آواااااز!
داشتم برای خودم بلند بلند مهستی میخوندم!
شدید هم تو حس بودم و اصن یه وضعی!
یهو دیدم یه صدایی که صاحبش پیدا نبود گفت:
خانوووم، خانوووم! خانووومی که داری آواز میخونی!
منم شاد و خرسند گفتم،
بله! بله!
گفت: میشه دیگه نخونی!!
من: چنان خورد تو ذوقم، فکر کردم الان میخواد بگه بلند تر بخون مام بشنویم، یا از اول بخون، یا فلان اهنگ درخواستی رو بخون و ...!
همچنان که صدام در نطفه خفه شده بود، برگشتم ببینم کی بود که اینقدر بی ذوق و بی سلیقه بود، دیدم فرناز و میترا تو راهرو واستادن، دست رو دل گذاشتن هر هر میخندن!
حیف لنگه کفشی چیزی دم دستم نبود وگرنه پرت میکردم سمتشون!
میترا گفت: فریبا ببخشید زدیم تو ذوقت! ولی یکی از فانتزیهای من همین بود که یکی که داره با حس اواز میخونه بزنم تو ذوقش، دیدم تو داری خیلی قشنگ میخونی گفتم بذار بگم تو دلم نمونه! ببخشید!
من: کووووفت! مررررگ! درررد! نمیگین من سکته میکنم؟ نمیگین این چشمه هنر من یهو خشک میشه!؟ فانتزی میای واسه من!؟؟؟؟
میترا: ولی انصافا فریبا خیلی صدات خوبه! سازی هم که انتخاب کردی به صدات میاد!
من: تو دلم ، در ظاهر خب حالا! خودم میدونم، لازم به گفتن نیست! برید برید میخوام تمرین کنم، عه!
بعد از رفتن انها، من همچنان ...!
- ۹۲/۰۴/۰۹