امروز قفسه کتابا رو مرتب میکردم
چشمم به کتاب داستانای زمان بچگیم افتاد وهزاران خاطره برام زنده شد
یاد تمام اون شیطنت ها
به خصوص که فصل مدرسه هام نزدیکه...
روزایی که از مدرسه میومدم و قبل از اینکه روپوش و مقنعمو در بیارم مشقامو مینوشتم
واقعا چقد زمان زود میگذره
قبل از اینکه گذرش رو احساس کنیم همه چی خاطره میشه...
.....
رفتن هم حرف عجیبی است ، شبیه اشتباه آمدن است !
....
چندیست در نبودنت به ساعت شنی می نگرم ، یک صحرا گذشته است !
........
از این آمد و رفت های مکرر دلم گرفته ! یا نیا ، یا نرو !
....
چهار فصل کامل نیست ! هوای تو ، هوای دیگریست
........
گاهی برای کشـیدنِ فـریـاد هـزاران پیکـاســو هـم کـافـی نیسـت..
............
سلامِ مرا به وجدانت برسان و اگر بیدار بود بپرس
چگونه شب ها را آسوده می خوابد . . . ؟
......
این قرآر آخر اسـ ــت ! دیـگـ ـر بی قرارت نمی شوم ...!
...
هنر عاشقی من این بود که بی تو با تو بودم !!
........
سالها بعد چنین میگویند:
عشق سرگرمی ایام فراغت بوده است..
......
چقدر دورتر از احساسم ایستاده ای
آنجا که تو ایستاده ای
صدای مرا هم نمی شنوی
چه برسد به دلتنگی..
...........
تصمیم گرفتم آنقدر کمیاب شوم تا دلی برایم تنگ شود.
ولی افسوس فراموش شدم...
.................
میانـه عاشقـــانه هایم قـــدم نزن
اینـجـــا این نوشـــته ها ، آنـقــــدر بارانی انـــد
که می ترســم تمــــام لحظه های ت خیــســــ شونـــد...!
..........
آپم
خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی مهربون