562 - خاطرات من و جناب ....!!
صبح روزی که با ....شروع بشه!
خدا آخر روزش رو به چی میخواد ختم کنه من نمیدونم!
صبح که داشتم میومدم از خونه بیرون، طبق عادت هر روزه یه نگاه کلی به خونه انداختم ببینم مشکلی نباشه، امروز در حالیکه داشتم در رو باز میکردم و خونه رو ورنداز میکردم یه لحظه نگاهم روی نقطه سیاه روی پرده ایستاد! یکم زل زدم به پرده و گفتم پرده چرا باید کثیف شده باشه!! همزمان با اینکه حدس زدم شاید کثیف شده باشه ذهنم بهم میگفت نکنه یه موجود زنده اونجا جا خوش کرده!! همینطور ذهنم داشت بین این دو تا نظر بحث و جدل میکرد که من به یه قدمی پرده رسیدم و دیدم بعله!!! خود موذی و کریهشه! یه سوسک بزرگ که عینهو عروسی که میخواد زیبایی خودش رو پنهان کنه تور روی صورتش میندازه، اونم رفته پشت پرده کمین گرفته!! حالا من دیرم شده بود و فکر اینکه بیخیال سوسکه بشم و برم سر کار ولی برگردم ببینم سوسکه سر جاش نیست و هر جائی ممکنه رفته باشه نمیذاشت من قدم بردارم!
این بود که کیفم رو گذاشتم و دمپایی رو فرشی هم خونه ای رو برداشتم و رفتم روی مبل واستادم و یه ضربه زدم به پرده، سوسکه چند قدم اومد پائین! یه ضربه دیگه اومد روی موکت، ضربه بعدی رفت زیر مبل، بعدی رفت زیر اون یکی مبل، ضربه بعدی زیر مبل بعد و ضربه آخر بدو بدو داشت میرفت سمت هم خونه ای که خواب بود منم پریدم دمپایی رو گذاشتم روش!! به هیچ وجه من الوجوه دل کشتن این حشرات موذی رو ندارم به هیچ وجه اصلا و ابدا!!!
هم خونه ای که تازه متوجه بپر بپر من شده بود گفت چی شده! گفتم بالا سرت یه سوسکه حواست باشه! اونم گفت باشه و دوباره خوابید!!!!! یعنی اگر من بودم به لوستر نداشته خونمون آویزون شده بودم از ترس!
هم خونه ای هم وقتی بیدار شده بود، سوسکه هر جوری بود خودش رو از زیر دمپایی نجات داده بود و در رفته بود! حالا دوباره از کجا و سرو کله ش پیدا شه من نمیدونم!!
پی نوشت:
تصمیم گرفتم کم کم نوشتن کتابی با عنوان خاطرات من با سوسک رو آغاز کنم!
این پست رو یادتون میاد!!؟؟
- ۹۳/۰۱/۲۶