خانه و خانواده تو این شهر مزخرف زندگی کردن!

خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم رسیدم تهران. انگار ترافیک نبود اصلا تو راه. من که تمام مسیر رو خواب خواب بودم. با سر و صورت چسب و چیلی و ماسک و یه تشکیلاتی!

رسیدم خونه،

از اینکه بیام خونه کسی نباشه متنفرم! مخصوصا اینکه میدونستم امشب رو قراره تنها سر کنم.

حس کردم سرم گیج میره و سرم درد میکنه! ربطش دادم به تو راه بودن و حمل کردن کیفم که سنگین بود برام و نباید با این وضع حملش میکردم.

وسایلم رو که جابجا کردم، دیدم خونه خیلی سرده! داشتم به بخاری ور میرفتم که زنگ در به صدا درومد، هم خونه ای بود! اینقدر از دیدنش ذوق کردم که خدا میدونه! ولی ذوق من به طول نینجامید چون گفت اومده وسایلش رو بذاره و بره خونه دوستش! و من اینجوری شدم

بخاری رو روشن کردیم و یه چائی با هم خوردیم و هم خونه ای رفت..

منم نشستم یه دل سیر گریه کردم... اولین باری بود که به این شدت از تنهایی و دوری غمم گرفته بود!! به حدی بهم فشار اومد که تصمیم گرفتم فردا برم با مدیرم حرف بزنم بگم من دیگه نمیخوام بیام سر کار! میخوام برگردم خونمون..... :(((((((((((

یه دوش اب گرم حالم رو بهتر کرد...

بعدش با مرغ سوخاری که محصول مشترک خواهر و مامانم بود یه ته چین مشتی درست کردم و خوردم!

ولی هنوزم اشکام دم مشکمه!

برم بخوابم، میخوام اولین روز کاری در سال جدید رو پر انرژی آغاز کنم (ولی اصلا حوصله هیچکدوم از بچه های گروه رو ندارم!!)

شب خوش!

  • فریba

سری پیش که میرفتم تهران به زور بلیط گیرم اومد!

چون خیلی شلوغ بود و مسافرا همه اندر خم یک بلیط برای رفتن به مقصد مورد نظر. 

ایندفعه گفتم پا نشم این همه راه برم تا ترمینال! زنگ بزنم رزرو کنم بعد برم!

زنگ زدم خانومه با اون لهجه ش برمیگرده میگه بلیط نداریم امروز اصلا!! میگم امروزز اصلااااا؟؟ میگه تا 5 نداریم!!! 5 به بعد! (خط نا امیدی و غم بر پیشانی من نشست که ای داد و بیداد من کی راه بیفتم کی برسم تهران کی خونه رو مرتب کنم یکم و کی لباسام رو  اتو کنم و اماده کنم برای فردا و کی گزارشم رو تکمیل کنم و ....) تمام این افکار در عرض صدم ثانیه از ذهن من گذشت و گفتم  جهنم و ضرر (اینو تو دلم گفتم) خب همون 5 به بعد رزرو کن یکی برام، میگه نه باید بیای اینجا! میگم خب راهم دوره نمیشه. میگه اینترنتی رزرو کن از سایت. میگم إإإإ سایت هم دارین مگه!؟؟  چه با کلاس!!

بعد رفتم تو سایتشون! میبینم از ساعت 1:40 بلیط دارند تااا ....! ! 

یه فحش به زنه دادم و یه بلیط برای 2:40 خریدم. 


  • فریba
فردا برمیگردم تهراااان!

خونه م.

از امروز عزا گرفتم به خاطر برگشتنم..

دوست داشتم زنگ میزدم یه هفته... یه هفته که عمرا نمیدن بهم، ولی حداقل یک روز رو مرخصی میگرفتم!! 

ولی وقتی به این فکر میکنم که راه رفته رو بالاخره باید برم، تصمیم میگیرم که هر چه زودتر برم!

عه!


  • فریba
خدایا این اینترنت رو از ما بگیر تا ما به کار و زندگیمون برسیم!

اومدم نشستم سر لپتاپم بلکه یکم گزارشم رو بنویسم،

یک آن هوس کردم برم سر بزنم به مسنجر و فیس بوک و ... 

