گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

شب بیست و سوم!

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۲۰ ب.ظ

عرضم به حضورتون که:

شب بیست و سوم من رفتم مسجد محلمون! همین محل جدیده که الان توش زندگی میکنم. اول موقعیت مکانی سکونتگاهم رو نسبت به مسجد توضیح بدم تا بدونین چجوریه بعد میگم اصل قضیه رو.

خیابون میرزای شیرازی رو در نظر بگیرید، اینور خیابون تو یه کوچه مسجده، اونور خیابون تو یه کوچه دیگه واحد ماست. یعنی میرزا میفته وسط ما و مسجد. من شب نوزدهم رفتم این مسجد و ساعت حدودا ۱ و نیم بود که اومدم بیرون و رفتم سمت منزلگاه و خیلی هم سرمست و شاد بودم از اینکه چه خوبه ادم بتونه این وقت شب بیرون باشه و عجب امنیتی و چه هوا خوبه و ...!!!

شب بیست و سوم تا آخر مراسم موندم و ساعت ۳ و نیم که مراسم تموم شد، در حالیکه به شدت خوابم میومد چادر و سجاده رو زدم زیر بغل و از تو شلوغیهای مسجد خودم رو کشیدم بیرون و از کوچه مسجد اومدم بیرون و از عرض میرزا هم رد شدم و اومدم تو پیاده رو که برم سمت کوچه خودمون. تو تاریکی و سکوت اون خیابون خسته و خواب آلود برای خودم قدم میزدم که متوجه شدم یه پژو موازی با من داره تو خیابون حرکت میکنه و زر میزنه! منم بی محل راهمو ادامه دادم، اونم هی میرفت جلوتر وامیستاد و باز زر زر میکرد، خیالم از این بابت راحت بود که الان میپیچم تو کوچه و کوچه هم جلوش حفاظ داره که ماشین نتونه وارد بشه. اون پژو ئه هم که فکر میکرد من مسیرم تو میرزاست رفته بود بالاتر از کوچه دوباره واستاده بود.

وقتی رفتم تو کوچه و یه چند قدم رفتم، همینطور اتفاقی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم مردک ماشینش رو پارک کرده یه گوشه و پیاده شده و بدو بدو سمت من!! منو میگی!!!! قلبم داشت از جاش درمیومد، به حدی ترسیدم که نمیدونستم چیکار کنم. احدی هم تو کوچه و خیابون نبود!! به این فکر کردم که من تا برسم در ساختمون و تا بگردم کلید پیدا کنم و در رو باز کنم این عوضی ممکنه هزار بلا سر من بیاره. تو همین فکرا بودم که رسیدم جلوی در واحد و رفتم در بزنم و زنگ طبقه ای رو بزنم، تا دستم رو گذاشتم رو در، در باز شد!! انگار یکی یادش رفته بود در رو ببنده (شایدم در بخاطر من باز شده بود!!!!). کمتر از ده قدم بین من و اون مرتیکه فاصله بود که من رفتم تو و در رو بستم. یه قدم دیگه نمیتونستم راه برم. همونجا پشت در ولو شدم کف زمین. همه تنم میلرزید. از تو کیفم شیشه آبو درآوردم و یکم ازش خوردم. هزار تا فکر اومد تو سرم که اگه در باز نبود...

تا صبح اون عوضی رو اینقدر فحش و لعنت دادم که فکر نکنم تا الان زنده مونده باشه. با خودم گفتم بببن تروخدا شب قدر هم دست از کاراشون برنمیدارن!

خلاصه این بود ماجرای آخرین شب قدر امسال من! الان که دارم اینو مینویسم و فکرش رو میکنم،تنم میلرزه!!

 

*پی نوشت برای الهام:

الهام! پا نشی بری اینو برای همه تعریف کنیاااا، أدکشون!!!

  • فریba

نظرات  (۱)

تنهااااااا رفتی دختر !!!!!

معجزه بوووود!!!

پاسخ:
پاسخ:
تنهاااای تنهااااااا!!!
درکه رو یادته!!

بالاتر از معجزه، لطف خدا بود که تو اون ثانیه ها شامل حال من شد! هنوزم بهش فکر میکنم میلرزم!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند