210 - مامان ِ سمی
سمی دیروز درحالیکه تو بغل من گریه میکرد، میگفت فریبا دو هفته پیش اومدی ملاقاتش ... یادته؟؟ یادته چقدر به دکترش زنگ زدم؟؟ یادته نیومد ببینتش؟؟ یادته به دکترش گفتم مامانم حالش خوب نیست... فریبا دیدی تنها شدم...
منم که گریه امونم نمیداد، امون هم میداد اصلا نمیدونستم چی بگم بهش که ارومش کنه!!
سمی دوست دوره بچگی منه، از معدود دوستان دوران کودکیمه که من هنوز باهاش ارتباط دارم. خیلی دیر به دیر و اتفاقی همو میدیدیم، از وقتی هم ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود که دیگه خیلی کم همو میدیدیم. دو هفته پیش که اومدم خونه، بعد نزدیک دو سال که همدیگرو ندیده بودیم رفتم خونه شون، حال مامانش خیلی بد بود، از بیماری مادرش اطلاع داشتم ولی نه دیگه تا این حد!
دیروز صبح وقتی مامان زنگ زد و گفت مامان سمی فوت کرده، یخ زدم! حتی نتونستم به سمی زنگ بزنم، فقط میخواستم زودتر خودمو برسونم. درنگ نکردم و وسایلمو جمع کردم و د بدو ترمینال.
به تدفینش نرسیدم، تو مراسمش، سمی وقتی منو دید یهو بغضش ترکید و خودش رو انداخت تو بغلم و ... وقتی بهم گفت دیدن تو اینجا از همه چیز بیشتر منو آروم کرد، خیلی خوشحال شدم که هنوزم میتونم باعث ارامش کسی باشم.
دوست داشتم امروز هم میرفتم پیشش. ولی اصلا فرصت نشد. فردا صبح قبل رفتن به تهران حتما باید یبار دیگه برم و ببینمش.
+پی نوشت:
سر یه مسئله دیشب میخواستم با بابا دعوا کنم!!! ولی دیروز تو مراسم مامان سمی، یهو این فکر اومد به سراغم که اگر حرفهای من باعث شه بابا ناراحت بشه، اگر به دلش بگیره، اگر از من برنجه، اگه .... اونوقت اگر فردایی بیاد و بابا پیش ما نباشه، همین حرف و همین دلخوری منو تا اخر عمر پشیمون نگهمیداره!
همین باعث شد که ساکت باشم و به احترام خیلی چیزها دم برنیارم... به قول حاجی دنیا ارزش این ناراحتیا رو نداره....
- ۹۲/۰۴/۰۷