از بدی روزگار همه دوستان هم فعال بودند،

اینقدر گفتیم خندیدیم که سرم درد گرفت.. 

برای اینکه دردم نیاد، موقع خندیدن دو دستی دو طرف صورتم رو محکم میگرفتم!!

خیلی خوش میگذره،

بیاین شمام!


  • فریba
جدی جدی تعطیلات تموم شد!؟؟؟

چرا اینقدر زود گذشت؟؟

هیچ کاری هم نکردیم! 

من بعد اینهممممممممممه مدت نبودن در راس امور کاری در پروژه، میخوام برگردم با دستان پر از خالی!! 

اشکال نداره، وضعیت منو که ببینند دلشون به حال من خواهد سوخت و گیر نمیدن بهم. 

ولی من قول داده بودم نیمچه پروژه ای که دستمه (البته همچین نیمچه هم نیست، خودش یه پایان نامست ولی در مقابل اون پروژه اصلیه یه چیزی تو مایه های انگشت کوچیکه است!!) رو تو این مدت به جایی برسونم که نرسوندم!

ببینم میتونم امروز یکم جمع و جورش کنم شاید فرجی شد یه گزارش ازش درومد!


  • فریba

چند روزیه تمام صورتم متورم و دونه دونه شده! 

نمیدونم به چی حساسیت داشتم که اینطوری شده،

گفتم شاید اثر شوینده های متفاوت و ناسازگاریه که استفاده میکنم. چون من صابون مخصوص خودم رو استفاده میکنم و همیشه و همه جا همرامه ولی اینبار یادم رفته بیارمش با خودم، یادمم میره بگم بخرن! هرچند دقیقا اسمش یادم نیست و هر دفعه میرم داروخانه از تو ویترین میبینمش و میگم از اینا بدین!!

دیروز که یکی فتوی داد به داروی بیهوشی حساسیت داشتی صورتت اینطوری شده! امروز من هر چی سرچ کردم هیچ رابطه ای بین داروی بیهوشی و التهاب و تورم پوست ندیدم! 

دیگه جوری شده که تا ده سال دیگه هر مرضی بگیرم میگن حساسیت به آمپول بی هوشیه!!

شایدم زیادی اجیل خوردم! منم پوستم حسسساااووسسس! 

با اینکه شدیدا از خوردن هر خوردنی که جویدنش سخت باشه برحذر داشته شدم ولی خب نتونستم از فندق و بادوم هندی و پسته خام بگذرم! خیلی جلوی خودم رو گرفتم تخمه هندونه و ژاپنی نخوردم چون یکیش رو که میخواستم بشکنم حس میکردم بخیه ها داره باز میشه و مغزم داره از وسط نصف میشه!!  

خوبه تو وضعیتی نیستم که بخوام هی اینه دست بگیرم خودم رو نگاه کنم! وگرنه تا الان خودم رو خورده بودم!


  • فریba

 

تو این وضعیت من،

نماز خوندنم هم برای خودش جریانی داره!

وضو که نمیتونم مثل ادم بگیرم، نهایتش یه بار اونم وقتی میخوام پانسمان و چسب و اینا رو عوض کنم، برای همین خودم رو راحت کردم و تیمم میکنم روی همون سجاده!!

نماز رو دیگه دلم نیومد نشسته بخونم! اصلا حال نمیداد بهم،

برای همین می ایستم، رکوع رو به هر سختی هست از پسش برمیام فقط سرم رو خیلی پائین نمیگیرم و صاف نگاه میکنم تو چشای خدا!!

ولی سجده رو دیگه رسما بیخیال شدم. چون اول بار که رفتم سجده حس کردم تمام وزن بدنم اومده تو سرم و الانه که بیفتم، لذا محترمانه مهر را برداشته و بر پیشانی مبارک میچسبانیم!

باشد که مورد قبول درگاه حق تعالی قرار بگیرد انشالله!

  • فریba

دوستم اسمس داده:

قابل توجه دختران مجرد: امسال سال اسبه!

شاهزاده ها از راه برسن صلوااااااااااات!


جواب دادم:

اگر قرار باشه بعد اینهمه سال، تازه با اسب برسه! میخوام صد سال سیاه نرسه..بگو  از همون دامنه کوه راهشو بگیره بره نمیخوام ریختشو ببینم!!!

والا!


  • فریba
اگر حس کنی 

خدا باهات قهر کرده 

چیکار میکنی؟


بعدا نوشت:

+ فکر کنم خدا داره باهام آشتی میکنه... صداش رو دارم میشنوم که داره باهام حرف میزنه.. 

یعنی منو بخشید؟؟

یعنی میگی بهم فرصت میده؟؟

نه اشتباه میکردم!

هنوزم قهره...


 

  • فریba
تو این وقت شب،

هیچی دلچسب تر از یک وایرلس مفت و مجانی نیست (هر چند کم سرعت!!)

معلوم نیست مال کدوم همسایه است که اینقدر خوب و مهربونه که وایرلسش پسورد نداره!

هر کی هست دمش گرم، اجرش با همه متولیان وای فای.

رفتم یکم کارام رو انجام بدم،

تا دیدم انتن وایرلس بدون خطاست، پریدم و یه دوری تو اینترنت زدم.

خیلی حال میده!

 

  • فریba
یکی از دوستام به من میگه:

تو ادم خیلی ناشکری هستی،

قدر داشته هات و فرصتها و موقعیتی که داری رو نمیدونی و همیشه اون شرایطی رو میخوای که به دستش نیاوردی و قدردان آتچه که داری نیستی. 

برای همین هم خدا هم باهات همراه نیست! 


شکر نعمت نعمتت افزون کند. 

کفر نعمت از کفت بیرون کند. 


دارم به این جمله ش فکر میکنم... که ایا واقعا من ناشکرم؟ 

من بیشتر به خاطر از دست داده ها ناراحتم و حرص میخورم، ولی به خدا غر نزدم! به خودم غر زدم همیشه که خدایا چرا اینکارو نکردم چرا اونجوری نشد چرا اینجا این اشتباه رو کردم... نمیدونم ایا این ناشکریه؟ 

ولی یکم که بیشتر فکر میکنم میبینم راست میگه!

یه جاهایی واقعا یه سری چیزا رو نمیبینم و ندیدم... در کنار یه چیزایی که از دست دادم میتونست اتفاقات خیلی بدتری بیفته که شکر خدا به خیر گذشته و من اینها رو فراموش کردم.. 

چیکار کنم! دست خودم نیست... حساسم.. درجه حرص خوریم خیلی زیاده! خیلی خیلی زیاد! 

:(


  • فریba

آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی،

کی رفت؟

کجا رفت؟

چـــــرا بود و چــــــرا نیست؟؟؟!

  • فریba

امسال شروع خوبی نداره!

نه اون چند روز مونده به سال که یه جورایی استقبال از بهار بود رو میشه گفت خیلی خوب بود (البته اگه از اون قضیه عمل و اینا فاکتور بگیریم!!) و نه اغاز سال و این 5 روزی که از 365 روز سال پشت سر گذروندیم... 

روزهای پر استرس و نگرانی رو میگذرونم.. 

از دیروز هم که خبر کشته شدن سرباز و مرزبان 25 ساله بیگناه کشورمون به دست گروهک تروریسی به شدت رو اعصابم تاثیر بد گذاشته.. و بدتر اونکه تهدید کردند قصد دارند یکی یکی اون 5 جوون رو بکشند!!  خدایا خودت رحم کن.. 


دعا کنید بچه ها.. 

خیلی دعا کنید... 


  • فریba
کی میگه مریض فقط باید سوپ بخوره!؟؟


  • فریba
چشمم میزنن آخر! 

از بس میگن خیلی حالت خوبه ها!

چقد سرحالی!

چقدر خوبه که میتونی پاشی، راه بری، کاراتو بکنی!! 

دوستم امروز ازم میپرسه کی عمل کردی!؟ 

میگم سه شنبه! 

با دستاش میشمره و با تعجب میگه یعنی تو همش 5 روزه عمل کردی و اینقده حالت خوبه!؟؟ 

...

ای بابا!!

نکشن من رو!

اسفند دود کنید برام!


والا!


  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند